The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

تصاويري از طبيعت پاييزي بيرجند در سال 91




خورشید کمند صبح بر بام فکند

 

کیخسروی روز باده بر جام فکند

 

باسلام


فراهم شدن مجال یک روزه برای آمدن به بیرجند همان و بروستا رفتن و ... همان. یاد دوران تحصیلم می افتم که با چه مصیبت مسیر چند هزار کیلومتری را در ماهی یا دو ماهی یکبار می آمدم و تا به بیرجند میرسیدم نهایتا در اندازه صرف یک وعده غذا مانده و نمانده که راهی روستا میشدم و تا تفنگم رو از توی طاقچه بر نمی داشتم و تیری نمی انداختم آروم نمی شدم.



سری به روستا زده و گشتی هم در شکارگاههای اطراف و چند عکس بی کیفیت که در دستمال خجالت پیچیده تقدیم دوستان می کنم...



یکی از آبادی های اطراف






یک جای خوب برای شکار کبک و تیهو در عصرگاه






یک ماه دیگر این ماهور ها خالی از لطف نیست






اینها درختان زرشک وحشی هستند که از جنس خراسانیکا می باشند و زرشک کم می دهند و میوه آنها نیز دانه دار می باشد. گیاه درخت ابریشم مانند پتوی روی خارهای این درخت کشیده شده...


و از نمایی دیگر



آب از این بهتر کجا پیدا می شود؟





موقع آمدن سر راه یکی از همکاران بزور یک پایان نامه دانشجوی زیر بغلم گذاشت تا توی راه مطالعه کنم ببینم اگر بدرد بخور هست یک مقاله از توش در بیاریم. نگاه کردم بهترین استفاده اش پس زمینه شکارمان بود!



پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد...



۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

خزان



خیزید وخز آرید که هنگام خزان است

باد خنک از جانب خوارزم وزان است

هفته پیش تفرجی مختصر در یکی از روستاهای اطراف بیرجند دست داد و هوس کردم چند عکسی هم بگیرم. از آنجای که اوایل تابستان دوربین سابقم که اولیمپوس ای سی بود بر اثر سهل انگاری خودم برای همیشه خاموش شد و من ماندم و یک دوربین کومپکت کنن سری آ (لابد میگویید نه که با آن قبلی هم خیلی عکس بدرد بخور می انداختی!). بهر جهت چند تا عکس گرفتن همان و بحث کردن و جستوی من و همسرم در شب بعد ازپرنده نگری سر پیدا کردن اسم یکی از پرندگان همان... بالاخره پس از کلی ورق زدن کتاب پرنده شناسی عهد بوقی و مطابقت یافتن پرنده مذکور با چندین خانواده تصمیم گرفتیم اسمش را بگذاریم گنجشک گوگولی مگولی و همان حکایت خر ما از کره ای دم نداشته! بهر جهت ما که از شکار افتادیم. نقدا هم که آمدیم مشهد ببینیم چه آشی یا بهتر بگویم چه آشهایی برایمان پخته اند. شکار باشد بکام آنهایی که وقت و مجال دارند و ...
خب برویم سر پرنده نگری


این همان روستای بود که در حوالیش چند آبادی دیگر بود و ما رفتیم...









اولین مشاهده در طی مسیر که چند کبک بود که عکسشون بدلیل استفاده از وسیله نامناسب عوض دوربین خوب در نیامد. از آنها که بگذریم رسیدیم به یک دسته چکاوک شاخ دار که از شانس ما هنوزشاخشان در نیامده بود. ظاهرا تروفی ها را بقیه زده بودند شیشک ها و تقلی ها برای ما مانده بود





از اینها که گذشتیم یکسری مشاهدات بی ربط دیگر بود و بعد رسیدیم به محلی که بار بیندازیم و چای و بساطی...که اینجناب خرگوش موش(موش افغان)ما را زیر چشمی نگاه می کرد.





بعد همینطور رفتیم و رفتیم تا باز خوردیم به پست ایشان. اینراهم پرنده حساب کنید




این گنجشک گوگولی مگولی هم ایشان هستند که در بدو امر سسک نقابدار تشخیص دادیم بعد اوضاع به چالش کشید و همسرم میگفت نخیر این مگس گیر است و در انتها کتاب را حکم قرار دادیم و شرط بستیم .قرار شد به خانه که رسیدیم نگاه کنیم .که عرض کردم آخر سر به چه نتیجه ای رسیدیم !




بعد رسیدیم به ایشان. که در بدو امر مشخصات ظاهر می گفت حتما سینه سرخ است. اما ما هر چه تقلید صدا کردیم و متوسل به صدای ظبط شده از گوشی تلفن دستی شدیم جیک هم نزد! فهمیدیم ایشان هم مگس گیر هستند!



چکچک دشتی با مرام و دوربین پر گرد وخاک بی مرام




اینهم گوشه ای از باغ های زیبای روستا در پاییز. خدا حافظ بیرجند عزیز...





دوستان از بابت کیفیت پایین تصاویر عذرخواهم. مبتدی بودن عکاس و نامناسب بودن دوربین یکطرف... داکیومنته کردن تصاویر برای سهولت بارگذاری و کم شدن کیفت به این دلیل هم یکطرف...



پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد




فرياد جرس

مسیـح اگر به نفس کرد مرده ای زنده / بیـا که مرده زمی زنده می کنـم بنده

غلام همـت دهقان و دست و بیـل ویم / که شاخ رز بنشاندست و بیخ غم کنده


مـرا چه غم که ملامت کنند مدعیـان / محیط کـی به دهان سگان شود گنده ؟

 

مشو به طاعت بی طوع خویشتن مغرور / کـه بر اراده مـا می کند قضــا خنـده


و...

از اشعار نزاری قهستانی







با سلام حضور همراهان عزیز

        کم کمک تابستان هم دامن کشان دارد ناز آلود و خرامان می رود واینرا می شود از قرمزشدن زرشکها فهمید. یعنی که باید باز بر کارها افزود و از فراغتها کاست. البت شاید هیچکس در روستا به اندازه عناب(اسم اسبم) ازین بابت خوشحال نباشد. چراکه دیگر لازم نیست هر روز وزن مرا بر پشتش تحمل کند و چند ساعت در کوه و کمر راه برود.و احیانا گاهی صدای ناهنجاری را که بیخ گوشش ایجاد می شود زیر سبیلی رد کند و خم به ابرونیاورد. برایتان یک خاطره شکار نقل می کنم امیدوارم تکراری نبوده(البت بنظرم نیست) ومقبول افتد.

     یاد دارم که کلاس یازدهم بودم و تازه شکارچی ، چند تای شکار را خودم به تنهایی با تفنگ سرپر زده بودم. تابستان بود( مثل همین موقع ها) که طبق عادت و بدلیل نبود تفریح و سرگرمی در شهر توفیق اجباری نصیبم شد و بروستا رفتم.

