The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

تفنگ پدر بزرگ





صبحدم باده شبانه زدیم
ساغر عیش جاودانه زدیم
گرچه خم گشت پشت ما چو کمان
تیر اقبال بر نشانه زدیم
والخ…
با سلام حضور دوستان عزیز
پس از حدود 2 ماه پایتخت نشینی اجباری و سر و کله زدن با مسائل بیهوده، بالاخره از این قید خلاص شدیم و بنا به پیشنهاد همسرم سر از یزد در آوردیم و میهمان مردم فهیم و محترم این دیار شدیم. یزد شهری در دل کویر و به قول خودشان سرزمین قنات و قنوت و قناعت! و واقعا وقتی در این شهر یک شیر آب را باز کنی معنی این آخریش را خوب میفهمی…یزد نیز چون بیرجند تفتیده خشک سالیست اما اکنون هوای اینجا بسیار خوب است و دیروز عصر که در هتل مشیرالممالک بودیم نمی دانید این بلبل های خرما یا به قول یزدی ها «خرمایی ها» چه غوغایی در شاخ و برگ درختان داشتند. شب را در محل کارونسرای زین الدین به رصد گذراندیم ،گرچه آسمان کمی ابر داشت اما حضور علاقه مندان زیاد)خصوصا جوانان) و همچنین محیط صمیمی آنجا خود توفیقی بود که نصیب ما شد .به گمانم رفقای قدیم باید عباس را بشناسند که قبلا در خصوص خاطرات شکار از ایشان اسم آورده بودم. کلی برایمان برنامه چیده …هنوز از دیدنجاذبه های تمام ناشدنی  شهر فارغ نشدیم که قرار شد امروز به شیر کوه برویم و اگر خدا قسمت کند شب را در آنجا بمانیم و البت تا دو سه روز آینده ان شاءالله  در برنامه داریم که از مناطق بهادران و اگر هم شد از کالمند دیدن کنیم  .
برایتان خاطره ای قدیمی مینویسم امیدوارم مقبول واقع گردد.
احتمالا 15 ساله بودم که در تابستان به روستا رفته بودیم . آن ایام چون بساط تفریح چون امروزه در شهر ها فراهم نبود هر تعطیلی که پیش آمد  سر از روستا در می آوردیم . بیاد دارم حسین که همبازی دوران کودکی ام بود آن سال با خانواده شان رفته بودند مشهد برای زیارت و من عملا تنها بودم چراکه با بقیه بچه های ده آشنا نبوده و البت خانواده ام هم چراغ سبزی در این خصوص به من نشان نمی دادند. تابستان از نیمه رد شده بود و حسابی مشغول برداشت محصولات باغی (سر درختی) بودیم و من هر روز عصر چند تا بز پرواری پدر بزرگم رو به باغ می بردم تا زیر درختها بچرند . بیچاره بزها هلوهای پوسیده زیر درختها رو میخوردند و من هم در اون عالم بچگی  همش نگران این بودم که هسته به اون گنده ای خفشون نکنه...یک روز عصر طبق روال بزها رو از توی کوچه باغها به سمت باغ پایین هدایت میکردم که در این بین یکیشان از لای در رفت توی یه باغ که البته اونم مال خودمون بود . بقیه بزها رو رها کردم و رفتم دنبالش،یه گوشه باغ یکدونه زمین کوچیک بود که فلفل قرمز داشت و بزه هم رفته بود سر وقت اونا ...بز رو جدا کردم اما دیدم ظاهرا از طعم فلفل بدش نمیاد ! من که همیشه از فلفل بدم می اومد(خاطره چشم سوختنهای فراوان) و توی کتم نمیرفت چرا اینارو میکارن… بدم نیومد فلفلها رو پیشکش بز بکنم. چند تایی کندم و جلوی دهن بز بردم که یه لقمه چپشون کرد و کوتاهی کلام هر چی فلفل قرمز بود رو چیده، دادم به بزه...بعد رفتم باغ پایین و ادامه روز...غروب که بزها رو به خونه بر میگردوندم بز مد نظر عقب وا یستاد و نفس نفس میزد.  به زور با بقیه بزها بردمش و توی آغل چپوندم . اما بعدش عذاب وجدان گرفتم و قضیه رو واسه مادربزگم تعریف کردم . مادر بزرگ سریع به سمت آغل رفت و با بز دراز کشیده مواجه شدیم ...هنوز زنده بود اما دهنش بسته نمیشد. در میون همین هاگیر و واگیر صدای پدرم هم شنیده شد...وای خدای من ! پدرم که بیرجند بود چرا اومده اینجا؟ ...خلاصه  کار از کار گذشت و پدرم قضیه رو فهمید ...دیگه سیل طعنه ها و دعواها شروع شد ،«من که شما رو آوردم کمک بابابزرگ نه اینکه براشون مشکل و درد سر درست کنی»! و از این دست حرفها…پدرم همیشه روی من خیلی حساب میکرد و طوری بارم آورده بود که خیلی بیشتر از سنم مجبور بودم رفتار کنم و به همین دلیل وقتی این حرفها رو بهم میزد خیلی بدجور منو از داخل تکون میداد. خلاصه پدر بزرگ اومد و گفت : یه بز که این حرفا رو نداره الان کلش رو میکنیم واسه شام تنورچه (نوعی غذا که گوسفند یا بز رو درسته داخل پوست می اندازند  و بعد درون یه تنور کاملا تفتیده شده به صورت معلق آویزان میکنند و بعد به حالت دم کردن در تنور رو میبندند و بعد از کمتر از نیم ساعت کاملا گوشت مغز پز شده و آبدار میشود و بی اندازه لذیذ  است. امروزه فقط معدودی از بلوچ ها  و چند خانواده قدیمی در بیرجند این نوع غذا را طبخ میکنند)درست میکنیم. تازه فلفل هم خورده خوشمزه تر هم میشه! کم کم پدرم کوتاه آمد و البته با خوراندن مقداری دوغ به بز اون رو هم ریکاوری کردیم و از تنور نجاتش دادیم…
چند روزی از ماجرا گذشت و من از اتفاق اونروز همچنان متاثر بودم و خودم رو به خاطر اون جهالت سرزنش میکردم.و پدر بزرگ که کاملا متوجه این موضوع شده بود دائما داشت به طرق مختلف از دلم درمی آورد . یه روز  با اهل خانه توی ایوان داشتیم هسته زرد آلو در می آوردیم تا از اونها برگه درست کنیم . پدر بزرگ آمد و یک راست آمد کنارم نشست  و کمی سر به سرم گذاشت و بعد گفت :«مد عیسی(محمد عیسی) فردا می خواد بره به اشکار بهش گفتم تو رو هم با خودش ببره،میری؟» واقعا تیر پدر بزرگ به هدف خورد.اون میدونست که چقدر به شکار علاقه دارم. اونقدر ذوق کرده بودم که نگو…مد عیسی رو میشناختم .همه همیشه از اون تعریف میکردند و خیلی آدم بد اخلاقی هم بود، از اون آدم هایی بود که عادت نداشت کسی رو با خودش به شکار ببره. اینبار هم می دونستم چون پدر بزرگم ازش خواسته بود، با اینکه منو با خودش ببره موافقت کرده بود . پدرم هم با اون زیاد شکار رفته بود و بهمین خاطر می دونستم که شکارچی ماهری هست. بهر جهت سرتان را درد نمی آورم . بار و بنه را شب بستم و توی توبره گذاشتم. مادربزرگم کلی خرت و پرت برام اماده کرد ه بود اما پدر بزرگم همش رو کنار گذاشت و فقط کمی نان و یک مشکوله (مشک کوچک که از پوست بزغاله درست می شود) که داخلش کره و دوغ بود رو برام کنار گذاشت و رو به مادر بزرگم کرد و گفت :دختر بچه که نیس! کسی که به اشکار میره فقط باید نان ببره! و خلاصه حوالی سحر بیدار شدم ،توی ایوان بالاخانه خوابیده بودم(یاد صفای اون دوران بخیر) پایین آمدم و پدر بزرگ هم توی راهرو بود با هم از در دالانه دار طویله که به حیاط باز میشد به طویله رفتیم. ما دو تا اسب داشتیم یکی یه اسب کوتاه قد و خپل بود که خیلی اسب شل و ولی بود اصلا راه نمیرفت و بیشتر مال زنها بود و در عین حال گاهی چموشی هایی هم میکرد و اسمش فلفلی بود. اسب دیگر ما که اسب خود پدر بزرگ بود یک اسب با بدن کشیده و دست و پای بلند بود و تمام مشکی و جلوی سینه اش به رنگ سبز دیده میشد و بهمین