The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

بر شکافد صبا مشیمه شب

طفل خونین به خاور اندازد

مشیمه پرده ایست که جنین را در رحم احاطه می کند(غشای آمینیوتیک)









با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز

بچه که بودیم فکر نمی کردیم برای پدر و مادرمان اصلا مهم باشیم .مضاف بر اینکه سیاست «بچه باید به چشم خار باشد و به دل عزیز» آنموقع ها نمود بیشتری داشت. گذشت و گذشت تا خودمان پدر شدیم و مصائب اونو چشیدیم. همین که خواستیم خیر سرمون از بچه های خودمون منتفع بشیم هر کدوم رفتن یه گوشه و حالا می فهمم پدر و مادرم اون موقع از دست سر به هوایی های من چی می کشیدن. پسرم کامران امسال برای عید نتونست بیاد اما حالا در آستانه تعطیلات ایستر به بیرجند اومده و به همین جهت یه خاطره شکار از سال 87 براتون میذارم که کامران هم با ما بود و امیدوارم مقبول بیفتد…
روزهای ابتدایی سال 87 بود که بیرجند زمستان بسیار سردی رو در سال قبلش به خود دیده بود چنانچه حتی بسیاری از درختان کاج خصوصا در منطقه شهر قاین به خاطر سرمای زمستان خشک شده بودند و بهار هم چندان چنگی به دل نمی زد. کامران و محمد کل پیشنهاد دادند که برویم به کوه و قرار شد محمد خان رو هم ببریم. ابتدای امر تصمیم داشتیم صبح الاطلوع از ده حرکت کنیم اما چون جماعت نسوان مخالفت کردند و مضاف بر اون چند تا مهمان عبوری نوروزی هم داشتیم تا ظهر توی ده موندیم. به بچه ها گفتم فردا برویم اما به خرجشان نرفت و همان ظهر با دو تا موتور به کوه زدیم. یکی از گذر هایی که باید اون موقع روز شکار می گرفت رو دوربین کردیم اما چیزی معلوم نبود. کمی توی کوه رفتیم اما هیچ ردی ندیدیم . معلوم بود این رفتنمان بی فایده است. کامران و محمد کل رو فرستادم که موتور ها رو ببرند سمت کوله ای که توی کوه بود و برای شام کاچی هِنگ (یک نوع غذا که با سبزی هنگ که شبیه به بوته کماست درست می کنند) و کماچ آتیشی درست کنند تا من و محمد خان هم رد بزنیم و محل شکار ها رو واسه روز بعد پیدا کنیم . من و محمد خان کمر شکن ایرانی آورده بودیم و کامران هم کمر شکن تک لول آمریکایی داشت و محمد کل یک گلوله زنی کارابین آورده بود. سه تا از تفنگها رو دادیم بچه ها ببرند و من کمر شکنم رو نگه داشتم. خلاصه بچه ها راهی شدند و من و محمد خان مسیر یال کمر را پیش گرفتیم. در یکی از گذرها رد چند تا وحش رو دیدیم که خیلی کهنه نبود و من پایین رفتم و رد چند تا دیگه رو هم دیدم . یه رد درشت هم بود که اول فکرکردم با همون گله هست اما بعد متوجه شدم که تنهاست و سوای گله رفته بود. در فاصله ای که من توی رفها رد می زدم محمد خان خودش را به گذر بالای کمر رسانده بود که زابلی ها به این گذرها می گویند دَک(dak) همینطور محمد خان رو نگاه می کردم که داشت دوربین می کشید. خواستم پایین تر بروم که محمد خان سنگ انداخت به سمت دهنه ای که من بودم. نگاهش کردم که دیدم اشاره می کند که برم پیشش…بالا رفتم و در کَرت مقابلمان که توسط چهار کوه محصور شده بود 3 تا وحش استراحت می کردند. یه قوچ ظاهرا 4 بُر هم تویشان بود. مسیر پناهی برای نزدیک شدن وجود نداشت. نیم ساعتی دراز کشیدیم و نفس چاق کردیم و مجدد دوربین انداختیم اما شکار ها غیب شده بودند. هرچه دوربین می کشیدیم هیچی معلوم نبود. با خود فکرکردیم حکما شکار ها به ته دره مقابل رفتند که از جایی که ما بودیم دید نداشت. به هین جهت از نوک گذر پایین امدیم و به سمت شیب بین دو قله رفتیم.