The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب چله

از خم زلفت دل شیدا شکست

شیشه می در شب یلدا شکست

بس که زدم ریگ بیابان به سر

خار مغیلان به کف پا نشست

پیرهن عصمت یوسف درید ! ای دریغ ای دریغ

از غم آن پشت زلیخا شکست

کشتی ما بر لب دریا نشست ای دریغ ای دریغ....



با سلام خدمت دوستان عزیز

شب چله هم آمد و افسوس که امسال با این کار های ناتمام و دوری از خانواده . عوض اینکه بنشینیم و هندوانه شب یلدا بخوریم و مراسم کف زنی انجام بدهیم باید در اتاق خود نشسته و کار ها رو سامان بدم. امیدوارم به دوستان خوش بگذره
*************************************************************************************
پی نوشت
مراسم کف زنی مراسمی است که در شب یلدا در جنوب خراسان موسوم و مرسوم است و در طی این مراسم با استفاده از یک ریشه گیاه غده ای به نام بیخ(BIKH) کف که تقریبا مانند بستنی ست درست می شود و عموما این کف را با شیره انگور و مغز پسته میکس میکنند و بعد هم میل. گفتنی است در گذشته همانطور که در تصویر فوق مشاهده می شود این کار رو به کمک ابزار یک دسته شاخه درخت گز به عنوان همزن و یک تقار سفالی انجام می دادند.و در حالی که کف زنی توسط عمدتا جوانان به صورت دوره ای انجام می شد مراسم شعر خوانی به همراه دایره زنی(دف نوازی)هم انجام می شد.
تصویر فوق را از اینترنت گذاشتم.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

تنهايي آخر هفته

سلام بر دوستان عزيز


اين چند روزه اينقدر سرم شلوغ بود كه اصلا اين شكار آخر هفته هم به من نچسبيد و نتونست حالمو جا بياره.هنوز كبكاي بيرجند اونطور كه بايد چربي نگرفتن.اما ازماه آتي فكر كنم زمان خوبي واسه شكار اونها باشه.با اين مشغله ها مجال ندارم كه خاطره شكار درست حسابي بگذارم.ناچارا بايد به همين عكسهاي بي كيفيت اكتفا كرد.



سياه سينه هاي در سايه

چند تا تيهو زدم كه به طور عجيبي گنده بودند.(حتي بزرگتر ازكبك!) براي مقايسه يه سياه سينه رو كنارشون گذاشتم

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

طبیعت بیرجند

با سلام خدمت تمام دوستان عزیز

امروز بالاخره مسافرت 17 روزه امرژنسی ما تمام شد و صبح رسیدم بیرجند و تا حالا یعنی ساعت 16 از فرط خستگی یک کله خواب بودم. به مناسبت اینکه بالاخره زور ما به این بلاگ اسپات چرمید و تونستم پس از مدتها عکس توش قرار بدم. یه سری عکس از حدود یه ماه پیش که در خلال دو سفر گرفتم و کاری هم به مبحث شکار نداره!رو براتون می ذارم. راستی با خبر شدم که کل پروانه های شکار بزرگ بیرجند که قراره بزودی صادر بشه تنها 5 فقره هست به این ترتیب که دو تا اکو توریستی و 3 تای دیگه عادی هست اونم واسه شکار گاههای که بعید می دونم این طایفه ای که اینجوری میرن شکار حتی موفق بشن یه شکار هم توش پیدا کنن. به هر حال این اقدام زیرکانه اداره محیط زیست بیرجند از سوی طبیعت دوستان قابل تقدیره. بگذریم...






دره اشباه ببخشید اشباح!!!











ته دره دوربین فراموش نشه!













گز زار


رود نیمه جان. بعید می دانم امسال پرندگان آبزی سری به آبگیر های این رود خانه بزنند


وقتی از کمتر از یک متر با دوربین 8 مگا پیکسلی اینطور عکسی بگیری بهتره تا آخر عمر ادعای عکاسی نکنی




شیرجه موفق!
ما رو چه به این قرتی بازی ها! همون به سبک خودمون پرنده نگری کنم بهتره!


اما این کاکلی ظاهرا قهر کرده بود و خیال بالا آوردن کاکلش رو نداشت
و شکار چی خسته....


خوردن چای گداجوش و چک کردن پایان نامه بچه ها آنهم در طبیعت چه مزه ای داره



بقایای یک آبشار کوچک




عیش شبانه خرگوش با ریشه بیدمشک




وخمیازه یکی از سگهای گله...چه کیفی می کنه

و مسیر برگشت...
پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

طعم تیهو

با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز

از مهر ماه امسال تقریبا هر هفته پنجشنبه ها برای تدریس به طور داوطلبانه به یکی از شهرستانهای استان می روم. و چون اداره محترم پانسیون در اختیار گذاشته گاهی شب را مانده و جمعه ها را با رفقای قدیمی آن منطقه به صحرا گردی و اگر هم مجالی پیش آمد به کوه می روم. یکی از دوستان قدیمی یک شش تیر ایرانی دستکش برایم فراهم کرده که مجبور نباشم کشان کشان با خودم تفنگ بیارم و ببرم. خلاصه این هفته با یکی از دوستان که بار اولش بود که به شکار می رفت و او هم مثل من اصطلاحا پروازی بود ،سری به صحرا زدیم و در بین راه با 5 تا تیهو مواجه شدیم که از جاده رد می شدند. ماشین را نگه داشتم و تفنگ را از پنجره بیرون دادم و تیهو ها ردیفی داشتند حرکت می کردند. یک فشنگ چهار بدرقه شان کردم که هر پنج تا مچاله شدند. بعد مسیر را ادامه دادیم و سیاه سینه ها یکی یکی و گاهی جفتی در هوا می پریدند. به دوستم گفتم بیا پشت فرمان بنشین تا شانسمان را روی اینها امتحان کنم. بر عکس از لحظه ای که دوستم پشت فرمان نشست انگار سیاه سینه ها فهمیده بودند چه خبر است و هیچ کدام به سمت ماشین نمی آمدند. بالاخره یکی در امتداد جاده (جاده که چه عرض کنم کوره راه) به سمت ما آمد و حسابی هم پایین می آمد مگسه را جلوی سینه اش گذاشتم و زدم. شانسی افتاد... دیگر حوصله نداشتیم شکار کنیم چون از روز قبل این بچه های نفهم تمام رمقمان را کشیده بودند. در کنار یک حوض کمپ کردیم و تا غروب با هم گپ زدیم.
ظاهرا هنوز هم باید دست به دامن فور شیر باشیم. عکسهای من از خودشان بی کیفیت هستند و باز در فور شیر بدتر هم می شن.

پانسیون مرتب (جای زنهای غر غرو خالی)
http://www.4shared.com/photo/oXrmqAXD/__online.html

تیهوی زیبا
http://www.4shared.com/photo/Be76IaDc/__online.html

5 مسافر
http://www.4shared.com/photo/BTADAOva/5__online.html

سیاه سینه

http://www.4shared.com/photo/0GHUg-zB/__online.html

http://www.4shared.com/photo/mMzfaO_5/__1.html

طعم تیهو
http://www.4shared.com/photo/B-b-e29A/__online.html

اینهم عکس دو هفته پیش خانه باغ که کاله جان در خواست کرده بود
http://www.4shared.com/photo/XJgfkNFS/khane_bagh.html

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

یک حا د ثه نا گو ار

هفته گذشته با خبر شدم که یکی از شکار چیان منطقه در میان دو نفر را بر اثراصابت چهار پاره کشته است که شرح ما وقع چنین است:
یک گاو از روستای در میان از ده فراری می شود و صاحب گاو و چند تن از اقوامش به دنبال گاو می گردند اما موفق نمی شوند اونو بگیرن. به پاسگاه مراجعه می کنند و از مامورین می خوان که گاو رو با گوله بزنن چون که گاو به آدمها حمله می کرده اما پاسگاه زیر بار نمی ره. ناچارا می روند و از یکی از دههای اطراف یک شکار چی قدیمی می آورند. و بعد با موتور گاو را در بیابان پیدا می کنند و شکار چی مذکور که نمی خواهم اسمش را بیاورم به گاو که کنار یک تپه بوده نزدیک می شه و با چهار پاره قصد داشته اونو از پا در بیاره. نشونه می بنده و در حالی که گاو به سمتش میومده شلیک می کنه که در همین حین دو تا دیگه که با موتور داشتند دنبال گاو می گشتن از پشت کوه بیرون میان و در راست تیر! متاسفانه هر دو در دم جان می دهند. گاو هم فرار کرده و بالاخره توسط مامورین پاسگاه کشته می شه!
واقعا ماجرای تکان دهنده ای بود گرچه اولیای دم رضایت می دهند اما آن شکار چی بیچاره که من می دانم انسان بسیار معتقدی هم هست نمی دانم با عذاب وجدان چه می خواهد بکند.
من کوچکتر از این هستم که کسی را نصیحت کنم اما عاجزانه از دوستان می خواهم که موقع تیر اندازی حواسشان را خوب جمع کنند !که تیری که از چله رفت دیگر بر نمی گردد.

بها نه

از ره اومد مهربونم،پر از غصه دو چشمانش
بدستش تیهوی زخمی،گل کوهی به دامانش
از ره اومد هوا ابری ، بیابونها مه آلوده
هزاران قلعه سنگی به پای خسته پیموده
از ره اومد شب تاریک ،غبار آلوده و خسته
به روی زخم شمشیرش غبار تیره بنشسته
بیابونها پر از دشمن ،چو خنجر تیر مژگانش
به چشمونش غبار غم ،گل کوهی به دامانش
تفنگ بی فشنگش را، فکنده جانب مرداب
شکسته قرص مه در آب
و...

با سلام خدمت دوستان عزیز
چند روز پیش به واسطه آبیاری کردن زمینهای زعفران به روستا رفتم و همین بهانه سبب شد که در این بحبوحه کار و مشغله مجالی برای تفنگ دست گرفتن دست دهد.
در گذشته نه چندان دور(زمانی که به دهقان آرد نمی دادند و تحت تکفل ساز مانهای حمایتی به اینصورت قرار نبودند) هنوز پا از توی ماشین به زمین نمی گذاشتم که کلی از همین سایه نشینها و آفتاب پرستهای امروزی جلویم سبیل اندر سبیل قد می کشیدند،که کاری هست که ما بکنیم؟ اما امروزه به لطف همانهایی که گفتم. اگر بخواهی یک کیسه مثلا گردو بندازی عقب ماشین کسی پیدا نمی شود که گوشه اش را بگیرد. و بد بختی اینکه حالا برای دیگران که کار نمی کنند به کنار ،دریغ از یک دانه گندم که برای خودشان در زمین بپاشند. و اصلا برای خودشان سوال است که وقتی دولت آرد علیه السلام را مفت می آورد در منزل تحویل می دهد خوب چه کاری است که ما برویم گندم بکاریم؟...به هر حال بگذریم. قدیمها می گفتند که انار ها بایستی باد عقرب (آبان) بخورند تا برسند و زعفرانها هم بایستی از ده روز مانده به این ماه تا ده روز پس از آن شروع به آبیاری شان کنند لکن امروزه از آنجایی که توجهی در هیچ زمینه ای به تجارب گذشته گان نمی شود در این مقوله نیز باغداران و کشاورزان بدعت کردند و در ماه مهر شما شاهد برداشت انار های کال و ترش هستید و هنوز به نیمه مهر نرسیده ایم که بر داشت زعفران ضعیف و بی رنگ و بو شروع می شود. بگذریم...
به ده رفتم و موتور را برداشته و بیل را هم در خورجینش گذاشتم و تفنگ را هم سر هم نموده و روی ترک موتور گذاشته و رویش نشستم و به سمت آبادی که بایستی به آنجا می رفتم حرکت کردم. در بین راه یک دسته تیهو از توی طریقه راه پریدند و در پای یک لاخ نشستند و شروع به بالا رفتن از آن کردند. موتور را به کنار لاخ برده و تفنگ را بیرون کشیدم. همینطور که تیهو ها داشتند جفت پا،جفت پا از یک سنگ به دیگری می پریدند و مسیر صعود پیش رو داشتند دو تا را هم تیر کرده وزدم. هر دو پر پر زنان تا نزدیکی موتور پایین آمدند . از موتور پایین آمده بر داشتمشان که هر دو نر بودند. مسیررا ادامه دادم تا به گز زار رسیدم و همین که واردش شدم چند دسته کبک و تیهو به چهار طرف پریدند. موتور را نگه داشتم و تفنگ را بیرون کشیدم و منتظر باز ماندگان شدم که رخ نشان دهند. یک تیهوی ماده که دامنش را بالا گرفته بود و به سرعت بین گزها می دوید توجهم را جلب کرد. مگسه را به پاهایش چسباندم و یاد این بیت که می گه :چنو که میروی هموار هموار نمی ترسی که در پایت خوره خار افتادم و ...چاپس... دامن از دستش رها شد... مسیر را ادامه دادم که به آبادی مد نظر رسیدم و یکی از دوستان که زحمت امورات کشاورزی زمینهای من را می کشند در کنار استخر منتظر من بود.گله ما هم آنجا بود. خربزه ای از خورجین بیرون آورده و به چوپان دادم و چون چندی می شد که مجال برای دیدن بز و گوسفندان فراهم نشده بود در توی گله چرخی زدم و چند تا را هم چاقاندم(گرفتن گردن یا بلند کردن مالها به منظور بررسی کردن چاقی و لاغری) . چند تا از میشها در بهار قوچ خورده بودند و این موقع سال زاییده بودند که عکس یکیشان را که اتفاقا جَمل(دو قلو) هم داشت را برایتان می گذارم. اصلا بره های این موقع سال مفت هم گرانند و رشد چشم گیری نمی کنند و اغلب در برابر بیماری ها هم ضعیف تر هستند.
به هر حال قَر (شیر تخلیه استخر) را کشیده و به سمت زمینهای زعفران رفتم که از اردیبهشت ماه دیگر آب نخورده بودند. تفنگ را خالی کردم و بین بوته ها انداختم و بیل را برداشته مشغول تمیز کردن جوی آب شدم . بالاخره آب رسید و تا حوالی غروب مشغول آبیاری بودیم. اما به خاطر خشک بودن بیش از حد زمینها و البت خراب کاری موشها که منجر به هدر رفت آبها شد حدود سه چهارم زمینها بیشتر آب نخورد. در حالی که هفت سهم(هفت شبانه روز) آب را بقول خودمان یله داده بودیم. به هر حال من سوار موتور شدم و به سمت استخر رفتم تا قَر را ببندم. که حدود 20 تا کبک از کنار مظهر قنات پریدند. حوصله رفتن دنبالشان را نداشتم. قَر را سر جایش گذاشتم و محکم کردم . که یک نر تیهوی کهنه که هیکلش به اندازه یک کبک دیده می شد . مغرورانه در مظهر قنات می خواند و خیال در رفتن نداشت. به سمت موتور رفته و تفنگ را بر داشتم و فشنگ گذاشتم. و به کنار استخر آمدم و تیر انداختم که به پر پر افتاد . خلاصه اینهم از تیهو زنی به بهانه آبیاری

نمی دانم چرا این عکسها وقتی توی فور شیر می روند چرا اینقدر تاریک می شن. امیدوارم به زودی فرجی بشه و ما بتونیم فی المجلس عکس بگذاریم.
شکار تیهو
http://www.4shared.com/photo/hKjXkoKC/autumn-parteridge-hunt2.html

