The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

سيرابي با طعم پرتغال!




چون قمریان در کوهسار،چون کبک در فصل بهار

ازشوق آن زیبا نگار، من «هو» زنان « یا هو» زنم

گشتم بسی من دلفکار، جان را به تو سازم نثا ر

ای شافع روز شمار، من «هو» زنان «یا هو» زنم


من عاشق زار توام، از جان خریدار توام

شیدای رخسار توام،من «هو» زنم «یا هو» زنم


با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز
برام نوشتن خاطرات توی وبلاگ بهانه ای شده که هرز چندگاهی سری به دفتر خاطراتم بزنم و سیری در گذشته ای که لای میله های حروف زندانی کردم بزنم و تلنباری از جزئیات و کلیات ماوقع رو که غنوده در حافظه ام خاک میخورن رو بیدار کرده و کنار هم بچینم و باز انگار مجدد اون وقایع مثل یه فلاش بک جلوی چشمام ظاهر بشه. براتون خاطره ای نچندان قدیمی مینویسم امید دارم مقبول حضورتان بیفتد؛
شهریور ماه سال 80 بود و من هم مثل هر شکارچی دیگری در اون ایام به تب شکار مبتلا شده بودم لکن مشغله های ریز و درشت زندگانی حتی چند ساعت وقت آزاد رو در اختیارم نمی گذاشت و دوستان روزی نبود که منو دعوت به شکار نکنن و اما من علی رغم میل باطنی نمی تونستم باهاشون برم. بالاخره به طور شگفت آوری در اوج هفته کاری 2 روز مجال برام فراهم شد که به همین خاطراز خوشحالی سر از پا نمی شناختم مضاف بر اینکه یک ماهی می شد که نتونسته بودم اونطور که باید و شاید سری به کوه و صحرا بزنم. با محمد کل که رفیق پایه و ثابت شکارم بوده و هست و معرف حضور دوستان نیز میباشد تماس گرفتم و خوشبختانه محمد هم با بالا و پایین کردن برنامه های کاری اش توانست برای آن دو روز وقتشو خالی کنه . پس قرار و مدارها رو گذاشته و بی صبرانه منتظر وقت موعود بودم. شب به خانه رفته و دستی به سر و گوش ماشین شکار کشیدم که یه ماهی میشد حتی استارت هم نخورده بود و بعد هم جمع و جور کردن مختصر وسائل و خرت و پرت های شکار ، خلاصه کلام ساعت چهار و ربع صبح لباسهایی که هنوز بوی دود اون نپریده بود، رو به تن کرده و از خانه بیرون زدم . با محمد ساعت چهار و نیم قرار گذاشته بودم و از آنجایی که بیرجند شهر کوچکیست و نیم ساعته میشود از یه گوشه اون به گوشه دیگه رفت منهم راس چهار و نیم روبروی خونه محمد رسیدم و هنوز داشتم سر و ته میکردم که محمد از پشت در حیاط بیرون اومد و در حالیکه تفنگ در یه دستش و توبره وسایلش هم توی اون یکی بود به سمت ماشین اومد . همیشه در طی این بیست و چند سالی که با اون شکار میرم آدم آن تایمی بوده و نه توی کوه و نه موقع حرکت بدقولی توی کارش نیست . خوشحال و پر انرژی حرکت کردیم و بعد از چندی توی خاکی پیچیدیم. وانت تویوتای دو کابین 92 که عادت داشت توی خاکی عقربه کیلومتر شمارش از کمند اعداد فرار کند در سینه کش جاده خاکی با اینکه پدال گاز به کف اتاق چسبیده بود از 140 بالا نمیکرد و سفیدی باریک جاده رو که در کنتراستی جالب با سیاهی شب دیده میشد رو چاک زده و به جلو میرفتیم. سالیان سال در این شکارگاه به شکار رفته بودم و کوهستان را بهتر از کف دستم میشناختم. هنوز هوا تاریک بود که به پای کوه رسیدیم .