      در خانه پدر بزرگ مشغول دوختن دهانه کیسه های غله بودم که عباسی(یکی از دوستان و اساتید شکاری بود که در اوایل جوانی از او چیزها آموختم و او رمضان سال گذشته درگذشت) آمد و به پدر بزرگم گفت که علیمدد خبر آورده که در فلا ن روستا شکارها آمده اند توی فلان بند و فالیزها را نفله کرده اند و هر روز هم می آیند.گفته بیایید بزنیدشان.حالا بیا بریم…پدربزرگ گفت من که نمی توانم و کار و مشغله را عذر آورد و به عباسی گفت مرا ببرد. عباسی هم کمی سر بسر پدربزرگم گذاشت که بیا با هم برویم یک جگر بخوریم اما پدر بزرگ قبول نکرد. کوتاهی کلام همانروز قرار شد از طریقه راههای میانبر راه بیفتیم و به آنجا برویم. غلامحسین هم که از قضا او هم سال گذشته فوت کرد ودوستان قدیم حتما خاطرات شکاری که از غلام حسین یاد کرده ام را بخاطر دارند با ما راه افتاد و با سه موتور راهی شدیم. نزدیکهای غروب موتور من پنچر شد و مجبور بودم هر چند قدم لاستیکش را باد کنم و چند متری که می رفت باز خالی می شد ،چون ده نزدیک بود بی خیال پنچر گیری شدیم . موتور عباسی هم معلوم نبود کاربراتورش بند آمده بود و یا چه عیب دیگری کرده بود که گاز که می داد موتور به اصطلاح کم می آورد و وامیستاد. بهمین خاطر سرعتمان کم شده بود و به شب خوردیم . بالاخره ساعتی از اذان مغرب گذشته به روستا رسیدیم و من برای آخرین بار در نزدیک ورودی روستا لاستیک موتور رو باد کردم. به خانه علیمدد رفتیم و او هم ما رو حسابی تحویل گرفت . تقریبا سرشناس ترین فرد روستایشان بود . خانه ای با حیاط بزرگ داشت و برو بیایی ... پس از شب نشینی مختصر(بقول خراسانی ها آتشونی) جایمان را در ایوان انداختند تا هم خنک باشد و هم کله سحر که خواستیم بریم مزاحم کسی نشویم . غلامحسین بند مربوطه رو بلد بود و از طرفی چون مجال تعمیر موتور ها فراهم نشده بود تصمیم گرفتیم هر سه با یک موتور به بند رفته و در صورت شکار کردن در دو نوبت برگردیم. سحر گاه سوار بر موتور غلامحسین از توی کوچه های روستا گذشتیم و بسمت بند شکارگیر رفتیم . سه تا تفنگ سرپر تا خرخره پر هم داشتیم . از آنجایکه بند نزدیک ده بود وسایلی چون توبره و مایحتاج برنداشته بودیم . هوا بقدر تمیز دادن بوته ها از سنگ و خاکها روشن شده بود که به بند رسیدیم . تا 500 متری زیر بند موتور می رفت و جلوتر رفتن امکان نداشت. موتور را همانجا گذاشتیم و بسراغ بند رفتیم . بند در مسیر خروجی رود مرکزی یک دهنه باریک بعرض تقریبی 35 متر بسته شده بود و بشکل یکپارچه زمین باریک بود. بوته های فراوان خربزه و هندوانه نیمخورده حکایت از تاراجی روزانه داشت . باد ساز بود و جای کمین هم محیا و بقول غلامحسین شکار ها توی قبرشان بودند. در میانه بند که کمین می کردی سرتاسر زمین توی گلوله رس بود . توی بند پر از رد شکار بود و بعضی ردها بزرگ. مسیر ورود شکار ها را پیدا کردیم . از یک شیله باشیب نسبتا زیاد و تنگ رفت و آمد می کردند. عباسی گفت برویم توی شیله جلوی شکار ها دربیایم و غلامحسین مخالف بود و می گفت چه مرضی هست؟توی بند کمین می کنیم، هم راست باد است و هم دامنه تیر اندازی دارد و هم پناه خوب. اما عباسی بخرجش نرفت . در همین حیص و بیص بودیم که نوک قله یک میش با 5 تا قوچ هویدا شدند و سریع رفتند تویه همان شیله ای که به بند ختم میشد و شرحش گذشت. عباسی سریع بسمت شیله رفت و منم بدنبالش و غلامحسین هم ناچارا بدنبال ما ...توی پیچ شیله و در همان شیب نشستیم . بالا دست را نگاه کردیم یک قوچ هنوز بالا بود . ما هم بخیال اینکه هنوز بالا هستند خوب جا نگرفته بودیم . بناگاه میش جلویمان ظاهر شد و به تبعش سه قوچ هم بسرعت آمدند و متاسفانه ما رادیده و در رفتند . عباسی تیرانداخت که گلوله نرسید. پشت بندش منهم سر دست زدم که به سرنوشت تیر عباسی دچار شد. غلامحسین تیر نینداخت و بر افروخته رو به عباسی کرد وگفت: که همین رو می خواستی؟و رفت و ما رو در اونجا تنها و بدون هیچ توشه ای گذاشت.عباسی تازه فهمیده بود چه گلی کاشته و چه اشتباهی کرده که به حرف غلامحسین گوش نداده...از شکارها منصرف شده پیاده براه افتادیم تا به ده برگردیم. در راه گرما و پیاده روی تشنگی را بر ما تحمیل کرد و رمقمون رو گرفت. به یک بند کوچک دردامنه کوه رسیدیم . عباسی گفت بریم و یه هندونه ای بچینیم و تشنگیمون رو رفع کنیم . داخلش شدیم کمی تویش گشتیم اما هندوانه کوچک و رسیده نداشت ، بالاخره دو خربزه کوچیک پیدا کردیم و چیدیم . به عباسی گفتم چند لحظه بشینیم و خستگیمون که در رفت راه بیفتیم . مخالفت کرد و گفت دیر می شود ؛ خربزه ها رو توی راه می خوریم و میریم. خربزه خوران براه افتادیم ... ساعتی نگذشت که صدای واستید...واستید...از پشت سر بگوشمان رسید. برگشتیم که دیدیم یک مرد دوان دوان در حالیکه قاچ های خورده شده خربزه که ما دقایقی قبل خورده بودیم را بدست داشت، دارد بسمتمان می آید . تا بما رسید بنای فحاشی رو گذاشت و ما هم گیج و منگ که این انسان نخستین چه می گوید؟ طرف بعد از کلی داد و بیداد گفت شماها دزد هستید و خربزه های مرا دزدیده اید و باید شما رو به ژاندارمری ببرم! عباسی گفت عمو جان دزد کجا بوده؟ ما شکارچی هستیم این تفنگ هایمان را نمیبینی؟ نه خورجینی داریم که تویش خربزه باشد و نه توبره ای که داخلش هندوانه! ما فقط تشنه بودیم دو تا خربزه کوچک چیدیم و خوردیم. یارو باز بنای فحش از سر گرفت. تازه فهمیدم قضیه جدی تر از این حرفهاست . خودمان را برایش معرفی کردم و اسم روستایمان و ...را برایش گفتم اما ظاهرا توانایی شنواییش را به قابلیت فحاشی اش قرض داده بود و اصلا حرفهای من در او نگرفت. دست من و عباسی رو گرفته بود و بزور می خواست با خودش ببرد. من که بچه سال بودم ، احساس ترس می کردم و بیشتر متعجب از رفتار عباسی که او هم ظاهرا دست و پایش رو گم کرده بود . بالاخره پس از اینکه کلی فحش نثارمان کرد خسته شد و نوبت بما رسید . عباسی گفت ما مهمان علیمدد هستیم و ... اما باز یارو جوش می آورد که علیمدد چه خریست؟! آخرسر دیدم یارو از اینکه ما خربزه هایش را توی راه خوردیم و پوستهایش را انداخته ایم دلخور شده و آنرا اهانت بخودش تلقی کرده! و این هم باز یکی دیگر از شاهکارهای عباسی در آن روز بود که داشتیم جورش را می کشیدیم. هر چه ما گفتیم :جناب بیا پولش را بگیر یا عوضش دو خربزه که سهل است دو خروار خربزه بهت می دهیم . اما طرف ول کن ماجرا نبود. آخر سر قضیه با 5 ریال پول حل و فصل شد... روز افتضاحی بود . هر دو غضبناک براه افتادیم و عباسی جوش آورده و خود خوری میکرد . من مانده بودم چرا جلوی آنطرف هیچ واکنش در خوری نشان نداده بود و حالا که قضیه حل شده بود اینقدر حرص می خورد . هلاک و تشنه به خانه علیمدد رسیدیم . خودش خانه بود به استقبال آمد و گفت بیایید چای بیاورم خستگی در کنید. عباسی در جوابش گفت : در خانه تو کارد بخورم بهتر از چای هست! علیمدد مبهوت از حرف عباسی رو بمن کرد که شرح ماوقع برایش عرضه کردم . عباسی پایش را توی یک کفش کرده بود و می خواست برگردد به ده خودمان و من و علیمدد در تقلا با او که نگهش داریم . پس از کلی نشانی دادن علیمدد طرف دعوای ما را شناخت و نوکرش رو فرستاد پی اش. خیلی نگذشست که همان انسان اولیه که عارض شدم با نوکر علی مدد وارد خانه شدند . علی مدد تا چشمش به او افتاد از جایش جست و با چوبدست بدنبال آن بیچاره افتاد. من که تاقبل از این عباسی رو گرفته بودم که در نره حالا دوان دوان و البت گاهی کشان کشان دنبال علیمدد بودم که با آن بیچاره کاری نداشته باشد.خلاصه با دخالت من و عباسی آن یارو در رفت. تازه دو هزاریمان جا افتاد که اصلا آن بندی که ما ازش خربزه چیدیم مال خود علیمدد بوده و آن یارو کاسه داغتر از آش خواسته فقط یه عرض اندامی به ما دو غریبه نشون بده. پکر از اینهمه ماجراهای عجیب با خود می گفتم واقعا چه غلطی از ما سر زد اینهمه راه رو اومدیم اینجا اینطور آبرو ریزی راه بیندازیم. عباسی هم راهی شد و با همان موتور خراب راه افتاد. من ماندم و یک موتور پنچر! با کمک علیمدد و نوکرش تیوب رو وصله انداختیم و روبراهش کردیم . اما نگذاشت بروم و گفت امشب را بمان فردا صبح با هم برویم سراغ همان بند و اگر چیزی نبود ،روز با خیال راحت برو...منهم موافقت کردم و شب دیگری نیز میهمان او بودم. سحر گاه باز فرا رسید و اینبار با علیمدد بسمت بند دیروزی رفتیم . البت با تیر اندازی دیروز امیدی به دیدار شکار ها نداشتم. خلاصه به بند رسیده اما اینبار همان پشت َپلش(تل) کمین کرده و با سنگ و شاخه های درخت گز تیر کش هم درست کردم . زودتر از موعد روز قبل در کمال نا باوری باز همان میش و قوچها روی قله آمدند و توی شیله رفتند . اما پایین آمدنشان نیم ساعت بیشتر طول کشید که برای من معادل نصف روز انتظار کشیدن بود . یکی یکی شکارها توی بند آمدند و هر یک سراغ یک بوته رفتند . طمع کرده بودم بیش از یکی بزنم اما نه شکار ها هم تیر میشدند و نه آنقدر مسافت نزدیک بود که بشود به زور تیر اطمینان کرد که دو شکار رو بندازه. تقریبا تاوسطهای بند آمدند که دو تا قوچ بطور ضربدری هم تیر شدند و منهم با اشاره علیمدد نشانه رفتم و تیر انداختم . بلافاصله از پشت تیر کشها بیرون آمدیم ، یک قوچ که همان وسط بند گرد و خاک بلند کرده بود و قوچ دوم چند قدمی از شیله بالا رفت اما چپه شد. هر دو بالای 5 سال داشتند . هر چند روز قبل بدشانس بودیم اما آنروز تلافی شد. یادم هست وقتی بروستا رسیدم قبل از اینکه بخانه خود بروم به خانه عباسی رفتم و کله قوچها رو نشونش دادم ...یادش بخیر اینهم خاطره ای بود از یک شکار پرماجرا. خدا عباسی و غلامحسین رو رحمت کنه...