تیهوی پیر
http://www.4shared.com/photo/wOpBZV-2/autumn-parteridge-hunt.html

بره های بد موقع
http://www.4shared.com/photo/rnz_eYhB/___.html

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

تفا ئل

همراه خسته...له وله وله ...لبها بسته
اسب زخمی، خدا دل شکسته
آی تفنگم ...تفنگ شکسته
ابر تیره به کوها نشسته
در کوههای سنگی
له و له وله
باد و بارون
خواب افتو به سرمای زمستون...والخ

با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز

اینهم از تابستان که باد خزان طومارش را برپیچید و برد تا سال دیگر بهار بر سر شاخسار باز برایمان تحفه بیاوردش. در اول کلام مهرگان را بایستی بر شما تبریک عرض کنم و این جشن در گذشته خصوص دهقانان بود که به پایان فصل برداشت خرمن می رسیدند و آسوده از خرده فرمایشات خوانین و ارباب ها دیگر محصولاتشان را در انبار ها می چپاندند و در ادامه می رسیدند به سرازیری کار و مشقت و تا ماه نوروز(اسفند) دیگر کار چندانی نداشتند و در شبها دور هم در اتاقی محقر که نور بی فروق پی سوزی که در منطقه ما تویش روغن مندو (منداب)می ریختند که در واقع مندو یک دانه روغنی است که می کاشتند و بعد آسیاب می کردند و روغنش را می گرفتند و از آن استفاده می کردند که شبیه روغن کرچک بود خلاصه کاری نداریم این ملت هر شب در چنین فضایی جمع می شدند و تماشا می داشتند و دو به دو و یا هردمبیل هم بیت می شدند و شعر می خواندند و با نوای نی و ضرب دایره ای شبهای بلند را با شادمانی سحر می کردند و تنها خرج این مهمانی ها یک خورجین زردک بود که از انبار زیر زمینی که روستائیان به آن کَن می گویند بیرون می آوردند و یا هم هندوانه دیمی که شیرینی اش لب می ترکاند و آن موقعها خیلی چایی هم توی بورس نبوده و ملت فارغ از مناسبات سیاسی ممالک خارجه و نرخ اجناس و غیره و غیره در آن پارتی های پست مدرنیستی خوش می گذرانیدند و عین خیالشان هم نبوده که ماشین همسایه چند کیلو از مال من بیشتر آهن و پلاستیک دارد و غیره و غیره.
در خصوص نظریات منجمان قدیمی حضور انورتان عارضم که عقیده داشتند مهر گان که در ماه میزان واقع است در حقیقت چون شاهین ترازویی است که سال را نصف می کند و هر چه در شش ماه و خورده گذشته اتفاق افتاده عکس آن در شش ماه بعدی اتفاق می افتد، چنانچه اگر گرمای زیادی در چله تابستان داشتیم عوضش در چله بزرگه با سرما تلافی می شود و ...(الله اعلم)
والبت این موسم برای شکار چیان هم بسیار موسم آشنایی هست چون در کثرت مناطق ایران آغاز فصل قوچ دو است و شکار ها پاوال عوض می کنند . و در گذر کوهها می دوند و قوچها و تکه ها مست هستند و از هر موقع دیگری خنگ تر و البت مغرور تر و در این موسم گزارشات شاخ زنی به شکار چیان و احیانا چوپانانی که هوس شکار می کنند بالا می رود که بنده هم در این خصوص تجاربی دارم.
دیروز توی باغی
( www.4shared.com/photo/asaTF0bc/garden.html خواستم پیوند کنم نشد)که در دل کوه دارم مشغول چیدن انگور های ریش بابا بودم که ما به اینها در اینجا می گوییم انگور مایه میشی که صدای بغ بغ تکه ها و قوچها و پرت پرتس گیسه ها و میشها با صدای کبکهایی که دیوانه وار ککر ککر می کردند و گاهی با پرواز عقابها خفه میشد در هم می آمیخت و مرا از کار وا می داشت و به قول ان شعری که می گوید:من آهوی زخمی تو سایه گیاهی... منم ابر شیطان تو فصل گناهی و الخ حسابی وسوسه ام می کرد.البت در همین چند روز پیش دو مرتبه با دوستان به سفر های ممنوعه رفتیم که بسیار خوش گذشت که ان شاء الله در وقت مقتضی برایتان ماوقع را خواهم گفت. جالب است در همین کوهی که ملاحظه نمودید که اصلا منطقه حفاظت شده نبوده و نیست بنده سالها شکار کردم و پدرم و پدر بزرگم هم اینچنین کردند و کلی هم شکار چیان قدیمی دیگر که ده تا شکار چی خوب این زمانه را بهم بزنی بند انگشت کوچکشان هم نمی شود اما همانطور که گفتم امروز نیز چنین حالی را دارد اما در عوض شکار گاههای معروف دیگری هم داریم که قرق هستند و از دست درازی شکار کشانی چون بنده در امان ! لکن تمام کوههایش را اگر اسکن کنی تعداد شکار ها به بیست تا هم نمی رسد. حالا بیابید پرتغال فروش را! می گویند کلاشها تفنگهای نقطه زن خوبی است،ما ندیدیم والا فقط شنیده ایم!!!
به هر حال برایتان از بین دفتر خاطراتم (به قول همسر جان دفتر محضر!) به تفا ئل خاطره ای انتخاب می کنم و می نگارم . امید دارم مقبول افتد.
بر حسب اعتبار دفتر چه خاطراتم در نیمه دوم آذر ماه سال 78 بود که به همراه محمد کل برای شکار به یکی از شکار گاههای اطراف ده رفته بودیم . یک قوچ خیلی خوب را سراغ داشتیم که دو بار شده بود که برای شکارش رفته بودیم اما در هر دو بار فراریش داده بودیم و یک قوچ بسیار هوشیار بود و از درشتی هیکل هر چه بگویم کم است و سنش 11 سال بود و کرکهایش را هم در آن فصل سال داده بود به همین سبب به رنگ زرد روشن و متمایل به سفید دیده میشد و هیبتی بی همتا داشت. چند تا شکار چی دیگر هم برای شکار او قطار فشنگ به کمر بسته بودند اما مثل ما نا امید بر گشته بودند .خلاصه نیمه های روز بود که قوچ و هیئت همراهش را که در حال استراحت و آفتاب گرفتن بود دیدیم. لعنتی اینقدر زرنگ بود که جاهایی می رفت که هر گز نمی شد بهش نزدیک شوی و اینبار در دره روبرویمان در مکانی بلند تر از ما بود و اصلا ته شیله ها نمی آمد و ما دو بار گولش را خورده بودیم به همین سبب شمع غیرت وجودمان را روشن کردیم و به سمت تِجار کوهی که ما فوق او بود رفتیم که همین رفتنمان دو ساعت طول کشید و مجبور شدیم چندین متر هم سخره (صخره)نوردی با آنهمه وسایل بکنیم و به هر بدبختی بود بالای تِجار کوه رفتیم و باد انگار از دست راست و اندکی هم از پشت سرمان می آمد . نیم ساعتی صبر کردیم که هم نفسمان جا آمد و هم مسیر قوچ را تشخیص دادیم و بعد جا عوض کردیم و صبر کردیم و کردیم و باز هم صبر کردیم و کردیم تا قوچ به فاصله پانصد متری ما آمد و اینبار حسابی با بر نامه آمده بودیم و دیگر قوچ را شکار شده می دانستیم که ناگهان یه باد پیچ ناجوری شد و همانطور که عرض کردم ما هم در آستانه چپ باد بودیم و باد از جای ما ته زد و چند ثانیه بعد قوچ صوتی کشید و گله را رم داد . آنهم چه رم دادنی ... گاهی که قوچها گله را رم می دند گله صد متری بیشتر نمی دود اما این قوچ پدر سوخته آنطور مست بود و جفت می زد که گله را برد و برد تا از نظر ما محو شد و من و محمد کل که جفتمان از
آن آدمهای سرسخت هستیم و به قول مادر خدا بیامرزم که می گفت وقتی دو آدم مثل هم با هم قرار بگیرند هیچ یک جلوی آن یکی را نمی گیرد و جفتشان خودشان را هلاک می کنند. و من و محمد کل به سمت شکار گاه بعدی که با خوش خیالی بیست کیلومتری با ما فاصله داشت آنهم از بین کوههای سر به فلک کشیده ای که مجبور بودیم هی از آنها بالا و پایین برویم حرکت کردیم و همینطور رفتیم و رفتیم که مادر شب می خواست چشمانش را ببندد و سر مای ماه عقرب و قوس هم در بیرجند زعفرانها را از خواب بیدار می کند و انار ها را می رساند و البت استخوان هم می تر کاند! ما هم هر دو با البسه متحد الشکل که به اعتبار اشارتی که در دفتر خاطرات به آنها داشتم از این قرار بود : کاپشن و شلوار های مارک مارشال آمریکایی و چکمه های سر بازی و توبره ها بر کول و من بر نو داشتم و محمد کل هم کمر شکن داشت و به مدل منطقه ما که تفنگها را عادت دارند چپه به دوش می کنند (قنداق سر بالا) که اگر بالای کوهی دیده شدند نشود با یک نگاه تشخیص داد که اینها چوپانند یا شکار چی! و در توبره من یک توبره خالی تا شده که فقط چهار گوشه اش بافته شده و مخصوص حمل لاشه شکار است در کف آن بود و بعد یک قابلمه مسی سه نفره که داخلش یک پاتیل (کاسه) و خورده ریزه های آشپزی بود و بعد یک ظرف آب و چند کیسه نایلون و یک قطیفه نازک نخی و بعد کیسه خواب باز مارک مارشال هم لوله شده روی توبره و در توبره محمد کل هم گدا جوش و الزامات چایی و سفره نان و چراغ قوه و ظرف آب و دوربینهای بپتس(ҴΠƂ )روسی هم بر گردنمان حمایل بود و قمقمه های نظامی که نمد دارند بر کمر و قطار فشنگ هم ایضا و البت یک چاقوی استا کار ساز بیرجندی که پدر این چاقو های سوئیسی به گردشان هم نمی رسد در جیب من.
با همین اوصاف داشتیم می رفتیم که در گرگ و میش غروب انگار از کوهستان روبرو یمان سو سوی نوری هر چند لحظه که با دقت نگاه می کردیم دیده می شد و از آنجایی که در آن کوه گله و دامداری هم نبود ملتفت شدم که باید این آتش شکار چی باشد و از آنجا که گذر خوبی را برای گذران شب انتخاب کرده بود معلوم بود که کهنه کار است اما باز چون در معرض دید آتش روشن کرده بود می شد حدس زد که نباید چندان خبره باشد... من و محمد کل به راهمان ادامه دادیم و دادیم تا به آستانه کوه رسیدیم و پا در مسیر ورودی که گذاشتیم و در جایی که پناه دید بود محمد کل چراغ قوه انداخت که رد ها را نگاه کنیم. خیلی خوب دیده نمی شد اما معلوم بود دو نفر هستند و ردها متعلق به کفشهای کار خانه ساز بود و می شد حدس زد از شکار چی های بومی نیستند چون بومی ها کفشهای اُرسی دست ساز پاشان می کنند. خلاصه رفتیم و رفتیم و به همان قراری که می خواهیم شکار کنیم در آن تاریکی شب که اتفاقا اوایل ماه قمری هم بود به راهپیمایی ادامه دادیم. ماه در برج ماهی (حوت) بود که به قول چو پانان تربت جام ماهی به حوض مهتاب بود! رفتیم و رفتیم که اززیر طاقی که آن دو شکار چی مجهول آنجا بودند سر در آوردیم. حسابی شب شده بود. صدای صحبتی می آمد که آشنا بود . بله صدای مر حوم حجار بود که شنیده میشد که مجال صحبت به همراهش را نمی داد تا ما بفهمیم او کیست. اینجا بود که محمد کل یک نقشه شیطانی کشید و من هم با طناب پوسیده اش توی چاه افتادم. محمد گفت بیا برویم حجار را بترسانیم ،به این ترتیب که از زیر پایشان بالا برویم و بعد من چراغ قوه را توی چشم حجار می اندازم و تو هم هو هو کن تا بترسد . من هم که چشمم آب نمی خورد بتوانیم از زیر طاق بی سر و صدا بالا برویم قبول کردم. و شروع به بالا رفتن از طاق کردیم و رسیدیم لبه طاق که هر دو مثل دو طفل در قنداق توی کیسه خوابهایشان چپیده بودند و حجار بی امان از هر دری وراجی می کرد که محمد کل چراغ قوه را توی چشمانش روشن کرد و من هم شروع به هو هو کردن نمودم که نبودید ببینید این حجار چه عربده هایی می زد. کوه داشت می لرزید این رفیقش هم نعره می زد . بعد دیدم نه ظاهرا اینها دارند قالب تهی می کنند که گفتم منم حجار اینم ممد است اما مگر این حجار ساکت می شد و من رفتم در دهنش را گرفتم و گفتم حجار خجالت بکش بابا هر چه شکار بود که تو فراری دادی! بالاخره به چه بد بختی آرامش کردم و از خجالت آب شدم که چرا عقلم را دادم دست این ممد کل ،هزار فکر و خیال به کله ام زد که اگر این حجار بلایی سرش در می آمد می خواستیم چه گلی به سر بگیرم و حسابی از حجار عذر خواهی کردم اما مگر حجار راضی میشد خصوص اینکه من و او هیچ وقت با هم خوب نبودیم. به هر حال آن شب این محمد کل آبرویمان را برد و دوست حجار ظاهرا کار مند بانک بود و از شکار هم چیزی نمی دانست . بیچاره کم مانده بود خودش را کثیف کند... سحر گاه با حجار و همسفرش در گذر مستقر شدیم و ساعتی از طلوع آفتاب نگذشت که یک شیشک نهیف و دو تا میش و دو تا تقلی هویدا شدند که به سمت پَتو (آفتاب گیر _رو به جنوب_ پاتو تلفظ شود بهتر است) می رفتند ساعتی صبر کردیم اما خبری از شکار مد نظر ما نشد. من چیزی در مورد آن به حجار نگفته بودم و نیم ساعت دیگر حجار را معطل کردیم اما خبری از او نشد و حجار رو به من کرد و گفت بیا این گوی و میدان برو ببینم چه می زنی! من که دنبال آن شکار بخصوص بودم و شکار ها هم بدرد خور نبودند و مضاف بر آن این رفیق حجار را نمی شناختم و نمی دانستم چطور آدمی هست به حجار گفتم برو فلان جا خودت بزن! و بعد مختصری تعارفات حجار رفت به همانجایی که من بهش نشان داده بودم و با پنج تیر ش نشانه رفت ( به گمانم شیشک) و شلیک کرد اما عوض اینکه شیشک بیفتد میش مافوق و دست راست شیشک افتاد و هنوز ده قدم شکار ها نرفته بودند که حجار تیر دیگری انداخت که یک تقلی زار و نزار افتاد و باز یه تیر دیگه انداخت که توی پاهای شیشک گرد و خاک کرد و دو بار در دو یه تیر دیگه به شیشک زد که گرفت توی گردنش و به زیر افتاد! حجار سر مست از جایش بلند شد و به سمت ته شیله رفت و. من و محمد کل هم رفتیم کمک و شیشک را آوردیم پای لاخ و پوستش کردیم و به دال کشیدیم . به زور 8 کیلو هم نبود و گوشتها لخ لخ بود. شقه نکرده رفتم و توبره و تفنگم را بر داشتم و به محمد هم اشاره کردم که بیا ...و راه افتاد م و حجار گفت حاجی کباب نخورده کجا می روی؟ گفتم دندان کباب خوری ندارم ! و بدون تعلل راهم را گرفتم و ممد هم چه از روی اراده و چه از روی معذوریت دنبالم آمد . این کار را کردم که حجار فکر نکند به خاطر اتفاق شب گذشته تما م اختلافات حل شده! البته بعدا شنیدم که رفته بود برای رفقا تعریف کرده بود که :«حاجی خواست ما رو جلوی دوستم ضایع کند و خودش تیر نینداخت به این خیال که من نمی توانم شکار کنم اما وقتی من سه تا شکار زدم حاجی ضایع شد و از روی عصبانیت کباب شکار هم نخورده رفت.» حالا این به گردن خود جناب حجار و خلاصه من ومحمد کل رفتیم و رفتیم تا کو هستان تمام شد و به ماهور ها رسیدیم ، گاهی در آن موقع سال آهو ها می آمدند آنجا پاوال می کردند و به قول تهرانی ها گدار. اما اثری از دم دراز ها نبود از گوشتها رانده و از طلب آهوان مانده بر گشتیم و در مسیر یک آبادی بدون سکنه بود که تعدا دی کبک آنجا می لولیدند به محمد گفتم فشنگ ساچمه داری؟ گفت فقط سه تا دارم . گفتم بیا پس یه توبره کبک لا اقل بزنیم که دست خالی بعد دو روز بر نگردیم و با قطیفه محمد کل که در واقع از این جنس چادر های ماشین بود و لاین آبی پر رنگی بر زمینه سفید داشت یک پرده کبکی درست کردیم و من به همان روال قدیم راست گرد شروع به نزدیک شدن به کبکها کردم و در ضمن بلند هم تقلید صدا می کردم که تعداد زیادی کبک در نهایت روی پل یک خید صف کشید ند و هی داشتند گردنهاشان را دراز می کردند و گوشه چشمی به محمد کل نگاه کردم که منتظر اشارت من بود که با دست آزادم اشاره کردم که درو کن... محمد زد و هشت تا افتادند! توقع تعداد بیشتری را داشتم چون این تعداد را با سر پر های ساچمه زنی قدیمی می زدیم و باز یه بار دیگه هم پرده گرداندم و اینبار دوازده سیزده تایی بیشتر جمع نشدند که محمد تیر انداخت که 11 تا افتادند و دیگر داشت روز زرد می شد و راه افتادیم . در داخل خید پیازی که بر داشت نکرده بودند دو تا کبک داشتند برگ پیاز می خوردند که محمد رفت و آخرین فشنگ را حواله شان کرد و هر دو به پر پر افتادند . رفتیم که بر شان داریم اما ساچمه ها چینه دانها شان را سوراخ کرده بود و اینقدر بوی پیاز می دادند که چشمانمان به سوزش آمد و آنها را ول کردیم که روباههایی که به مورچه خواری روی آورده بودند دلی از عزا در آورند. و به یه روستای کوچک مسکونی رفتیم و از ده موتوری قرض کردیم و رفتیم سراغ موتور خودمان و بعد باز برگشتیم و سپس عازم ده خودمان شدیم که دیگر نیمه شب شده بود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