سریع وسایل رو برداشته و به سمت کوه حرکت کردیم . با توجه به وضعیت باد مسیری رو انتخاب کرده بودیم که می بایست از 5 قله رد میشدیم و در گذرهای مربوطه مابین آنها را پاک می کردیم. به کمر کش قله اول که رسیدیم خورشید آرام آرام به قول منوچهری مثل کله دزدی که از مکمن بیرون بیاید از لای کنگره کوهها و از دور دست بیرون خزید و هوا را لحظه به لحظه روشن میکرد . من مشغول محیا کردن چای و صبحانه شدم و محمد کل هم دامنه های نزدیکمان را که در نور کم قابل روئیت بود را دوربین میکشید . صبحانه ما از ترکیب کمی روغن زرد با شیره انگور(که همش جزء فارم پروداکت خودمون بود) و چای گداجوش تشکیل شده بود. صبحانه خورده و هوا که کاملا روشن شد مجدد دامنه دیدمان و بخصوص ارتفاعات دورتر ( بقول شکارچیان تهرانی آسمان گدار) را پاک کردیم و به سمت گذرگاه اصلی کوه اول حرکت کردیم. هوا عالی بود و نه توی لباسها گرما میخوردیم و نه سردمان میشد. در گذرگاه مستقر شده و دونفری سنگ به سنگ و بوته به بوته دامنه دیدمان را دوربین کردیم . کبک و تیهو های منطقه به جنب و جوش افتاده بودند و دسته دسته توی شیله ها دیده میشدند. دامنه دست چپمان را پاک کرده و مجدد نوک ارتفاعات را به سرعت دوربین کرده و چون چیزی نبود توانستیم به گذر بعدی که کمتر از 100 متر با اولی فاصله داشت جابجا بشیم و دامنه های دست راستمان را هم دوربین بکشیم. گذر دوم رو هم پاک کرده و مابین قله دوم و سوم در گذر اصلی، در دامنه رو به جنوب کوهستان مستقر شدیم و لاخ سنگهای سر به فلک کشیده را دید میزدیم . در لای جرز سنگهای کوه رد آبشار فصلی را به پایین دنبال میکردیم که در حوضچه ماقبل آخر یه گله بزینه هویدا شدند…
باد عالی و ما هم در مافوقشان بودیم . پس بی تردید بلافاصله پس از پاک کردن مسیر حرکتمان به سمتشان رفتیم. ما از بالای آبشار توی شکاف رفته و در امتداد آن پایین آمدیم . تقریبا تا 150 متری شکارها آمدیم و روی لبه سنگی مابین زمین و آسمان مستقر شدیم تا شکارها رو برانداز کنیم. بزغاله ها هنوز از مادرهاشون جدا نشده بودند و دور و بر مادرهاشون مشخص بودند . هر چه بدنبال تکه سر گشتیم چیزی ندیدیم و فقط یه بَخته تویشان بود. کمر شکن آمریکایی تک لول رو برداشته و به تنهایی با احتیاط از دره پایین رفتم. به پله فوقانی بالای سر شکارها رسیدم که نهایتا 40 متر باهاشون فاصله داشت. لول تفنگ رو وارسی کردم که مسدود نشده باشه . بعد آرام سرک کشیدم . گله رو نگاه کردم . بعد هم به بخته جوانی که کافی بود انگشتم اندکی روی ماشه فشار وارد میکرد تا به صخره ها میچسبید... اصلا چاق به نظر نمیرسید و مضاف بر اینکه جوان هم بود و میشد حدس زد برای جمع کردن همین گله چقدر زحمت کشیده و پوزه ریش سفیدها رو به خاک مالیده. دوستان شکارچی و طبیعتگرد حتما صحنه مبارزه تکه ها رو دیدند . تکه ها خودشون رو روی پاهاشون بلند میکنند و شاخهاشون رو به فرم شمشیر زنی به هم میکوبند و این بر خلاف قوچهاست که اکثرا از روبرو به هم شاخ میزنند …
به هر جهت در آن لحظه عوض اینکه ماشه را بچکانم انگشت روی ضامن کشیدم و عقب رفتم و به سمت بالای آبشار مسیر آمده را دست خالی برگشتم و پیش محمد رفتم. محمد جریان رو پرسید.