هنوز به وسط گدار نرسیده بودیم که دیدیم ای داد بیداد شکار ها آمدند بالا و پشت یک سنگ که از نوک گذر دید نداشت رو به آفتاب لم دادند. هم باد بد می آمد و هم ما جای بدی بودیم. فاصله ما تا شکار ها به قدر دو تیر رس کمر شکن بود. اگر تفنگ محمد را می داشتیم براحتی قوچ رو می تونستیم بزنیم. با همان حال دراز کشیده در بین گدار نیم ساعتی نگهشان داشتیم که شکار ها در امتداد قاعده کوه داشتند به سمت ما می آمدند. تقریبا به 150 متری که رسیدند ضامن تفنگ رو آزاد کردم. اما شکارها یکهو به شیب رفتند . چند متری نرفته بودند که باد ما اونا رو گرفت وهر سه تا به سمت شیب گریختندو پشت سرشون رو هم نگاه نکردند. ما هم که دیدم خورشید دارد غروب می کند به سمت کوله رفتیم. به قله مافوق کوله که رسیدیم هوا کاملا تاریک شده بود و صدای خنده و صحبتهای محمد کل و کامران سکوت کوهستان رو آشفته کرده بود. به کوله رسیدیم و بوی کاچی هنگ تازه براحتی از بوی دود تمیز داده می شد.ماجرا را برای اونا هم تعریف کردیم و افسوس خوردیم که چرا گوله زنی رو با خودمون نداشتیم. به هر حال شب خوبی را در کوه گذراندیم که خاطره شد. حوالی سپیدی صبح خواستیم از کوله بیرون رویم. به شوخی گفتم: الان که نوک قله روبروی کوله رو نگاه کنیم یه قوچ واستاده… همین که از در کوله بیرون اومدم و نوک قله رو نگاه کردم در همون سپیدی صبح انگار یه چیزی اونجا بود. به بچه ها گفتم :انگار حرفم داره درست از آب در میاد . انگار یه چیزی اونجا هست. در کوله سنگر گرفتیم ومنتظر شدیم تا هوا روشن بشه. هوا که اندکی روشن شد دیدیم بله …جناب قوچ ظاهرا سر و صداهای شب گذشته ما کنجکا وش کرده بود و آمده بود سر کوه ببینه چه خبره. قبلا هم از این جور اتفاقا برام پیش آمده بود. چندی که گذشت قوچ راه افتاد و بین دو سنگی که نوک کوه بود و بینشون سایه بود رفت و نشست. من به محمد کل و کامران گفتم شما برین سراغ دیروزی ها و اینو بزارین واسه ما دو تا پیره مرد. تا عصر هر جور که باشه کلکش رو می کنیم. اما محمد کل و کامران لج کردند که نه ما با گوله زن می رویم و همینو می زنیم. هر چی من و محمد خان گفتیم این قوچ الان حواسش جمعه نمیشه بهش نزدیک کرد. به خرجشون نرفت. محمد و کامران راه افتادند و من و محمد خان در دهانه کوله نشستیم تا ببینیم چه می شود. خودشان را به پای کمر رساندند و من انتظار داشتم که قوچ در برود اما قوچ تکان هم نخورد. بچه ها رفتند و رفتند تا رسیدند به گودال اول کمر و همچنان قوچ رو میدیدم که بین سنگا نشسته . محمد و کامران داشتند به گودال بالایی کمر می رسیدند و من و محمد خان هم تصمیم گرفتیم که وقتی اونا به اونجا رسیدند سر و صدا کنیم که قوچ حواسش به ما پرت بشه و اونا بتونن نزدیک کنن. هنوز 500 متری به قوچ فاصله داشتند که یکهو قوچ بیرون اومد و فرار کرد. حالا کامران و ممد رفتند بالای کمر و اصلا اشاره ای نمی کردن که ما چکار کنیم . تا ساعت 9 صبح بالای کمر می رفتند و می آمدند. بالاخره محمد علامت داد که هیچی نیست. من و محمد خان به هم می گفتیم که اگر اینها به حرف ما گوش داده بودند به این مفتی این قوچ رو