صد بار كني بيگار،يك بار كني اشكار!

گر که آن آهوی وحشی در بیا بان می چمد
غم نباشد گر که عمری در بیابان طی کنم
گر که آن زیبای مه رو در خیمه ما پا نهد
بره سرخ جلو قربان پای وی کنم
و...

با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز
الاظاهر همه چیز دست بدست هم داده تا ما را خلع سلاح کند و حالا کاری هم از این سایتهایی که فضا جهت گذاشتن عکس وغیره در اختیار می نهند هم بر نمی آید و ناچارا باید از خیر ذکر خاطرات و ماجراهای تر و تازه بگذریم و همان خاطرات دوره پارینه سنگی که مع الاسف فاقد عکس نیز می باشند را برایتان بگذارم.
صد بار کنی بیگار،یکبار کنی اشکار!
این جمله ای است که به گوش شکار چیان بسیار آشناست و لااقل به گوش شکار چی های بیرجندی و منطقه ما که حسابی آشناست و بار ها و بارها که دست خالی از شکار برگشته ایم جهت دلداری دادن به خود و توجیه این امر این جمله را به همراهانمان گفته ایم و همه سری هم تکان داده ایم که بله رسم همین است و ا لخ...
متاسفانه یا خوشبختانه ما خاطرات ناکامی ها را نمی گذاریم و قرار نیست هم بگذاریم و این یک مشکلی که دارد این است که شاید آنهایی که آشنایی کافی با این مقوله شکار ندارند و برخی از جوانتر ها که گاهگداری سری بر کشکول ما می زنند این تفکر در ذهنشان شکل بگیرد که چقدر این شکار کردن راحت است و بعد تفنگ بدست بروند با رفقاشان به کوه آنهم در مناطق حفاظت شده _که در بعضی هاشان اگر شکار چی قدیمی ببری با دست خالی برایت شکار میکند _ و حتی یک شکار هم نبینند و تفاوت یک شکارچی آینده را از یک آدمی که هوسی تنها در وجودش به قلیان آمده اینجا آشکار می شود که به قول معروف کسی که می خواهد شکار چی شود نباید در قاموسش عقب گرد معنی داشته باشد و آنقدر به این کوههای به دید عوام خشک و خالی می رود و می رود تا بالاخره فوت وفن دستش می آید و آنقدر طلب مطلوب می کند که در فرجام این مراد حاصلش می شود و آن لحضه حلاوتی دارد که تمام آن مشقات بر باد فراموشی سپرده میشود. الاخصوص که رفقایش هم چون خودش باشند که این امر کم محقق می شود.
خاطره ای که می خواهم برایتان بگویم مربوط به حوالی بیست سال گذشته است . که در فروردین ماه به همراه عبدالله(یکی از شکار چی های قدیمی و هم ولایتی ما که از او چیز های زیادی یاد گرفتم و حالا که در شرف 90 سالگی است دیگر از شکار کردن باز مانده البت همین عید امسال که دیدمش گفت هوس دارم یک بار دیگر با تو بیایم شکار ،اگر شکاری جایی سراغ داری که خیلی دنبالش چرخ_جستجو_نزنیم بگو تا عصایم را بردارم و با هم برویم.) و پسرم کامران که آنموقع سیزده چهارده سالش بیشتر نبود و او را با خود شکار می بردم که به واسطه یکی یکدانگی اش دست و پا چلفتی از آب در نیاید و خودش هم خیلی علاقه داشت لکن از آنجایی که شانس فرزند هم نداشتیم دست تقدیر اونو گذاشت توی اون سر عالم _ساندزوال_ که سالی یه بار بیشتر نتونه بیاد بیرجند ! وگرنه شکار چی خوبی میشد. بگذریم خلاصه یادم هست که عصر گاه پنج شنبه بود که در ولایت بودیم که برنامه رفتن به شکار را با عبدالله ریختیم و من چون باروت جدید گرفته بودم رفتم با کامران ته کشمان(مزارع و باغات) ده تا تفنگ سر پر رخ دارم را به تیر برسونم. برای آنهایی که آشنایی با این امر ندارند باید بگویم که تفنگهای سر پر را وقتی باروت عوض می کردی یا مدتی باهاش تیر نمی زدی باید به تیر می رسوندی به این ترتیب که تفنگ رو پر می کردیم و بسته به نوع تفنگ از 40 قدم یا 60 قدم نشانه می زدیم و بعد با کم و زیاد کردن کیله (پیمانه) باروت سر زنی و ته زنی را میزان می کردیم . من خودم این سر پر رخ دار را چنان به تیر می رسوندم که یک سنگ شوشکی(یک نوع جنس سنگ که توضیحش مفصل است) در 60 قدمی می گذاشتم و بهش نشانه می زدم و بعد گلوله نیمه پرچ شده رو با نوک چاقو بیرون می آوردم و مجدد تفنگ رو پر می کردم و همون نشانه رو از همون فاصله می زدم که گلوله دوم درست مینشست جای گلوله اول. این گلوله زنی های سر پر آنقدر دقیق بود که از 80 قدم قوطی کبریت را به شرط باهاش می زدیم. خلاصه تفنگ رو میزون کردیم و آمدیم ده و عبدالله هم یک تفنگ کمر شکن روسی که در بین دوستان شکار چی به نوع شغال کش معروف است از سید خلیل که برادر مر حوم سید رضا بود که قبلا در پستی در خصوص وی مطلبی برایتان گذاشته بودم گرفته بود که مثلا یک تفنگ فشنگی هم با خودمان داشته باشیم.
شب را همه با هم در خانه باغ خوابیدیم و سحر بعد از اذان پاشدم که دیدم کامران در ایوان دارد بند های کفشش را می بندد گفتم با با جان هنوز زود است اما تو تا بار ها رو توی موتور ها بگذاری من و عبدالله هم نمازکی بخوانیم ، راهی می شویم . چون شکار گاه نزدیک به ده بود لازم نبود خیلی به قول گفتنی شب گیر کنیم و کوتاهی کلام پس از نماز سه نفری با دو فروند موتور ایژ علیه السلام راهی شدیم. به روبروی شکار گاه رسیدیم و شکار گاه یک جا یه گداری دارد که بین دو تا قله سنگی قوی هست و ما همیشه از آن گدار بالا می رویم و بر حسب وضعیت باد جهت حرکت را تعیین می کنیم.به بالای گدار و پای لاخ کوه سمت چپی که رسیدیم مجمعه خورشید که چون دیگ مسی گداخته بود از بند افق آزاد شد و پشت به ما بود و باد هم از قبله می آمد. ما در بیرجند و منطقه خراسان جنوبی از روز نوروز به بعد را به 6 روزه های مساوی تقسیم می کنیم و به آنها شیشه می گوییم ،به این ترتیب که اول فروردین سر شیشه است و 6 فروردین شیشه اول یا شیشه شش و همینطور الخ... و معتقدیم که در این روز ها و حتی یک روز پس و پیش آن احتمال بارندگی که عموما از نوع رگباری شدید است و برای بند داران و قنوات نافع هست بسیار زیاد است وقدیمها که شاسی زمین تکان نخورده بود در کثرت شیشه ها باران می آمد و ما هم روز 17 فروردین بود برای شکار رفته بودیم که با این اوصاف که عرض کردم سر شیشه 18 بود. البت آسمان کاملا صاف بود و به جز چند تِژ ابر در جانب قبله(ابر سیروس) تن آسمان لُخت لُخت بود.اما باز از آنجایی که بیرجندی ها می گویند ابر بهار یک گوش خر را خیس می کند و گوش دیگر خبر هم نمی شود(یعنی خشک هست) احتمال اینکه آنروز بارانی شود بسیار بود. خلاصه در کنار یک دیواره سنگی بلند بساط چای محیا کردیم و در جلوی ما گلهای لاله قرمز و زردی بود که در آغوش باد اسپانیش می رقصیدند. و کم کمک انواع پرندگان داشتند ساز های سمفونی که قرار بود تا ساعتی دیگر برگذار شود را کوک می کردند. خلاصه چای محیا شده بود که نگاهی به بالای سرم کردم که یک لانه قدیمی عقاب در شکاف باریک سخره سنگی بود و به نظرم یک شنبل(مثل سنبل تلفظ کنید با فتحه اول، به معنی سم و متعلقات آن) وحش انگار در بین چوبهای لانه عقاب دیده می شد. به عبدالله گفتم ببین این شنبل وحش نیست که با دوربین نگاه کردیم و دیدیم بله. همینجوری مثل سه تا خنگ داشتیم به بالا نگاه می کردیم که شنبل رفت توی لانه و باز ما فکر کردیم که حتما باقی مانده لاشه وحشی هست که گرگها و دد ها در هم دریده اند و عقاب آورده به قالش(همان لانه) و چون در منطقه ما گاهی در همان اول بها ر عقابها لانه نو می کنند اما وقت اصلی اش سر 60 ام است. اما در همین افکار احمقانه بودیم که یک تکه از توی لانه عقاب بلند شد و بوی دود چایی و 6 تا چشم ما رو که دید ده در رو... و متعاقب اون یکی دیگه هم بیرون اومد و از همان سخره ای که حتی رویش سوراخ انگشتی هم نبود بالا رفتند و رفتند و ما هم با نگاههامان تنها بدرقه شان کردیم. قبلا دیده بودم تکه ها جاهای ناجور می روند اما هر چه می کردم این مشاهدات برایم قابل هضم نبود که این تکه ها _البت هنوز تکه نبودند یکی شان به چاری (بز نر 2 تا 4 سال)و دیگری بخته (بز نر 4 تا آخر 5 سال) می نمود_ چطور آنجا رفته اند! ماهم چای و مختصر صبحانه مان که فکر کنم شیره انگور با روغن زرد بود را جایتان خالی خوردیم . و چون عرض کردم باد از جانب قبله می آمد از دست راست مسیر گذر ها رو گرفتیم و دوربین کشی ها شروع شد و گذر اول و دوم به سرعت پاک شدند و چیزی ندیدیم و بعد به گذر سوم رسیدیم که بدون دوربین نیم کله که از کنگره سنگهای دیده بان سر بالا آوردیم در روبروی گذر یک گله 14 ، 15 تایی دیدیم با تعداد مکفی بره زمستانی که بین بقیه اعضای گله می لولیدند و سر و صدا می کردند در حال چرا بودند. و عبد الله وضعیت را بررسی کرد و گفت تعلل جایز نیست چون اگر دیر بجنبیم شکار ها توی چپ باد می افتند و همه شان را باد می گیرد .خودش کمر شکن بدست از گذر پایین دوید و کوه اززاویه ای که ما بودیم پلکانی بود یعنی ما در یک پله مانده به تاج کوه بودیم و شکار ها در بین کرتها و شیله های روبرویمان بودند و چندین پله در زیر دستمان بود که عبدالله که خود کوهی از تجربه بود به هر رف که میرسید چند لحظه ای شکار ها و جلو دنبالشان را می پایید و باز پایین می رفت و خلاصه رفت و رفت تا آخرین پله کوه و در واقع اولین پله از سمت پایین که روی سر شکار ها بود که من به کامران گفتم قوچ در توبره افتاد. عبدالله از 50 متری با نظر بالا آمد و به سمت قوچ سر گله که از 7 سال بیشتر دیده میشد شلیک کرد و گله قلوطه شدند و جای تیر انداختن بعدی بود اما عبدالله رغبتی به این کار نداشت و کمی که گله را بدرقه کردیم چیزی معلوم نشد که قوچ بیفتد. پایین آمدیم و ردها رو نگاه کردیم. هیچ اثری از خون یا رد ناجوری که بفهمیم قوچ تیری شده ندیدیم. عبدالله که خود بیشتر از موهای سرش در آن کوه شکار کرده بود می دانست که اگر شکار ها این فصل سال اینجای کوه تیر بخورند کجا می روند که خلاصه به همان جا راهی شدیم و به جایی که عبدالله می گفت رسیدیم و به توصیه او من و کامران از یک دماغه پایین آمدیم که گودالهای مجاورش را نگاه کنیم و او هم از کنگره کوه مسیرش را ادامه داد. نیمه یال دماغه رسیدیم که جای خوبی برای بالا امدن و دوربین کشیدن بود که توقف کردیم و توبره ها رو زمین گذاشتیم و هنوز من می خواستم دوربین بندازم که کامران گفت بابا یک قوچ ته کال (گودال یا دره) داره میچره. فورا سرش را عقب کشیدم و گفتم بابا جان چون بار اولت هست اشکال ندارد اما به خاطرت بسپار که همیشه وقتی می خواهی از بلندی دهنه ای را نگاه کنی باید از کنگره ها شروع به دوربین کشی کنی و بعد بروی پایین چون گوسفندان کوهی مثل گوسفندان اهلی عادتهای مختلفی در چرا دارند و بعضی ها اصطلاحا قلب هستند یعنی بلندی ها رو برای چرا ترجیح می دهند و اگر تو بی هواهمان اول ته دره رو نگاه کنی و شکاری در کمر کش یا کنگره کوه باشه تو رو که سر بالا آوردی میبینه و نه تنها اونو از دست میدی بلکه شکار های دیگه رو هم از دست خواهی داد . خلاصه گذر رو دوربین کشیدیم که خوشبختانه در کمر کش کوه هیچپی نبود و در ته کوه 8 تا قوچ بدون هیچ میشی در جوار هم می چریدند. آنموقع عبدالله من را به عنوان شکارچی قبول داشت و خودش می گفت دیگر من و تویی نداریم جایی اگر دیدی بزن لازم نیست منتظر من شوی و من از گذر پایین آمدم و در راست باد از پشت سر شکار ها آرام پایین آمدم اما چون سنگها خیلی سر و صدا میکردند کفشها رو در آوردم و پا برهنه ته کال رفتم و از بین تکه سنگهای پر هیکلی که بر اثر هوازدگی از کوه افتاده بودند راه افتادم تا رسیدم به گله که داشتند بَر مال َبرمال از دامنه کوه روبرویی جایی که عبدالله در مافوقش بود بالا می رفتند. یک قوچ تویشان بود که دیگر داشت دور دوم شاخهایش تمام