The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

شکار کلژد ک (زاغچه)

با عرض سلام خدمت دوستان عزیز
امسال توی تیر ماه رفتم به روستا ،عصر بود و بایستی میرفتم باغمون و درختای بادوم رو آب میدادم. به روستا که رسیدم سراغ محمد خان رو گرفتم،گفتن توی کشمونه(همون مزرعه) نگاه کردم دیدم یه چادر زنانه کهنه روی خودش انداخته و توی جوب آب تفنگ بدست خمیده خمیده داره میره جلو . دیدم داره به سمت یه زاغچه که ما به اونا توی بیرجند می گیم گلژدک میره . هنوز به نزدیکش نرسیده بود که کلژدک فرار کرد. محمد خان توی هوا یه تیر شانسی انداخت اما خیلی دور بودو بهش نخورد. رفتم پیشش. کارد میزدی خونش در نمی اومد ،بهش گفتم با کلژدکها چی کار داری محمد خان. می گه تموم پسته هامو خوردن . رفتم سر خیدش دیدم حق داره. بهش گفتم حالا چرا چادر با خودت برداشتی ...گفت از بس که کلژدکها زرنگن تا می بین میرم پیششون در میرن... خلاصه من رفتم که آبداری کنم دیدم ماشاء الله بادو مای ما هم دسته کمی از پسته های محمد خان نداره... خود بادوم سر درخت هست اما توش هیچی نیست. با خودم گفتم میدونم چی کارتون کنم.
صبح هنوز آفتاب نزده بود که برزنت کهنه ای که داشتم و قبلا چادر وانتم بوده رو برداشتم و رفتم سر استخر آب ،قبلنا که صبح زود میر فتم آبداری دیده بودمشون که میان آب می خورن...خلاصه یه تنه خشک شده عناب رو به موازات دیوار استخر گذاشتم و خودم رفتم پشتش و برزنت رو هم کشیدم روم . هوا داشت سفید میشد. اول از همه هم همون کلژدک بزرگ اومد روی در خت نشست چند لحضه بعد در خت سر استخر پر شده بود از کلژدک . یکی دو تا آمدن پایین و کنار جویی که آب از قنات می اومد توی استخر نشستند تا برن آب بخورن .. بقیه هم آمدن...6 تا شده بودن ... توی تفنگ یه فشنگ سه گذاشته بودم. با خودم گفتم ممکنه همشون رو نگیره . یه فشنگ یک هم همراهم بود. کاش چهار پر آورده بودم... سریع کمر تفنگ رو شکستم تا فشنگ رو عوض کنم . لعنتی ها فهمیدن و همگی پریدن روی درخت. بر اساس تجربه اصلا تکونی به خودم ندادمو کمی منتظر شدم.نقشه ام گرفت دوباره آمدن نشستند . تفنگ رو آروم دادم جلو... چهار تا شون توی یه راستا بودن و دو تای دیگه دو وجبی اونورتر... می دونستم که توی این فاصله کمتر از 15 متر جمع میزنه وخلاصه صبر کردم که آب خوردن ...چقدر خنده دار راه می رفتن...به محض اینکه می خواستن بپرن .همشون هم تیر شدن و من هم امان ندادم ....همشون توی جوب آب افتادن آخریه هم راست رفته بود توی لوله ای که آب رو از قنات بیرون می آورد. که فشار آب اونو بیرون داد. جوی آب قرمز شده بود. چقدر خون تیره ای داشتن. همشون رو برداشتم و چهار تاشون رو روی درختای بادوم خودمون به شاخه بستم دو تا رو هم دادم محمد خان بست به در ختای پستش بلکه باز ماندگانشون عبرت بگیرن و خرابکاری نکنن...

۲ نظر:

محمد گفت...

سلام
با مطلب جدیدی بروزم

زاغچه گفت...

آخه چطور دلت اومد زاغچه ها را بکشی؟!!!

دو تا رو هم دادم محمد خان بست به در ختای پستش بلکه باز ماندگانشون عبرت بگیرن و خرابکاری نکنن...