گفتم چیز بدرد خوری نیس. و پیشنهاد دادم اینها رو همینجا ول کنیم و الباقی کوهستان رو هم بریم. اگر چیز بهتری دیدیم که چه بهتر و اگر نه که بر میگردیم و همینها رو پیدا میکنیم و همون بخته رو میزنیم. محمد هم قبول کرد و مجدد صخره های صعب العبور رو که پایین آمده بودیم رو بالا رفتیم. محمد جلو بالا میرفت و من از پشت سر، یه سنگ زیرپای محمد شل شد و خواست سقوط کنه که من به سرعت پامو روش گذاشتم تا از سقوطش جلوگیری کنم اما اون یکی پام سر خورد و کلی سنگ و سنگریزه از زیرش به ته دره سرازیر شد و همه شکار ها رو فراری داد… با حسرت و افسوس شکارهای از آب نمک گریخته را نظاره کردیم و مسیرمان را ادامه دادیم . بعد از لای دره های پیچ در پیچ به سمت شیب قله سوم در حرکت بودیم که ناگهان یه قوچ که مشغول خوردن برگهای درختان بنه کوهی بود ما رو غافل گیر کرد و در امتداد همان دره ای که ما داخلش بودیم به سمت بالا رفت و منم فی الفور تفنگ رو به سمتش بردم اما نمیدانم چه مرگم شده بود که نتوانستم شلیک کنم و قوچ از دامنه دید خارج شد…محمد که به هوای من بدون هیچ واکنشی تنها ناظر ماوقع بود... از این اتفاق پکر شده بود و به من گفت: نکنه دیشب نخوابیدی؟قوچ مفت رو فراری دادی! خودم هم گیج شده بودم . منی که بارها در دامنه تیر اندازی بسیار کمتر از این موفق به شکار شده بودم اینبار مفت و مسلم شکار رو از دست دادم. حرصم در آمده بود …با خودم میگفتم این دیگر یعنی چه؟ در ذهنم پاسخ میدادم شاید به خاطر اینکه مدتی از آخرین تیر اندازی که کرده بودم میگذشت اینطور ناشیانه عمل کردم. اما دیگر افسوس فایده ای نداشت.
مسیر را ادامه دادیم و خودمان را به بالای قله رساندیم . چند تیغه کوه به صورت موازی هم در سمت چپمان بود که به تدریج از بالا به پایین ارتفاع هرکدام کم میشد. مشغول دوربین کشیدن بودیم که شاخهای تکه ای در لای سنگها دامنه رو به شمال تیغه سوم(با احتساب تیغه ای که رویش مستقر بودیم) توجهم رو به خودش جلب کرد. با آرنج ضربه ای به محمد که کنارم دراز کشیده بود و مشغول دوربین کردن بود زدم و محل تکه رو بهش نشون دادم. محمد خوشحال شدو مشغول سیاحت تکه که توی سوراخ طاقچه مانندی چپیده بود.دامنه دیدمان و اطراف تکه را بدقت کند و کاو کردیم و اثری از شکار دیگری نبود. محمد گفت می خوای چه کار کنیم؟ با دوربین نگاهی به علفهای گرواش(دم اسبی) تیغه دوم زیر دستمان کردم و ملتفت شدم که انگار توی باد پیچی هست . به محمد گفتم که با این اوصاف ما نمی تونیم سراغش بریم .بنظرم کمی صبر کنیم و وقتی مطمئن شدیم که تنهاست صداش بزنیم تا خودش بیاد پیش ما !محمد گفت نظر خوبیه اما این تکه به این بزرگی بعیده که تنها باشه ، احتمالا ته شیله زیر تیغه که ما نسبت به اون دید نداریم واسه خودش یه گله داره…به هر حال ما چاره ای جز صبر کردن نداشتیم . همانجا توی آفتاب دراز کش یه ساعتی بودیم . حوالی ساعت 11 که خورشید خوب بالا آمده بود و سایه های کوه از بین رفت تکه از جاش بلند شد و انگار می خواست به دامنه پشتی تیغه سوم بره . به محمد گفتم این حتما تنهاست چون اگر بز داشت بعید بود که توی این وقت سال اینقدر ریلکس عمل کنه.
محمد یه گلوله زنی 5 تیر کالیبر 45 روسی آورده بود . تفنگ رو از محمد گرفتم و لولش رو خالی کردم و اونو سمبه کشیدم و تمیز کردم و بعد چند مرتبه گلن کشیدم که مطمئن شم اگر لازم بشه چند تیر بیندازیم خوب کار میکنه و بعد یه فشنگ انداختم توی لول و ضامن گلگدن رو خوابوندم . به محمد گفتم هر چه بادا باد …غار می کنم_غار کردن اصطلاحی است که در واقع به تقلید کردن صدای شکار در فصل قوچ دو گفته میشود که برای شکارهایی که تنها هستند کاربرد دارد_در حالی که با دوربین مشغول سیاحت خرامیدن تکه روی لبه تیغه سوم بودم آرام و خفیف صدای بععععع مانندی رو ایجاد کردم . تکه سر جاش ایستاد و سرش رو طرف ما چرخوند . کمی معطل نگهش داشتم و مجدد همون صدا رو اندکی بلند تر تکرار کردم . گوشهایش را بلند کرد و اونهم جواب داد . مجدد تکرار کردم و اینبار محمد کل دو تا ریگ به اندازه تیله رو از صخره ای که رویش مستقر بودیم سرازیر کرد_اینهم یکی از روشهای جلب شکار در فصل قوچ دو است_ که به محض بلند شدن صدای سنگها تکه به سمت ته دامنه روبروی تیغه شروع به دویدن کرد. محمد سفارش کرد که تا روی لبه رسید بهش امان ندم. تکه بع بع کنان روی لبه تیغه دوم که از محل استقرار ما نهایتا 200 متر فاصله داشت ظاهر شد و به سمت ما سینه داده بود … چند قدمی این پا و اون پا کرد . من آرنج دست چپم رو روی زمین گذاشته بودم و تفنگ رو به دست چپ تکیه داده بودم . تکه سر و صدا میکرد اما انگار نمی خواست پائین تر بیاد و راست مگسه تفنگ قرار بگیره .قنداق تفنگ به زمین رسیده بود اما تکه توی نظر نمی آمد .تکه یکهو انگار بو برده باشد سر و ته کرد و قدم زنان دوباره به سمت لبه تیغه میرفت… غیظم گرفت … با خودم گفتم اینم میخواد مثل قوچ مفت مفت در بره… بی خیال نشانه گیری با تکیه گاه شدم و سریع از حالت دراز کش به حالت نشسته در آمدم و لحظه ای تکه هم از حضور من مطمئن شد و منهم بغل دستش رو توی نشانه رو گذاشتم و در حالی که هنوز قدم میزد و فرمان دویدن رو مغزش صادر نکرده بود ماشه کارابین زیر انگشتم خالی شد و تکه روی زمین نشست …مجدد بلند شد و چند قدمی رفت که محمد گفت: بزن…بزن …یکی دیگه… گفتم نمی خواد ، اونجایی که باس می خورد ، خورده… و همینم شد و قدمی به لبه تیغه مانده تکه دو باره خسبید . به سمتش رفتیم . اینقدر مغرور بود که هنوز کله اش رو روی زمین ولو نکرده بود . دوربین رو از توبره بیرون آورده و عکسی انداختم . محمد شاخهایش را گرفت و کارد رو زیر گلوش گذاشت و… توی 8 سال و نسبت به هیکلش خوب چاق بود . تکه رو تا پای چشمه آورده و جگرش رو به سیخ کشیدیم . اما ظاهرا این نصف روز کوهنوردی ما رو اغنا نمیکرد پس بنا شد که شب رو هم در کوه بمانیم . آبادی متروکی در دامنه کوهستان بلد بودیم که یه کلبه قدیمی هم داشت و میشد با ماشین هم تا حوالیش رفت . پس خود را به ماشین رسانده و به سمت همانجا حرکت کردیم . کلبه رو تر و تمیز کردیم و وسایلمون رو توش چیدیم . کلبه نهایتا 6 متری با دیوارهای سنگی و داخلش هم تمام کاه گل و مسقف با شاخ و برگ درختها و بوته های کوهی… و اجاقی هم در کنار در ورودی… به دلیل زیاده روی در نهار ، اصلا به فکر شام درست کردن هم نیفتادیم اما تصمیم گرفتیم برای صبح یه کله پاچه سیرابی درست کنیم .(محمد کل آشپزیش حرف نداره) شاخهای تکه رو اره کردیم موهایش رو با آتش حذف کرده و الخ… شب بود و دیگ کله پاچه و سیرابی ما روی اجاق قل قل می کرد و من و ممد هم در تاریکی پرتغال میخوردیم و پوستاشو توی اجاق می انداختیم…صبح که مشغول خوردن سیرابی ها شدیم . نگاهی به هم انداختیم و دو نفری گفتیم : مزه پرتغال نمیده؟؟؟ وای تازه فهمیدیم چه گلی کاشتیم.شب قبلش وقتی پوستهای پرتغال رو توی اجاق می انداختیم چند تایی از لای در نیمه باز دیگ به داخلش افتاده بود و پوستهای پرتغال مثل تیکه های شکمبه پخته شده بود… و اینهم ماجرایی بود که گذشت و خاطره شد



رفقای قدیم می دونن رسم ندارم عکس شکار بذارم .اما چه کنیم که جوانترها ازم میخوان اینکار رو بکنم و از اونجایی که بر حسب سی و خورده ای سال کار با جوانان به خلقیاتشون واقفم دلم نیومد خواستشون رو زمین بذارم .البت یه عکس آنالوگ بدرد نخور که باز اسکنم بشه که این حرفا رو هم نداشت.
 در پناه حق

كلژدك هاي وا‍ژگون

با سلام بر دوستان عزیز



امسال بیرجند با خشکسالی وحشتناکی دست و پنجه نرم می کند و کثرت قنوات یا خشکیده شدند و یا آنقدر کاهش دبی پیدا کرده اند که آبشان کفاف آبیاری مزارع را نمیکند اما متاسفانه برداشت آب ازچاهها و بهتر بگویم به یغما بردن آب از این طریق همچنان شبانه روزی و بی وقفه انجام میشود و روزبه روز این ذخیره هزاران ساله که قطره قطره جمع شده دریا دریا به هدر می رود.
من هر ساله در بند های خاکی که در اطراف روستا دارم و زمستان با آب باران مشروب می شوند اقدام به کاشت جالیز خربزه و هندوانهـ که ما بهشون پالیز یا فالیزمیگیم ـمیکنم اما همانطور که حضور انورتان عارض شدم به دلیل خشک سالی امسال هیچکدام از آنها آب نخورده و از آنجایی که عادت به خوردن محصولات ارگانیک دارم انگار میوه های بازار از گلویم پایین نمی روند بهمین جهت اقدام به محیا کردن زمین کوچکی ازکشتزار های قنات کرده (کشمون) و با زدن از سهمیه آب درختها چند بوته ای خربزه و هندوانه کاشته ام که در تابستان از این دو محصول مستغنی باشم و بهانه ای هم بدستم بدهد که هر هفته به روستا رفته و به قول همسرم اونجا برای خودمون کولی بازی در بیاریم !
اما مشکل آب یکطرف و دیگر مصائب پروراندن محصول سمت دیگر! دربدو امر که سمپاشی برای جلوگیری از آفت زدن توسط آفات نسبتا میکروسکوپی وبعد هم سر وکله زدن با آفات ماکروسکوپی که سر دسته شان این کل‍ژدک ها (کلاغ زاغی) هستند . من نمی دانم این پرنده چطور بساط تولید مثل پر رونقی دارد که هر چه من اینها رومیکشم بازسال بعد انگار بیشتر میشن؟ حالا شما اینها رو با زاغی های دیگر ولایات ایران قیاس نفرمایید که آنقدر پر رو هستند که تا یک قدمیشان هم میشود بهشون نزدیک شد . کلژدک های منطقه ما از500 متری من هم فرار میکنند و همین چهار پنج تایی که اخیرا زدم هم با استمداد از لطایف الحیل تونستم شکارشون کنم . خوشبختانه با آویزان کردن لاشه کل‍‍ژدک ها بر سر یه چوب و داخل مزرعه تا مادامی که اون لاشه آثاری ازش باشه هیچ کلژدکی وارد اون منطقه نمیشه و منهم ازاین ترفند واسه درامان ماندن محصولاتم سالهاست که بهره میبرم.

هندوانه ای که کلژدک ها ازش نمونه برداری کردن!



کلژدک واژگون



انجیر های زرد... مورد علاقه من و کلژدک ها





میوه های کویری کوچک اما شیرین







گزینه ای دیگر از منوی غذای کلژدک ها
اینها گلابی زمستانی هستند که خیلی دیر میرسند و به علت داشتن پکتین بیشتر نسبت به ناک و گلابی های زرد سفت تر هستند.







آفتابگردان نماد زندگي