خاطر اسمش «سوز» بود. اسب بسیار با شعوری بود و در این خصوص باید عرض کنم که روزی با دوستان در تفرج بودیم و تگرگ و باران شدید گرفت و آب از شیله ها راه افتاد و زمین خیس شد . گداری پیش رو بود که اسب هیچ کس نتوانست تا نیمه آن گدار هم برود و همه مجبور به تغییر مسیر شدند. اما من با سوز همان گدار را رفتم و آنقدر فهمیده بود که هر جا من پایم را روی زمین میگذاشتم اون هم سمش رو دقیقا روی همون میگذاشت. خلاصه رفتم سراغ زین که اونو روی سوز بگذارم که پدر بزرگ مانع شد و گفت : این زین نه! و بعد یه زین پارچه ای _نمدی ساده آورد و گفت توی این ده فقط من روی زین قُر دار(زین اصلی چوب و چرم) می نشینم و اگر توی روی این زین بروی مد عیسی که از تو بزرگتر هست شاید فکر کند تو می خواهی به او بی احترامی کنی و بدش بیاید! به همین خاطر یه زین معمولی مثل مال خودش ببر تا مشکلی پیش نیاد. پیرمرد همیشه توی این مسائل حساس بود و دائم این بیت شعر رو برامون می خوند«چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی…مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند»
من هم زین معمولی رو روی گرده سوز گذاشته و توبره به پشت اسب رو از در دیگه طویله که رو به بیرون خانه باز میشد بردمش بیرون. آب قنات از مظهر تا استخر فاصله ای رو طی میکنه که از داخل خانه ما میگذره و بعد از جلوی در ورودی به سمت کوچه باغ و استخر سرازیر میشه . سوز رو  در جلوی در حیاط نزدیک جو بردم تا آب بخوره . پدر بزرگم قدغن کرده بود که اسبها و خر ها رو توی ظرف آب بدیم تا بد عادت نشوند و از توی جوی هم آب بخورند . بخاطر همین مالهای ما همه جا راحت آب میخوردند . سوز روآب داده و به سمت ده که زیر دست خانه ما بود حرکت کردم و توی کوچه باغها چندی حرکت کرده تا به سمت کشمان (مزارع)رسیدم. مد عیسی با اون مندیل سفید رنگ سوار بر اسب بور رنگش توی آخرین خرمن ده بود . هوا سفید شده بود …به سمتش رفتم . و تقریبا تا 4 متری اسبم رو بردم. سلام کردم …جواب داد و نگاهی به من انداخت و بعد سر اسبش رو کج کرد و جلو افتاد .تفنگ سر پرش که بر روی شانه اش حمایل بود با حرکت یورتمه وار اسبش از پشتش مرتب کنده میشد . با فاصله حدود 30 متری پشت سرش می رفتم. می دانستم سوز عادت نداشت پشت اسب دیگه ای برود به همین خاطر افسارش رو شل نمیکردم. کم کم به ماهورهای کوهستان رسیدیم. قسمتی از کوهها رو میشناختم و بعضی ها هم زمین های دیم خودمان بود اما حدودش را نمی دانستم . بالاخره وارد دهنه ای شدیم و از لای کوههایی که مرتب قد میکشیدند به سمت ناف کوهستان رفتیم . یک نی زار که ما به اونها النگ (ALANG) میگیم توی تقاطع شیله ها بود که در حاشیه اش چند درخت پده(PEDEH)که نوعی درخت بید است وجود داشت . مد عیسی پای درخت اسبش را بست من هم از اسب پیاده شدم و طناب بلند تری که مخصوص چرای اسب بود رو به حلقه بیرونی آبخوری وصل کردم و سر دیگرش رو به درخت پده بستم .زین اسب رو برداشته و مد عیسی جلو افتاد و من هم پشت سرش . با یه فاصله و با وسواس و احتیاط فراوان پشت سرش قدم برمی داشتم. کوه را دور زده و مد عیسی باد گرفت و توی تاج قله صبحانه خوردیم . بعد یال پایین روی کوه رو ادامه دادیم . دوربین نداشتیم . مد عیسی محل شکار ها رو بلد بود . چند شیله را بالا و پایین کردیم . مد عیسی سینه مال از نوک یه تپه بالا خزید و جلویش را دید زد . بعد برگشت و بدون اینکه به من چیزی بگه جلو افتاد و من هم بدنبالش… در حین حرکت شش دانگ حواسم جمع بود و اطرافم رو به دقت نگاه میکردم . به ناگاه چند وحش را توی یه سیاه ریگی دیدم .