The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

از دوست یک اشارت از ما به سر دویدن



با سلام خدمت همراهان و خوانندگان عزیز


چند وقت پیش(سه هفته)ملتفت شدم که دو تا از دوستانمان را اداره محیط زیست دستگیر نموده. نه در شکار گاه بلکه درمنزلشان و با بازرسی از یخچالشان. دو هفته بعدش باز دو تا دیگه رو گرفتن اما اینا شکار هم نداشتن و فقط واسه حمل صلاح(البته مجوز حمل داشتن)اما از اونجاییی که مسئولین بیرجند جدا از دیگر مسئولین کشور هستند و برای خودشان قوانین وضع میکنن اون بیچاره ها رو در حال چای خوردن گرفتن و الخ . هفته پیش من واسه رفتن به کوه و گرفتن چند تا عکس رفته بودم که دیدم سه تا از مامورین خل وچل حفاظت بیرجند مثلا جلوی راه کمین کردن. از یه مسیر دیگه به کوه رفتم و بعد از ظهر که خواستم بر گردم دیدم ماشاءالله هنوز هستن . اینبار من مسیر رو عوض نکردم و رفتم پیششون. متعجب بودن که من از کجا رفتم. من که نه تفنگ با خودم داشتم و نه شکار و فقط دو تا دوربین همراهم بود . با اینکه جزء جوانترک ها بودند ومن را نمی شناختند تا دلتان بخواد به من گیر دادند و آخر پس از نیم ساعت کتکاش ولم کردند که بروم. تمام این آتشها از گور مهندس صالحی نیا بلند میشه ! اینا رو نوشتم که اگه قضیه ای مثل قضیه نار منج 85 تکرار شد جناب مهندس نگه که من بی اطلاع بودم. (امیدوارم همین اشارت کفایت کنه)


برایتان یک خاطره شکار مجاز می گذارم که انشاء الله هم مقبول دوستان بیفتد و هم مقبول احیانا دشمنان(در ضمن تصاویر زنده هست بهتان نزنید که حاجی باز عکس شکار و گذاشته و باز وبلاگ بندی و از این جور قصه ها...




اوایل دی ماه سال هفتاد و پنج بود که اداره محیط زیست استان خراسان بزرگ(هنوز بیرجند به اصطلاح استان نشده بود) مجوز شکار بزرگ داده بود و جناب محمد کل هم رفته بود و پس از کلی پارتی بازی و زحمت مجوز واسه بیرجند در تاریخ فوق الذکر گرفته بود. اگه اشتباه نکنم آخرین باری بود که در بیرجند مجوز شکار بزرگ دادند (البته بعدا به خصوصی تر ها دادند). خلاصه داشتم می گفتم که اینطوری ما به یک شکار دعوت شدیم و البته خرمگس معرکه هم که همونطور که می دونین همراهمون بود! به شخصه حاضرم جریمه شکار رو بپردازم اما یک محیط بان پر مدعا و حراف رو با خودم توی کوه نکشم که دائما توی گوشم بگه که چنین کن وچنان کن در حالی که نه تجربه شکار به اندازه من داره و نه هم اونقدر استعداد!
خلاصه قرار شد سحر گاه اول دی ماه من و محمد کل بریم دنبال جناب شریفی(محیط بان پرسابقه بیرجند و منطقه که ید طولایی هم در شکار داره که اینجا جای صحبتش نیست) و از اونجایی که من و ایشان چندان سوابق بر خورد خوشی با هم نداشتیم به محمد کل گفتم من با ماشین خودم میام وتو و جناب شریفی با ماشین خودتون بیاین. رفتیم در سر منزل جناب شریفی ؛که بیرون در منزل با لباس فرم و کوله اش که دو بندش را روی یک دوشش گذاشته بود منتظر بود.من پشت سر بودم و محمد کل جلو می رفت و کنار خانه ترمز زد و شریفی نگاهی به ماشین عقبی که من باشم انداخت و سری تکان داد. فکر کنم با خودش گفت این اینجا چه می کند؟ و توی ماشین محمد نشست.و راهی شدیم به یکی از شکار گاههای جنوبی بیرجند که اتفاقا بیش از چهل دقیقه رانندگی را نمی طلبید رفتیم . و اینجا لحظه سنگینی بود چون باید یه احوالپرسی با آقای شریفی می کردم. از ماشین بیرون آمدم و جناب شریفی پیش دستی کردو آمد و چند احوال پرسی فرمال اولیه رد و بدل شد و البت دلم طاقت نیاورد و چند تا قلمبه هم نثارش کردم اما پوستش کلفت تر از این حرفا بود که خنده لبهاش محو شود . به شوخی گفتم اشکالی ندارد من هم تفنگم را بیرون بیاورم؟ گفت:این چه فر مایشیست حاجی ،و چند تا تعارف و اباطیل ردیف کرد. خلاصه راهی شدیم و از همان اول آقای شریفی مسیر را خودش معرفی کرد و ما را به سمت گذر اول از مسیر دندانه های کوه پیش برد. او و محمد کل متعاقب هم داشتند می رفتند و من هم در پی ایشان و جناب شریفی سرگرم گزافه گویی بود و گاهی که عنایتی از من می طلبید به اشارتی بسنده می کردم ولی مخاطب اصلی اش محمد بود.آن موقع سال چون بیرجند هوایش خیلی سرد میشد امکان اینکه شکارها به دهنه کوه بیایند و در پناه بادها شب را صبح کنند زیاد بود و من به همین دلیل نگاهی به ته دهنه می انداختم . همینطور که داشتیم پیش می رفتیم ته دره بدون دوربین انگار پشت یک وحش را دیدم. اما نمیشد در حرکت با دوربین چیزی رو ببینم . خودم را به پشت سر محمد کل رساندم و گفتم فکر کنم چیزی رو ته دره دیدم تو شریفی رو دست به سر کن و ببر یه جای پناه دید تا من بروم ببینم چه می شود.از بس اینها را سریع و با آهنگ آرام گفتم که محمد کل متوجه نشد و تکرار آن آنقدر ادامه پیدا کرد که وقتی بالاخره دو هزاری محمد جا افتاد شریفی هم رو بر گرداند که چه شده! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: جناب شریفی هیچی من می خواهم از پایین بیایم زیر گذر که اگر چیزی بود برایتان جرگه کنم. شریفی گفت:«نه لازم نیست !چیزی ته دره نیست و اگر هم باشد فراریشان می دهی!» دیدم اینجوری که نمی شود پس اندیشه ای کردم و بنا کردم به اینکه تو فقط حرف خودت را قبول داری و به نظر بقیه احترام نمیذاری و از اینجور چیزا و خودم رو مثلا به قهر زدم و مسیر ته دره رو پیش گرفتم. یه جایی که از دید اونا پنهان شدم روی زمین نشستم و دوربین کشیدم اما چیزی معلوم نبود. همینطورپایین رفتم و پایین رفتم تا رسیدم ته دره، ته دره پر از لاشه سنگ بود و حرکت بدون سر و صدا خیلی سخت بود به ناگاه صدای بر هم خورد چند سنگ حواسم را به خود جمع کرد و آرام خودم را به دیواره دست چپ تنگه رساندم و لحظه ای درنگ کردم اما خبری نشد . آرام جلو رفتم و تنگه داشت به دست چپ می پیچید . سر پیچ سر ک کشیدم و باز پشت یک وحش را دیدم و فورا عقب کشیدم ؛باز با وسواس مجدد سرک کشیم و دیدم تنها سفیدی پشتش مانده!اتفاقا یک شیله باریک که به دره میریخت دقیقا تا بالای سر آن می رفت و تنها چند قدمی سینه خیز میطلبید که من هم چنان کردم و خودم را به شیله رساندم و آرام و بی سر و صدا بالا رفتم و بالای سر شکار مجهولم رسیدم و از پشت یک بوته شیر خرگوش سر بالا بردم و دیدم دو تا قوچ در فاصله تقریبا سی و پنج متری من هستند و یکی شان بین پنج و شش می خورد و دیگری چهار بر بود اما از قوچ بزرگتر چاقتر می نمود. بر نو را آرام مسلح کردم و از کنار بوته شیر خر گوش جلو بردم.تفنگ من هم چون کثرت بر نو ها فاصله زیر صد تا را اندکی ته می زد و باز از صد به بالا را سر می کرد به خاطر همین نشانه رو را روی صد و پنجاه گذاشتم تا جبران ما فات شود و کله قوچ چهار ساله رو نشانه رفتم چون نمی خواستم فرار مرگش را بکند!و بقیه متوجه شوند. در حالی که داشت نشخوار می کرد زایده ماستوئیدش به وضوح قابل رویت بود پس نشانه رو راروی آن گذاشتم اما اندکی نوک شاخش هم توی نشانه رو بود که اندکی درنگ کردم تا سرش را بچر خواند و چون چنین کرد ماشه را چکاندم که قوچ روی زمین پهن شد . فورا بیرون پریدم و تفنگ را مسلح کردم و به دنبال قوچ بزرگ الکی نشانه رفتم و تیر انداختم و باز تیر دیگری هم انداختم . شریفی فورا خودش را بالای کوه رساند و قوچ رو نظاره کرد و من هم سرم را تکان می دادم. چون از جلو یک لاخ دیوار گونه بود بایستی دو باره پایین می آمدم و از جلوتر مجدد بالا می آمدم و من هم این نکته را قبلا مد نظر قرار داده بودم که بر گشتنم به ته دره شریفی را مشکوک نکند و آنرا به حساب آن دیوار سنگی بگذارد . سریع پایین رفتم و خودم را به قوچ رساندم و کفشامو در آوردم و دست کشهای بافتنیمو دستم کردم و با وسواس سر قوچ رو بریدم که خونی به بدنم یا لباسم نرسه و قوچ رو داخل آبکند مجاور گذاشتم و سرش و گردنش رو با چند تا بوته شزگ و شزگیله که باد آنها رو در پیچ تنگه جمع کرده بود ،پوشوندم.و چون جبران این توقف چند دقیقه ای بشود شروع به دویدن ته دره کردم و از جایی که شریفی اتنظار داشت بیرون بیایم رسیدم و شروع به بالا اومدن کردم ...هنوز ده قدمی به شریفی داشتم که دیدم داره با ظرافت به کفشها و دستام نگاه می کنه(از بس خبره هست) من هم دستانم را جلویش بردم و گفتم دیدی که قوچ فرار کرد!خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:می خواستم ببینم ساعت چند است.(حالا خودش ساعتش پشت دستش بود!) چیزی نگفتم و کنار محمد کل رفتم و با اشارتی حالیش کردم که قوچ در توبره افتاد!
شریفی داشت زیر زبانی غر و لند می کرد و پیش می رفت . تا عصر به دنبال آقای شریفی کوه را گز کردیم تا باز دومرتبه به همان قوچی که من فراریش داده بودم رسیدیم. به شریفی گفتم که این بیشتر از شش سال بهش نمی خورد. شریفی بهتر از من می دانست که چند سالش هست اما چون نمی خواست پیاده رویش بی حاصل باشد گفت :از دور اینطور معلوم می شود ،این قوچ خشک سالی هست شاخهاش رشد نکرده و گر نه بالای هشت سال سنش هست. خلاصه از ما انکار و از شریفی اصرار! به من گفت بزنش که من گفتم من نمی زنم این قوچ جوونه! بالاخره محمد کل را فرستاد که بزندش و محمد قبول کرد و من با پسیکی(نیشکون) که از بازوی محمد گرفتم حالیش کردم که شکار بی شکار. محمد و شریفی رفتند پایین و در فاصله حدود صد و پنجاه متری قوچ در آمدند. با خود گفتم نکند محمد بزندش؟ دست روی ماشه بردم و آن دو تا رو نظاره می کردم. محمد کل نشانه رفت . با دوربین به دقت نگاهش کردم. دیدم مختصری سر تفنک را به نظر می رسد که دارد الکی بالا می برد. خاطر جمع شدم و صدای تفنگ بلند شد و گلوله ده متری بالاتر از قوچ گرد و خاک کرد و قوچ هم فرار کرد. با خودم گفتم اینقدر که تابلو نمی زدی!حالا شریفی را می گویی کارد می زدی خونش در نمی آمد فقط کم مانده بود ما را فحش دهد و ما در ظاهر داشتیم پشت دست می گزیدیم و در دل داشتیم از خنده منفجر می شدیم و من برای اینکه شریفی رو آروم کنم گفتم امروزاصلا روز شکار نبود و از این حرفا که ظاهرا افاقه نمود. خوشبختانه شریفی از همان بالای کوه مسیر برگشت را پیش گرفت. به پای کوه که رسیدم دوربینم را روی دماغه اول گذاشتم و با آنها پایین آمدم و به ماشینها رسیدیم. بعد به محمد کل گفتم که دوربینم را تو آوردی؟ گفت نه!کمی الکی وسایلمان را زیر و رو کردیم و بعد شریفی گفت فردا می آوریمش . گفتم فردا اینجا نمی یایم اینجا شکار گاه نحسی هست و یک جای دیگر می رویم. خلاصه من بر گشتم به بهانه دوربین و خودم را به قوچ رساندم و لاشه را بر داشتم و از ته تنگه تا دهانه ورودی کوه آوردم و باز بر گشتم و بالای کوه رفتم و مسیر را از نوک کوه بر گشتم تا به دماغه اول رسیدم و دور بین را بر داشتم و داشتم آنها را نظاره می کردم. یک ساعتی همانجا دراز کشیدم و باز بلند شدم و دیدم نه خیر اینها خیال رفتن ندارن و باز دو باره دراز کشیدم وبا خودم فکر کردم که بخل ورزیدنمان واسه یه دست شکار چه بلایی سر مان آورد. بلند شدم و راهی شدم. همین که در مسیر دیدشان قرار گرفتم . دیدم که سوار ماشین شدند و حر کت کردند و من هم خاطر جمع رفتم سراغ قوچ و آوردمش پای ماشین و آمدم خانه. روز بعدش محمد کل و شریفی رفته بودند به یه شکار گاه دیگه و یه قوچ هفت خوب زده بودند! اینجوری با یه پروانه دو تا شکار نصیبمان شد








۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

آفتاب از كوه سر زد تا كه ترك خي(خواب)كنم

گوسفندان را به صحرا برده وهي هي(حي حي)كنم
















اينم دو تا از سگاي گله كه يه فيلم هم از مبارزه با كفتار ازشون دارم كه اگه عمري بود بعدا مي ذارم



با سلام خدمت همه دوستان عزیز .امیدوارم که سال خوشی رو آغاز کرده باشین و حسابی بهتون توی این ایام نو بهاری خوش گذشته باشه.واسه من که سال خوبی بود البته تا اینجای کار.کل تعطیلات رو مهمان دار 34 مهمان ثابت و n میهمان غیر ثابت بودم. البته نه در شهر بلکه در دل طبیعت و روستا و باز البته به استثنای روز طبیعت! یه اتفاق جالب هم امسال در منطقه ما افتاده بود که از این قرار هستش که بر اثر حفاظت شدید ماموران از مناطق حفاظت شده و سر کشی های دائمی به مناطق با موتور حتی در نوک کوهها ! حیات وحش از این همه حفاظت دلزده شدند و ریختند به مناطق آزاد چنانچه در یکی از کوههای نزدیک دهمان که حد اقل من به یاد ندارم در بیست سال گذشته شکاری در آن منطقه بوده باشد چند میش و بره ساکن شدند. حالا بقیه شکار گاهها چه خبره خودتون حدیث مفصل از این مجمل بخوانید!
خلاصه در این ایام سری هم به گله بز و گوسفندان خودمان هم زدیم .نمی دانم این نتیجه نصایح پدر بزرگم بود یا تاثیر ژنتیک یا هر چیز دیگر که با اینکه حرفه اصلی ام هیچ ربطی به این امورات ندارد دست بر دار مراتع پدری نیستم و به زور می خواهم هم چنان در مراتعمان مالهای خودمان چرا کنند!حال بگذریم . یادگذشته ها به خیر که در فصل بهار به بزغاله چرانی یا به همراه گله میرفتم. چیز های زیادی از چوپانها یاد گرفتم . از توصیفات ساده اما کاربردی که برای اوضاع کواکب برایم نقل می کردند تا پیش بینی بی نقص وضع هوای آتیه که از روی حتی فرم چرا یا خسب گله ارائه می دادند! مرحوم پدرم چوپانی داشت که اسمش نعمت بود(خدایش بیامرزد) برای کبک و تیهو ها حفره ای لانه مانند در زمستان درست می کرد و آن بیچاره ها هم در بهار در آنها تخم می گذاشتند و بعد بهار با آنها خاگینه درست می کردیم . تمامش زرده بود! امسال هم دو لانه تیهو دیدم که یکی 8 تا تخم داشت ودیگری 19 تا اما از سر و صدا هایشان معلوم بود هنوز کرک نشده اند و قرار است هنوز تخم بگذارند.
می خواستم برایتان یک خاطره شکار متناسب با سال بذارم اما هر چه گشتم عکس مربوطه رو توی آلبوم پیدا نکردم و معلوم نیست به کسی دادم یا گمش کردم . به هر حال یه خاطره دیگه می ذارم امیدوارم که مقبول بیفته...

حوالی سالهای 67-66 بود که به همراه محمد کل(رفیق ثابت اشکارمان) برای شکار عازم شدیم. یادم هست محمد کل اولین بارش بود که به شکار بزرگ با من می آمد و بیست سال بیشتر نداشت. خلاصه در عصرگاهی در اواخر پاییز(آذر) از شهر یک راست عازم شکار گاه شدیم . حوالی غروب پای کوه رسیدیم و حالا که از ماشینمان پیاده شدیم. و وسایلمان را می خواهیم ببریم متوجه شدیم که سفره نانمان را نیاورده ایم !
با خود گفتم فردا تا ظهر که هر جوری باشه شکار می کنیم و نهار یا همینجا می خوریم یا می ریم بیرجند پس امشب رو هر جوری باشه سر می کنیم. خلاصه در حالی که چوب جمع می کردیم خودمان را به دخمه مورد نظر رساندیم که شب رادر آنجا سحر کنیم . هوای سرد قوس مجبورمان کرد که جایمان را نیز با شنها و خاکهای کنار آتش که از گرمای آن تابیده شده بود فرش کنیم ...خلاصه سحر گاه در گذر مورد نظر بودیم و باد هم موافق بود و از قبل خبر حضور شکار را هم داشتم و منتظر بیرون زدن موهای خورشید بودیم. هوا روشن شد هر چه دوربین انداختیم خبری از شکار نبود . به سمت گذر دوم حرکت کردیم و آنجا هم چیزی نبود و چند ساعت الکی معطل شدیم . به گذر بعد رفتیم و بعدی و بعدی تا اینکه یک دال(کوهستان)تمام شد . از گذر آخری که پایین آمدیم چند رد پای تازه بود که حدس زدم مر بوط به شکار چی ها باید باشد و همانها شکار ها رو رم داده بودند. با شکم گرسنه چایی مهیا کردیم و حسرت خوردیم که چقدر از صبح کبک و تیهو ها جلویمان در می آمدند و ما به خیال اینکه در کوه شکار هست کاری به کارشان نداشتیم(گرچه هر دو سرپر گلوله زنی داشتیم) بعد از چای در جلوی آفتاب بر سنگهای گرم مطبوع دراز کشیدیم که خواب ما را در آغوش کشید و چشم که باز کردیم ساعتی به غروب خورشید نمانده بود. اگر می خواستیم بر گردیم تا نصفه شب به ماشین نمی رسیدیم و اگر می ماندیم هم گرسنه و مضاف بر آن مطمئن هم نبودیم که در کوه مجاور شکاری هست یا نه. هنوز می خواستیم تصمیم بگیریم که صدای کبکها که برای خوردن آب به کنار چشمه زیر پایمان می آمدند معرکه ای در کوه به پا کرد . محمد کل را فرستادم برود نزدیک و وقتی همه دور چشمه جمع شدند بزند ببیند چیزی گیر مان می آید یا اینکه امشب رو هم می خواهیم گرسنه بخوابیم . هوا رنگ پرهای پشت کبکها شده بود و کبکها همه دور چشمه جمع شدند و یک کبک نر بالای یک سنگ داشت بانگ می زد و بقیه را فرا می خواند که بیایید و آب بخورید که صدای تفنگ محمد بلند شد. همه پریدند هیچ چیزی کنار چشمه معلوم نبود محمد پایین رفت و با سه تا لاشه کبک له و لورده بالا آمد. دو تا که کاملا نفله شده بودند اما یکی بد نبود . کبکها رو آماده کردیم و به سمبه تفنگ کشیدیم و جای شما خالی آنقدر چسبید که انگار مائده بهشتی می خوردیم . بد بختی دیگه این بود که پتو و کیسه خوابمان را در دخمه شب قبل گذاشته بودیم و تا صبح از سرما به قول بیرجندی ها کنجد پاک کردیم ! سحر گاه روز بعد وارد کوهستان بعدی شدیم و در گذر اول دو تا رد پای بزرگ دیدیم که به وجد آمدیم چند قدم جلوتر رد پای تازه بزرگی دیدیم. محمد گفت بیا زیر پایمان را نگاه کنیم حتما همینجاها باید باشن؛ ساعتی در سنگ لاخهای زیر پایمان کند و کاو کردیم اما جز چندین رد که هر کدام مربوط به زمانهای مختلفی بود چیزی ندیدیم . به گذر بعد رفتیم و دوربین انداختیم اما چیزی ندیدم. بالای کوه مجاورمان را با دوربین پایین می آمدم که یه چیزی دیدم که رفت اونطرف کوه. خوشحال شدم و به محمد کل گفتم بریم که شکا را رو دیدم. خودمان را به سرعت بالای کوه رساندیم . و آهسته لبه پرتگاه رفتم و دوربین انداختم. یه میش و یه قوچ دیدم مثل مشک شیراز!از بزرگی و چاقی شان هر چه بگم کمه.شاخهای قوچه دور دوم رو تمام کرده بود و وارد سرازیری بعدی شده بود که قاعدتا بالای 10 سال داشت . خودم را عقب کشیدم و اوصافش را برای محمد کل گفتم و از معبری که باید راست باد می کردم سرازیر شدم و محمد هم به دنبالم .رو بر گرداندم و به محمد سفارش کردم که حسابی سعی کند تا آهسته و بی سر و صدا پایین برویم .چند متری پایین رفتیم که جای پای مناسبی نبود و هی سر می خوردیم .یکهو صدای تفنگ بلند شد و گلوله در یک قدمی جلوی پایم سنگها رو سیاه کرد ! تفنگ محمد کل بود. یه عادت بدی که داشت این بود که تفنگ رو بر عکس (چکش به سمت زمین) حمل می کرد و در حینی که داشتیم پایین می رفتیم پایش سر خورده بود و تفنگ روی چکش به زمین آمده بود و الخ. آنقدر عصبانی شده بودم که نگو !پر خاش زیادی به محمد کردم و بهش گفتم «حالا شکارا به جهنم اگه الان گلوله به پای من می نشست توی این کوه که سالی یه آدم ازش رد نمیشه می خواستی منو چطور ببری؟ صد بار بهت گفتم توی شکار نفر جلو سر تفنگ به جلو و نفر پشت سر سر تفنگش به عقب. گذشته از اون این چه ادایی هست که تفنگو چپه بر می داری؟» رنگ محمد کل پریده بود و هیچی نمی گفت . مسیر را بالا آمدم و دو باره سر گذر بر گشتم بدون دوربین نگاهی به ته دره انداختم که در کمال حیرت قوچ و میش رو در همون مکان قبلی دیدم !باورش سخت بود اما آنها سر جایشان داشتند می چریدند دو مرتبه مسیر پایین را پیش گرفتم ،اما محمد کل همان بالا ماند . تا روی سر شکار ها آمدم و آرام سرک کشیدم . سر تفنگ را آرام جلو بردم و روی لبه لاخ گذاشتم مختصری قنداق را بالا کشیدم تا بغل دست قوچ توی نشانه رو بیاد . چکش را کشیدم و از 40 قدمی شلیک کردم و شکار ها گریختند!بی توقف تا دامنه کوه بعدی رفتند و در تپه ای قوچ مکثی کرد که میش هم به او بر سد و از کوه بالا رفتند. متعجب بودم که چه شده ؛مات و مبهوت بلند شدم و لته نمدی رو در کناره لبه لاخ که سر تفنگ رویش بود دیدم . با خود گفتم از بس قنداق رو بالا کشیدم سر تفنگ پایین افتاده و گلوله به سنگ خورده اما ردی از گلوله روی لبه نبود. نتوانستم خودم را متقاعد کنم و پایین رفتم و در پایین هم اثری از رد گلوله نبود با یاس بالا آمدم و تا کمر کوه آمدم و دلم به حال محمد سوخت و دیدم خیلی زیاده روی کردم . صدایش زدم و پایین آمد سعی کردم از دلش در بیاورم اما خیلی بهش بر خورده بود . در کوه جلوتر دو تا زاغ زندگی می کردند که هنوز هم هستند(البته شاید فرزندانشان باشند)و در حال چرخ رفتن در آسمان بودند. به شوخی به محمد گفتم که الان چشماشو در آوردن... همینطور که می رفتیم نزدیک آن تپه ای که گفتم قوچ درنگی کرد خط خونی رو دیدم! سریع بالا رفتم و روی تپه یک بیضی رو انگار با آب پاش خون پاشیده باشن دیدم . به سرعت خودم رو به دهنه کوه بعد رسوندم و بدون دوربین قوچ رو دیدم که خسبیده . سریع تفنگم رو پر کردم و به سمت قوچ رفتم و اینبار هم محمد با من نیومد. نزدیک قوچ رفتم . دقیقا گلوله به شریان براکیو سفالیکش خورده بود و خون داشت جهش می کرد اما قوچ سر حال بود . نزدیک و نزدیک تر رفتم ...چشماش مایل به سبز بود . نمی دونم چرا ترسیدم . شاد به خاطر اون بود که وقتی تفنگ محمد آتش خورد فرار نکرده بود . حمد و سوره ای خواندم و دیدم نه خیر ظاهرا از ما بهتران نیست! ولی باز هم جرئت نمی کردم ،به پشت سر نگاه می کردم و با دست به محمد کل اشاره می کردم که بیا . اما نمی آمد . خلاصه اینقدر تابلو بازی در آوردم که قوچ متوجه شد و باز گریخت اما کمتر از صد قدم بعد واستاد و دو باره نزدیکش رفتم . چکش رو کشیدم قوچ هر چند لحظه سرش پایین می افتاد و چشماشو می بست و باز دو باره انگار که از خواب بپره سرش رو بالا می آورد. نشانه رفتم و بلند گفتم :پیرمرد هول نکنی می خوام تفنگ بزنم! و سر بالا آوردن قوچ همان و ماشه خالی شدن زیر انگشتم همان. قوچ افتاد اما عجب قوچی، 11 سالش بود و آنقدر چاق بود که نگو. یه لایه چربی و یه لایه گوشت و همینطور الخ.