می شد _در واقع يك دايره_و حدس می زدم بایستی 8 یا 9 سالش باشد. در کنارش یک قوچ 5 یا 6 بر هم دیده می شد. جایی برای دوشاخه زدن نبود همونطور لول رو روی سنگی که پشتش بودم گذاشتم و قوچ بزرگ رو نشانه رفتم . لعنتی خلاف گله که بر مال میرفتند صاف داشت بالا می رفت و بغل نمی داد اما قوچ کوچکتر که در جوارش بود دائم ژست می گرفت و وسوسه ام می کرد پپش(ریه) را سرخ کنم! دیدم دست دست کردن بی فایده است و خیلی دارند دور می شوند آخرین امیدم یک قُپه کوه بود که ناهنجار از کمر کوه بیرون جسته بود و جلوی راه قوچ بود که با خودم گفتم حتما به آنجا که برسد مجبور میشود بغل بگرداند اما این قوچ خر صاف شروع با بالا رفتن از قپه کرد که خیلی هم دور شده بود شاید 120 متر از من دور شده بود. به تفنگ اطمینان داشتم اما این قوچ نه خیال بغل دادن داشت و نه واستادن ناچارا از همان فاصله دور در حالی که قوچ بالا میرفت دست روی ماشه بردم که لحظه ای قوچ سکندری خورد و با بقیه گله از دهنه رفتند آنور و باز از کمر کش روبرویی بالا آمدند که 7 تا قوچ بودند و آن قوچ بزرگ نبود. و گله هم صاف همانجا واستاده بودند و به ته شیله نگاه می کردند. کامران بی هوا بیرون آمد که اشاره کردم قایم شود . عبدالله که ناظر ماجرا بود فی الفور خودش رو بر سر شکار ها رسوند و از زاویه دید من دیده میشد که در مافوق و دست چپ شکار ها با نظر بالا آمد و اما... شلیک نکرد و نکرد تا همه در رفتند وحالا قوچ بزرگ هم هویدا شد که در منتهی علیه دست راست من از سنگلاخ کوه بالا می رفت و عبدالله با دوربین داشت سیاحتش می کرد . و قوچ به گرگ نشین قله رسید و سری اینور چر خاند و چون هم قطارانش را ندید مسیر را ادامه داد و رفت آنسوی کوه. عبدالله پایین آمد و گفتم چرا نزدی؟ گفت این لعنتی آتش نخورد! ماشه را فشار دادم دیدم بله اصلا تفنگ مسلح نیست. آخر می دانید این کمر شکنهای قدیمی ضامن نداشتند و وقتی فشنگ می گذاشتیم توی آن ماشه را فشار می دادیم و آرام لول را توی کوپ جا می زدیم و لحظه ای که می خواستیم تیر اندازی کنیم فی الفور یک بار کمر تفنگ را میشکستیم و تفنگ مسلح میشد و ظاهرا عبدالله وقتی خواسته تفنگ را مسلح کند کمر تفنگ را کم شکسته و چون آن تفنگها در آخرین زاویه شکست مسلح میشدند تفنگ لعنتی مسلح نشده و عبدالله هم در آن موقعیت دست پاچه شده و به عقلش نرسیده مسلح کردن را مجدد انجام دهد. یادم رفت بگویم که عبدالله گفت قوچ تیری شده بود و پای چپش را موقع حرکت روی زمین نمی گذاشت و پشتش خونی بود. هوا دیگر بانگ غروب سر می داد . ابر ها داشت از قبله یکی یکی بالا می آمد و باد شدیدی در کمر کوه می آمد که داشت ما را از جا می کند. به قول یه شعر قدیمی بیرجندی که می گوید: ( ابر اگر از قبله خیزد سخت باران می شود...شاه اگر عادل نباشد ملک ویران می شود و الخ) معلوم بود که باران سختی در راه است و از طرفی هم من و هم عبدالله کسانی نبوده و نیستیم که تا تکلیف شکار مان معلوم نشده از شکار گاه بیرون بزنیم و هم از اوصاف هوا معلوم بود که تا ما به موتور ها برسیم ما را آب با خودش هزار بار می برد. پس به اولین کوله ای که در کوهستان بود فکر مان رفت و به سرعت در حالی که بغلهایمان را پر از چوب و امثالهم کرده بودیم تا برای آتش شب ببریم راهی به سمت کوله شدیم و ساعتی از غروب گذشته به کوله رسیدیم و باد داشت غوغا می کرد و به همین دلیل قطیفه را از سر در کوله آویزان کردم و کلی سنگ هم رویش گذاشتم تا زور باد که توی کوله می آمد کم شود. به کامران گفتم از مدرسه رفتن فردا خلاص شدی!
چندی نگذشت که رعد و برق شدیدی شروع شد و یک کرومپ و گرومپی راه افتاده بود که دل آدم را پاره پاره می کرد. آن شب باران سیل آسایی آمد که تا حوالی سحر ادامه داشت و سحر گاه وقتی چشم ها را گشودیم صدای شششششلق و شلق زلال آبها که در آبراهه ها جریان داشت و سنگها رو جابجا می کرد به گوش می رسید عبدالله گفت تا روشن شدن هوا در کوله بمانیم. که ما هم چنان کردیم و بعد بیرون آمدیم که برویم به یک کوه دیگر که از محلی که ما بودیم دو ساعتی پیاده روی می طلبید . چون آن کوه جان پناه زیادی داشت و از آنجا که شکار ها شعورشان خیلی در این موارد از آدمهای ناشی بیشتر است احتمال می دادیم این شکار زخمی به آنجا رفته باشد. رفتیم و رفتیم تا به آن کوه رسیدیم . انگار روی ملات کاه گل راه می رفتیم. زمین خیس خیس بود و شالاپ شالاپ قدمهایمان صدا می داد و کفشها هر چند قدم که می رفتیم آنقدر گل می گرفت که باز می ایستادیم و به خار و خاشاک می کشیدیم که گلهایشان کم شود.
کوه چند دهنه داشت که یک دهنه خیلی بد مسیر بود عبدالله و کامران از مسیر اصلی رفتند و من چون هوا مرطوب بود و احتمال داشت سر پر آتش نخورد تفنگ کمر شکن را با خودم بردم تا سری به آن دهنه بزنم و از بالای کوه باز به عبدالله و کامران ملحق شوم و از دهنه بالا رفتم و تمامش را نگاه کردم. در کنار تاقچه آخری کوه رد تازه قوچ زخمی که کلی خون ازش رفته بود تازه تازه بود که معلوم بود شب گذشته را آنجا بوده و هنوز ساعتی از حرکتش نگذشته به بالای دهنه رفتم و دوربین انداختم. هوا صاف صاف بود و مختصر باقی مانده ابری هم که در اوایل صبح بود دیگر در آسمان دیده نمی شد. چند شیله را دوربین کشیدم و کشیدم و چیزی نبود. مسیر پر پیچ و خم بودو بسیار صعب العبور. چندی مجبور شدم رد ببرم تا بفهمم این قوچ کجا رفته. نیمه کمر کش آنسوی کوه مجدد دوربین انداختم که دیدم جناب پایین کوه در کنار یک دیواره دومتری که در پیچ رود که بر اثر فرسایش ایجاد شده رو به کوه ایستاده و حسابی سیمو (نگران و مضطرب . انگار وجود چیزی را حس کرده)هست. اول فکر کردم حتما عبدالله و کامران هستند که در نوک کوه آمده اند و اما زود به ذهنم آمد که آنها اگر هم رسیده باشند که در این مدت کوتاه محال بود از دهنه بعدی کوه باید بیرون بیایند. و خلاصه با وسواس بیشتر پایین آمدم و در حین پایین آمدن بودم که دیدم رد چند تا شغال درشت هست و فهمیدم چرا این قوچ ما انکچس هستش. آمدم وآمدم تا باز رسیدم بالای سر این قوچ . لعنتی مثل گاو صاف واستاده بود و خیال نداشت باز هم بغل بگرداند و همانطور که پایش مثل این بچه هایی که قدیمها در مدارس تنبیه می کرد ند که بروند کنار دیوار پایشان را بالا نگه دارند بالا بود و زمین نمی گذاشت. منتظر نشدم قوچ تغییر پوزیشن دهد و خودم جایم را عوض کردم و از پشت یک سنگ بانظر بالا آمدم و شلیک کردم. خاکهای دیوار پشت سر قوچ پایین ریخت وفهمیدم بهش نخورده . سریع پایین پریدم و در دو یک تیر دیگر هم زدم اما نیفتاد. می دانستم اگر دست دست کنم این قوچ فرار می کند. توبره ام رابه زمین انداختم و بی توجه به جهت باد از بغل کوه شروع به دویدن کردم که در مسیر رود قرار بگیرم و در آن زمین گلی چند بار هم زمین خوردم اما بی توجه باز ادامه دادم و دادم تا به جای مد نظرم رسیدم. اصلا فکر نمی کردم هنوز قوچ لنگ به آنجا رسیده باشد اما تا نگاهی به ته رود کردم دیدم قوچ خلش و خلش دارد می رود و حسابی هم دور شده با نا امیدی همانطور روی دست نشانه رفتم و شلیک کردم که دست راست قوچ شل شد و چند قدم بعد افتاد و دست و پا می زد. اگر تفنگ امانت مردم نمی بود آنطور به سنگ می کوبیدمش که دیگر به تفنگ شبیه نباشد. حالا رفته ام سراغ قوچ که می بینم چاقویم توی توبره هست که عرض کردم آن جای اول گذاشته بودم و رمق رفت و بر گشت هم نداشتم و خبری هم از عبدالله و کامران نبود نا چارا با تکه سنگی آنهم به چه بد بختی قوچ رو راحت کردم. تیر دیروزی صاف خورده بود به قول ما توی حفره استابولم مفصل ران و سر فمور مثل گردوی نرسیده بیرون زده بود و گلوله از منطقه هولوگرام قوچ !بیرون رفته بود و به قول معروف قوچ اشکمی شده بود و تیری که صبح زده بودم تنها یک چهار پاره خورده بود به گردن بازویش و آنرا شکسته بود! حالا تمام انرژی ا م با آن دویدن تمام شده بود حتی نمی توانستم قوچ رو بلند کنم . به چه بدبختی قوچ رو روی کول انداختم و تا پای کالی که تیر آخری را زده بودم رفتم که عبدالله و کامران آنموقع سر و کله شان پیدا شد. قوچ را زمین نهادم و صبر کردم آنها بیایند و بعد با کمک آنها قوچ را تا بالای دهنه و پای یک سخره بردیم و پوستش کردیم و بنای گوشت پزی نهادیم و ما به همان روش قدیم که گوشتها رو آب پز و روغن پز همزمان می کنیم قابلمه را بار گذاشتیم که چوبهای بید مشک و بنه خیس بد می سوخت و دود فراوانی می کرد آنقدر که انگار شاخ شکار داری می سوزی! کامران از تر که های بید مشکها که در شکار گاه کم هم نبودند سیخ کباب درست کرد و از گوشتهای جلوی سینه و دستها تکه هایی جدا کرد که گوشت کبابی درست کند. گفتم: بابا تو همینها رو بخور اگر سیر نشدی کباب درست کن! که گفت آنقدر گرسنه و خسته ام که اگر تمامش را هم کباب کنم سیر نمی شوم. انصافا کبابهایش خیلی خوشمزه شده بود و عبدالله همیشه از آنها تعریف می کند. خلاصه فی الفور و به تعجیل وسایل را جمع کردیم و از خیر چرت بعد نهار که حسابی هم داشت در وجودمان تکاپو می کرد گذشتیم .چون فاصله ما تا مو تور ها زیاد بود و بایستی سریع می جنبیدیم که غروب به موتور ها برسیم . مسیر برگشت را میا نبر می آمدیم و از ته شیله ها به سرعت حرکت می کردیم و اینجوری مسیر خیلی کوتاه میشد و بر خلاف مسیر حرکت که از یال کوهها آمده بودیم و حرکت بسیار کند بود حالا از مسیر نسبتا هموار به سرعت بر می گشتیم . نصفه راه را رفته بودیم که چند تا قوچ و میش را در دامنه کوهی که آفتاب چنگ به سینه اش میزد دیدیم که عبدالله گفت برویم شانسمان را روی اینها امتحان کنیم . بار و بنه را با کامران گذاشتیم و از همان ته شیله رفتیم زیر دست شکار ها که در آنجا یک گله عریض و طویل ته شیله تنک بودند که نمیشد بشماریشان. چند تا شیشک و تقلی جلو می آمدند و هر چه بدنبال قوچ سره گشتیم چیزی ندیدیم. با عبدالله جا عوض کردیم و از چپ باد با هزار کلک و وسواس که عبدالله بلد بود رد شدیم و آمدیم باز از میانه گله و مافوقشان که قوچ 7 یا 8 بری تویشان بود و باز دوباره جا عوض کردیم و جلویش گشتیم و قوچ از جلو به همراه دو تا میش در آمد که میشها معلوم بود که سال گذشته استاق (آبستن نبودند) بوده اند و حسابی چاق به نظر می رسیدند. دو میش کله هاشان و گردنهاشان میرفت توی هم و عبدالله تفنگ رخ دار را داشت و نگاهشان می کرد اما جایی که قوچ باشد که میش میزند آنهم عبدالله که به قوچ چهار بر می گفت بره پارسالی ؟ قوچ آمد و رد شد و یک جا خوب در تیر رس بود اما نمی دانم چرا نزد . شاید فکر می کرد موقعیت بهتری هم نصیبمان خواهد شد . قوچ رفت و رفت تا دست چپمان از یک زمند(مثل کمند تلفظ شود و به رشته لاخ یا تپه ای که بر خلاف جهت بقیه کوه و تپه ها امتداد داشته باشد می گویند) بالا رفت که دیدم عبدالله چکش کشید . خیلی دور بود . به عبدالله گفتم نمی خورد خیلی دور است باز امشبم مجبوریم اینجا بمانیم!که او گفت: پدر قوچ رو سوختم ! و به محض اینکه قوچ بغل گرداند رخ دار هم گفت :دنگگ! و قوچ هم مثل موقعی که روی پاهايش بلند می شود که شاخ بزند همانجوری بلند شد و شالاپ به گل نشست، که عبدالله این جمله را با تنی آکنده از غرور و سرمستانه و با لحنی امرانه به من گفت: برو سرش را ببر !قوچ زفتی بود پدر مان در آمد تا این دو لاشه را به موتور ها رساندیم.
پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

همو خال بر روی تونم مو
همو نارنج خوش بوی تونم مو
چرا بیهوده می گردی به صحرا
بزن تیری که نخجیر (آهوی)تونم مو

با سلام خدمت همرا هان عزیز!امید وارم که حال همگی خوب باشد. قبل از هر چیز بایستی خبر دهم که در بیرجند اداره فخیمه محیط زیست پس از کلی فال باز کردن تصمیم بدان گرفتند که تعداد محدودی پروانه شکار اکو توریستی(ظاهرا ده فقره) برای شکار قوچهای پیر دو منطقه حفاظت شده بیرجند پس از ثبت نام و قرعه کشی و غیره و غیره بدهند. هزینه پروانه هم هنوز قطعی نشده و لی چیزی بین 700 تا 800 تومن خواهد بود. نکته جالبش این است که امسال گفتند به جز این شکار چی های بد ترکیب پاکستانی از خودی ها هم می توانند در این امر سهمی داشته باشند اما از آنجا که به این حقیر به دلیل سوابق بسی در خشان!پروانه شکار پرنده هم نمی دهند چه برسد به شکار بزرگ خودم را قاطی نمی کنم ولی سپرده ام دو تا از بچه ها اسم نویسی کنند تا شانس این خارجی ها لا اقل کم شود و احیانا اگر توانستند مجوزی بگیرند با هاشان یه دوری در مناطق قرق ممنوعه بزنم!
حالا از این حرفها بگذریم. بهانه ما برای وبلاگ نویسی ایجاد فضای گپی بود با دوستانی که به دلیل مشغولیتهای دنیوی مجال دید وبازدیدمان کم شده بود و بدین نحو می توانستیم برای همدیگر از خاطراتمان بگوییم. پس از تمام اینها که بگذریم ذکر خاطرات شکار اولا تر است؛ نمی خواهم یه خاطره از عهد دقیانوس بگم که باز بعضی ها فکر کنند که ما پیر هستیم و به جز ذکر خاطرات زمانی دور کاری از ما بر نمی آید(62 سال و خورده ای که سنی نیست.هست؟) اگر خاطر مبارکتان باشد در زمستان سال گذشته با خواهر زاده ام به یک مسافرت که بی شباهت به این تور های شکار نبود رفتم.(اسم شهر های مهم در مسیر حرکت؛بیرجند؛طبس گلشن،یزد،ابر کوه،صفا شهر،یاسوج،لردگان،ایذه،دزفول،شوش،اهواز،خرمشهر،آبادان و مسیر برگشت از سوی مسیر ساحلی آمدیم که اسامی شهر ها دراز می شود)
در طول این سفر یک شکار بزرگ هم زدیم که به نظر خودم شکار جالبی بود. به هر حال شرحش را می نویسم امیدوارم که مقبول افتد.
از بیرجند تا یزد را که می شود 4 ساعته هم رفت را دو روز و نصفی در راه بودیم و به هر چی رباط و تالاب و استخر و ده و روستا بود سرزدیم.برنامه سفر را طوری تنظیم کرده بودم که غروب روز سوم به یزد برسیم تا به دیدن یکی از دوستانم_ و از نوع همکار _بروم تا در طی این سفر یه خورده حساب دید و بازدید ها را هم صاف کرده باشم. این دوستم اسمشان عباس است و سالهاست که با هم دوستیم و البت مختصری هم اهل شکار هستند که ظاهرا مشغولیتهای ایشان دیگر مجالی را برای شکار به ایشان نمی دهد. من با عباس خان سه مرتبه به شکار رفتم که اتفاقا هر سه مورد هم منجر به شکار شد و عباس از آن رفقای خوش اشکار است! شب را به همراه طنی جان منزل عباس رفتیم و پس از صرف شام که همسرشان ما را حسابی شرمنده کرده بودند و شام مفصلی ترتیب داده بودند عباس هم مثل کثرت دوستان که وقتی مرا می بینند به جای اینکه احوال خودم را بپرسند سراغ شکار از من می گیرند از شکار های بیرجند پرسید که گفتم که:« همه خوبند و سلام می رسانند و فقط غصه شان این است که شکار چی امروزه پیدا نمی شود. این بچه ها که فقط میرن تو کوه شکار ها رو رم می دن و بعد چند بار که این قضیه تکرار میشه می گن ما که توبه کردیم و دیگه نمی خوایم بریم شکار!حالا من به بعضی هاشون می گم بابا شما کی شروع کردید که به این زودی به ته خط رسیدید؟ »
خلاصه ما هم احوال قوچهای یزد رو از عباس سوال کردم که ایشون فرمودن مگه با 0629این اوضاع بگیر بگیر می شه بری شکار!گفتم از قوچهای انجیره چه خبر که عباس گفت اسم اونا رو نیار که روزی سه بار محیط زیست ازشون خبر می گیره!زیر چشمی نگاهی به طناز کردم که داشت با اشتیاق فراوان حرفهای من و عباس رو گوش می کرد. حالا یکی نبود به این بگه آخه بچه تو اونسوی عالم که نه شبش به شب می مونه و نه روزش به روز ،داری زندگی می کنه تو رو چه به شکار؟ که خودم جواب خودم را می دهم.هنوز 17 سال نداشتم که اولین شکارم را زدم که شرحش را قبلا به کرات شنیده اید . وقتی پدر بزرگم که اولین نفری بود که منو با شکار دیده بود که با حالتی بودم که هم آکنده از ترس بود و هم در طلب توجه، به من یه جمله ای گفت که هرگز فراموشم نمی شه. همون جمله ای که خواجه نعمان به امیر ارسلان گفت:«گرگ زاده گرگ شود،گرچه به دنبال آدمی بزرگ شود» حالا حکایت طنی هم همینجوری بود.خلاصه از نگاههای اکسیوزمی طنی در یافتم که می خواهد هر چه زودتر یک قرار شکار را با عباس بگذارم که من هم اینچنین کردم و به عباس گفتم بیا بریم انجیره ! هر چی می خواد بشه بزار بشه!عباس گفت انجیره که نمیشه اما حسین آباد امن تر هست می خواهی برویم اونجا.اما اونجا هم یه عیبی که داره اینکه شکار هاش خیلی جری هستند و همیشه سر تیر در می روند. گفتم عباس جان خوب؛ شکار کردن که مهم نیست. چند سالی است که طعم گوشت قوچ اصفهان از زیر دندانم رفته لا اقل نزار قیافه اش از توی کله ام برود. خلاصه تصویب شد به حسین آباد برویم .(از شکار چیان یزدی معذرت می خوام که دارم شکار گاهها رو لو میدم البت این همراهان ما به جز اندکی بعیده که تو این شکار گاهها بتونن کاری بکنن)به عباس گفتم سحر راهی شیم یا اخر شب؟نگاهی به ساعت انداختیم دیدیم دیگر چیزی به یک بامداد نمانده! خلاصه همان موقع سوار بر تانک تی بیست ما شدیم و راه به سوی شکار گاه! دو شب پیش باران آمده بود و هوا زلال بود و آسمان یزد با ستاره هایش بر ما ناز می فروخت . ماشین رو نگه داشتم تا صورت فلکی شکار چی رو به طنی نشان دهم. در خصوص این صورت فلکی هم از زبان چو پانانی که با هم دم خور بودیم داستانهایی شنیدم که شاید دوست داشته باشید بشنوید .-ما جرا چنین است : اعتقاد بر این است که این شکار چی فریدون شهنامه خودمان است که موقعی که می بیند یک شیر داشته به یه بچه آهو حمله می کرده و خیال داشته اونو بخوره. فریدون با گرز خودش می رود به جنگ شیر و اونو از پا در میاره و بعد پوستش رو می کنه و با خودش میبره اونجایی که با یه پیر مرد که اونو تکفل می کرده و ماجرا رو واسه پیر مرده تعریف می کنه و از اونجای که فریدون ما سن و سالی نداشتن این پیر مرد قضیه رو باور نمیکنه و فریدون رو شماتت می کنه که دست از دروغ بردار و از این حرفا و غیره و غیره که در نهایت خداوند از آنجایی که همیشه پشتیبان افراد آنست و راستگو هست چند تا ستاره رو دور هم در مرکز و متمایل به جنوب شرق آسمان به شکل فریدون شیر اوژن در میاره! حالا ما همه می دونیم که میلیون ها سال قبل از فریدون این ستاره ها همینجوری بوده اند اما اگر بخواهیم وارد کنه این داستانها بشویم که دیگر فرهنگی برایمان باقی نمی ماند. پس چشم بسته سلامی بر فریدون شیر اوژن می کنیم که در یک دستش پوست شیر است و در دست دیگر گرزش و گویی دارد ماجرا را برای کسی تعریف می کند. نکته جالب این صورت فلکی این است که از اواخر پاییز و اواخر زمستان این به وضوح دیده میشود و شاید یک جورایی دارد به ما می گوید که زمان شکار در بین همین دو موسم نجومی است!بگذریم کلاس درس که قرار نیست پرزنت کنیم. ادامه ماجرا اینکه راهمان را ادامه دادیم . هوای داخل ماشین خیلی گرم بود و شیشه ها رو پایین دادیم و هوای گرم بخاری ها که از کف ماشین بالا می آمد با هوای خنک بیرون در هم می آمیخت و مغزمان را حسابی نوازش می داد. خلاصه به شکار گاه رسیدیم و دو ساعتی داخل ماشین پلک بر هم گذاشتیم و در گرگ و میش صبحگاهی مسیر اصلی کوه را پیش گرفتیم اما این باد لعنتی بد می آمد و هر چه بیشتر صعود می کردیم بد تر می شد. صد متری به گذر اول داشتیم که دیدم این رفتن بی فایده است به بچه ها گفتم بر گردیم که این رفتنمان فقط مشقت پاهاست .این باد خیال ندارد با ما وفا کند. عباس گفت بیا می رویم سر گذر آنجا باد چاق کنیم. نگاهی به وجنات کوهستان کردم دیدم تا ما باد چاق کنیم که ظهر می شود . گفتم نه عباس جان فایده ندارد بیا برویم پایین. و مسیر رفته را پایین آمدیم و در باد پیچی ها وارد یک دره z شکل شدیم . و اتفاقا خود به خود با طی طریق کردن در این مسیر هم به میانه کوهستان می رسیدیم و هم راست باد می شد. یک جا با عباس نشستیم و دوربین انداختیم اما جای خوبی نبود و دید کافی نداشت. از همانجا یه جای بهتر پیدا کردم وبه سمت آنجا رفتیم وهمین که از ته دره رد شدیم که برویم آنسوی کوه در آبرفت رودی که چند روز پیش ایجاد شده بود رد یک قوچ 5 ساله یا احیانا یه میش درشت رو دیدم. (در تصویر کوچکتر به نطر میرسه)به بچه ها گفتم وسواس بیشتر به خرج دهید که رد خیلی تازه هست. چند قدمی دیگر رفتیم که به ترافیکی از ردها بر خورد کردیم و جای خسب شبهای گذشته شکار ها را دیدیم که معلوم بود هشت تا هستند و یک رد بزرگ هم بود که به رد یه قوچ 7 یا 8 بر می مانست. به جایی که مد نظرم بود رفتیم و دو کوه تپه مانند دو قلوی روبرویمان را دوربین انداختم. دو کوه تپه مانند دو قلو در سمت راست ما بود و در سمت چپ هم یک تپه کوچک بود. در شیله بین دو کوه انگار یه چیزی بود که به عباس گفتم تو که دوربینت بهتره نگاه کن ببین چیه؟عباس نگاه کرد و گفت شکار که شکاره اما توی سایه هست و معلوم نیست که قوچه یا میشه؟ به طنی گفتم تو چایی درست کن تا ما ببینیم اینها چه خیالی به سر دارند. اگر زودتر می آمدیم توی این دره قبل از اینکه از پاوالشان بروند می دیدیمشان و کلکشان را می کندیم. لعنتی ها رفته بودند جایی که خیلی پیش دید داشت و نمی شد بروی نزدیک. معلوم بود که می خواهند از پشت این دو کوه چرخ چر بروند روی تپه و از آنجا تا منتهای کوهستان و بعد هم برگشت به جایی که ما هستیم. که چون به باد نامرد اعتماد نبود و همینطور اینکه در زمستان شکار ها بر خلاف بهار و تابستان سعی می کنند تمام طول روز بچرند نمی شد دست روی دست بگذاریم و تا عصر اونجا باشیم. چای خودم را خوردم و به طناز گفتم قطیفه ام را از توی توبره بده به من تا برم ببینم چه قرار است بشود. عباس گفت چه نقشه ای داری؟ گفتم : اگه بتوانم قبل اینکه شکار ها به تپه برسند خودم را به دهنه تپه برسانم می توان جلویشان در بیایم. فقط خدا کنه باد قوی تر نشه.به عباس گفتم هوایم را داشته باش و چشم از شکار ها برندار. عباس یازده تیر لهستانی اش را جلو آورد و گفت بیا این تفنگ! گفتم عباس جان با آن دور بینی که تو بستی به این من هر چه را بگویی خواهم زد الا شکار!من با همین کمر شکن خودم راحت ترم. عباس گفت فکر کردی اینها قوچهای جاجرود هستند که با این کمر شکن بدرد نخور بری شکارشون کنی!گفتم عباس جان بار اولم که نیست. تو راست می گی مال بد بیخ ریش صاحبش! و راهی شدم. ناگفته نماند که فاصله ما از شکار ها حدود 500 متر بود.و من از جایی که دید می زدیم پایین آمدم و باد از سمت چپ و انگار کمی هم رو برو می آمد. از ته شیله ها حر کت کردم و پس از چندی که مجبور بودم از چند جای پست و بلند عبور کنم و احتمال داشت شکار ها منو ببینند قطیفه را روی سرم انداختم و به قول محمد خان مدل لاک پشتی شروع شد!چند قدمی رفتم و بعد نشستم و به سمت عباس دوربین انداختم که دیدم تفنگ رو گذاشت سمت راست سنگی که جلویش بود یعنی که برو اوضاع خوب است. خلاصه سرتان را چه درد بیاورم که به هر بدبختی بود خودم را به شیله ای که بین کوه دومی و تپه سمت چپی بود رساندم و بنا کردم به سینه خیز و یکراست و بدون توقف تا جایی از تپه که از قبل نشون کرده بودم رفتم و بعد نگاهی به سمت عباس کردم که دیدم تفنگ را ناشیانه به چپ و راست حرکت می دهد. فکر کردم می خواهد بگوید که شکار ها هنوز نیامده اند.(با خودم عباس رو شماتت کردم که چرا اینجور تابلو دارد تفنگ را تکان می دهند) روی دستانم خودم را بلند کردم و سمت راست کوه را که انتظار داشتم شکار ها از آنجا بیرون بیایند نگاه کردم که خبری نبود. همونطوری کمی چرخیدم تا یه جای بهتر برای استقرار پیدا کنم که چشمتان روز بد نبیند به قول هاملت«ای فرشتگان نجاتم دهید!»نره قوچ در موقعیت فیس تو فیس من واستاده و جفتمون که خشکمون زده داریم به چشمای هم نگاه می کنیم. حالا فهمیدم منظور عباس از تفنگ تکون دادن چه بوده! منتظر بودم قوچ دهانی بجنباند که یعنی مرا ندیده اما این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود!با خودم گفتم دیدی جلوی این بچه چطور کنف شدیم. چقدر ذوق کرده بود که میبریمش شکار!با خودم گفتم ای حاجی مغرور اینبار غرورت کار دستت داد .ای کاش وسط شیله سر بالا آورده بودم لا اقل شانس در دو زنی داشتم. چند بار برای من و دوستان قبلا همچین موقعیتهای مشابهی پیش امده بود که در کثرتهم شکار ها را فرای دادیم.هی ذهنم داشت پر میشد از این افکار که ظاهرا تمامی هم نداشت. حسی در وجودم به قلیان آمد که می گفت این دستها رو جفتشون رو باید قلم کنی اگه اجازه بدی این شکار به این مفتی در بره!داغ شدم و ذهنم رو از تلنباری از افکاری که در این چند ثانیه واردش شده بود خارج کردم. قوچ گوشهایش بالا آمد و موهای ظریف لبه گوشهایش یکی یکی سیخ میشد و این یعنی الانه که سرش رو پایین بیاره و صوتی و الخ....که روی تفنگ که در کنارم روی زمین دراز کشیده بود شیرجه رفتم و در حین بالا آوردن ضامنش را آزاد کردم و بدون اینکه قنداقش را به شانه برسانم یا نشانه چشمی بگیرم در حالی که هنوز داشتم سرش را به جلو میبردم به قوچ شلیک کردم. آنهم چه شلیک کردنی!لهش کردم!قوچ افتاد.هوای مرده ای که از لحظه ملاقات غیر منتظره با قوچ تا لحظه شلیک در ریه هایم محبوس کرده بودم را بیرون دادم. انگار یک ساعت برایم گذشته بود. به سراغ قوچ رفتم. نفس نداشت. چهار پاره ها یک سوراخ در جلوی سینه اش به اندازه قطر سر لول تفنگ ایجاد کرده بودند و از آن سو بیرون رفته بودند...چاقو رو از جیبم در آوردم که سرش راببرم که طنی در حالی که می دوید داد و فریاد میزد که: سرش را نبرید ...سرش را نبرید... می خواهم عکس بگیرم.یک قوچ اصفهان اصل بود با دستهای بی مو و سینه سیاه که البته حالا قرمز شده بود! عباس و طنی آمدند و عباس شروع کرد به هندوانه گذاشتن زیر بغل های من! حالا که فکرشو می کنم همون حس اون روز باز بهم دست می ده..........................................

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

جَج (خارپشتك گوش دراز)



با سلام خدمت همراهان عزیز!امیدوارم که حال همگی خوب باشد و حسابی از طبیعت گردی تابستانه تا بدینجای کار لذت برده باشید!
نگاهی به مطالب وبلاگ کردم دیدم همه اش شده خاطرات شکار و به قول بعضی ها ذکر جنایات!
حالا از آنجایی که ظاهرا ما متکلم وحده هستیم و دیگران هیچ از خاطراتشان در فضای مجازی جز عده ای از هم قطاران قدیمی به اشتراک نمی گذارند ما هم چون همرنگ این جماعت شویم تصمیم گرفتیم یواشکی پا در کفش چرنده نگرها و درنده نگرها کنیم تا ببینیم چه پیش خواهد آمد!بگذریم بیایید خاطرات یک شب ماندن در صحرا را با هم مرور کنیم :
فرض کنید شامتان را خورده اید و هر چه به مغزتان می آمده از گلستان و بوستان با همراهانتان به اشتراک گذاشته اید و کل ستارگان را هم رصد نموده اید و غیره و غیره و حالا تصمیم گرفته اید بخوابید! هنوز چشمتان گرم خواب نشده که وینگ وینگ پشه ها کلافه تان می کند و بر حسب تجربه ده دوازده متر آنور تر از محل کمپ و در جایی که در مسیر دید نباشد -که فردا صبحش عوض اینکه رفیقتان شما را بیدار کند گشت محیط زیست اینکار را نکند- خرده آتشی ترجیحا با چند کنده بد سوز که چند ساعتی سوختنش به طول بینجامد فراهم کنید تا مختصری از شر پشه ها راحت شوید. بهتر این بود که نزدیک آب اردو نمی زدید که این مکافات را هم نمی داشتید خلاصه دوباره می روید که بخوابید که می بینید رویم به دیوار صدایی مثل صوت دراز گوش می آید با خودتان می گویید در این بحر بیابان خر از کجا پیدا شد که باز شب هم ناله می کند؟! فرض میکنیم جایی هم هستید که خبری از گور نیست و خلاصه کمی صبر می کنید اما ظاهرا فایده ای ندارد و این صدا قطع شدنی نیست،کمی بیشتر تفحص می کنید و می فهمید اینکه انگار از همین نزدیکیست و دقیق که میشوید دو سوال برایتان پیش می آید که یا این موجود جناب الاغ هست که ظاهرا گرفتار بیماری آسم است و یا اینکه این جانور چیز دیگه ای هست!خلاصه چراغ قوه بدست در بحر بیابان و نصفه شب دنبال صدا می گردی و می بینی رویم باز به دیوار دو تا لاک پشت در حال ماتینگ(درستش مدينگ استmating ) هستند! شما هم به خوبی نقش یک مامور امنیت اخلاقی را در وسط بیابان بازی می کنید و پس از نهی از منکر فراوان هر یک را به سویی حواله می کنی که عمرا همدیگر را دیگر ببینند و آسوده می آیی در رخت خوابت دراز می کشی و دیگر هیچ مزاحمی نیست و مثل چند شب پیش من تخت می خوابی و هنوز ساعتی از خواب گرانبارت نگذشته که احساس می کنی یه چیز حدود یک کیلویی روی شکمت د ارد تکان می خورد و مسیر سر بالا را انتخاب میکند که اگرگرگ باران دیده باشی قبل از داد و فریاد و بگیر و ببند و هر واکنش دیگری ابتدای امر چشمانت را باز میکنی و می بینی یک خار پشتک روی سینه ات و چشم در چشمت ایستاده ! «دستانم را از زیر پتوی سربازیم به سمت پیرامون خارپشتک بردم و فورا پتو را بالا کشیدم و خارپشتک انگار افتاد وسط این گونی ای که من با پتو درست کردم!با کناره های پتو سر این گونی را گره میزنم و می ذارم کنار و تخت می گیرم می خوابم.»حتما می گویید با این بیچاره چه کار داشتی که گرفتیش؟ راستش عوض اینکه برای راحت شدن از شر مارمولکهای توی باغچه خانه که بی شباهت به جنگل نیست یک روز وقت عزیزت را بگذاری و در سوراخ سمبه هایش کند و کاو کنی کافیست دو هفته پذیرای این خارپشتک باشی تا شاهد انقراض نسل مار مولکها در باغچه خانه باشی !
مقاله ای از آقای اشکار که به واسطه آقای محمد خان شکری مدیر وبلاگ شکار بیجار با ایشان آشنا شدم(و این آشنایی بسی برایم ذی قیمت بود) دریافت کردم که در خصوص پستانداران افغانستان بود که بر دلم نشست. در خصوص خار پشتک هم مقاله ای داشت که ترجمه اش را با اضافات خودم برایتان میگذارم :
در درجه اول باید این را بگویم که این خارپشتک(ما در بیرجند بهش می گیم جَج،مثل حج تلفظ می شود که شاید یک جورایی ریشه اش انگلیسی باشد) هست و نه خارپشت!خارپشت در واقع آن چیزیست که ما در بیرجند بهش کاششک می گیم و در این خصوص هم برایتان قبلا مطالبی گذاشته بودم.

حالا برویم سراغ این خارپشتک گوش دراز(جج)

خارپشتک گوش دراز همانطور که از اسمش و ظاهرش هویداست دارای گوشهای بلند مشخصی است که طولش گفته اند به 35 میلیمتر می رسد!خارپشتک گوش دراز پوزه ای مخروطی و دراز دارد که با موهای به رنگ مشکی -خاکستری پوشیده شده است و این موها کل شکم این موجود را نیز پوشانده است البت در مقاله آمده بود که شکمش با موهای سیاه پوشیده شده است! نمای پشتی بدن خارپشتک با تیغهای متراکم و عموما مشکی رنگ (که من رنگهای سفید یک دست و زرد یک دست طلایی را هم دیده ام که ان شاءالله به محض یافت شدن سی دی عکس مربوطه برایتان می گذارم) پوشیده شده اند که البت قاعده این خارها اگر رنگشان تیره باشد قهرا روشن خواهد بود.اندامهای خارپشتک گوش دراز کوتاه هستند و چنانچه ملاحظه می فر مایید پاها کوچکتر، خمیده و بسیار قوی هستند! در مقاله مذکور طول بدن خارپشتک را 160 میلیمتر عنوان نموده بود که این خارپشتک ما حدودا 200 میلیمتر بود و ظاهرا جزء همان دسته کات آو پوینت محسوب می شود!اضافه می کنم که رد آن کاملا شبیه به رد کف دست انسان است و در مقاله آمده که کف دستان بدون مو است.و البت باز اضافه کنم که ناخنهای تیز و قوی دارد که در نوع هایی که رنگشان سفید و طلاییست به ترتیب صورتی و نارنجی است! دم با مزه این خارپشتک حدود 2.5 سانتی متر طول دارد و با موهای ظریفی پوشیده شده است. باز من اضافه می کنم که در نوع ماده اش شاهد 6 غده شیری (هر طرف سه تا) هستیم. این حیوان از آرواره های قوی بر خوردار است و دو دندان نیش قوی دارد و فک تحتانی اش عقب تر از فک فوقانی هست که ظاهری خندان به این جانور می دهد.
ارتفاع 300تا2500 متر در مقاله به عنوان ارتفاعاتی که عموما در آنجا پیدا می شود عنوان شده و همینطور گفته شده که در مناطق نیمه بیابانی و در حوالی مزارع و آبادی ها دیده می شود.
خارپشتک یک موجود شدیدا شب فعال است و کل روز را تخت می گیرد و می خوابد و شب را در جست جوی غذا به هر سوراخ و سمبه ای سر می زند .خارپشتک همه چیز خوار است و در کنار حشرات که غذای دم دستی وی محسوب می شود به خوردن مار مولک،مار،پرندگان کوچک و همینطور پستاندارانی که بتواند از پسشان بر آید مبادرت می ورزد(البت از خوردن تخم مرغ ها در روستاها هم بدش نمی آید !خودم شاهد خوردن مار توسط خارپشتک در انباری های روستاها بوده ام به این صورت که در ابتدا دم مار را محکم در دهانش می گیرد و بعد خودش را گرد می کند و مار نگون بخت هم خودش را به خارهایش می کوبد تا بالاخره جان میدهد و سپس شروع به تناول مار می کند و تا فاصله حدود یک وجبی مانده به سر مار خوردن را ادامه می دهد. راستی پرنده ای را دیده بودم که نمی دان عقاب است یا شاهین که مار می خورد البته بر عکس خار پشتک از سرش شروع می کرد!) خلاصه در مقاله هم شرحی مثل آنچه گذشت از نحوه شکار مار آمده بود البته خیلی ها می گویند که موش هم می خورد که من تا حالا ندیدم حتی پس از مجاور نمودن با موش هم خار پشتک موش را نخورد! و بعددر خصوص دوره بارداری خار پشتک آمده بود که بین35 تا 42 روز است و بچه ها پس از تولد عموما لخت هستند و به جز چند خار پراکنده روی پشتشان چیزی ندارند که در عرض دو هفته پس از تولد پشتشان کاملا از خار پوشیده می شود. در خصوص تعداد بچه ها چیزی در مقاله نیامده بود اما همانطور که عرض کردم با توجه به وجود 6 غده شیری نبایست تعداد بچه ها به طور معمول بیش از آنها باشد .همینطور آمده است که تا یک ماهگی بچه ها بدون مادرشان از لانه شان که عموما در زیر بوته ها است بیرون نمی روند.

حالا برای گرفتن جج می توانید با ظرافت چند تا از خار های سمت دمش را بگیرید و بلندش کنید و بعد در هوا خار های بالای سرش را بگیرید و جای دستتان را عوض کنید. چون خارپشتک وقتی روی زمین است مثل موقعی که ما چین به پیشانی می اندازیم سرش را زیر خار ها پنهان می کند و به مجرد اینکه احساس کند چیزی می خواهد به وی نزدیک شود با نیروی دستانش خودش را به بالا پرتاب می کند برای همین منظور باید از خار های قسمت انتهایی اش استفاده کرد. راستی یادم رفت خارپشت صدایی شبیه صدای گربه ها دارد خصوصا موقعی که دارند دعوا میکنند که این را نیز در مقاله عنوان نشده بودمقاله هم حاصل زحمت جناب khushal habibi بود كه در سال 2004 به چاپ رسيده بود.

از آنجايي كه دست چلاقيم و نا لايق سيب سرخ!لطفا از لينك زير عكسها رو ببينيد:
http://www.4shared.com/photo/mVrAfux8/hedghog2.html

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

قوچي كه خرگوش شد

سلام خدمت همراهان عزيز. اميدوارم حال همگي خوب باشه. امروز نخستين روز كاري من بود و صبح كه آمدم در اتاقم رو باز كنم باز طبق معمول مواقعي كه چند روز نيستم اين در اتاقم از خيل وجودمرسولات رانده شده از زير آن به مشقت باز شد. حوصله هيچكدوم رو ندارم. چهار پاكت برگه رو بايد صحيح كنم كه اون كار هم خيلي وقت ميبره. مثل هميشه همه رو از 17 به بالا نمره ميدم. به قول يك دوستي كه داشتم نمره برگه امتحان هيچي رو معلوم نمي كنه نمره پراكتيكال تعيين كننده هست. بگذريم. ما كه از اين سفر خودمون توشه اي جز كلي صنايع دستي و سوغاتي هاي از اين دست گيرمون نيومد. يه بار كه خواستيم در خلال اين سفر بريم شكار هم اتفاقي كه شرحش را در ادامه ميگذارم برايمان رخ داد:

چند روز پیش موقعی که داشتیم از سفر های خودمان به بیرجند بر می گشتیم در ادامه روند ده گردشی به ارتفاعات کوهسرخ کاشمر رفتیم. در طول مسیر رفت که اصلا نمی شد اسمی از شکار جلوی همسر جان بیاوری و در مسیر برگشت که یه خورده با من راه آمده بود اجازه دادند سری به یکی از شکار گاهها بزنیم. خلاصه با ماشین تا جایی که می شد وارد دهنه کوه شدیم و در تپه ای که حسابی شمال روح بخشی روی آن می وزید کمپ کردیم. ساعت حدود شش صبح بود. تنهایی راهی شدم و قول دادم دو سه ساعته بروم و بر گردم. این کوه اگه تشریف برده باشید از دامنه غربی به شکل یک یوی انگلیسی است که یک رشته کوه به نسبت ضعیف مثل دسته یه دیاپازون به شکم این کوه وصل می شه. منهم از روی همین رشته کوه شروع به بالا رفتن کردم و تقریبا یه جایی که دید خوبی داشت واستادم که دوربین بندازم اما همین که در توبره نگاه کردم دیدم که از دوربین خبری نیست. تازه یادم امد که جلوی ماشین جایش گذاشتم. مجال برای برگشتن نبود. مسیر رو ادامه دادم و دادم تا رسیدم به کمر اصلی کوه و از اونجا هی کوه رو و مسیر هایی که به نظرم بایستی شکار می داشت رو نگاه کردم. اما چیزی دیده نمی شد. یه خورده بالاتر آمدم و مجدد نگاه کردم که دیدم انگار یه چیزی داره تکون می خوره.دقیق که شدم دیدم که یه قوچ که ظاهرا شاخ های کت و کلفتی هم داشت داره میچره! مختصری که ور اندازش کردم دیدم داره به سمت سایه میاد و معلومه می خواد بیاد اینطرف کوه و نزدیک ترین رخنه به قوچ رو که باید از اونجا عبور می کرد و می آمد اینور رو انتخاب کردم و رفتم توی دهنه اش کمین نشستم. دو تا سخره تقریبا مثل حالت شیروانی روی هم قرار گرفته بودند که من بینشان دراز کشیدم که هم سایه بود و هم راست باد!ساعتی منتظر شدم که دیدم از قوچ خبری نیست. همینطور که انتظار می کشیدم خوابم گرفت و یه بار چشم باز کردم که گوشی مبایلم در حال ونگ ونگ کردن بود که آنسوی خط همسر جان بود که می گفت توکه دو سه ساعته گفتی می رم پس چرا نمی یای؟ از جایم بلند شدم و کلی اینور و اونور رو نگاه کردم و با وسواس از گذر رفتم اونور که اونطرف هم چیزی نبودو کل گذر هم سنگ لاخ بود و نمیشد ردی رو ببینی که آیا قوچه آمده یانه. با خودم گفتم حتما قوچه آمده و منو دیده و در رفته. از همان مسیری که آمده بودم البت با این تفاوت که از حاشیه رشته کوه که سایه بود عازم برگشتن شدم . فشنگ چهار پر رو بیرون اوردم و یه فشنگ 4 ساچمه توی تفنگ گذاشتم که اگه در مسیری به کبکی بر خوردم بزنم. (راستی کاشمر کبکها جفت نشده بودند و دسته ای بودند) همینطور در حال پایین آمدن بودم که یه چیز قرمز نارنجی به نظرم از بغل سنگی در رفت که ابتدا فکر کردم حتما کبکی بوده که زیر شکمش را دیدم که سر بالا آوردم که دیدم یه خرگوش شروع به فرار کرد و من هم بی اختیار زدمش.حالا یه سر و صدایی توی کوه بلند شد که نگو. چهار تا شکار از لای درختهای قیچ دامنه کوه شروع به فرار کردند (تازه اونایی که من دیدم) که ظاهرا آن قوچی که من دنبالش بودم هم در بین آنها بود! گوشهای خرگوش را گرفتم و بلندش کردم. با خوش خيالي دو کیلو بود و به قوچی فکر می کردم که لا اقل ده برابر این گوشت داشت! با دست گزیده مسیر کمپمان را پیش گرفتم!




۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

از رد پا تا کله پا



با سلام خدمت همه همراهان و دوستان عزیز ، ما که امروز بالاخره موفق شدیم واسه 11 روز مرخصی بگیریم و به اتفاق همسر جان که استثنا ً در حال سفر نیست ،بار سفر ببندیم و تعطیلات تابستانی رو عملا شروع کنیم . بدون هیچ بر نامه ای می خوام راه بیفتم و اصلا هیچ مقصدی هم مد نظر ندارم حالا به قول یه شعر قدیمی که نمی دونم مال کیه «نداشتیم توشه ای راه بیابون .... توکل بر خدا کردیم و رفتیم » ما هم همینطوری توکل به خدا راه می افتیم تا ببینیم چی میشه... حالا قبل رفتن یه پست جدید می ذارم چون شاید مجالی بین سفر دست نده!
یادش به خیر اون قدیمها که هر هفته شکار می رفتیم و مثل حالا در گیر مشغولیتهای دنیوی نشده بودیم. یادم هست سالی 40 تا 50 شکار دیگر جزو شکار های روتین سالانه بود و حالا سالی سه چهار تا شکار اونم به زور میزنیم و کلی هم فخرو مباهات می کنیم که چه کوه بزرگی کندیم و چه فتح الفتوحی نمودیم...بگذریم از تقریر سخن و تمهیدات بی مورد و به سراغ یک خاطره شکار مربوط به دوران نه چندان گذشته دور برویم که امید دارم مقبول دوستان و دوست داران خاطرات شکار که به این حقیر لطف دارند بیفتد.
شروع این شکار از سال 88 بود که در سال 89 بالاخره به سر انجام رسید. خاطره اینچنین بود که در 21 اسفند 88 به همراه محمد خان برای شکار و یاد کردن از ایام گذشته و به قول خودش خوردن یک فنجان چای ناراحت! سحر گاه یک روز زمستانی راهی یکی از شکار گاههای پر خاطره برای هر دویمان شدیم.
نزدیک شکار گاه بودیم که سفیدی و روشنی هوا به قدری شده بود که حاجت به روشن بودن چراغ موتور نبود و زمین هم از باران دو روز قبل به قدری خیس بودکه حسابی رد لاستیکها بر جا می ماند و ما هم دل به در یا زده بودیم و گفتیم هر چه بادا باد! موتور رو از طریقه راه مال رو بیرون بردم و مختصری بی راهه روی سنگها رفتم و در پشت سخره مجردی که در دهنه راست تنگه کوه تک افتاده بود به زحمت پنهان کردم و محمد خان جلو افتاد؛ و به سمت گذر اول آن کوهستان که اتفاقا گذر اصلی این شکار گاه هم بود رفتیم. چه شکار هایی که در این گذر زدیم که شرحش از حوصله خارج است. روبروی گذر رفتیم و باد از دست چپ می آمد و هوا به قدر دوربین کشی روشن شده بود و از نوک کوههای سیاه با دوربین شیله ها رو پاک کردیم و کردیم تا به گودالها رسیدیم...نیم ساعتی گذشت که گذر پر دهنه و با تعداد عدیده تپه ها و نی زار های بین آن پاک شد و شکاری به چشم نیامد!
چای گداجوشی درست کردیم و جای شما خالی با سر شیر محلی توامان کردیم و سپس راهی شدیم و از مسیری که بر حسب تجربه می دانستیم محل عبور وحوش احتمالی موجود است رفتیم اما اثری از رد پاها بر َرف کوه نبود. به سمت گذر دوم رفتیم هنوز داشتیم پایین می کشیدیم تا سر لو ندیم که رد یک میش یا قوچ جوان رو دیدیم که مربوط به قبل از باران بود. به محل گذر دوم که رسیدیم دیدیم بَه بَه چند تا رد تازه که مربوط به روز قبل بود هست که بیشتر مربوط به بره های یک ساله(بره های 88) بود که شمارشان 5 تا بود.گذر را دوربین کشیدیم و خبری نبود!
کبکی در ته دره می خواند اما نمی دیدیمش و محمد خان شروع به تقلید صدا کرد که بالاخره او هم رخ نشان داد ! به محمد خان گفتم:« بر روی ما ای باغبان بگشا در گلذار را... تا کی به حسرت بنگریم از رخنه دیوارها» از گذر دوم هم چیزی دستمان را نگرفت و بلند شدیم اما چون باد خوب می آمد گفتیم بین گذر را هم برویم ببینیم رد دیگری نیست؟ کمتر از بیست قدم نپیموده بودیم که رد بزرگی که مر بوط به قبل از باران بود دیدیم که با محمد خان به این اتفاق نظر رسیدیم که باید مربوط به یک قوچ پنج یا حداکثر 6 بُر باشد! عوض اینکه از مسیر اصلی به سمت گذر سوم برویم از همان ته دره رفتیم و رد می بردیم که رد بره های مذکور رو هم دیدیم که در حال جفت زدن(فرار)بودند.
چند قدم دیگری دقیقا از روبروی گذر رد سه آدمی زاد را دیدیم. که گوشهایمان به قول بیرجندی ها لَته شد و امید هایی که در دل بسته بودیم نا امید شد. نمی شد این ردها رو به شکار چی نسبت بدیم چون هم در مسیری بود که هرگز یک شکارچی حتی نا وارد به منطقه برای دید زدن انتخاب نمی کرد و مضاف بر اون قدمهای کشیده ای بر داشته بودند که فرض اینکه شکار چی بودند و می خواستند راست باد کنند را نیز رد می کرد و فقط می شد آنها را مر بوط به چند هِنگ (نوعی گیاه مثل کُما)چین دانست. خلاصه به گذر سوم آمدیم و رو به آفتاب نشستیم. در پای بوته های کَسک(مثل کشک تلفظ شود)پر از جای خسب قوچ بود و معلوم بود تمام زمستان رو اونجا بیتوته داشته و الاظاهر جدا از آن بره ها هم بوده !
این گذر سوم هم خاطرات فراوانی داشت- یادم هست یک بار یک قوچ دقیقا در راس همین گذر بود و من حسابی بهش نزدیک شدم و با سر پُر نشانه رفتم اما از اونجایی که به قول سعدی «وَرش بخت یاور بود،دهر پشت ...برهنه نشاید به ساطور کشت » همین که ماشه چکاندم ،تَق!چاشنی آتش نگرفت و چون خیلی نزدیک بودم شکار فرار کرد! -با محمد خان ‘گذر را نزدیک یک ساعت دوربین کشیدیم و بعد هم از دهنه آخر کوه پایین آمدیم و نهار و بعد چند کبک رو ته رود زدیم و راهی شدیم و یه کبک هم دم راه بود که موتور رو نگه داشتم و به محمد خان گفتم بزن؛ترسیدم لهش کند چون خیلی نزدیک بود که محمد خان کله اش را پَراند !
خلاصه گذشت و گذشت تا موقع عید شد و میهمانان ما هم آمدند و چون کثرتشان اهل طبیعت بودند و دل زده از شهر و شیفته پست مدرنیسم؛ به روستا رفتیم و چراغ خانه ده را دم عیدی روشن کردیم ! و غروب با 9 تن از افراد ذکور به شکار گاه رفتیم که شب عید را آنجا باشیم!خلاصه شب بیاد ماندنی شد و سحر گاه به سمت گذر گاه اول شکار گاه(نه آن شکار گاه اول)رفتیم و متحیر ماندم چون بیاد نداشتم اینجا اینقدر شکار باشد. به قول شکار چیها اگه با دوربین چپه نگاه می کردی شکار می دیدی! اما آن روز هم روز شکار نبود چون هماهنگ کردن این تعداد آدم ناشی که هر یک هم می خواستند تمام لحظات شکار را شاهد باشند و ذکر خاطرات در شب گذشته مزید بر این علت گشته بود بقدری سخت بود که یک یک شکار ها رو رم دادیم وآخر سر تمام شکار گاه رو تا عصر گشتیم و گرچه شکار گاه پر از شکار بود و البت شکار بدرد خوری هم نبود لکن به همانها هم نتونستیم نزدیک بشیم ؛تنها یک شیشَک که امید آخر ما بود هم از دویست متری ما را دید و در رفت. دو تا گلوله زنی در جمع ما بود که از هیچ کدامشان کاری جز بر هم زدن آرامش کوه بر نیامد و دست از پا دراز تر به خانه آمدیم .
و گذشت و گذشت تا نیمه های فروردین که با محمد خان دو باره هوس رفتن به شکار گاه رو کردیم و به شکار گاه اولی رفتیم و این بار دو تا رد گرگ دیدیم که به موا _زات هم که بینشان رد همان قوچ بود حرکت می کردند اما اثری از رد کشاله نبود و ما هم هر چه رد زدیم به خوردار یا چیزی که بتونه ثابت کنه گرگا کلک قوچ رو کندن بر نخوردیم و یه جا هم رد های فراوان قوچ بود که ظاهرا به گرگها حمله کرده بود و گرگها تار و مار شده بودنداما این احتمال رو می دادیم که گرگا قوچه رو دریده باشن چون رد تازه تری از اون رد های مذکور نبود و با همین احتمال بر گشتیم البت بره ها رو دیدیم اما گفتیم شماها باشین تا اجلتون(؟) برسه و بر گشتیم.
اوایل اردیبهشت که موقع مَستار(نوعی سبزی کوهی)هست وکوه شلوغ می شود یکی این قوچی که ما ردش رو دیده بودیم و فکر کردیم گرگا کارش رو ساختن رو می بینه و به یکی از شکار چی های منطقه اطلاع می ده و با هم میرن شکارش کنند اما از اونجایی که «عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد»قبل از اینکه بتوانند توفیقی حاصل کنند توسط مامورین محیط زیست دستگیر می شن و اسلحه هاشون ضبط میشه! من که بعداً از قضیه با خبر شدم پیغوم دادم که بگین حاجی گفته الکی پاهاتون رو دردنیارید و خودتون رو به بدبختی نندازید که این قوچ رو اول من ردش رو دیدم و بالا برین پایین برین شکار؛شکار منه!
و بازخلاصه گذشت تا یک هفته بعد این قضیه محمد کل آمد و گفت بیا بریم شکار! ساعت 7 صبح از بیرجند راه افتادیم و به روستا رفتیم و بعد با موتور محمد کل تا فیها خالدون کوهستان پیش رفتیم و باز دوربین کشی ها شروع شد. نمی دونم چرا اینجوری شدم؛ قدیما دو ساعت که دوربین می نداختم فقط مختصری چشم درد می شدم اما حالا خوابم هم می گیره... کوتاهی کلام دو باره رسیدیم به همون گذر سومی که اون روز با محمد خان اونجا رسیده بودیم و با این تفاوت که چون دیر راهی شده بودیم عصر به اونجا رسیدیم. این دفعه هیچ رد تازه ای نبود وحدس زدیم که قوچ از این کوهستان رفته والبت حدس هم میزدیم که به کدوم کوهستان رفته باشه. و گذر رو پاک کردیم و چیزی نبود. من دوربینم رو تازه سرویس کرده بودم و بی غبار بود و به محمد کل گفتم عجله کن که بریم پای فلان کوه رو هم دوربین بندازیم؛ محمد دوربینم رو بر داشت و گفت ببینم چقدر دوربینت رو تمیز کرده؟ و بعد گفت : بَه؛ با این که از همینجا می تونم اون کوه رو هم ببینم!من مشغول خودم بودم و محمد داشت از فاصله خیلی زیاد و اونهم در عصر گاه و نورخورشید به کوهی که ما حدس می زدیم که قوچ باید اونجا باشه نگاه می کرد و من هم خرت و پرت های عصرانه رو توی توبره می ریختم که محمد گفت بیا که صَنم رو پیداکردم! فکر کردم شوخی می کنه . که دور بین رو داد دستم و گفت ساعت11کوه رو بیا به سمت مرکز تا ببینی گرگه، یا همون قوچه هست؟ نگاه کردم ودیدم پشتش سفید می زنه و داره از رف کوه بالا می ره معلوم بود که خودشه. به محمد گفتم :معلومه که چشمای من رفته توی فاز آلبالو گیلاس !کاش از صبح این دور بین رو به تو می دادم... محمد گفت بریم. گفتم حالا با این وضع باد ،تا به موتور برسیم و باز بخوایم راست باد کنیم که شب شده و شب خر رو ول کنی تفنگ نمی زنه! بیا بریم کوله امشبه رو هم کن فیش بخوریم و فرداحالا که شکار رو دیدیم ان شاء الله یه کاری می کنیم. شب رو به کوله رفتیم و من به مسئول دفتر گروهمون تماس گرفتم که فردا رو برام مرخصی رد کنه. صبح به سمت دهنه ای رفتیم که فکر می کردیم شکار باید اونجا بیاد. به محل مذکور که پایین دست یک اَ لَنگ (نی زار)بود رسیدیم و هنوز به دنبال جایی برای استقرار می گشتیم که جای خسب شب گذشته شکار رو دیدیم که اتفاقا دو تا هم بود با خودم گفتم حتماً با یه میش بوده و محمد کل رد دومی رو که راست (تمیز دادن مسیر)کرد گفت ؛اونم قوچه که من هر دو تا جناب رو دیدیم که مختصری انگار بو برده بودند و در فاصله 300 متری روبرو و دست چپ دهنه کوه از زاویه دید ما بی حرکت ایستاده بودند وبه محمد نشانشان دادم و گفتم بیا بشینیم تا صبح دولتمان بدمد! و همانجا نشستیم و اتفاقا باد هم خوب می آمد و حسابی راست باد بود.صبر کردیم که آفتاب چادر سیاه سایه را از سر کوهستان پایین بکشد تا شکار ها در دامان آن مشغول چرا بشن و بفهمیم کجا می خوان برن... شکار ها به چرا مشغول شدند و همین که پشت تپه اول پنا ه شدند ما هم راهی شدیم... کلاً به این آسونی ها هیچوقت نباید نزدیک شد اما چون به بادی که توی دهنه کوه که از جنوب به شمال می وزه اعتماد هست ،می شه این کار رو کرد.به جلوی مسیری که حدس زدیم باید از اونجا بگذرند و پناه خوبی داشت رسیدیم و از لابلای یک درخت بید مشک قوچ دومی که چهار ساله بود رو دیدم و قوچ داشت میون گَرد(نوعی حالت چرا) می چرید و به سمت ما می آمد... تا 75 متری آمد محمد گفت بزن که از همین می افتی! بهانه کردم که تفنگ چهار پاره زنی ست، بزار نزدیک بشه؛ اما مقصودم قوچ پنج بود .خلاصه دقایقی درنگ کردم و منتظر بودم قوچ پنج رو هم ببینم که قوچ چهاردر حال خوردن بععه...کوتاهی کرد و صدای جواب قوچ پنج از ادامه تپه دست راستمان آمد که من به سرعت به اونجا رفتم. محمد کل سرک کشید و جایش را نشانم داد که در منتهی تپه بود که دیگر به بدنه سمت راست کوه می رسید. نمی دانم چطور به این سرعت به آنجا رفته بود؟، از جایی که محمد کل نشان داده بود بالا آمدم و تپه هم صاف بود اما خبری از قوچ نبود! بر گشتم و با اشاره به محمد کل حالی کردم که ندیدم و محمد راهنمایی کرد سرم را مختصری بالاتر اوردم و شاخهای قوچ را که داشت به سمت من می آمد را دیدم. آنقدر صبر کردم تا به 40 قدمی رسید و با نشانه بالا آمدم و بغل دستش را نشانه گرفتم و چاپس...از بس این فشنگهاروپر باروت می کنم بیشترچهار پاره ها سر کردو به مهره های سینه ای اش گرفت و همانجا نشست. محمد کل بلند شد که برود سراغش که گفتم صبر کن که اصل کاری مانده! و پوکه رو بیرون کشیدم و می دانستم قوچ چهار به هوای این قوچ حتما به این سمت می آید. هنوز مشغول خزاندن فشنگ درون لول بودم که قوچ پیدا شد اول خواستم صبر کنم که به کناره کوه برسد واحتمالاً اونجا که در تیر رس بود می ایستد. اما ترسیدم که لاشه قوچ اول غرق در خون و ناله رو ببینه و وانسته که سریع روی تپه آمدم و پای راست رو محور کردم و به یاد جوانی قراول کش نشانه رفتم و نرسیده به لاشه قوچ اول ماشه چکوندم که به شکمش گرفت و اونم افتاد... محمد کل گفت :«ماشاءالله خیال همه رو راحت کردی!»
قوچ بزرگه بد نبود نزدیک دو کیلو چربی داشت اما قوچ چهار ظاهرا در زمستان بیمار بوده و چندان چاق نبود!!!
پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

چون برسي به كوي ما...

با سلام خدمت دوستان عزيز. بهار هم با تمام دك و پوزش دارد تمام مي شود و داريم به تابستان نزديك مي شويم و مسافرتهاي تابستاني هم داره شروع مي شه. البته اگر اين مشغله هاي كاري بگذاره.
براتون چند تا عكس بي كيفيت از روستا كه چند روز پيش گرفتم رو گذاشتم و يه فيلم هم كه اجمالا استان رو معرفي مي كنه(آثار باستاني) رو هم در پايان براتون مي ذارم. اگه خواستين اينور كشور بياين يه سري هم به بيرجند بزنين. به يه بار ديدينش مي ارزه! گرچه شايديه خورده هوا گرم باشه كه قبلش پيشنهاد مي كنم سري به سايت هوا شناسي بزنيد.




























اونايي كه مرورگرشون فيلم رو باز نمي كنه از اين آدرس مي تونين فيلم رو دانلود كنين:

و اينهم تكه قدمگاه...

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

اي واي اگر صياد من غافل شود از ياد من قدرم نداند ...


با سلام خدمت دوستان عزيز،فصل شكار تمام شده و ديگر بايد به خاطرات شكار بسنده كرد پس ما هم چنين مي كنيم
در تورق دفتر خاطراتم به خاطره ای از شکار در سال 80 برخوردم که شرحش چنین است:
نیمه های آذر ماه بود که به پیشنهاد مرحوم حجار مبنی بر اینکه او یک شکار را در یکی از شکار گاههای بیرجند سراغ داشت و چند بار هم ظاهرا از شکار کردنش ناکام شده بود به همراه او و محمد خان دوست خوب و البته یک استاد به تمام معنای شکار عازم شکار گاه شدیم و بنا بر اوصافی که حجار از شکار و شکار گاه کرده بود و البته گرفتاری های همیشگی بنده بعد از نهار برای رفتن به شکار گاه راهی شدیم. شکار گاه مذکور در واقع دیمه زار گندمی بود که در دامنه کوهستان قرار داشت و چون صاحبانش گندم هاشو درو نکرده بودند تبدیل به یک چرا گاه برای یک قوچ خوش اشتها شده بود. بدی آن هموار بودن این دامنه بود که نزدیک شدن به قوچ رو سخت می کرد و از اونجایی که تراکم گندمها هم کم بود روی پروتکت اونها هم نمی شد حساب کرد و حجار که کلا همیشه از ما گریزون بود و گهگاهی فقط توی کوه همرو به تصادف ملاقات می کردیم و بر حسب رسم قدیم شکار چی ها اصطلا حا هم شکار می شدیم؛ اینبار چون دیده بود از چنین قوچ چاق و چله ای نمیشه گذشت و از اونجایی که میدونست دیر یا زود ما از وجودش با خبر می شیم و مضاف بر اون ناکامی اش در شکار اون باعث شده بود که ندایی به ما بده تا از این قوچ بی نصیب نمونه! بگذریم... به همراه حجار به منطقه مذکور رسیدیم.من ومحمد خان به جز یک دوریبن چیزی با خودمون نیاورده بودیم و حجار پنج تیرش را آورده بود. از دامنه نیمچه کوهی که روبروی گندم زار بود با دوربین به طرف گندم زار نگاه کردیم و قوچ علیه السلام رو دیدیم که در میان گندم زار که به اندازه یک خرمن به شعاع اقلا 40 متری از گندم خالی کرده بود لم داده و ظاهرا داره نشخوار می کنه.اما اون روز باد خیلی بد می اومد و اگر صد متر جلو می رفتی قوچ رو باد می گرفت و چون مسیری هم برای باد چاق کردن نداشتیم بالاجبار صبر کردنمان آنقدر طول کشید که هوا تاریک شد و از اونجایی که ما هیچی با خودمون نیاورده بودیم به خیال اینکه این شکار در توبره افتاده رو یه ساعته می کشیم و بر می گردیم سرمای هوا بر ما مستولی گشت و خیال شب ماندن از ذهنمان پرید و شب رو به بیرجند بازگشتیم و گفتیم فردا صبح هنوز آفتاب نزده می ریم که قبل از حضور قوچ در شکار گاه باشیم. صبح آفتاب بیرون نزده بود که به محل روز قبل رسیدیم اما از اینکه جلو بریم منصرف شدیم چون احتمال دادیم که نکنه قوچ شب رو هم توی گندم زار مونده باشه و الان با رفتنمون اونو فراری بدیم و این شد که تا روشن شدن هوا صبر کردیم و دیدیم بله!همونطور که احتمال داده بودیم قوچ شب رو در گندم زار مونده . هیچ چاره ای جز نزدیک شدن به قوچ نبود چون مطمئن بودیم قوچ هرگز چنین چرا گاهی رو ول نمی کنه و به سمت ما نمیاد و از طرفی فرض انتظار برای بیرون اومدن قوچ به منظور آب خوردن هم مرتودبود چون در اون فصل سال شکار ها حاجت به آب خوردن روزانه ندارند و حتی گاها اصلا آب هم نمی خورن! خلاصه پس از مقداری این پا و اون پا کردن تصمیم گرفتیم که من برم و شکار رو جرگه کنم و بعد این تصمیم هم با شُل شدن باد صبحگاهی منتفی شد و چاره ای جز رو یا رویی نماند و این شد که محمد خان تفنگ حجار رو گرفت و از پناهگاه زد بیرون و بنا به سینه خیز رفتن کرد.گندم زار مذکور در دامنه وسیعی از کوهستان قرار داشت که تقریبا بر پهنه ابتدایی کوه مشرف بود و همین باعث می شد که نشه به گندم زار نزدیک بشی . مختصر آبراهه هایی بود که چندان حفاظتی ایجاد نمی کرد اما محمد خان با اون وسواس افراطی همیشگی شروع به رفتن کرد .تقریبا یک ساعت و خورده ای طول کشید که محمد خان صد متر رو طی کنه! البته مرحله سخت کار دیگه تموم شده بود چون در وسط گندم زار یک سلسله لاخ سنگ مثل یال اسب از کوهستان مادر پایین آمده بود و از زاویه دید ما قوچ در سمت چپ این دیواره کم ار تفاع سنگی بود و محمد خان با کمر خم از کنار این دیواره شروع به طی طریق نمودن کرد تا بالاخره در فاصله گلوله رس قرار گرفت اما از اونجایی که محمد خان هم مثل کثرت شکار چیان قدیمی و خصوصا از نوع بیرجندیش تا فر موی زیر کمر شکار را نبیند دست از نزدیک شدن بر نمیدارند به نزدیک شدن ادامه داد و داد تا حدود پنجاه متری شکار رسید!حالا یکی نبود بگوید پنج تیری که از سیصد متری قوچ رو به معلق می ندازه چه حاجته که تا پنجاه متری ببریش نزدیک؟ حجار مدام بغل گوشم غرو لند می کرد که «الان اینقدر فس و فس می کند که قوچ رو فراری بده. بزن دیگه!» منم گفتم تا اینجا که فراری نداده تو بودی از پونصد متری فراریش داده بودی رفته بود پی کارش!البته منم در دلم آشوب بود که نکند محمد خان فراریش بدهد اما مثل همان قضیه ناپلئون بروز نمی دادم. ظاهرا محمد خان دیگر خیال نزدیک شدن بیش از این را نداشت وپوزیشن تیر انداختن به خودش گرفت و مشغول مسلح کردن تفنگ شد. اینجا بود که حرص ما به قلیان در آمد و حجار گفت«چرا قبلا وامونده رو مسلح نکردی؟» منم هیچی نمی گفتم و فقط با دوربین محمد خان و نگاه می کردم که گلگدن رو آزاد کرد و تفنگ رو به جلو می برد و خلاصه سر تفنگ رو پس از کلی وسواس روی یک سنگ که جزء همون سلسله دندانه های مذکور بود گذاشت و نشانه رفت و پس از چندی صدای توپالس تفنگ در کوه پیچید... قوچ هم پا به فرار گذاشت و من هم با چشمان آکنده از درد با دوربین سیاحتش می کردم که داشت از رخنه کوه بالا می رفت که یکهو شکمبه اش سرازیر شد و پشت دستهاش شلپ و شلپ بهش می خورد و دیگر از محدوده دید جزئی من خارج شد. از پناهگاه بیرون آمدیم و به سمت محمد خان رفتیم . به محمد خان که رسیدم گفتم این دیگر چه تیری بود؟ از تو که دیگر بعید است. محمد خان گفت خودم هم نمی دانم چرا اینجوری شد. اما من می دانستم دلیلش چه هست. دلیلش این بود که محمد خان بر حسب عادت شکار با تفنگ سر پر هم مثل آن نشانه می رفت و هم سرش را زیادی عقب می کشد چون در تفنگهای سرپر برای اینکه چکش می انداخت اینجوری نشانه می رفتند. و اینجوری شده بود که گلوله ای که بایستی بغل دست قوچ می نشست زیر سینه اش را پاره کرده بود!
خلاصه دیدیم این قوچ گناه هست اینجوری بمیرد و شروع به رد زنی کردیم و هر چند قدمی کشاله خونی هم می دیدیم. محمد خان که کفشهای مناسبی نیاورده بود نمی توانست هم پای ما بیاید و گفت شما جلو بروید فقط مواظب فلان چشمه که در مسیر است باشید که احتمال دارد آنجا باشد من و حجار به همین رویه گذر ها روپاک می کردیم و رد می زدیم . حجار که کم تحمل تر از من بود هنوز من دو شیله را دوربین نکشیده بودم که بلند می شد و راه می افتاد . همینطور رفتیم و رفتیم و حجار از من جلو افتاد و خود را به گذر مشرف به چشمه رساند و وقتی من به او رسیدم که دیگر از جایش بلند شد و گفت هییچی نبود. من هم چیزی ندیدم و به کنار چشمه رفتیم و بساط چای عصرانه را آماده کردیم که محمد خان رسید و گفت :اینجا نبود؟گفتیم نه محمد خان که ظاهرا حرف ما را قبول نکرده بود چرخی اطراف زد و بعد صدایمان کرد و محلی که قوچ دمر روی زمین خوابیده بوده را نشانمان داد و من هم تاصف خوردم و به حجار گفتم اگه عجله نمی کردی حتما می دیدیمش. محمد خان گفت کاریست که شده ما هم تا اینجا امدیم اگر قسمت ما باشد پیدایش میکنیم و اگر قسمت گرگ و شغالها باشد هم آنها پیدایش میکنند پس جر و بحثی لازم نیست. پس از استراحتی کوتاه راهی شدیم و هنوز چند صد متری نرفته بودیم که شکمبه ریز قوچ بر سنگها را دیدیم و ظاهرا آنقدر معده اش پایین آمده بود که به زمین گیر کرده و پاره شده بود. پای یک رشته کوه در سمت راستمان قوچ رو دیدم که با معده اویزان ایستاده. با اینکه حدود 200 متری از ما بیشتر فاصله نداشت حجار نمی دیدش . تفنگ را از مرحوم گرفتم و قدری جلوتر رفتم و سرش را روی لاخ گذاشتم و تیر انداختم اما تیر یک متری شکار به زمین نشست.نگاه به نشانه رو کردم که دیدم آنرا تنظیم نکردم! فورا روی 250 گذاشتمش(با احتساب زوج و فرد و غيره كه اميدوارم خرده گيران خرده نگيرند) و هنوز قوچ از تیر رس خارج نشده بود که روی دست تیر انداختم که در حالی که قوچ نیم بر به سمت من بود به گردنش گرفت و از کوه پایین افتاد. به بالینش رفتیم و سرش را بریدیم آنقدر خون ازش رفته بود که گوشتهاش مثل گوشت دامهای اهلی شده بود. تیری که محمد خان انداخنه بود دقیقا به لبه زایگفوئید خورده بود و به قدر یه وجب پوست را به صورت عرضی پاره کرده بود. حالا این قوچ که پنج سالش هم نشده بود به قدری چاق و سنگین بود که حمل کردنش پدر ما سه نفر رو در آورد.

پيوسته دلت شاد و لبت خندان باد