سریع خود را به مد عیسی رسانده وبه او گفتم. اما زحمت نگاه کردن هم به خودش نداد و تنها گفت: چیز بدرد خوری تویشان نیست.و مسیرش را ادامه داد من هم در حالی که نگاهم به شکار ها بود او را فالو می کردم . چند کوه را راه رفتیم بالا خره در ته یک شیله چند تا قوچ رو به من نشون داد .مجدد باد چاق کردیم و خود را در مسیر مستقر کردیم . و کوتاهی کلام من توی جرز لاشه سنگها در حالت دراز کش مانده بودم و مد عیسی هم خود را به سر تیر رساند و تقریبا 50 متری به شکار ها نزدیک کرد . زمان انگار متوقف شده بود… بالاخره پس از انتظاری کشنده صدای توپششش تفنگ بلند شد و گلوله جلوی دستهای قوچ به زمین نشست و گرد و خاک کرد و شکارها گریختند . از محل اختفا بیرون امده و به سمت مد عیسی رفتم . ناراحت و عصبانی تر از گذشته بود . من میترسیدم این اتفاق را از چشم من ببیند . چون مردم قدیمی خیلی روی این مسائل حساس بودند . و برایشان آدم های خوش اشکار و بد اشکار معنی داشت. اما مد عیسی لب گشود و گفت مدتی شده که تفنگش بی خیر شده و تیرش خطا میرود . مجدد تفنگ را پر کرد و باز در توی کوهستان به راه افتادیم . نهار خوردیم و عصر همچنان رد میزدیم . یک چشمه جلویمان بود . به سمتش رفتیم . مد عیسی اطراف چشمه را نگاه کرد و ردها رو وارسی کرد . من هم اون موقع رد شکار رو از گوسفند اهلی تمایز میدادم . مد عیسی رو به من کرد و گفت یه قوچ بزرگ تویشان بوده . فورا از دهنم پرید که از کجا معلوم؟ شاید میش بزرگی باشد! نگاه غضب آلودی به من کرد که دلم از جایش کنده شد و بعد گفت خوب نگاه کن! به ردی که نشان داده بود دقیق شدم اما هنوز توی کتم نمیرفت کجای این نوشته که این قوچ است! مد عیسی گفت : اون دو تا تار مو که توی رد مونده رو میبینی ؟ دیدم راست میگه دو تا تار مو داخل رد هست. گفت ؛معلوم میشه قوچ بوده چون وقتی خواسته آب بخوره ریشش رو لگد کرده و دو تار مو از ریشش کنده شده و جای رد سمش تو گل مونده و چون تمام موسفیده و کمی جلوی سمها جراحت پیدا کرده و از هم جدا شده یعنی قوچ پیری هست! وای خدای من…اینجا بود که به قول معروف دو هزاریم جا افتاد و فهمیدم این تعریفایی که از مد عیسی میکنند الکی نیست. گفتم الان کجا رفتن؟ با انگشت دماغه ای رو نشونم داد و گفت حتما اونجا هستند. منم گفتم پس تا دیر نشده بریم. که مد عیسی جواب داد نخیر! اونها الان ما رو دیدن باید فردا صبح از جای دیگه بریم سراغشون و این شد که به سمت اسبها رفتیم. غروب به اسبها رسیدیم .مد عیسی گفت من امشب میروم قله پشت باغ شما، تو برو به  ده  تفنگ پدر بزرگت را بگیر وبگو خودش برات پرش کنه و روز هنوز نزده روی قله باغ باش تا از اونجا بریم سراغشون.سوز رو آماده کردم و راهی شدم . هوا تاریک بود اما سوز راه رو بلد بود و خیالم راحت بود و بهمین خاطر افسارش رو شل کردم و به تاخت به راه افتادیم . چندی نگذشت که به ده رسیدم . سوز رو اول بردم توی طویله و خودم از در دالانه دار آمدم توی حیاط. زنها کنار جوی آب میوه ها رو سامان میدادند. توی ایوان گرد سوزها و لامپاها می سوختند و عده ای استراحت میکردند . کف حیاط پر بود از خربزه و هندوانه هایی که مناره وار چیده شده بودند.دست و رویی شسته و به سراغ پدر بزرگ رفته و یک نفس سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم . پیر مرد لبخندی زد و استکان چایی جلویم گذاشت و گفت:«صد بار کنی بیگار…یک بار کنی اشکار»قضیه تفنگ رو هم گفتم  . بعد از شام پدر بزرگم غلامی رو صدا زد،غلامی در خانه ما زندگی می کرد و به پدر بزرگم کمک می کرد و همسن پدرم بود. اون دوران اکثرا توی هر خونه ای یکی  دو تا خانواده مثل غلامی بودند. غلامی هم اسمش بود و هم فامیلش ،شکار هم بلد بود و الفت زیادی با خانواده ما داشت. الان همچنان با نوه ها و فرزندان او در ارتباطم . خوشبختانه هم فرزندانش و هم نوه هایش تحصیل کرده هستند و انسانهای محترمی هستند .غلامی تفنگ و کیسه مصالحش(مهمات) رو آورد . اون موقع اکثرا تفنگهای استاسنی(همان حسن موسی) داشتند که مقطع لولشان چهار ضلعی یا 6 ضلعی بود به همین جهت به آنها 4پر یا 6پر می گفتند.و خانهای این تفنگها هم کاملا استاندارد نبود و عمق شیارها فرق می کرد . تفنگ پدربزرگم مقطع 8 ضلعی داشت و مارکش رخ دار بود . و نقش و نگاری هم دو طرف لول بود . استاد جلیل فرخ نژاد اسم پدر بزرگم رو زیر گلوی تفنگ حک کرده بود. غلامی و پدر بزرگ تفنگ رو سنگ پر کردن و بعد یه تیکه نمد روی پستانک گذاشتند و چکش رو خوابوندند و تسمه چکش رو هم بستند . چون هم باروت از دم تفنگ نریزه و هم موقع اسب سواری بر اثر اصطکاک اهن به آهن تفنگ آتش نخورد . روز بعد مجدد عازم شدم و یک نفس تا باغ تاختم . اسب را داخل آغل سنگی بزرگی که جلوی باغ بود ول کرده و تفنگ بدست از فله رفیع باغ بالا رفتم. هنوز هوا تاریک تاریک بود.به نوک کوه رفتم جانب شرق قرمز شده بود . در تجار نوک کوه میرفتم در قاف کوه مد عیسی نشسته بود . هن وهن کنان به سمتش رفتم . سلام و علیکی کردم. گفت: معلوم می شود پسر که هستی!خوب به موقع آمدی. یک استکان فلزی جلویم گذاشت و از گداجوش مسی اش که روی زغالهای نیمه سوخته بود داخلش را مملو از چای کرد . خستگی که در کردیم به راه افتادیم و بعد توی یک دهنه مستقر شدیم . هوا که خوب روشن شد چند قوچ دیده شدند که روی لبه یک کرت ایستاده بودند . ساعتی این پا و ان پا کردند تا اینکه بالاخره همه با هم ته کرت رفتند و ما هم به سمتشان رفتیم . عددش را به خاطر ندارم اما 10 تایی بودند . اینبار نخی نامرئی مرا دنبال مد عیسی می کشاند و به فاصله یک قدم دنبالش می رفتم و شاید دلیلش آن تفنگی بود که در دستان مدعیسی بود . از تپه ای که مشرف به کرت بود دولا دولا بالا می رفتیم . لحظه ای متوجه شدم که مد عیسی  تفنگ را به حالت نشانه گیری گرفت و چکش را کشید . قبلا چاشنی گذاشته بود. بعد به سرعت صدای  گومبس تفنگ بلند شد… باد مستقیم دود تفنگ روتوی دماغ من هدایت کرد و ته شاخک های بینی ام رو سوخت. دسته قوچ از همان طریقه ای که پایین آمده بودند  بالا رفتند. گفتم:نخورد؟ باز با همان نگاه غضب آلودش به من نگاه کرد و گفت :( پس او چنه که داره اونجه گل مخوره) یعنی پس اون چیه که داره اونجا غلت میزنه!
سرم رو بالا آوردم و یک قوچ شاخ پیچیده رو دیدم که روی زمین خر خر میکرد .آدرنالیم خونم بالا رفته بود . عجب قوچی…یادش بخیر
خدا همه آنهایی که آن روزگار بودند و حال نیستند را بیامرزد و غریق و قرین رحمتشان کند.