در پایان تعدادی عکس از روستا می گذارم

قرمز شدن زرشکها









عناب(نه عناب خوردنی)







انارها.... اینها باید تا آبان روی درخت طاقت بیاورند...







بفرما گلابی...








سنجد های کال...








اینها هم عنابهای خوردنی! رسیده اند











این فسقلی آنقدر روی درختهای کاج بادشکن باغ جیغ جیغ کرد که مجبور شدم یک عکس هم از جنابش بگیرم




پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد...



بدنبال تكه

چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟

زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش

تازاغ به باغ اندر بگشاد، فصاحت

بربست زبان از طرب و لحن اغانیش

شرمنده شد ازباد سحر گلبن عریان

وز آب روان شرمش،بربود روانیش(آب از سرمایخ زد)

کهسار که چون رزمه بزاز بد، اکنون

گر بنگری از کلبه نداف ندانیش *

__________________________________________________________________________________


* کنایه از رنگارنگی و تنوع کوهستان-رزمه بزاز در واقع بقچه بزرگی بود که در خراسان به آن بقبند(Boghband) می گویند و پارچه فروشان دوره گرد در گذشته پارچه را در آن قرار داده و بر دوش می کشیدند-
و کلبه نداف(پنبه زن) کنایه از سرد شدن و سپید شدن کوه با اولین برفهای پاییزیست که در گذشته می آمده!




باسلام حضور دوستان عزیز
برایتان خاطره ای از یکی از شکارهای اخیر(همین امسال) نقل میکنم. پیشاپیش ازاینکه طولانی تر از روال گذشته هست عذر میخواهم .



        اوایل شهریور ماه بود که با پسرم که تازه به بیرجند آمده بود به قصد شکار تکه در سحرگاه بسوی یک کمر بزرگ و شکارگیر در نزدیکی روستا عازم شدیم. من یک باغ قدیمی در دامنه همین کمر دارم و بیشتر زمینهای کشاورزی و مراتع اطرافش نیز متعلق بمن است و از اینرو کمتر اتفاق می افتد غریبه ای برای شکار در آن منطقه بیاید و نسبت به دیگر شکارگاهها وضعیت بهتری دارد. در اوایل بهار که بالای کمر رفته بودیم یک دسته بزینه خوب دیدیم که تکه سر درشتی تویشان بود وبخاطر سن بالایش بیشتر رنگ بدنش به سفیدی گراییده بود. آنزمان بدلیل آبستن بودن بزها از شکارش منصرف شدیم و دیگر مجالی دست نداد تا شهریور... دوستان همانطور که واقفند شکار تکه بدلیل قرار گرفتن آنها در مکانهای صعب العبور و خطرناک نسبت به شکار قوچ سخت تر است و انرژی بیشتری میگیرد و از شما چه پنهان که دیگر توان جوانی در من اینروزها بطور محسوسی کم شده و زمانی هم که هوس شکار کوه بکنم تا چند دامنه بیشتر نمیروم و اگرشانس یار بود و قوچ خوبی دم تیر آمد به همان اکتفا میکنم. کوتا هی سخن با یک موتور ایژ وارد دهنه کمر شدیم و پس از اینکه به پای کوه رسیدیم موتور را در جای همیشگی اش گذاشتیم و دره ای را پیش رو گرفته و در تاریکی سحر بسمت گذر گاه اولین قله از کمر براه افتادیم. برای شکار بزرگ دانستن مسیرهای کوهستان خیلی اهمیت دارد زیرا هم مسیرهای عبور و مرور شکارها را میشود به خوبی حدس زد هم زمان بسیار کمتری رابرای کوه پیمایی صرف نمود و مهم تر از همه موقعیت های مناسبی برای دوربین کشی ایجاد کرد. امروزه بسیاری از شرکتهایی که در قالب شکار سافاری فعالیت میکنند نقشه هایی از شکارگاههایشان تهیه کرده ا ند که پر است از نام های محلی که بر روی دره ها،صخره ها و هر چیز دیگری که بشود اسمی رویش نهاد ، این همان کاریست که شکارچیان سالها در ذهنشان از آن استفاده میکردند . اگر یک رد شکار را یک شکارچی خبره در کوه ببیند،دقیقا در ذهنش می تواند مکانهای احتمالی حضور شکار را ترسیم کند و از طریق مسیرهایی که می داند به شکار دست پیدا می کند..
         هوای صبح شهریور خیلی خنک بود و فرقی با زمستان نداشت. و این باعث شده بود ما حتی دستکشهایمان را بیرون نیاوریم. هم گلوله زن آورده بودیم و هم کمرشکن ، .هنوز از لای صخره ها در حال بالا رفتن بودیم که هوا روشن شد و تا به اولین گذر رسیدیم قسمتی از خورشید هم در آسمان نمایان شده بود. توبره ام را زمین گذاشتم و به کامران گفتم تو سمت چپ را دوربین بکش و من سمت راست را و دوربین کشی را من با دوربین 30*8 روس و پسرم با واید انگل 40*10 زایس انجام می داد. نکته ای که همیشه در دوربین کشی پر اهمیت است و باید به آن توجه کرد اولویت بندی مکانهای دوربین کشی ا ست چنانچه می بایست ابتدا خط الراس کوهستان و بلندی ها را پاک کرد و بعد محدوده نزدیک و در تیر رس را و نهایتا ته دره ها و زیر دستها و باید اینکار با حوصله انجام شود و بوته به بوته و سنگ به سنگ کوه را پاک کرد. 10 دقیقه ای دوربین کشیدم که یک تکه جوان را در لبه رف(با فتحه اول بمعنی پله،تخته سنگهای عظیم و پر عرض که بصورت پلکانی در کمرها دیده میشوند و شکار گیر هستند)نزدیک به نوک کمر دیدم. فاصله حدود 2کیلومتر و شاید هم بیشتر بود. حواسمرا بیشتر جمع کرده و با وسواس بیشتری اطراف را پاک می کردم. بعضی جاها را چند بار با دقت دوربین می کشیدم و انتظار داشتم شکارببینم. ما درپشت ستیغ مرتفعی بودیم که سختون ها درست مقابلمان بود و به طرفین و بین دره ها دید کافی داشتیم. بیشتر از نیم ساعت گذشت. دوربین رو از چشمم جدا کردم تا خستگی آنرا از بین ببرم.کامران مشغول دوربین کشی بود، بدون اینکه خودم را جابجا کنم پرسیدم چیزی دیدی؟ گفت فقط یه میش و دو بره...و بدون اینکه من مکانشان را سوال کنم آدرس محلی که آنجا بودند رو داد. نگاه کردم و پس از اندکی تنظیم کردن دوربین در دره مابین ما و سختون یک میش با دوبره رو در فاصله حدود 800 متری دیدم.

          دوباره رفتم سراغ رفها و مجدد با وسواس شکار گیر هایش را پاک کردم. تکه جوان در لبه رف که منتهی به یک پرتگاه فوق العاده عمیق میشد داشت راه میرفت. در دلم می گفتم چطور خود را روی آن لبه گرفته ... بیاد آوردم که چند سال پیش در همان محل که الان آن تکه بود یک تکه 13 ساله را محمد خان زد و در توی سایه همان رف و در همان ارتفاع بساط کباب براه انداختیم... هم محمد خان و هم محمد کل مسافرت تابستانه بودند و از شکار رفتن با آنها بی نصیب بودیم... هرچه گشتم چیزدیگری نبود. کامران آهسته صدایش در آمد و گفت: یک تکه لبه رف هست. همان تکه منرا دیده بود! گفتم تو سمت خودت رو نگا کن! بقول گفتنی گوشی رو دادم دستش ...همانطور دراز کش عقب عقب برگشتم و رفتم سر توبره تا صبحانه ای محیا کنم. چند متری پایین تر از محل دوربین کشی و در پناه سنگ شقه شده ای آتش روشن کردم و گداجوش رو کنارش گذاشتم. کامران همچنان دوربین می کشید . با خودم میگفتم این تکه فسقلی ارزشش رو نداره که از اون کمر به اون بلندی و خطرناکی بالا بریم. چای درست شد و کامران را صدا زدم بیاید صبحانه بخورد. گفتم این تکه که بدرد خور نیست حالا برویم ته دره صبر کنیم سایه ها کوتاه شوند سوراخ سمبه های کوه و مسیر های منتهی به اونها رو هم پاک کنیم اگر چیزی از چشممون پنهون مونده باشه ببینیم. کامران هم موافق بود . چای و صبحانه ای جای دوستان خالی صرف شد و راه افتادیم به سمت ته دره. یک دره کوچک تنگ و پیچ در پیچ بود که مسیر کاملا پناهی رو برای پایین رفتن ایجاد می کرد از همون مسیر بسمت پایین راه افتادیم. در یک دهنه باید از روی یک لبه باریک که تنها پهنای اون به اندازه عرض کفش بود باید رد میشدیم. تقریبا 20 متر رو باید اونطوری طی میکردیم و زیر پامون هم دره و سنگلاخ...واقعا خطرناک بود و روزهایی که باد زیاد هست نمیشود از این معبر گذشت چون خطر سقوط تشدید میشود. دره پر بود از کبک و تیهو که بی توجه به ما بالهاشون رو باز میکردند و شیرجه میزدند ته دره و چقدر تماشای بود اینکار... ظاهرا می دانستندکاری بکارشان نداریم و هیچ یک ترسی نداشتند. جوجه کبکها طول بدنشان به اندازه کبک بالغ شده بود اما جثه و قواره بدنشان نصف بود و براحتی از بزرگترهاشان تمیزداده می شدند.

        پیچ های دره را یکی پس از دیگری پایین رفتیم و بعضی جاها مجبور شدیم کوله و تفنگ و ... راباز کنیم و اول یکی برود پایین وبعد دیگری وسایل رو به اون برسونه و بیاد پایین. .. بالاخره رسیدیم ته دره...یک صدای خفیفی می آمد. مطمئن نبودم وهم وخیال است یا واقعا صدا...(دوستان شکارچی این را خوب درک می کنند) از کامران پرسیدم او گفت انگار صدای موتور است که از دور می آید!!! گفتم موتور اینجا چطور می تواند بیاید بنظرم صدای لاک پشتیست که دارد زمین صخره ای را چنگ میزند و احتمالا همین نزدیکها هست! کمی گشتم اما نه ازصدا خبری بود و نه از لاک پشت. به دهنه دره رسیدیم در بغل یک سنگ کمر خم جلو رفتم تا از پس آن دوربینی به اطراف بیندازم... کامران هم آمد و جلوتر از من کنار درختچه بیدمشکی نشست و دوربینش رابه سمت ارتفاعات گرفت. دست چپمان چند قله سلسله وار بودند که انگار بترتیب قد ردیف شده باشند و دامنه یکی از ته دره شروع میشد و دیگری بر آن سوار و باز دیگری و دیگری تا به سختون ها میرسید. در دامنه همان اولی دو تا تکه رو دیدم که داشتند شاخ بهم می کوبیدند! تازه منبع صدای مرموز رو پیدا کردیم... اشاره ای به کامران کردم و نشانشان دادم. کامران با انگشتان دستش حالیم کرد که سه تا هستند. یکی بالاتر ازبقیه بود و شاخهایش توی سایه دیده نمیشد و تنها قسمتی از تیرگی طوق گردنش عیان بود. فاصله حدود 800 متر بود.کامران جای بدی بود و دلم شور میزد که او را ببینند اما نمیشد دیگرجاهم عوض کند و کامران هم این موضوع رو فهمیده بود . حقیقتا هم پشت یک درختچه کف دره خیلی خطرناک بود.بهر حال چاره ای جزصبر نبود تا ببینیم چه می شود. با دوربین شاخ دعوای تکه ها رو نگاه میکردیم. یکی از تکه ها 8 -7ساله می خورد وبدنش هم چاق وچله می نمود اما فاصله برای قضاوت کردن هنوز زیاد بود . امید داشتم که ازدعوا دست بکشند و به سایه بروند تابشود کاری کرد. علیرغم اینکه مطمئن بودم در شهر مردم ازگرمای اول شهریور پناه به سایه و باد کولر می برند اما کوه بدجور سرد بود بحدی که بدنم مور مور میشد. ظاهرا تکه ها هم از آفتاب بدشان نمی آمد و تکه ناظر لبه رف توی جِنگ آفتاب لمیده بود ومدعیان را می نگریست که در حال نزاع بودند. انگار از شاخ دعوا خسته نمی شدند. چند بار ازهم جدا شدند و هر یک مسیری رو انتخاب کرد ند اما باز انگار هر دو با آهنربایی به میدان کشیده شده باشند به تاخت سر و ته می کردند و عموما یکی یا هر دو روی پاها بلند می شد و گرومپ شاخهای آنها در هم چنگ شده و باز زور آزمایی در می گرفت.بالاخره دست از نزاع کشیدند و اینبارهر دو واقعا رد کار خود رفتند. احتمال می دادم اینها بز یا بزهایی را در همان نزدیکی داشتند که اینطور خالصانه برایشان یقه می دراندند. کمی که بنظرم پناه شدند به کامران اشاره کردم بیاید سمت من و او هم فورا سریع و بی سرو صدا آمد.

         دوباره از همان دره که پایین آمده بودیم کمی بالا رفتیم تا در نقطه ای مرتفع تر ومشرف به قله های قد و نیم قد دوربین بکشیم تا ببینیم سرنوشت این تکه ها چه میشود. روی لبه سکو مانندی رفته و سینه مال جلو خزیدم تا به زاویه دید مطلوب ازموقعیت مد نظر رسیدم . دو تا از تکه ها با فاصله زیاد از هم به سمت سختون ها میرفتند و یکی همچنان در آفتاب لم داده بود . در حال نگاه کردن بودم که بی خود و بی دلیل آنی که نشسته بود مگس کرد و شروع بدویدن به سمت بالای قله کرد ه و آن دوتای دیگر رو هم رم داد و بی وقفه رفتند. اول فکر کردم شاید گرگی دیده بهمین دلیل از حالت دراز کش بحالت نشسته قرار گرفته کف دره رو دوربین انداختم اما هرچه کاویدم چیزی نبود... ظاهرا قسمتمان نبود. ساعت نزدیک 11 بود. دوباره به ته دره برگشتیم. در کناره دره چشمه آبی سراغ داشتم که سایه خوب و منظره زیبایی داشت. به کامران گفتم برای استراحت به آنجا برویم. از همان کف دره و از بین درختهای بیدمشک بسمت چشمه رفتیم. نیم ساعتی رفتیم تا به محل مذکور رسیدیم. چشمه کنار یک سنگ مکعبی شکل بزرگ بود و از زمین می جوشید و در چند گودال متوالی حوضچه مانند آب جاری میشد و نهایتا در سنگ و ماسه های کف دره محو می گردید. کلا سطح آب در آن ناحیه بالاست بهمین دلیل آن اطراف سرسبز و زیباو خنک هست. تفنگها رو به صخره تکیه دادیم و برای رفع تشنگی بدون استفاده از دست سرم را توی یکی از گودالها کردم و جرئه جرئه آب خنک و گوارایش رو خوردم. برای جمع کردن چوب به آنسوی دره رفتم و مقداری چوب و خاشاک جمع کردم. کامران هم وسایل را از توی کوله و توبره بیرون آورده بود و قطیفه ای رو عوض زیر انداز روی علفها انداخته بود.
         هنوز کاملا ننشسته بودم که ازبین دو تپه روبرو که به کوه بزرگی ختم میشد. یک بره را دیدم. کمی جمع و جور تر شدیم و دوربینی انداختیم تا اگر چیزدیگری بود فراریش ندهیم. اما بره تنها بود و از همان شیله به سمت ما می آمد. صدای بع بع مانندی رو تقلید کردم و بره بسرعت شروع بدویدن بسمت ما کرد و خود را به کف دره رساند. حدود 40 متری به ما داشت که واستاد و انگار ما رو می دید اما هنوز باور نداشت که صدایکه شنیده صدای مادر یا همنوعش نیست و دائم بع بع می کرد. در جوانی یک ماجرایی برایم اتفاق افتاد که همیشه برای رفقا تعریف می کنم و آن اینکه دریک شکار که در منطقه الموت رفته بودیم ظهر کنار چشمه ای بساط کردیم و از آنجایی که شکاری نزده بودیم کمی با چشمه فاصله داشتیم تا اگر کبکی آمد برای نهار بزنیم. یکهو سروکله یک بره پیدا شد و مانند همین ماجرا که گفتم با تقلید صدای من بسرعت بنزدیک آمد و به اصراردوستان با کمر شکن و فشنگ چهارپاره فابریک روس در حالیکه روبرویم بود سینه اش را نشانه رفتم و شلیک کردم. در کمال ناباوری حتی یک چهارپاره هم به بره نخورد و دررفت! وقتی سر تیر رفتیم جام دقیقا جای رد بره افتاده بود. تفنگ هم تفنگی نبود که خطابزندو اطمینانی به آن نباشد . این اولین و آخرین باری بود که بسمت بره نشانه رفتم. خوب شد که نخورد...همیشه این ماجرا را تعریف میکنم و به دوستان می گویم ازشکار ماده و بره پرهیزکنند. ..

         کوتاهی سخن بره در آنسوی دره این پا و آن پا می کرد و جابجا میشد. کامران سعی کرد چند عکسی ازش بیندازد و بعد هم سر بالا آوردیم و فراریش دادیم. چای و نهاری درهمان محل چشمه خوردیم و باز برای گذربعدی براه افتادیم.امیدم به دیدن شکارکم بود و تنها از آنجاییکه فصل مستی بود کمی گمان داشتم که شاید تکه ای بین روز راه برود. تا به گذر رسیدیم هر دو ازکت و کول افتادیم و نای دوربین کشی نداشتیم. نفسی تازه کردیم و بعد سایه ها رو دوربین کردیم و چیزی نبود. خیلی راه آمده بودیم و اگر تا غروب یک کله راه میرفتیم به موتورنمی رسیدیم. به کامران گفتم راه بیفت از ته دره بسمت موتور برگردیم. تا هر جا شد می رویم اگر رسیدیم که هیچ اگر نرسیدیم شب را میمانیم صبح بر می گردیم . با این استراتژی مسیر بازگشت را پیش گرفتیم. در دامنه دست راستمان یک توده تیهو وول می خوردند. به کامران گفتم برای شام چند تایی بزنیم. کامران تفنگ کمر شکن رو از من گرفت و بسمت تیهوها رفت. بیشترشان در رفتند چند تایی کناربوته ای می پلکیدند، کامران زد هیچیک بلند نشدند...5 تا بودند. تویشان تیهو امسالی هم بود. تنگ غروب در ادامه مسیر لبه یک کال سه تای دیگر نیز هم تیر شدند و من زدم ساچمه ها جارویشان کرد و توی کال ریختند. آنها را برداشته و بسمت یک جای پناه از باد در دامنه دره رفتیم تا شب را آنجا بمانیم. خلاصه بساط ومعرکه ای راه انداختیم و تیهو ها را توی دیگ ریخته و متخلفات آبگوشت با خود اورده بودیم و به آن افزودیم ،جای دوستان خالی لذیذ شده بود. سر شب هوا خیلی سرد نبود اما از ساعت 10 به بعد سرد شد و قهرا توی کیسه خوابها رفتیم و آنقدر خسته بودیم که اصلا نفهمیدیم چطور خوابمان برد. صبح راه افتادیم و در مسیر برگشت تا روستا 3 کبک هم زدیم و از آنجاییکه فشنگ ساچمه، 5 عدد بیشتر نداشتیم علیرغم برخورد با کبک و تیهوی فراوان دیگر بهمین سه تا بسنده کردیم...

          دو روز گذشت که باز با رسیدن کاله عزیز دوباره هوس شکار رفتن بسراغمان آمد. کاله همسن کامران هست و از قدیم همکلاسی و همبازی و ... هم بودند و علاقه زیاد به شکار دارد و آدم تیر دستی هم هست. اکنون متاسفانه ایشان هم با خانواده شان در خارج از کشور زندگی می کنند وتوفیق دیدارش سالی یکی دو بار بیشتر نصیب ما نمی شود. قرار شد با بچه ها عصر گاه به شکار گاه برویم تا شب را در کوه مانده و در سپیده دم خود را برای دوربین کشی به نوک گذر برسانیم.
پس وسایل شکار را محیا کردیم و اینبار دو لول کروپ کامران رو هم برداشتیم تا اگر باز شکار بزرگی به تیر نیامد حد اقل یک توبره کبک و تیهو بزنیم! به اصرارکامران و کاله برای گذران شب دو تار هم برداشتیم و از آنجاییکه من و دوستانم بی نهایت در شکار و تفریح آدم های پر حوصله ای هستیم آرد هم با خود برداشتیم تا کماچ آتشی بپزیم و چکمالی درست کنیم. اینبار با دو موتور راه افتادیم و هنوز خیلی به غروب مانده بود که وارد دهنه کوهستان شدیم وموتور ها را در جای همیشگی گذاشتیم . تصمیم داشتیم پیشروی بیشتری در کمر انجام بدهیم و به این منظور تا حوالی غروب یکسر راه رفتیم. در مسیر کامران شاخه بزرگ خشکیده درخت بنه ای که خود بتنهایی اندازه یک درخت بود رو برداشت تا برای آتش شب از اون استفاده کنیم. از دهنه شیله ای که به دره و مسیر آبشارهای کوهستان ختم می شد وارد شدیم و در کرت اول آن کمپ کردیم. فضای گرد کرت با سنگلاخهای مرتفع احاطه شده بود و هم پناه باد بود و هم از نظر دید محدودیتی را برای آتش افروختن ایجاد نمی کرد. بچه ها با اره های خود بجان کنده بنه افتادند تا آنرا تکه تکه کنند و منهم مشغول خمیر کردن ... هوا تاریک شده بود که خمیر ها ترش شدند. آتش مناسبی را از قبل مهیا کرده بودیم و زغال به اندازه آماده شده بود. ابتدا درشتی زغالها را با ضربات یک تخته سنگ کوچکتر و یکدست کردیم و بعد خمیر آماده شده را بصورت گرده ای با ضخامت تقریبی 7 سانت روی زغالها انداخته و روی آنرا هم با زغال کاملا پوشاندیم. ده دقیقه بعد بلند شدن بوی نان حکایت از پخته شدن کماچ خاکستری ما داشت. با خود کره گوسفندی آورده بودیم. و در یک ظرف کماچ را داغ بداغ تیلیت کردیم و با کره ها که بر اثر گرمای کماچ ذوب میشدند قاطی نمودیم. جای دوستان خالی بسیار لذیذ شده بود.

       یادم هست یکبار یک شکارچی غریبه را با خود بشکاربرده بودیم و او از آن دسته آدمهایی بود که اصلا حاضر به نشستن روی زمین نمیشد، چه رسد به اینکه در کوه مثل ما آشپزی کند و شب را بخوابد و ... طفلک در طول روز به اندازه تمام عمرش حرص خورد...
        خلاصه شبی بیاد ماندی در کنار رقص نور زبانه های آتش بهمراه زخمه های نازک دو تار و همخوانی و... شبی ساخت که خاطره شد. سحرگاه پس از خواندن دو گانه ای در آن کرت زیبا وسایل اضافی مثل کیسه خوابها و تار و ...را همانجا گذاشتیم و مسیر صعود به کمر را ادامه دادیم. بر خلاف سری قبل اینبار هنوز هوا کاملا تاریک بود که به محل دوربین کشیدن آنهم تقریبا در بهترین گذرکمر رسیدیم. خیلی راه را از دیروزبالاآمده بودیم و محل های مرتفع بسیاری را رد کرده بودیم. سه نفری قبل ازروشن شدن جاهای دوربین کشی را مشخص کردیم و هریک در جای خودش قرار گرفت. یکی لای شکاف سنگها ، یکی پشت تیر کش های متعدد دست ساز و یکی هم درازکش روی جلوترین لبه پرتگاه ... هوا آرام آرام سفید میشد. بی صبرانه منتظر طلوع خورشید بودیم بلکه سردی بدنمان را مرحمی باشد.
        هوا صورتی شده بود و دوربین ها به سمت رفها نشانه رفت. رفته رفته هوا روشن میشد. در بغل رف جابجا شدن یک چهار پا در همان بدو دوربین کشی نگاهم را دزدید و دوربین رو رویش قفل کردم و منتظر شدم هوا روشن تر بشه...چند لحظه بعد تصویر داخل دوربین ،تکه بزرگ و فربهی رو نشون می داد که در روی رف در حال چریدن مختصر علفهای رسته بر تن سنگی آن بود. بعد حدود چند شیله دیگر که پاک شد دو تکه دیگر در پایین دست دیدم که ظاهرا خیلی درشت نبودند. دم دست را دوربین می کشیدم که 4 عدد بز و بزغاله درفاصله زیر دویست متر بسمت ما می آمدند بعد هم از یک شیله دیگر یک بز دیگر... با صوتی کوتاه بچه ها را از وجود آنها در نزدیکی مطلع کردم. انگار بقیه هم چیزهایی دیده بودند چون بدجور فوکوس کرده بودند. الباقی دامنه تیر رسمان را بسرعت پاک کردم چیزی نبود. دوباره تکه اولی را دیدم. هوا روشنتر شده بود و هیکلش کنتراست بهتری با محیط پیدا کرده بود و درشت تر دیده میشد. شاخهای بلندش حکایت از سر بودنش داشت. آرام آرام عقب رفتم. بچه ها هم آمدند. گفتم چه دیدید؟ کامران یک دسته بز دیده بود که اطرافشان چند تکه جوان پرسه میزدند و شکار خوبی نداشت. کاله اضافه بر مشاهدات ما تنها یک بز سرگردان رو دیده بود. از آنجایی که بزو بزغاله ها بسمتمان می آمدند جای تعلل نبود و بسرعت جا عوض کردیم.
امکان درست کردن چای بدلیل حضور شکارها نبود. چند لقمه ای نان خالی خالی و یا با گردو و خرما می بلعیدیم و چشم هم از شکار ها بر نمی داشتیم. همان قوچی(از بس دنبال قوچ دویدیم عوض تکه نوشتم قوچ!) که اول من دیده بودم از همه بهتر بود و قرارشد بسراغش برویم. بچه ها عقیده داشتند مسیر را مستقیم با کمک از اختفا در عوارض کوه بسمت تکه رفته و از زیر دستش به ماهرخ برویم اما من گفتم نباید موقعیت بالا دست شکار را از دست بدهیم و چه بسا اینکه مسیر مناسبی برای پایین رفتن آنهم در اختفا پیدا نکنیم و یا مسیر خیلی خطر ناک و صعب العبورباشد. پیشنهاد دادم اگر دوساعت صرف دور زدن کمر بکنیم و باد را از جای مناسب ببریم بهتر و مطمئن تر هست. کسی مخالفت نکرد و از طریقه راهی مسیر دور زدن شکار رو پیش رو گرفتیم. دره به دره رد می شدیم. و هر جا مکانی برای دید پیدا میشد دوربینی هم می انداختیم و تکه را می دیدیم که روی رف راه میرفت یا که ایستاده به زیر دستش زل زده بود. همینطورداشتیم میرفتیم و من جلو بودم که صدای کامران آمد که تند تند می گفت قایم شین قایم شین!

       هر یکی جای مخفی شدیم و اول نگاهی به روبرو کردیم و بعد به کامران تا دلیل حرفش را بفهمیم. کامران قسمتی از تجار(با کسره اول بمعنی لبه یال مانند کمر یا قله-همان ستیغ-)روبرویمان را نشان داد ...هر چه نگاه کردم چیزی نبود. بعد از چند بار نشانی پرسیدن بزغاله ای رو دیدم که روبروی ما روی لبه تجار خسبیده بود. خوب شد کامران دیدش . نه راه پس بود و نه پیش...نمی شد خیلی صبر کرد. به اندازه کافی دور زدن کمر ازما وقت می گرفت.چند دانه ریگ برداشته بسمت پایین انداختم و ریگها غلتان غلتان از سختونها پایین رفتند و صدای آشنایی رو ایجاد کردند! بزغاله از جایش جست و کمی بسمت ما آمد و به لبه پرتگاه رفت و پایین رو نگاه کرد. چند ثانیه بعد قر قر کردنش بلند شد(با فتحه اول ،همون بع بع). چند ریگ دیگر هم انداختم. کلکم گرفت و بزغاله از لبه صاف پرتگاه بسمت پایین رفت و عملا فرستادیمش دنبال نخودسیاه... به بچه ها اشاره کردم بخود بجنبند و زود بالا آمدیم و آن معبر را رد کردیم. دیدن بزغاله حواسمان را بیشتر جمع کرده بود و حتی یکبار ایستادیم و مجدد معبرمان را با دوربین پاک کردیم و بعد براه افتادیم . در آستانه شکستن باد بودیم و بهمین منظور تا جاییکه می توانستیم پایین رفتیم . بالاخره دور زدن تمام شد. حالا باید دوباره بالا میرفتیم و اگر شانس می آوردیم شکار سر جایش می بود دیگر همه چیز خوب بود. حقیقتا بسیار خسته بودیم و وقتی به ارتفاع سنگلاخهایی که باید از آنها بالا میرفتیم نگاه میکردیم نا امید میشدیم اما وقتی به آن چیزی که احتمالا پشت آنها در انتظارمان بود فکر میکردیم قدم در مسیر صعود می نهادیم.

         از رخنه ای در دل یک سنگ خارا با تمام وسایل بصورت تقریبا 90 درجه بالا میرفتیم. تنها مسیری که میشد به بالای کوه رسید همان شکاف باریک بود که هم لبه برای جای دست داشت و هم پاگیر های خوب. خوشبختانه بدون سر و صدا بالا رفتیم. ده متری به لبه کوه کوله پشتی ها و توبره رو کنار گذاشتیم و تفنگها رو مسلح کردیم که اگر شکاری بمحض نظر افکندن به آنسو دم تیر آمد مجالش ندهیم. با ترس و لرز فراوان خود را به لبه رساندم. بدون دوربین نگاهی به انسو کردم. لبه های پرتگاهها و امتداد رف ها چیزی نبود. کمی جابجا شدم تا دید بهتری بدست بیاورم. لبه رف بزرگی که حدود 350 متر با ما فاصله داشت تکه ایستاده بود. مسیری را دیدم که صاف میرفت بالای سر تکه و در رف بالاتر اون ...احتمال میدادم تکه تنها نباشه چون تقریبا از سر صبح خیلی جابجا نشده بود. بهمین دلیل ریسک تقلید صدا رو انجام ندادم. از آنسو یک دهنه بود که معلوم میشد مدخل عبور و مرورشان هست. به بچه ها گفتم در یک متری پشت همین سنگ آماده فنگ باستید وقتی صدای تفنگم شد یا صدایتان زدم سریع همین مدخل روبرو را پوشش بدهید که اگر شکارها بخواهند جابجا شوند مجبورند از اونجا رد بشن. و خودم از اون مسیری که بالای سر تکه میرسید خود را به رف بالای محل قرار گیری تکه رسوندم.

       بدون کفش نشسته بنزدیک لبه رف رفته و سپس دراز کش و البت آماده فنگ پایین دستمو نگاه کردم. ارتفاع رفی که من بودم با رف پایینی حدود 15 متر بود و عرض اون رف چیزی حدود 25 یا نهایت سی متر. بنابراین فاصله من با تکه چیزی حدود 35 متر بود. محلی که بودم توی باد بیچی قرارداشت و همین هم حسن این بود که علی رغم بریدن باد بتونم بالای سر شکار بیام و بقول خارجی ها یک موقعیت downhill shot بدست آمده بود. همه چیز خوب بود اما تنها چیزی که مانع از تیر اندازی من میشد حضور تکه در لبه پرتگاه بود با خود اندیشیدم اگر بزنم حکما ته دره ای می افتد که پایین رفتن از آن بدون تجهیزات عملا امکان ندارد. بنابر این در عین حال که مگسه نخجیر را در گودی دست تکه قفل کرده بودم و تفنگ از ضامن نیز خارج شده بود منتظر فاصله گرفتن تکه از لبه بودم...تکه نگاهش به جلو بود و اصلا حواسش بمن نبود . هیکل تنومند و با ابهتش بدون حرکت بود و تنها ریشش رو کمی باد تکون میداد و دیگر اثری از هیچ حرکتی در بدنش نبود. منظره روبروی منهم مشابه منظره روبروی تکه بود. کوههای دوردست کبود و دره ها و پرتگاههای روبرو که به ماهور ها ختم میشد بی جان بنظر می رسید. داشتم فکر میکردم که این تکه چند بار در طول عمرش از این زاویه به کوهها و دره ها نگاه کرده؟

       بالاخره انگار از کوهها دل کند و مثل پادشاهی که از اورنگش پایین بیاد سری چرخوند و قدم زنان از لبه فاصله گرفت. نشانه را مجدد گرفتم و بسم اللهی... غرش تفنگ تن کوهستان رو لرزوند...تکه چند جفتی انداخت و یک قدمی لبه پرتگاه به بغل افتاد. همونطور درازکش موندم که اگه بچه ها تیر انداختن دم تیر نباشم. سر و صدای برخورد سم با سنگها حکایت از حضور یک شکار دیگر داشت اما چون دراز کشیده بودم چیزی نمی دیدم. کمتر از دقیقه ای گذشت. همه چیز آرام و بی صدا بود. از جایم بلند شدم ،کامران و کاله در رخنه کوه دیده میشدند. با دست علامت دادم بیایند و خودم بسمت کفشهایم که بالای رف بیرون آورده بودمشان رفتم. بچه ها آمدند. تعریف کردند یک تکه احتمالا چهار بر لحظه ای توی معبر می آید اما از اونجایی که فاصله نزدیک بوده بچه ها با هم تعارف میکنن و اون هم تغییر مسیر میده و دیگه دم تیر نمیاد... رفتیم سر تکه، ورندازش کردم . ده سالش بود اما بچه ها عقیده داشتند 12 سالشه و شاید هم بیشتر !بقول شکارچی های قدیم تکه گریبان دریده ای بود... بچه ها مشغول عکس انداختن واین بساطها شدند. منهم از زور خستگی روی سنگها دراز کشیدم و همونطور که چشمامو میبستم گفتم: زود باشین عکس بسه. وای بحالتون اگه سرد بشه نشه پوستش کرد!

پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد





توضیح تصویر جهت خوانندگان جدید:

از آنجاییکه در گذشته گذاشتن تصاویر شکار باعث ایجاد مسائلی شد و... و منتقدین ایجاد تهیج وتشویق به شکار و این اباطیل را بهانه قرار دادند یا اصلا عکس شکار نمی گذارم و یا تنها به گذاشتن بخش شاخ آن که تکیه بر جنبه شکار ورزشی هست اکتفا می کنم...
گویند در قدیم در یکی از شهرهای ترک زبان کشورمان ملای شهر حکم کرد که زنهابایستی در حمام لنگ بپوشند(با علم به اینکه در بین ایرانیان تا اوایل دوران پهلوی پوشیدن زیر جامه رواج نداشته!). روزی زن این ملا در حمام زنانه چشمش به لنگ باریک و تیکه پاره دلاک می افتد و با عتاب به او می گوید: این چه لنگیست؟ اینکه جلوی دید جای را نمی گیرد. دلاکه رند جواب می دهد: اگر جلوی جایی را نمی گیرد لا اقل جلوی دهان شوهر تو را که میگیرد! حالا حکایت لاک گرفتن تصاویر ما هم همین حکایت است... جلوی دهان بعضی ها را لا اقل می گیرد...