که با پای خودش اومده بود رو از دست نمی دادیم. من و محمد خان به سمت کوه روز قبل رفتیم و مجدد گذر ها رو دوربین کردیم. یه گله بزرگ ردشون بود که از روی ردهای دیروزی ما رد شده بودند و همه جا انگار می دویدند و معلوم بود قصد ماندن نداشتند. کوتاهی کلام روز دوم هم به رد زنی گذشت و چیزی ندیدیم. شب دوباره به کوله آمدیم و هر چهار نفر خسته و کوفته بودیم و همان سر شب خوابیدیم. حوالی سه بامداد بود که خواب از سرم پرید. محمد خان رو از خواب بیدار کردم و بهش گفتم:چطور است من الان با موتور بروم ته کوهستان تا شاید اول صبح آن گله ای که ردشون رو دیدیم اونجا ببینم . شما ها هم از این ور بیا یید سمت من. محمد خان مثل همیشه گفت: چه می دونم…بد هم نیست . خلاصه تفنگ برداشتم و به سمت موتور رفتم که کامران به زور تا زیر رود آورده بودش. موتور و سوار شدم ازبین دره ها در بی راهه به سمت ته کوهستان رفتم. روز هنوز نزده بود که خودم رو به بالای کوه رسوندم. و منتظر طلوع خورشید شدم. کم کمک خورشید هم بالا آمد و صدای یک بلبل کوهی که منو نمی دید و روی تخته سنگی که من پشتش بودم داشت می خوند تنها آوایی بود که اول صبح به گوش می رسید. یاد مرحوم سید رضا افتادم که می گفت: هر جا بلبل ها بخوانند شکار ها هم همونورا هستند. بدون دوربین داشتم شیله روبرومو نگاه می کردم که یه قوچ در فاصله تقریبا 300 متری دیدم که پشت به من در حال رفتن بود. دامنه دیدم را سریع دوربین کشیدم تا ببینم قوچ تنها ست یا با گله هست ،اما چیزی نبود. یه حسی به من می گفت باید عجله کنم و الکی این پا و اون پا نکنم.قوچ کنار بوته هایی که آب اونا رو ته شیله تلنبار کرده بود واستاد و با شاخهاش اونا رو کنار میزد تا علفهایی که زیر اونا بود و بزرگ شده بود رو بخوره. و گاهی با دستش هم بوته ها رو کنار میزد. سریع کفشامو در آوردم و یه فشنگ چهار پر 9 توی تفنگ گذاشتم.از پشت تپه سمت راست قوچ به سمتش رفتم. که خیلی خورده سنگ داشت و کف پاهام حسابی درد گرفته بود. به جایی رسیدم که حدس میزدم باید در راستای قوچ باشم. در حالت نشسته به سمت بلندی تپه رفتم و با نظر بالا میرفتم. نزدیک نوک تپه روی زمین دراز کشیدم و تفنگ رو جلو بردم. قوچ رو دیدم. نهایتا 50 متر فاصله داشت اما بدبختی پشتش به من بود. سفیدی پشتشو نشونه گرفتم و چند لحظه ای در همین وضع بودم که قوچ با دست راستش کمی بوته ها رو کنار زد و کمی بغل دار شد . سریع مگسه رو بغل دستش نشوندم و …چاپس… همانجا پهن شد. رفتم سراغش یه قوچ 8 بُر نسبتا چاق بود. اول خواستم پوستش کنم اما دیدم آب ندارم و هنوز اول صبح است و موتور هم که نزدیک. قوچ رو از جا کندم و هر جور بود تا نوک کوه که اونورش موتورم بود بردم . اما خیلی سنگین بود. مجبور شدم شکمش رو خالی کنم تا بتونم به موتور برسونمش. خلاصه به هزار بدبختی تا پای موتور آوردمش و بعد هم باز اومدم به سمت کوله . که دیدم هر سه نفری دم کوله هستند. گفتم چرا هیچ جا نرفتین.؟ محمد خان گفت آخه قوچ دیروزی باز اومده و داشتیم دوباره نگاش می کردیم تا ببینیم می خواد چه کار کنه که تا من وارد دهنه رود میشم اونم فرار میکنه. ادامه قصابی قوچ رو اونجا انجام دادیم و ظهر هم یه دل بندی(دل وجیگر و ریه رو که با روغن و آب پخته میشود) حسابی درست کردیم و جای دوستان خالی، چسبید.


مطالب رو به تعجیل نوشتم بد تر از گذشته از آب در آمد. از این بابت عذر خواهم...




۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

قوچهای گلوله بند

با سلام خدمت دوستان وهمراهان عزیز، امیدوارم سال نیکویی رو آغاز کرده باشید و ازنوازش نسیم بهاری بر فراز کوهساران بی بهره نبوده باشید .همانطور که عزیزان مستحضر هستند وبلاگ شکار بیرجند که از سرور بلاگر یا همان بلاگ اسپات سرویس می گرفت در پی فیلتر شدن سرور مذکور در ایران عملا از دسترس خارج شد. لذا قهرا به سمت بلاگ اسکای کوچ کردم . اما از اونجایی که حیفم اومد همینطوری این وبلاگ رو که تازه داشت تاتی تاتی کردن رو یاد می گرفت ول کنم همچنان برای دوستان خارج از کشور و اهالی وطنی مجهز تر مطالبی رو که در وبلاگ اسکای قرار می دم در این یکی هم قرار خواهم داد. در ادامه خاطره شکاری مربوط به حدود 35 سال پیش براتون می ذارم امیدوارم مورد توجهتون قرار بگیره...
اواسط شهریور ماه بود که با دوست قدیمی ام محمد خان برای شکار قوچ به یکی از کوهستانهای اطراف بیرجند رفتیم. فقط یک تفنگ با خود برداشته بودیم و اونم  سر پر گلوله زنی محمد خان بود . اون موقع یه موتور ایژ مدل 75 داشتم که از اون ایژهای شش ولت اولیه بود که اندازه یه تراکتور وزن داشت(از اونایی که ترکش دو قسمت داشت)  و به خاطر سر مخروطی نوک اگزوزها به عنوان لوله تفنگی شهرت داشت . با همان سحرگاه با محمد خان از ده راه افتاده بودیم اما نزدیک کوهستان پنچر کرد و تا اومدیم تیوب وصله بندازیم و این حرفا که هوا کاملا روشن شد . با همین اوصاف وارد کوهستان شدیم و به خاطر اینکه مطمئن شویم شکارها به تازگی در کوه آمدند یا نه ، سر چشمه رفتیم تا ردها شون رو وارسی کنیم . قابل ذکر است در اون فصل سال شکارها لا اقل هر دو یا سه روز یک بار رو آب می خورند و از اونجایی که اون موقع در منطقه ما شکارچی زیاد بود شکارها به قول گفتنی حسابی تیر سوز بودند و به راحتی سر تیر نمیومدن . و به همین جهت بیشتر در شبها برای اب می آمدند و باز به کوه می رفتند البته بر حسب کوله کشی اندک متوجه شده بودم که درشبهای غیر مهتابی یا به قول ما تاریک ماه شکارها یا برای آب نمی آمدند و یا هم یکی یکی و بیشترحوالی سحر برای آب میامدن.  و از قضا شب قبل اون روزی که ما اونجا بودیم تاریک ماه بود و چند تا رد شکار رو نزدیک چشمه دیدیم که هنوز جای ردها توی گل سفت نشده بود و شکار ها هر جایی که صبح آب بخورند عموما همان حوالی چرا می کنند و خیلی دور نمی روند و این جریان رو من و محمد خان به خوبی می دونستیم .به همین جهت بهترین چراگاه اون اطراف رو بهترین مکان برای حضور اون شکارها دونسته و یه راست رفتیم سراغش… یه دره گشاد البته با پیچ و خم فراوون روبرویمان بود که در ماهور سمت چپمان پنج تا قوچ بدون هیچ میشی در حال چرا بودند . جای خوبی بودند . نیم ساعتی نگهشان داشتیم اما ظاهرا خیال جا عوض کردن نداشتند و خیلی خاطر جمع چرا می کردند و گاهی قوچها با هم شاخ بازی هم می کردند.باد از روبرو می آمد و قدرت مانور زیادی رو برامون محیا می کرد. با محمد خان از محلی که داشتیم شکار ها رو دید می زدیم پایین اومدیم و از وسط شیله و زیر دست شکارها مسیری رو برای نزدیک شدن به اونها انتخاب کردیم.محمد خان با تفنگ جلو می رفت و من هم با چند متر فاصله از پشت سرش می رفتم . اون بالا که بودیم یه پیچ دره رو نشون کرده بودیم و نقشه کشیده بودیم که اگر به اونجا برسیم شکارها در تیر رس قرار می گرفتند. محمد خان داشت به اون پیچ نزدیک می شد و من فاصله ام رو با اون بیشتر می کردم. محمد خان چند متری به پیچ که داشت روی زمین پهن شد و سینه مال جلو رفت من در جهت عکس شکار ها خودم رو به منتهی سمت راست شیله رسوندم و یه قوچ رو دیدم که اومده بود دقیقا بالای سر محمدخان و تقریبا در فاصله ای حتی کمتر از 30 متر از محمد خان قرار داشت و ظاهرا محمد خان اونو نمی دید. و به من اشاره می کرد.اما منم نمی تونستم حرکتی بکنم چون می ترسیدم قوچ حرکت منو ببینه و در بره …محمد خان که از راهنمایی من نا امید شده بود خودش سرش رو اینور اونور میبرد و کند و کاو می کرد .یه لحظه دیدم سریع تفنگ رو جلو برد و به حالت نشانه گیری چند لحظه ای میخکوب شد و بعد هم صدای تفنگ بلند شد…اما قوچ در رفت و با چهار تای دیگر رفتند و نزدیک نوک کوه دوباره واستادند و به ما نگاه می کردند. سراغ محمد خان رفتم و بهش گفتم نکنه ندیدی و همونطور الکی زدی؟ گفت: نه دیدم ولی خیلی دور بود و نخورد! گفتم مرد حسابی قوچ توی یه وجبی ات بود، کجا رو زدی؟ که حالیم شد محمد خان اون قوچ رو ندیده و به یکی دیگه که دورتر بوده  شلیک کرده… دو نفری چندی قوچها رو که در دامنه نزدیک به نوک کوه بودند نگاه کردیم. جالب بود که ظاهرا خیال رفتن اونور کوه رو نداشتن . ما هم خودمان را قایم کردیم و چندی که گذشت قوچها همانجا دوباره از هم تنک شدند و ظاهرا می خواستند اونجا بمونن. مجدد تفنگ رو پر کردیم و از  پشت دامنه به سمت نوک کوه رفتیم و ساعتی نگذشت که  بالای کوه بودیم اما نمی شد خیلی بالا برویم چون توی چپ باد می افتادیم. حوالی ظهر بود که شکار ها با پای خودشان آمدند سمت دامنه ای که ما بودیم و ما هم تا جایی که باد اجازه می داد رفتیم جلو و دوباره داشت یه موقعیت تیر اندازی ایجاد می شد و اینبار ما در فوق بودیم. محمد خان نشانه رفت و یه قوچ کت و کلفت که ظاهرا 5 سالش بود رو نشونه رفت و شلیک کرد… باز هم نخورد و شکارها ریختند به ته شیله و رفتند و رفتند تا رسیدند به سر جای تیر اولی که زده بودیم و باز همونجا واستادن و ما رو نگاه می کردند. هر دو گیج شده بودیم که چرا این شکار ها در نمی روند. محمد خان می گفت: اینها شیطانند و ما رو مسخره دارن. من گفتم این خرافات چیه شیطان کجا بود یالا بیا بریم پایین. مجدد تفنگ پر کردیم و در همان چپ بادی رفتیم و ظاهرا داشت حرف محمد خان درست از آب در می اومد چون باز هم شکارها نگریختند البته باد هم ضعیف بود. دوباره شکارها را دور زدیم و از زیر شیله مثل اول صبح رفتیم و محمد خان تفنگ رو داد دستم که من برم بزنم. منم با کمال میل تفنگ رو گرفتم و با کنایه بهش گفتم  خودم کلک این شیطانها رو می کنم. چند قدمی نشسته جلو رفتم و از یه تپه کوچک بالا رفتم . به نزدیک نوک که رسیدم قوچها رو دیدم اما چون بی احتیاط بالا اومدم شکارها منو دیدن و پا به فرار گذاشتن . منم در دو زدم که هیچی نیفتاد… شکارها باز رفتند بالای کوه و باز نزدیک تاج کوه موندن… پیش محمد خان رفتم و کیسه مصالح تفنگ(مهمات) رو ازش گرفتم و باز تفنگ رو پر کردم و باز خواستم برم بالای کوه که محمد خان گفت بی فایده است اینها اگر قرار بود شکار بشن تا حالا سه تیر بهشون زدیم باید شکار می شدن. گوشم بدهکار نبود و علی رغم خستگی فراوان و نزدیک بودن غروب  خودم تنهایی راه افتادم و بالا رفتم . اینبار از یه دامنه دیگه بالا رفتم و تصمیم داشتم موازی شکارها بهشون نزدیک بشم. چیزی به نوک کوه نداشتم که یه شیشک یا هم یه میش  که ظاهرا تک بود در تقریبا 70 متری من روی یه سنگ لم داده بود و داشت غروب خورشید که قریب الوقوع بود رو تماشا می کرد. و منم چکش رو عقب کشیدم و بغل دستش رو نشونه رفتم و تو دلم گفتم بگیر ببین چه مزه ای داره؟ زدم و شیشک یا هم اون میش از جایش مثل فنر جهید و ده در رو… دیدم چاره ای نیست ظاهرا حق با محمد خان است . مسیر سرازیری را پیش گرفتم . دیگر زانو هایم توان حمل کردن وزنم رو نداشت و اگر محمد خان پایین منتظر نبود دلم می خواست همونجا دراز بکشم. به هر بدبختی خودم رو پایین رسوندم و با محمد خان به نزدیک چشمه ابتدای کوهستان با هزار بدبختی رفتیم. با خودمان گفتیم حتما آتشخانه تفنگ (قسمت ته لول که گشاد تر است و محل باروت و…هست) خیلی سوخته گرفته برای همین خوب نمی زند. چون باروتهای سیاه سوخته زیادی از خود به جا می گذاشت گاهی حتی کاملا لوله تفنگ مسدود می شد. خلاصه اقدام به شستشوی تفنگ کردیم و توی لول تفنگ را حسابی شستیم و سپس یه  تیکه پارچه نوک سمبه کردیم که لول رو خشک کنیم و از بد ماجرا پارچه ته لول گیر کرد و هر چه کردیم بیرون نمی آمد. مجبور شدیم با چاقو پیچهای فیرگوش رو باز کنیم و پیچ اصلی فیر گوش( درستش فیل گوش هست  که پستانک یا همان محلی که چاشنی رو رویش می گذارند رو به ته لول وصل می کنه) که سالها باز نشده بود و حسابی زنگ زده بود در پی این اقدام هرز شد. به هر حال فیر گوش رو از تفنگ جدا کردیم و پارچه رو از ته لول در آوردیم و دو باره فیر گوش رو جا زدیم و اما از اونجایی که پیچش هرز شده بود محکم نمی شد. با سنگ چند تا ضربه روی پیچ زدم که سر جایش سفت شد. صبح الاطلوع راهی نوک همان کوه دیروزی شدیم . و از وسط همان شیله به راه افتادیم که بعدها به همین جهت اسمش را گذاشتیم «تگ صفا و مروه» که همین اسم هنوز هم رویش مانده. به هر حال به تاج کوه رسیدیم و درنوک این کوه یه جورایی سنگها شقه شقه شده و بینشون دالانهای سنگی ایجاد شده که سایه خوبی برای قوچ و میشها  در تابستان هست. ما هم با محمد خان ازلابلای دالانها رد شدیم و از شکاف کوچکی که در انتهای یک دالان بمبست بود اونطرف رو نگاه کردیم که باز همون پنج تا قوچ رو دیدیم که اونطرف داشتند می چریدند. چکش رو کشیدم و سر تفنگ رو به قدر یک وجب دادم بیرون. محمد خان سمت چپم بود و از توی سوراخ داشت قوچها رو نگاه می کرد. نشونه رفتم و پس از مکث اندکی ماشه رو چکوندم… صدای وحشتناکی از تفنگ خارج شد که گوشهای جفتمان به وینگ وینگ افتاد. با خود خیال کردیم که شاید به خاطر اینکه در محیط بسته شلیک کردیم اینطور صدایی ایجاد شده. از دخمه بیرون آمدیم و باز هم دیدیم که قوچها سر و حال دارند در دره مقابلمان جفتک می زنند و اینها هم حالیشان شده بود که ما نمی تونیم شکارشون کنیم. یه لحظه نگاه به تفنگ کردم و دیدم ،فیر گوش تفنگ نیست…تازه فهمیدم اون صدا واسه چی بوده… خدا رحم کرد محمد خان سمت چپم بود. فیر گوش لحظه شلیک به خاطر اینکه پیچش هرز شده بود بیرون پریده بود و اون صدای انفجار مانند ایجاد شده بود. مایوسانه زیر سایه یک صخره ولوشده بودیم که دیدم یکی از پایین کوه دارد بالا می آید . خوب که دقت کردیم دیدیم غلامرضا هست که دارد بالا می آید. غلامرضا از هم ولایتی هایمان بود و بیشتر کوله کش بود تا شکار چی و تازه اون موقع تفنگ خریده بود و مثلا برای شکار اومده بود. یکی از آن آدم های بد پیله ای بود که همیشه وقتی می خواستیم بریم شکار اگر خبر دار می شد تا خودش رو وبال گردنمون نمی کرد ول کن نبود. و توی شکار هم فقط دست وپا رو بند می آورد و برای خوردن گوشت خوب بود و بس! به هر حال ما به خاطر تفنگش همچین گرم ازش تحویل گرفتیم و تازه یه جورایی منت هم سرش گذاشتیم که اونو با خودمون به شکار ببریم. خلاصه سه تایی راهی شدیم و کلا بی خیال اون 5 تا قوچ شدیم  و مسیر ادامه یال کوه رو پیش گرفتیم . دو گذر بیشتر نرفته بودیم که یه دسته قوچ ومیش دیدم که شاید ده تایی می شدند(دقیقا یادم نمی آید). یک ساعتی اونها رو نگه داشتیم  تا  کمی به سایه افتادند و بالا اومند . تقریبا 300 متری با هاشون فاصله داشتیم و باد هم خوب می آمد. اما نمی دانم چه مرگشان شد که مگس کردند و همینجور بی جهت رفتند به دل کوهستان. ناچارا دنبالشان رفتیم و رفتیم . روی یک دماغه باز اون 5 قوچ رو دیدیم. و ما به غلامرضا نگفته بودیم که بهشون قبلا تیر زدیم و نمی خواستیم هم بگیم و باز مجبور شدیم به سمتشون بریم. ما از پشت دماغه در جهت قوچها بالا رفتیم و فاصله ما ضخامت کوه بود. باد شدیدی در کوه می آمد . یادم هست آنقدر باد می آمد که چند لحظه بین سنگها نشستیم تا باد سبک شود و بتوانیم ادامه مسیر را برویم. آنقدر رفتیم که بالای  شکارها قرار گرفتیم. و شکار ها هم تند و تند بالا می آمدند و ما سر راهشان کمین کردیم. نیم ساعتی نگذشت که قوچها به گلوله رس رسیدند. سه نفری سنگر گرفته بودیم. محمد خان تفنگ غلامرضا رو مسلح کرد و منتظر شد شکارها نزدیک تر بشوند . شکار ها بی خبر از همه جا دقیقا به سمت ما می آمدند. آنقدر نزدیک شدند که من حرکت مردمک چشمشان رو هم می دیدم. محمد خان یه کم تفنگ رو جابجا کرد که نشانه بگیرد که قوچها متوجه شدند وهمگی میخکوب شدند. محمد خان مجال فرار نداد و قوچ 5 رو که مثل یه لنگه در جلومون بود رو نشونه گرفت و تا صدای تفنگ بلند شد که قوچ در جا خوابید.از سنگر بیرون جستیم وسر قوچ رفتیم. تکه پارچه های نیم سوخته که از اونها عوض لته نمدی برای پر کردن تفنگ استفاده می کردند کنار قوچ روی بوته ها گیر کرده بود و در هوا می رقصید. قوچ رو برداشتیم و پوستش کردیم. قوچ بسیار چاقی بود. غلامرضا یه پاتیل از توی توبرش در آورد که بیشتر شبیه تشت بود تا پاتیل و در واقع اندازه توبرها ش بود . گوشت حسابی قلیه کردیم و چون می دانستیم غلامرضا از آن گوشت خورهای قهار هست تقریبا نیمی از یک شقه را لخت کردیم تا چیزی گیر ما هم بیاید و بعد هم روی آتیش گذاشتیم . ساعتی نگذشت که گوشتها آماده شد. سه نفری دور اون پاتیل تشت مانند نشستیم و شروع به خوردن کردیم. غلامرضا وقتی گوشت می دید نمی تونست خودشو کنترل کنه و هر چی گوشت خارا(راسته) و خوب بود رو از جلوی من و محمد خان بر می داشت و محمد خان مرتب  بهش اشاره می کرد که از من خجالت بکشه ولی غلامرضا حالیش نبود. چندی هنوز از گوشت خوردنمان نگذشته بود که غلامرضا دست کشید و گفت: «خیلی خوردم می ترسم سنگین شوم و نفسم تنگ شود و نتونم از کوه بیام پایین. شما هم خیلی نخورین که نمی تونین از کوه پایین بیاین» منم بیخبر از همه جا حرفشو تصدیق کردم و می خواستم دست بکشم که محمد خان در حالیکه  لقمه رو توی دهنش می گذاشت به سمتم کمی خم شد و با آرنجش روی رانم فشار آورد و جوری که غلامرضا نفهمد بمن گفت : تا جا داری بخور! تازه کم کم داشت حالیم می شد که منظور این غلامرضا از این دلسوزی چیست. درتقسیم گوشت شکار طبق رسومات گذشته غذای مانده در ظرف مربوط به صاحب ظرف بود و تقسیم نمی شد و غلامرضا به خوبی این امر رو می دونست. و واسه همین هم ما رو از خوردن بیشتر منع می کرد که محمد خان دستش رو خونده بود و منم با محمد خان اونقدر خوردیم و خوردیم که احساس می کردم با هر بازدم غذاها به حلقم می آید و باز با هر دم فرو می رود. غلامرضا هم  بِر و بِر داشت ما رو که مثل قحطا زده ها گوشت می خوردیم نگاه می کرد و معلوم بود خودش هم دلش می خواست اما رویش نمی شد روی حرفش بزند .دیگه به جایی رسیدیم که داشتم احساس ترکیدن می کردم . اما هنوز کلی گوشت و خصوصا روغن ته ظرف بود که به راحتی یه آدم گرسنه را سیرِ سیر می کرد. محمد خان دست توی توبره اش کرد و یه مشکوله(مشک کوچک که از پوست بزغاله درست می کنند) بیرون آورد که داخلش ماست داشت که به خاطر این دو روز ترش هم شده بود. مشکوله رو توی ظرف خالی کرد و هم زد و تا آخرین لقمه ادامه دادیم. اینجا بود که غلامرضا(ببخشید اشتباهن غلامحسین نوشته بودم) دلش طاقت نیاورد و گفت: شما همیشه اینجور شکار می کنین؟ پس چه به خانه می برید؟ بیان بقیه قوچ رو هم بخورین خیالتون راحت بشه! و من و محمد خان فقط می خندیدیم.
پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد