The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

شغالهاي روزگرد...

با سلام بر دوستان عزیز 

افزایش تولید زباله ومواد غذایی در اطراف شهر ها وروستاها و خشک سالی و فرصت طلبی تبعی جانوران سبب گشته که دیگر امروز شغال را به عنوان حیوانی در حاشیه جوامع انسانی بشناسیم و همین موالفت با انسان سبب رونق زندگانی وی شده و چون دشمن در خوری نیزندارد در حوالی جوامع انسانی زاد ولد پر رونقی بهم زده و البته که دود این همسفرگی گاهی به چشم صاحب منزل نیزمی رود.
چند وقت پیش در روستا کنار زمین  زعفران نشسته بوده و مشغول نوشیدن چای بودم از قضا در راست باد نیزقرار گرفته بودم. بناگاه صدای شاخ و برگ ها از پشت سر بگوش رسید که چشمم بر جمال دو عدد شگال روشن شد . چون دوربین همراهم بود تصمیم بدان گرفته عکسی بیندازم . تفنگ نیز در ۵ قدمی ام کنار بوته ها افتاده بود و داخلش یک فشنگ ساچمه ۵ بود. بهر جهت خود را بلند کرده که عکسی بندازم که شگالها فهمیدند  و دم را بین پایشان کشیده و الفرار... دیدیم ازاین عکاسی که ناکام ماندیم  پس خود را به تفگ رسانیده شگال عقبی را از دم نشانه گذراندم که با بلند شدن صدای تفنگ به زمین غلتید و جای بس تعجب که این شغال گوشت آلود وگردن کلفت آنچنان با همان فشنگ ساچمه یک ضرب به دیار عدم شتافت که حتی در اندامش هیچ حرکتی نیزهویدا نبود. مع الاسف چون فشنگهای دیگر در داخل ماشین  و دور از دسترس بود دیگری براحتی از دامنه تیرگذشت...


شغالهای روزگرد




فواره چوبلند گشت...





از جمله دست اندازی ها ی شغال ها در اطراف دهات

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

حافظ چو پير شدي ازميكده بيرون شو

من آهوی  زخمی تو سایه گیاهی  

منم ابر شیطان تو فصل گناهی  

من احساس برخورد باران بخاکم  

منم شوق مستی که در جان تاکم  

گیاهم که تشنه نسیم نگاهم  

کویرم ،کویرم…کویرم که از عشق باران هلاکم    


با سلام حضور دوستان و همراهان عزیز  


چندیست که کهالت چنان بر ما مستولی گشت که حوصله  نوشتن خاطرات نمی شد و از  این بابت از دوستان عذر خواهم . پس به جهت جبران کم کاری گذشته خاطره ای از شکار که مربوط به  آغاز قوچ دو همین امسال است برایتان می نوسیم امیدوارم مقبول افتد. 
همانطور که عارض شدم  چند روز ی از قوچ دو نگذشته بود و هنوز قوچها تک و توک به دویدن افتاده بودند که در معیت دو تن ازدوستان پس از گذاشتن قرار و مدارها و هماهنگ کردن و غیره و غیره با دو فروند موتور سیکلت ایژ از روستا بجانب شکارگاه عازم شدیم . تقریبا ساعت 8 صبح بود که در دامنه کوه موتور ها را گذاشته و به کوه زدیم و همین دیر آمدن در دل هر سه تای ما کمی غبار ناامیدی پاشیده بود که شکار ها را نبینیم. باد خوب نمی آمد و نمیشد باد غالب را تشخیص دهیم همانطور با ترس و لرز دره ای از کوهستان را بالا گرفته و حرکت کردیم . بدلیل بد بودن اوضاع باد مجبور بودیم از خیر گذر به گذر دید زدن بگذریم وخود را به انداز اصلی(انداز به محل دوربین کشیدن گویند) رسانده و از همانجا شکار گیر های کوهستان را پاک کنیم. خود را به انداز رسانده و سه نفری هرچه توانستیم کرتها و قوچ گیر ها را پاک کردیم اما هیچ چیز نبود. در یکی از پوزه های روبرو(پوزه  تقریبا برابر با فاصله بین خط الراس نظامی و خط الراس جغرافیایی است) سفیدی جای خسب شکار ها معلوم بود و با دوربین که شمردم حدود 13 تا جای خسب بود. دوستان شکارچی می دانند شکار ها اکثرا در جاهایی پاوال میکنند که بیشترین دید را به منطقه داشته باشد و تنها وقتی واقف این  امر میشوی که در یک جای خسب شکار بنشینی و منطقه را نگاه کنی آنوقت است که به این انتخاب مکان ناخوداگاه احسنت میگویی…بگذریم. تا جایی که امکان داشت اطراف همان پوزه را بدقت نگاه کردم . وسواسم آنجایی بیشتر  میشد که بارها و بارها در حوالی همان پوزه شکار کرده بودم. بالاخره از دیدن شکارها نا امید گشته مجبور به عوض کردن جا شدیم. برای اینکه خود را به گذر بهتر برسانیم مجبور شده همان مختصر بادی هم که چاق کرده بودیم را نیز ببریم. در تمام مدت نگاهم به ماهور ها بود که از تویش شکاری بگریزد یا حداقل گردی به هوا بلند شود اما هیچ ندیدیم. در گذر بعد الباقی مسیرها را پاک کردیم باز هم چیزی نبود. حوالی اذان ظهر میش بزرگی روی گدار مقابلمان ظاهر شد که چون در چپ باد بود چند دقیقه بعد رفت. دوستان پیشنهاد دادند که باد بگیریم و خود را به گذر مشرف به همان محلی که میش را دیدیم برسانیم تا بلکه اگر شکاری باشد آنرا ببینیم. این احتمال بسیار ضعیف بود اما در آن لحظه دو راه پیشرو بیشتر نبود. اول اینکه بی خیال شکار شده برگردیم و در دامنه کوه به شکار کبک و تیهو بپردازیم یا اینکه به پیشنهاد دوستان لبیک گفته خود را به گذر برسانیم . از آنجایی که هنوز از روز خیلی باقیمانده بود تصمیم دوم را عملی کردیم و از محل استقرار به کف دره ژرف پیشرو سرازیر شده و از محلی که باد اجازه میداد به سمت گذر مورد نظر که آنسوی دره بود مسیر صعود را از وسط یک راه آبه بسیار تند پیش گرفتیم. صعود بسیار سخت بود و خیلی خسته شدیم و از رمق افتادیم …با هر بدبختی و بضرب هر زوری که بود خود را بالا رسانیدم. همان 500 متر بیش از یک ساعت وقت ما را گرفت. هر سه نفر گوشه ای ولو شدیم وبیشتر به فکر تجدید قوا بودیم تا یافتن شکار ها… سیبی از توبره بیرون آورده پوست گرفتم . نصفش را به دوستم داده و نصف دیگر را خوردم. کمی حالم جا آمد اما دوستان که هنوز صدای نفسهایشان بگوش می رسید. توبره و تفنگ را گذاشته خود را به لبه گذر کشاندم و شروع به دوربین کردن کردم. همانطور که انتظار میرفت هیچ چیز نبود. به دوستان گفتم بساط چای و نهار آماده کنند و خودم روی بلندای کوه جلو رفتم و خود را به محلی که میش را دیده بودیم رساندم . ردش را نگاه کردم. بجز رد میش هیچ رد تازه ای نبود و همان هم معلوم بود که گذری بوده …به محل کمپ برگشته دوستان مشغول چای درست کردن بودند . کمی پایین رفتم تا چند ترکه خشکیده ازبوته کسک(KASKبر وزن کشک) را جدا کنم. بر طبق قاعده شکارگری که همیشه در کوه باید همه جا را زیر نظر گرفت. از لبه پرتگاهی که درختچه کسک در لبه آن قرار داشت پایین را نگاه کردم. بناگاه رنگ خاکستری روشن یک گرگ که بین دو درختچه پلنگزیز  (PALNG’ZIR) توجهش به سمت بالا بود مرا مشکوک کرد. سریع دوربین انداختم و دیدم بله جناب گرگ در حال دید زدن من هست. کمی نگاهش کردم دیدم از آن گرگهای یالدار است که موهای دور گردنش خیلی بلند میشود و به طور قابل توجهی موها به موازات گونه ها بلند و سیخ است و در نگاه اول بچشم می آید. می دانستم اگر سر برگردانم هفت کوهستان را پشت سر میگذارد. آرام گوشی را از جیبم بیرون آوردم و بدون اینکه سرم را تکان بدهم نگاهی به صفحه گوشی کردم …دیدم آنتن دارد خواستم اس ام اس بدهم به یکی از دوستان که بی سرو صدا تفنگ را برای من بیاورد که در همین حیث و بیص صدای یکی از دوستان بلند شد: هااای ،کجایی؟ بیا چای ات سرد شد! دلمان خوش بود مثلا با دوتا کهنه اشکاری به کوه آمده بودیم! مفت مفت یک گرگ را فراری داد رفت پی کارش…رفتم پیش دوستان دودستی زدم توی کله اونی که منو صدا زده بود و بعد از اینکه چند و چون پرسید شرح ماوقع برایش عرضه کردم. خلاصه بعد نهار توی کوه گشتی زده هیچ چیز ندیدیم. حتی برای شام هم کبکی دم تیر نمی آمد. کبکهای کوه علی رغم زیاد بودن که چند دسته حدود 100 تایی و شاید بیشتر هم دیدیم عوض راه رفتن پرواز می کردند و نمیشد ما دنبالشان برویم . برای کبکهای دل کوه که آدم ندیده اند بهترین وسیله پرده گرداندن هست. دم زرد روز روی یک ستیغ آخرین امیدمان را که یک دامنه کوهستان که نیزار وسیعی در دل خود داشت رادوربین میکردیم. هیچ چی معلوم نبود. دوربین را از چشمم جدا کرده و سر را به سمت راست چرخواندم. به ناگاه یک کبک دری در دست راستم در فاصله 10 متری و در ادامه همان ستیغی که ما رویش نشسته بودیم به حالت آماده پرواز نشسته بود و مرا نگاه میکرد. حالا تفنگ ها و توبره ها زیر پایمان بود و حرصم بیشتر ازاین در می آمد که دوربین عکاسی که از اول روز بگردنم بود حالا توی توبره جا خوش کرده بود. نگاه از جمالش بر نمی داشتم وهمانطور که عرض کردم فاصله آنقدر نزدیک بود که رنگ نارنجی پر رنگ پلکهایش را نیز میدیدم. .. آنهم پرید… و ما هم سه نفری خود را به دخمه ای در کوه رسانده تا شب راصبح کنیم. شب را تن ماهی خورده اما شب خوشی بود. تا پاسی از شب شعر خواندیم و خندیدیم و کلا قید شکارها را زده بودیم…همزمان با سپیده دم در گذری راست باد مستقر شدیم و منتظر طلوع خورشید بودیم که به گرمایش بدجور نیاز داشتیم. بالاخره پس از انتظاری طولانی شراره های خورشید چون زبانه های یک آتشفشان از کوه بیرون زد و گرمای لطیفی صورتهایمان را نوازش کرد. وای که چقدر من این طلوع خورشید را دوست دارم حتی در شهر که هستم باید همیشه قبل از طلوع بیدار باشم و آنرا نگاه کنم.  قدیمی تر ها می گفتند اگر می خواهی در زندگی موفق باشی باید از خورشید جلو بزنی! بگذریم…ساعتی بعد همه جا روشن شد و از همان گذری که رویش مستقر بودیم شکارها رادیدیم . 9 تا بودند و خیلی تنک قرار گرفته بودند. یک قوچ بزرگ تویشان بود و یک شیشک هم اطراف پرسه میزد و قوچ خیلی بهش شاخ می انداخت . بدلیل پراکنده بودن شکارها نمیشد نزدیک رفت . شیشک بیچاره خیلی از دسته دور شده بود. تصمیم گرفته صدایش کنیم شاید سر تیر بیاید. غار کردم(تقلید صدای گوسفند) . کمی به نشانه توجه این پا و آن پا کرد اما ظاهرا شاخ دعوا کردن با قوچ کهنه مغزش را حسابی تکان داده بود. بع بع کنان مسیر مخالف را پیش رو گرفت و سر گدار رفته و رفت و رفت تا از نظر دور افتاد. حوالی 8 صبح شد که شکارها همانطور تنک هر کدام در گوشه ای خسبیدند. دوستان هر یک بدلیل مشغله کاری عجله داشتند و هرچند خیلی بزبان نمی آوردند اما این حس کاملا در فضا سنگینی میکرد. قهرا مسیری را نشان کرده و جای یک یک شکار ها را به خاطر سپردم. تنها جایی که میشد به ماهرخ رفت از رخنه ای که بالا دست میش میگذشت رد میشد. مسیر را رفته و چند بار باد گرفتم. توبره و دوربین را گذاشته و با تفنگ جلو میرفتم. تنگی رخنه نمیگذاشت سینه مال بروم مجبود بوده به حالت نشسته باسنم را به زمین کشیده کشیده وجب به وجب جلو بروم. بالاخره به محل مد نظر رفتم. همانطور که حدس زدم از جلوی میش در امده بودم به نحوی که در سمت مقابل و اندکی متمایل به چپ میش در فاصله ای به اندازه حدود 20 متری خسبیده بود و آنسوی شیله یک قوچ 5 سال با فاصله ای بیش ازصد متر و تقریبا در آخرهای تیر رس  لای بوته های تریخ (TE’RIKH) لمیده بود، گردنش را به بوته درمنه ای(DORMANE) که جلویش بود دراز کرده بود و کلفتی گردنش تیر گلوله زن میطلبید که مع الاسف همراه نیاورده بودیم.خلاصه کلام تمام ترس و دلهره ام همان میش لعنتی بود و میترسیدم اگر بخواهم برای قوچ تفنگ درازکنم متوجه شده و همه کار را خراب کند.در همین افکار غرقه بودم که انگار میش بو برده بود و همانطور که خسبیده بود سرش را بالا آورد . و چون جای پناه مناسب نداشتم گویا مرا دید و فیشی زد و الفرار. تفنگ را کشیدم اما از زدن منصرف شدم. اگر به میش میزدم حکما له میشد. شکارها از دامنه کوه اریب بالا رفتن و خود را به نوک تاج کوه رسانیده و آنسو شدند. قدیمی ها میگفتند هر وقت از شکار کوچک و ضعیفی بگذرید حتما خدا شکار خوبی را نصیب می کند. من نیز بارها و بارها این مهم را تجربه کرده ام و هر وقت از زدن میش یا بره و امثالهم منصرف شدم بدون استثنا چه در همان شکار و چه در نوبه شکار بعدی قوچ یا تکه قابل توجهی نصیبم شده.بهر حال …با بچه ها گرد آمدیم . یکی از دوستان که نا امیدی و خستگی از وجناتش خوانده میشد کار و مشغله را بهانه کرد و هر چه اصرار کردیم افاقه ننموده و رفت و من و دیگر دوستم مانیدم تا هر جور شده شکاری بزنیم. آنروز نیز بدون اینکه حتی  یک شکارببینیم غروب شد و تنها توانستیم یک کبک را بزور لطایف الحیل بزنیم که شکار همان به اندازه شکار یک قوچ کیف داد! شب همان را  آبگوشت کرده و باز در کوه خوابیدیم و به قول یک استادی (آفای وات ) که در دوران تحصیل داشتم که درسی با عنوانSituational Analysis    را بما می اموخت _و بسیار پرهیجان درس میداد و در رابطه با نحوه بازرسی و نظارت بر سیستم بهداشتی و درمانی بود_ ما نیز در شب با این دوستم تمام مشاهدات دو روز قبل را کنار هم گذاشتیم و با عنایت به تجربه و وضعیت دامهای اهلی در منطقه و چندین و چند آیتم  به معنای واقعی یک عملیات از پیش تعیین شده را طرح ریزی کردیم.  سحرگاه دو نفر از هم جدا شده و هرکدام برای بررسی یک منطقه عازم شدیم . خود را به انداز رساندم و در همان پای انداز جای ادرار و رد تازه شکار را دیدم . سر سری یک دوربین کشیدم و مشغول رد زنی شدم .در دامنه دره به پایین میرفتم که ردها بدجور تازه بود و ولوم احتیاط مرا خیلی بالا برده بود. از لای تنه یک درخت بیدمشک دوربین انداختم که دو قوچ را در ته دره در حال خرامیدن دیدم. خود را به پناه مناسبی رسانده و با دوربین روی قوچها قفل کردم. ساعتی نگهشان داشتم. یک قوچ که کوچکتر می نمود تک افتاد و ظاهرا مستی بجانش افتاده بود  و شروع بدویدن کرد و به تاخت تا گدار روبروی من رفت و کمی روی آن بود و بعد به آنسوی گدار سرازیر کرد. نگران بودم که قوچ دیگر نیز به تبع آن بدود و مرا سنگ روی یخ بکند اما قوچ به سمت من سر بالا کرد و آمد به همان دامنه ای که من تویش کمین کرده بودم و مترصد فرصت بودم. تا ساعت هشت و نیم میچرید . بالاخره انگار از چریدن منصرف شده بود و دقیقا بسمت روبروی من بالا می آمد. موهای ریش بلندش که به قاعده یک وجب از بین دستانش اویزان بود بدجور هوائیم میکرد. تخته سنگی کنار درخت بنه بود که قوچ مافوق آن رفته و نشست. تقریبا 250 متری فاصله داشت. از شاخهای پیچیده اش معلوم بود 7 سالی لا اقل باید داشته باشد. بدنش زرد شنی پر رنگ بود و ریشش یکدست سفید و تنها در قاعده آن مشکی کمی بچشم می خورد . وقتی خسبیده بود عضلات بغل دستش چین افتاده بود . همانطور که خسبیده بود دست راستش را بجلو دراز کرده بود و مغرورانه به اطراف نگاه میکرد . به هیچ عنوان به بیرون آمدن از پناه و نزدیک کردن به قوچ فکر نمیکردم چون می دانستم متوجه میشود و اصلا امکان پذیر نیست. ساعت از 9  رد کرده بود . به گوشی موبایلم نگاه میکردم که صفحه اش روشن شد. دوستم پیام داده بود که شیشک دیروزی را زده …نمی توانستم از این قوچ بگذرم و بعد از کلی نگه داشتنش بزارم و برم. جواب دادم برو جای موتور خودم میام. کوتاهی کلام تا ساعت 12 همانطور مچاله توی پناه جم نخوردم تا بالاخره قوچ بلند شد. توی طریقه راه افتاد و از دست راست من شروع به بالا رفتن کرد. و لحظه به لحظه نزدیک میشد. با خونسردی اما در عین حال با سرعت به حالت چمباتمه نشسته و تفنگ را ازبغل دستم به جلو کشیدم و به سمت قوچ بردم. قوچ با وقار از طریقه ای که اریب از مقابلم می گذشت بغل دار بود. فاصله مناسبی برای تیر انداختن بود. مگسه را به سیاهی بغل دست قوچ دوخته و بسم اللهی و… با بلند شدن صدای تفنگ قوچ جستی زد و روی زمین غلتید.مجدد بلند شد دو قدمی جلو دوید و از طریقه بیرون رفته چهار دست و پایش به هوا رفت. سرش رفته ذبحش کردم. بسرعت مایحتوی شکم قوچ را خالی کردم . دوستم مدام با من تماس می گرفت و اس ام اس از اس ام اسش کنده نمیشد. جوابش را دادم و گفتم موتور را پای دال کوه بیاورد. قوچ را بلند کردم. اما مگر میشد با آن حرکت کنم. هر 10 متر روی زمین مینشستم و استراحت میکردم. تا بالای کوه رفتم به معنا ی واقعی نفس هایم به شماره افتاده بود . یاد این بیت افتادم که می گوید:«حافظ چو پیر شدی از میکده بیرون شو    مستی و هوسرانی در عهد شباب اولی» الباقی مسیر که بیشتر سرازیری بود را نیز با همان مشقت طی کردم …ساعت 3 عصر به مقابل موتور رسیدم که دوستم به کمک آمد. حالا با دو تا لاشه شکار و دو ترکه با موتور ایژ آنهم توی طریقه راههای مالرو کوهستان تا به ده رسیدیم غروب شد.

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

مثلا پرنده نگری2


الله بده تو بارون به حق دیمه کارون  

گلهای سرخ لاله در زیر خاک میناله   

چوپون پنیر مایه(می خواهد) زنش خمیر مایه  

سگش پتیر(فتیر) مایه،بزغاله شیر مایه   

سه چار ماهه که بند کوه از او(آب) خبر نداره  

درختا مث چوب خشکه که بار و بر نداره   

اگر بارون نیاد به کوه  گل نمیاد به بستون(بوستان)   

سر دلبر به زیر چارقدش زیور نداره    
بلبل مگه(میگه):خدایا عاشقم ،عاشق ترم کن  

از عشق گل به کوچه عاشفی خاکسترم کن   

مجنون عشق گل شدم خدایا بارون ببار 

پروردگارا ز لیلی و مجنون بر ترم دار





 
پی نوشت شعر سر آغازین: ابیاتیست که به لهجه روستاهای اطراف بیرجند(غرب و شمال غرب آن) نوشته شد که مادران به صورت لا لایی برای جگر گوشگانشان در دامنشان، می خواندند. و ما نیز می خوانیم شاید دل خدا رحم گیرد… 


با سلام حضور دوستان عزیز 

 به خیالمان می خواستیم دیگر این مثلا پرنده نگری را در این پست ببندیم و فاتحه ای نثارش کرده برویم سراغ همان ماهرخ رفتن و دزده کشیدن خودمان ،باز این هفته هم مجالی هر چند ناچیز فراهم شد سری به روستا زده و شاتری فشار دهیم. البت عکس هایی که در این پست می گذارم ادامه پرنده نگری هفته پیش است لکن در خلال پستهای بعدی سعی خواهم کرد عکس های این هفته را نیز بگذارم. ولی خودمانیم این پرنده نگری هم برای تنبل هایی چون بنده چیز خوبی است چنانچه عزیزان پرنده نگر نیم ساعت می روند 10 تا عکس دشت میکنند همان ده تا را لا اقل در 5 پست بخوردمان می دهند . اما ما شکارچیان بیچاره کلی باید برویم به شکارگاه و کوه و کمر را اسکن کرده باد بگیریم و… آخرش آیا شکاری بشود یا نشود که بتوانیم حکایتی و روایتی از آن بزور فشار بر حافظه آفتاب زده سر هم کرده و لای دستمال خجالت پیچیده و تحفه دوستان کنیم. تازه آخرش هم جالب است میگویند پس عکسش کو؟؟‼ ینی نهایتا نتیجه میگیرم عکس است که حرف اول و آخر را میزند. بهر جهت ما هم رویه پرنده نگرها را پیشه کرده ادامه عکسهای هفته پیش که در حقیقت چند تا عکس (البته اگر بشود اسمش را عکس گذاشت) از خوتکا های معمولی ست را در این پست قرار می دهم. اضافه میکنم در گذشته نچندان دور (20سال پیش) شمار پرندگان مهاجر از این دسته که به بیرجند می آمدند بسیار زیاد بود لکن بدلیل خشک شدن هامون این مسافر خانه بین راهی دیگر از رونق افتاده و باز متاسفانه شکارچی ها هم ناپرهیزی میکنند و اکثرا در یکی از شکارگاهها تجمع کرده بطوری که کافیست روز جمعه سری به آن اطراف بزنی تا کثرت تفنگ بدستان بیرجندی را ببینی و البت صدای شلیک که اصلا بینشان فاصله نمی افتد که هیچ ، تمایز اینکه چند تا تیر با هم شلیک شد نیز برایت مشکل می شود. اما در چند سال اخیر اتفاق مثبتی که بارقه امیدی مجدد را زده، تالاب کجی نمکزار نهبندان است(حدود 130 کیلومتر از بیرجند فاصله دارد) که هر سال بر وسعت آن افزوده شده و تنوع پرندگان مهاجر زمستانه در آن قابل عنایت است. اگر عمری بود در یک پست از مشاهدات پرنده نگری در آنجا نیز مطلب خواهم گذاشت. بهر جهت باز شکرانه الهی بجای آوردن واجب است که هنوز در همین روزگاران بی آب و خشک سال ، در ولایت کوهستانی و زمین های کشاورزی خانوادگی حقیر که بر چسب شکارچی و شکارکش و غیره و غیره را نیز با خود ضمیمه دارم هم می توان دسته خوتکا دید هم کله سبز هم غاز و الخ…   

 در ادامه پس از گشتی مختصر دسته ای خوتکا را از روی سر و صدایشان پیدا کردم 
  
 

 خوتکای ماده 

 
  
خوتکای نر 


 


 خوتکای نر دیگر


  
بعضی ها هم شدید علاقه به لول سواری داشتند  






بعضی ها هم که به چرت افتاده بودند 





ایشان هم که سرش بی کلاه مانده بود فقط حرص می خورد  

  

پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد