The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

پله پله تا هراس



با سلام خدمت همه دوستان عزيز مدتي بود كه به دليل مسافرتي دو هفته ايي مجال به روز كردن نبود. البته سفركاري نبود اين بار طني خواهر زاده ام بود كه 4500 كيلومتر راه روكوبيده بود تا از تعطيلات غير معمولش در فوريه استفاده كند.من هم ديدم اين بچه گناه دارد از صبح تا شب تنها درو ديوار خانه را سياحت كند و به همين دليل يك بر نامه سفر دو هفته اي رو به سمت جنوب غرب كشور ريختم و كا را رو بيخيال شدم . در اين سفر هم چون اكثر سفر ها از داشتن چوب دستي آهني!محروم نبوديم و چند جايي هم ماشه چكونديم كه انشاء الله گوشتاش كه تموم شد قضيه رو مي نويسم.راستي طني خانوم هم امسال موفق شدند چهار تا كبك رو در طول سفرشكار كنن كه خيلي خرسند شدم. نشونه گيريش با اينكه نمي تونه تمرين كنه از پارسال خيلي بهتر شده بود.

راستي اونايي كه گفتن سوغاتي مي خوايم هم به گوش باشند كه از چهار لوذ يزد تا حلوا كشي اهواز موجود است .قدم رنجه كنيد تا به اين بهانه شما رو هم زيارت كنيم. در پايان يه خاطره هم مي ذارم كه انشاء الله تلافي اين مدت غيبت رو بكنه. اميدوارم كه مقبول بيفته...




ترس ،این حس آشنای مو سیخ کن!در بر خی از شکار ها الاالخصوص آنهایی که تنها بودم همراه من بود. شبهایی که در ظلمت کوهستان قدم می زدم تا خود را به نوک گذر برسانم که صبح شکار کنم و در بین راه صدای فوش فوش یک دد مجبورم می کرد که تفنگم را مسلح کنم اما نمی شد شلیک کنم چون دیگر صبح باید دست خالی بر می گشتم. حتی چراغ قوه ای هم با خودم نداشتم، به ناچار با سلام و صلوات از کنار هرای(؟) دد می گذشتم و خودم را به داخل دخمه ای که در دل کوه بود می رساندم و باریکی شب را صبح می کردم .

بار ها گرگ شکار کرده ام و در مواقعی که برای شکار گرگ می رفتم اصلا هیچ هراسی نداشتم چون به این امر واقف بودم که تمام حیوانات ملتفت هستند که این جانور دو پا خطر ناک ترین دشمن آنهاست و این تجربه را به نسلهای بعد از خود هم انتقال می دهند و همینطور در طول این سالیان به نسبت دراز که شمارش از چهار دهه خاتمه یافته نیز می گذرد، تنها سه مرتبه به طور غیر مترقبه با گرگ مواجه شدم که در تمام موارد قبل از اینکه من کاری بکنم گرگها فرار می کردند... حتی در کودکی یک بار به همراه پدر و پدر بزرگم برای شکار پلنگ به کوه رفتم که اگر مجالی فراهم شد آنرا می نگارم، اما کمترین ترسی نداشتم. اما یک بار چند سال پیش که در تورق دفترچه یادداشتم اواخر دی ماه 76 از آن یاد کرده بودم ترس از گرگی را آنچنان حس کردم که حسش هنوز در من موقعی که به آن می اندیشم تداعی می شود.

قصه از این قرار است که: روزی در دفتر کارم مشغول بودم که تلفن به صدا در آمد آنسوی خط دختر محمد خان بود که پس از یک احوالپرسی سر سری گفت : پای پدرم را گرگ دریده و الان آوردیمش شهر ، پیش شما بیاریمش یا بریم بیمارستان،گفتم ببرید بیمارستان من کارام رو که سامان بدم میام .فقط توی بیمارستان نذارین زخم رو بخیه بزنن که شاید گرگه هار بوده باشه. خلاصه کلام مشکل محمد خان جدی نبود و حاجت به بستری هم نداشت ...ماجرا رو ازش پرسیدم که چنین نقل کرد:«صبح که چوپان ده گله رو واسه چرا بیرون میبره روی یک تپه که آفتاب گیر بوده خوابش میگیره و چون مدتها خبری از گرگ نبوده با خیال راحت می گیره و می خوابه و از اونجایی که آدم پدر سوخته ای بوده و با سگ گله نمی ساخته موقعی که نوبت چوپانی به او می رسیده سگ با گله نمیرفته...خلاصه داشتم می گفتم که چوپان می خوابه و گرگ نابکار پشت یه سنگ کمین می کنه و مشغول کشتن گوسفند ها و بزهایی میشه که در اطراف سنگ مذکور می چریدند. چوپان یه موقع بیدار میشه و می بینه به به گله که هر کدام از مالها جایی دارند ناله می کنند . چند سنگ به طرف گرگ می زند و سر وصدا راه می اندازد و گرگ را فراری می دهد و بعد می بیند که دقیقا 40 راس گوسفند و بز را گرگ حلقه ای (نیمه خفه) کرده که کمتر از 30 تا را هر جوری بوده حلال می کنه و الباقی دیگه مرده بودند و گرگ دو تا را نیز دریده و جگر و دنبه هاشان را نیمه خور کرده...چوپان به ده میاد و محمد خان رو خبر می کنه که بره دنبال گرگ و بکشدش.محمد خان هم میره دنبال گرگ ،یه جا گرگ محمد خان رو غافل گیر می کنه و از پشت بهش حمله می کنه و پاشو از چند جا مجروح می کنه . محمد خان که تفنگش پر نبوده و فشنگ توی دستش بوده خودش رو می بازه و حسابی به گرگ میدون میده و هر چی هم سر و صدا می کنه گرگه ول کن نبوده. آخرش به خودش میاد و همونجوری که پای راستش توی دهن گرگ بوده مشتش رو گره می کنه و اونقدر توی کله گرگ می کوبه که گرگ ولش می کنه و واسه خودش میره...»

این ماجرا رو که شنیدم یک حسی به من می گفت هر جوری که شده باید این گرگ رو شکار کنی! این حس دست بردارم نبود تا اینکه چند روز بعدش راهی ده شدم . محمد خان حسابی به من سفارش کرده بود که سراغ این گرگ نری که یه بلایی سرت در میاره!



برنو رو برداشتم اما چون مدتی بود که بی خیر شده بود سر جایش گذاشتم و تفنگ سر پر رُخ دارم رو برداشتم ؛بسیار تفنگ خوش اشکاری بود محال ممکن بود که با آن شکار بروم و شکار نشود . شاید جوانتر ها بگویند اینها همه خرافات هست . در جواب باید بگم که اگر این خرافاته من اونو به حساب شانس می ذارم که توی شکار در مورد شانس لا اقل دیگه اتفاق نظر وجود داره. خلاصه چون هوا سرد بود با ماشین تا نزدیک کوهستان رفتم و الباقی رو پیاده رفتم، نیمه های روز بود.حرفهای محمد خان داشت کم کمک اثر می کرد . ترس برم داشت که نکند گرگ مرا غافلگیر کند و بلایی به سرم در بیاورد. اما خودم را انگ می زدم که خجالت بکش تفنگ دستت هست از چه می ترسی؟ اولین دره را پشت سر گذاشتم اما این ترس لعنتی دست بردار نبود . تفنگ را چاشنی گذاشتم .با نگاهی که دائما دور وبرم را می پاییدم کوهستان را زیر و رو می کردم. هوا ابری بود و آسمان می خواست برای بلایی که قرار بود سرم بیاید به حالم زار زار گریه کند اما بغضش نمی تر کید. رد گرگ را دیده بودم. با همان اوصافی که محمد خان گفته بود! مختصری از پنجه دستم در حالت باز کوچکتر بود. اما تازه نبود؛ مال روز قبل بود.هوا چون ابری بود دوربین کشی هم فایده ای نداشت.از کنار سوراخ سمبه های کوه می گذشتم و هر لحظه هراس داشتم که از یکی از این سوراخها گرگ می جهد و مرا می درد!کله مرغابی را عقب کشیدم و سر تفنگ را در دهانه سوراخها می گذاشتم و بعد در جست و جوی رد پایی دهانه سوراخها را می گشتم.ترس کارش را کرده بود. حرکتم را تند کردم و به سرعت ازته دره ها می گذشتم. زاویه تنگ کوهها انگار داشت مرا می بلعید،به دنبال جای باز تری بودم. به یک محل دامداری متروک قدیمی رسیدم . توبرمو دهانه کوله گذاشتم و به سراغ رود گز رفتم و از شاخه های در ختان گزآن به کمک پاهایم شروع به شکستن کردم. آنقدر ترس در وجودم بود که جرئت نمی کردم تفنگم را زمین بگذارم. هوا داشت تاریک می شد . چوبها را نمی شد به یک دفعه بیاورم . مجبور شدم دو بار تا کنار رود گز بروم و دوباره بر گردم. در تمام این مدت نگاهم در نوک قله کوهها چرخ می خورد. چوبها رو داخل کوله بردم .هوا خاکستری تیره بود و تک و توک ستاره ها از لا بلای ابر های ضعیف دیده می شدند. آتش رو شن کردم و نگاهم به بیرون کوله بود. هر لحظه انتظار مواجه شدن با یک گرگ بزرگ و آدم گیر را داشتم. آنشب نتوانستم لحظه ای آسوده بخوابم و همونطور ته کوله کز کرده بودم و تفنگ چکشک کشیده و چاشنی گذاشته و تا خر خره پر روی دوش راستم ولو بود.هر چه انتظار می کشیدم این شب سرد صبح نمی شد .بی طاقت شدم و گدا جوش یا به قول رفقای تهرونی شاه بطری ام را کنار آتش گذاشتم .نزدیک سحر بود اما جرئت بیرون آمدن از کوله و رفتن کنار چشمه منتهی به رود خانه را نداشتم ...چای آماده کردم ،همانطور که باریکه چای سرازیر شده از در گدا جوش به داخل فنجان می ریخت و به سکوت کوهستان دهن کجی می کرد نگاهم به نوک تپه مقابل کوله افتاد که یک سیاهی روی ان بود . اول فکر کردم بوته شَزگی هست اما خوب که نگاه کردم دیدم بوته شَزگ نوک تپه هم سر جایش هست و لی در کنارش یک سیاهی هست که سر شب نبود. فنجان را زمین گذاشتم و ربع ساعتی چشم ازش بر نداشتم که بالاخره تکان خورد . دستم آمد که این همان گرگ پدر سوخته هست که من غریبه رو توی منطقه اش حس کرده و داره برای از بین بردنم نقشه می کشه. بسیار آهسته تفنگ رو بر داشتم و خیز برداشتم به سمت دهانه کوله و دو شاخه رو زمین زدم.120 متری فاصله بود که میشد با خوش خیالی بهش شلیک کرد . اما من آدمی نبوده و نیستم که به این راحتی شکارم رو فراری بدم ،به خصوص اینکه چندین ساعت هم دنباش بوده باشم. در ضمن می دانستم که گرگ به من اشراف دارد و هوا هم در حال روشن شدن هست و کمترین حر کتی از من را می بیند. کم کم سفیدی مرده ای در آسمان پیدا شد و میشد گوشهای گرگ را از کله اش تمایز داد. حوصله ام سر رفته بود . کله گرگ را توی نشانه رو قرار دادم و دست روی ماشه بردم اما دلم راضی نمیشد که از این فاصله بزنم.کم کم گرگ هم حوصله اش سر رفت و از جایش بلند شدو عقب گرد کرد و غیب شد.

خونم به جوش آمد! دیگر ازترس در من خبری نبود. به سرعت و بدون سر و صدا بالای تپه رفتم و گرگ را دیدم که هنوز به پایین تپه نرسیده...دو شاخه رو زمین زدم و نشانه رو را روی گرده گرگ گرفتم و گرگه هم داشت سُلُت سُلُت پایین می رفت . دست روی ماشه بردم . فاصله به چهل قدم هم نمی رسید . ماشه زیر انگشتم خالی شد و صدای تو دهنی تیزی از گرگ بلند شد . گرگ داشت به خودش می پیچید و فرار می کرد . تفنگ رو رها کردم و پشت سر گرگ شروع به دویدن کردم . گرگ داخل سوراخی چپید . سرک کشیدم و گرگ که رو یش به من بود به سختی در ته سوراخ دیده می شد . اطراف سوراخ را بررسی کردم . هیچ راه دیگری نداشت. خواستم در دهانه اش آتش روشن کنم که کبریتم را در کوله جا گذاشته بودم. دل به در یا زدم و دوباره به داخل دخمه نگاه کردم .بر خلاف دهانه سوراخ ته آن حسابی فراخ بود. دستم را در آستین فرو بردم و بدون اینکه از زخمی شدن توسط گرگ بترسم سینه خیز تا جایی که می شد توی سوراخ خزیدم . اول می خواستم گوشش را بگیرم و دستم را از آستین بیرون آوردم و چون خیلی تقلا می کرد غیضم گرفت و پوست پشت پیشانی اش را گرفتم ...آنقدر محکم که زجه زدن گرگ هم در آمد . یاد دکتر بلوچ افتادم که در کر مان یک بار آنقدر محکم کله یک مار را گرفت که مار در دستانش جان داد!گرگ را به سختی بیرون کشیدم . اندازه نصف یک خر بالغ جسه اش بود.گرگ دندانهایش را نشان می داد و خر و خر می کرد و شروع به تقلا کرد که مرا مجروح کند .اما من پایم را محکم روی کمرش فشار می دادم که نتواند از پنجه هایش استفاده کند. تیر از روی گرده و زیر ستون فقراتش رد شده بود . داشت از دستم فرار می کرد . که دیگر من هم از کوره در رفتم و یک سنگ حدود 5 کیلویی برداشتم و آنچنان به ضرب به پس کله اش زدم که اشهد نگفته روی زمین پهن شد.چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد...

خیره سر ترین گرگی که دیده بودم همین بود و البته بزرگترین!

گرگها کلا مو جودات منزوی هستند و از آدمهای دو پا در فرار ولی ظاهرا این گرگ نصیحت مادرش را ازیاد برده بود که البت با آن سنگ که پس کله اش زدم من بهش یاد آوری کردم!





۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

شروع مجدد افتضاحات




اگر خاطر همراهان قدیمی باشد در وبلاگ قدیم شکار بیرجند مبحثی تحت عنوان افتضاحات شکار داشتیم که به لطف مشارکت دوستان سبب مسرت خاطر بود. حیفم آمد که در این تارنمای جدید از این مبحث مطلبی نیاورم . امید که با همکاری دوستان و به اشتراک گذاشتن خاطراتی از این دست این امر استمرار داشته باشد.
بر همین اساس خاطره ای در این باب عنوان می کنم:


دقیقاً خاطرم نیست که دو یا سه سال پیش بود که با «محمد کل »و دوستش «حسین» برای شکار به یکی از شکار گاههای منطقه فردوس رفته بودیم و حوالی ظهر یک قوچ زدیم...من زیر آنتن شکار بانی منطقه تلفنم زنگ زد و همین که داشتم با تلفن صحبت می کردم انگار صدایی در این مزمون که «قوچی شکار شده» به گوشم خورد و خیال برم داشت که حتما متوجه شکار ما شدند و دارند با بیسیم گزارش میدهند و یحتمل خطوط بیسیم با امواج موبایل تداخل کرده و الخ...خلاصه کار نداریم به بچه ها گفتم: یالا! دست بجنبونید که کلاهمون پس معرکه هست!زود باشید راه بیفتید. از قضا با ماشین رفته بودیم و فاصله ما تا ماشین هم زیاد بود.لاش قوچ رو نوبتی به دوش می کشیدیم و به سرعت به سمت ماشینمان حرکت می کردیم. حسین که از قرار نظامی هم بود با تفنگش و کله قوچ جلو می رفت. من هم با لاشه قوچ پشت سرش بودم و محمد کل هم تفنگ من و تفنگ خودش و چند کیسه نایلون خرت و پرتمان را در پشت سر من داشت می آورد. نوک یک تپه از جنس تُرُس(آبجوش) که سطح وسیع و همواری داشت رسیدیم و داشتیم به سرعت حرکت می کردیم که صدای یک شلیک تفنگ بلند شد...حسین که جلو بود و همونطور که گفتم شغلش هم نظامی بود شروع به دویدن به حالت زیگزاگ مانند کرد که مثلا در حین تیر اندازی تیر بهش نخوره ...منم که اونو دیدم شروع به دویدن کردم و با نیم نگاهی به پشت سر محمد کل رو هم دیدم که داره می دوه... در انتهای تپه یک دره به دهنه حدود دو متر بود که حسین با آن هیکل صد کیلو ی اش پرید آنطرف و چهار دست و پا خورش را به آنسوی دره گرفت . منم در صدد بودم که لاشه را بگذارم و بپرم که صدای محمد کل آمد که داد می زد :«من بودم...من بودم...!» لاشه را زمین انداختم و گفتم ای بمیری، نمیشد زودتر می گفتی ؟ چرا خودت هم داشتی می دویدی؟ نفس زنان به من رسید و گفت: شما که شروع به دویدن کردین منم فکر کردم حتما تیر از جای دیگه بوده و در حین حرکت نگاهی به تفنگ کردم و متوجه شدم تفنگ خودم بوده که نایلونی که دستم بوده به نوک ماشه گیر کرده و تفنگ هم روی ضامن نبوده و بقیه ماجرا...حالا حسین را می دیدی که داشت عرق می ریخت و به ته دره نگاه میکرد و خودش هم در تعجب بود چطوری پریده اونطرف....ما هم شروع کردیم به خندیدن به او ...مخصوصا مارپیچ دویدنش دیدنی بود!