The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

شهريور


 

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من / سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو / وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم / چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم / ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا / سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شد / ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو / ای شاخ ها آبست تو ای باغ بی پایان من


و الخ...


با سلام بر دوستان عزیز


 

         تابستان هم کم کم سفره رنگینش را دارد جمع می کند. امسال بر خلاف بهار پرمشغله تابستانی دل انگیز در روستا داشتم. امسال سال خوبی بود. هم بزو گوسفندها چاق و چله شدند و دیگهای شیر و به تبع آن ظرفهای کره و روغن زرد تا چفت پر شد و هم باغها پر میوه و خرمن ها پر محصول بود .

      خربزه و هندوانه های بندها رسیده اند . خربزه های محلی از زور شیرینی میترکند و هر روز صبح باید به آنها سر زد . البت زاغها و روباه و شغال و کاششک(تشی) و... میهمانهای همیشگی بندسارها هستند . گردو ها پوسته شان را بلند کرده اند و پسته ها را چیده ایم. ازانگورهای رنگه شیره پخته ایم که هنوز توی دیگها بالای پشت بام هست .اما انگورهای مایه میشی هنوز تازه برنگ آمده اند. شاهرودی ها هنوز رونشسته اند و گرچه شیرین شدند اما سفت هستند. امسال انارها آفت نزده اند و هیچ یک تا بامروز روی درخت نترکیده...آب قناتها هنوز دارد زیاد میشود. البت چند تایی هنوز از مرز خشکیدن فاصله نگرفته اند.

       سارهای صورتی توی درختها جولان می دهند . سبزه قباها کم کم دارند بفکر رفتن می افتند و امروز و فردایی کار دارد که خیلشان را آماده حرکت ببینیم. همه و همه از پیدا شدن سرو کله خزان خبر میدهند.

       هر سال شهریور که میشود هورمون شکاربدجور تن آدم را به خار خار می اندازد. چند روز پیش بهمراه کامران(پسرم) که هفته ای شده که بیرجند آمده به کوه رفتیم . از آنجایی که تک و توک تکه ها به مستی افتاده اند به سمت سختون ها رفتیم تا شاید یکی از آنها را غافلگیر کنیم . شانس یارمان نبود و همان سر صبح دو سه تایی که دیدیم رم خوردند و تاعصر چیزی ندیدیم . چند تیهویی زدیم تا دیگ مس شکاریمان روسیاه تر از آنی که هست نشود و شبی در کوهستان...


 




 
  




پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد...


 

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

تصاویری از بهار۹۱ بیرجند

 


 هر کس در دیار خود  ...  شهریارخود


باسلام
طبق رسم مالوف گذشته تصاویری از طبیعت بیرجند را در سال جدید برایتان می گذارم. می دانم یاران دور ازدیار مشتاق دیدار موطن و طبیعت آن هستند امیدوارم این عکس های بی کیفیت بتواند تسلی اندکی بر دلتنگی دوری آنها باشد.


بند دره بیرجند




از نمایی دیگر 







جان گرفتن دوباره چشمه سارها و صدای دلنواز آب 



امسال بهار خیلی دیر شروع شده بود . دربیرجند تقریبا از ۲۰ فروردین تازه کم کمک علفها رستن آغازکرده و درختان به اوج شکوفه رسیدند

 

هر سال عکسی از گله وبزو گوسفنها می گذاشتم . امسال هم عکس این چند بره شسته رفته رو میگذارم. حیف که بخاطر خشکسالی سال قبل مجبورشدم خیلی ازبزوگوسفنها رو بفروشم.  



بیاد شبهای شکار سال ۹۱ که اگر عمری بود خاطره اش را تحفه کرده پیشکش دوستان خواهم کرد 



پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد...

موتورهای دفن شده...

 



میون باغ باغبانی کنم مو
به ترکه نار چوپانی کنم مو
بگیرم بره سرخ دلم را
به پیش یار قربانی کنم مو
الا ای آهوی من آهوی من
بزن چرخی نشین به پهلوی من
آی دو چشمون سیاهت جادوی من
و الخ… 


با عرض سلام
فی الحال که این مطالب را برای شما می نگارم. در ایوان خانه باغ در روستا نشسته و مدهوش صدای پرندگان که عجیب در تکاپو افتاده اند. درختان تازه برگهایشان در حال بیرون خزیدن از چوب های سرما زده درختان است. سنگ چشم دم سرخی روی شاخه های درخت به نشسته و هر چند لحظه جستی و چرخی در هوا زده و شاپرک یا دیگر حشره پرنده ای به منقار می کشد و باز روی شاخه درخت می نشیند. ماده اش نیز که بلوز نخودی بتن کرده با او در این کار در رقابت است.پرنده ها خودشان را برای فصل جفت گیری آماده می کنند و انرژی لازم را ذخیره، سینه سرخ کوچکی نیز کم کم صوت خوشش را سر می دهد که ابتدای امر ماده اش را با یک سسک یا به قول ما ترچک(TERCHAK) اشتباه گرفتم اما تا نرش در کنارش قرار گرفت ملتفت شدم. یا کریم ها هم قو قو کنان دنبال هم از این درخت بر آن یکی می پرند و آرامش دم سرخ را که در گوشه ای کز کرده بهم میزنند. اما این کلژدکهای پر رو همچنان با چشم سفیدی تمام در توی باغچه ها و پای درختان در تکاپو هستند و با پاچه های ورمالیده شان اینور و آنور میروند. دقیقا در اتاق پشت سرم تفنگ توی طاقچه خمیازه می کشد. حیف که دلم نمی آید این فستیوال زیبا را بهم بریزم وگرنه یکی یکی شان را بهم ضمیمه می کردم… حوصله پایین رفتن از پله ها را ندارم چند عکس از همینجا با موبایل میگیرم ببینم چه می شود…  
 سنگ چشم دم سرخ نر    

 ایشان دم دست تر بودند    

خب از این پرنده نگری بگذریم که حسابی رنگ و بوی پیری می دهد و آدم را یاد پیرمردها و پیرزنهای انگلیسی می اندازد که در کناره تایمز برای مرغهای کرانه ای غذا میریزند… سالش را دقیقا یادم نیست اما با این اوصافی که سالهای زندگی ما ورق خورده جتما 25 سالی می شود. برای شکار با سه تن از دوستان قدیم(محمد خان،مرحوم حاج علی ومرحوم سید رضا) برای شکار از روستا به کوه زدیم. تفنگ هم برنو آورده بودیم و هم سرپرگلوله زن و هم یک کمر شکن بی پدر مادر که سید رضا نمی دانم از کجا آورده بود و مال کی بود. در وصفش همین بس که هر جای را بگوی می زد الا جایی که نشانه می گرفتی…تقریبا با شعاع یک متر چهارپاره یا ساچمه ها را می پراند. محمد خان یک کاوازاکی 125 کاملا بدرد نخور داشت که مثل خر لنگ بود. سید رضا و من هم هر دو ایژ داشتیم و حاج علی هم با سید رضا اومد و با سه موتور راهی شدیم. دقیقا وسط روز بود که راه افتاده بودیم ،به همین دلیل تنها می خواستیم توی چند گذر را نگاه کنیم تا رد تازه شکارها رو ببینیم تا جای احتمالیشون برا فردا رو تشخیص بدیم. یادم رفت بگویم که آخرهای شهریور بود و نرم نرم سرما زور کرده بود. خدا رحمت کند حاج علی که اصلا از کوه بالا نیامد و گفت من همینجا سر چشمه تا شما بروید و نگاه کنید بساط چای آماده میکنم. ما سه نفر هم هر یک طریقه ای رو پیش گرفته و وارد کوه شدیم. توی کوه رد تازه ای نبود. من زودتر از همه برگشتم و محمد خان هم آمد و فقط رد چند تا بره را دیده بود. اما این سید رضا مگر می آمد. ما هم جرئت صدا کردنش را نداشتیم چون احتمال می دادیم شکاری دیده باشد و مترصد فرصتی…چای خورده اما خبری ازسید رضا نشد که نشد. غروب شده بود اما هنوز نیامد ما هم تنبلی کرده و از کوه بالا نرفتیم. حاج علی غرو لند می کرد و مثل رگبار فحش نثار سید رضا می کرد که توی این تاریکی چه غلطی می کند. حالا هوا هم سرد شده بود باد هم سخت وزان بود… رو به محمد خان کرده و از آنجایی که با من هم قریحه هست گفتم:خیزیرد و خزآرید که هنگام خزان است…باد خنک از جانب خوارزم وزان است… و محمد خا ن را از این بیت منوچهری بسیار خوش آمد. دیدیم کار از این کارها نمی شود باید برویم دنبال سید رضا… راه افتادیم و هوا نیز تاریک ماه بود اما چشمهایمان هنوز کم سو نشده بود و مشکلی نداشتیم. چند قدمی نرفته بودیم که هیبت سید رضا در سیاهی پیدا شد. انگار روی ابر راه می رفت. خدا رحمتش کند اصلا قدم زدنش صدا نداشت. بارها در شکارگاه که دنبالش می رفتم روی این موضوع دقیق شدم اما اصلا راه رفتنش صدا نداشت. با همان تفنگ کمر شکن بود. چیزی هم نزده بود. محمد خان گفت چکار می کردی؟ گفت بالای کوه خوابم گرفت همانجا خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده‼!حالا حاج علی را می گویی توی لباسهایش نمی گنجید . ما هم حرصمان در آمده بود. از اینکه چه گذشت بگذریم که قابل پخش نیست. هوا سرد بود اما نه آنقدری که نشود شب را صبح کرد. از دامنه کوه شروع به حرکت کردیم . در تاریکی صدای سگی می آمد که حکایت از حضور گله دام اهلی در آن حوالی داشت. به سراغ آن رفتیم و گله را پیدا کردیم. چوپان را میشناختیم و رفیقمان بود. هر وقت در آن منطقه شکار میکردیم چیزی هم به او می دادیم و با ماحسابی رفیق شده بود. او هم چند سالی هست که فوت کرده و اسمش حسین بود. رفتیم پیشش و گفتیم خالو حسین از اشکارا چه خبر؟ حسین گفت دو روز است که موقع آب دادن گله با یک قوچ مواجه می شود بدین ترتیب که قوچ اول می آید آب می خورد و می رود و سپس گله برای آب می رود. حتی سگ گله هم با دیدن قوچ هیچ صدای یا حرکتی نمیکند. کلا خصلت دامهای اهلی این است که وقتی سر آبشخورشان موجود غریبه ای ببینند آنقدر صبر می کنند تا آن غریبه برود سپس به آب می روند. محمد خان خوشحال شد و گفت خودم فردا ترتیبش را می دهم. خلاصه در سحرگاه هنوز بیشتر از دوساعت به طلوع بود که همگی بیدار شدیم. خالو حسین که گله را حرکت داد که به این حرکت در زبان چوپانی کش دادن(با فتحه اول) می گویند و ما نیز راهی شدیم. حاج علی و محمد خان بسویی و من و سید رضا هم بسوی…احتمال موفقیت محمد خان و حاج علی که بسیار زیاد بود اما وضع من و سید رضا خیلی جالب نبود.بهمین دلیل برنو را به محمد خان دادیم که تقریبا معلوم بود وضع شکارش چیست و سرپر و آن کمرشکن تاریخی رو هم منو سید رضا بردیم. کوتاهی کلام ما خود را به گذر اصلی بهترین شکارگاه رساندیم که نامش را بدلیل اینکه همیشه شکار دارد. قله «سینما» گذاشتیم. تا به گذر رسیدیم هوا کاملا روشن و آماده دوربین کشی بود. من زیر ستیغ محلی که قرار بود دوربین بکشیم مشغول جمع کردن چوب و بوته برای چای درست کردن شدم و سید رضا هم مشغول سیاحت شد. چوبها را جمع کرده و کنار گذاشتم. و به لبه گذر رفتم. سید رضا خودش را عقب کشید و نام محلی از کوهستان را بمن گفت و خواست آنجا را نگاه کنم. دوربینی انداختم که یک قوچ عجیب و دو بره دیدم. سید رضا گفت آن قوچ نیست بلکه میش است اما از بس پیر شده شاخهایش بفرم شاخ گاو از پشت رو به جلو آمده.هیکل خوبی داشت. در بقیه جاها شکاری ندیدیم اما حتم داشتیم شکار هست بنابر این من منطقه را زیر نظر داشتم و سید رضا در پایین دست و پشت سر مشغول چای درست کردن شد.البته این را ذکر کنم که روشن کردن آتش در محل دوربین کشیدن در هر جایی نمی شود و امکان دارد همه شکارها را رم بدهد. تنها در مواقعی که باد موافق باشد و آتش نیز در جای پناه بوده و دود هم نبایدخیلی باشد. منظره روبروی گذر پر بود از درختان بیدمشک و بنه و شکارها بیشتر برگهای درخت بنه می خوردند و چند درخت انجیر کوهی نیز که در کوهستان بود را نیز در اواخر تابستان و پاییز تاراج می کردند. چند تیهوی زیبا لای سنگهای شیب جلوی من در حال تکاپو بودند و گه گداری نیز آواز سر می دادند. ساعتی گذشت و چای و صبحانه ای جای دوستان خالی صرف شد و سید رضا مشغول دوربین کردن بود و من بدون دوربین نگاه می کردم. لحظه ای بعد سید رضا گفت یک قوچ از کوه دارد پایین می آید. دوربین انداختم و بعد از کلی مشقت پیدایش کردم. رنگش خیلی تیره تر از معمول بود و بهمین دلیل بسختی دیده میشد. تقریبا 5 ساله بنظر می رسید. آمد و آمد تا به شیله کنار همان میش و بره ها رسید و یک تپه میان این دو فاصله بود. همانجا کمی چرید و بعد زیر درخت بیدمشک لم داد. میش نیز کمی جلو آمده توی همواری کف رود خسبید اما بره ها داشتند می چریدند. صبر کردیم که بالاخره بره ها هم خسته شده و یکی جلوی میش و دیگری کنار میش خسبید. سید رضا گفت حالا وقتش هست. در امتداد همان ستیغ به سمت راست خود راه افتادیم تا به یک دره رسیدیم که به پایین کوه و بین دره ای که شکارها تویش بودند می رسید. با د هم کاملا موافق بود. خود را توی آن انداخته و پایین رفتیم. و در امتداد همان رودی که میش تویش نشسته بود با استفاده از پناه های که درختان و آب شستها و اندکی هم پستی بلندی های آنجا اجازه میداد نزدیک شدیم. تا به گلوله رس برنو رسدیم. اما همانطور که عارض شدم برنو را به محمد خان داده بودیم و سرپری هم که داشتیم بیشتر از 100 متر اصلا قابل اعتماد نبود. کمی دیگر نگاه شکار ها کردیم . یکی ازبره ها نر بود و تقریبا بیشتر از وجبی شاخ کرده بود و معلوم بود مادرش حسابی شیر مستش کرده(شیر مست اصطلاحیست که متضمن مفهوم شیر خوردن زیاد بره یا بزغاله است)بود.اگر میش و بره ها توی رود نخوابیده بودند رسیدن به قوچ سهل و آسان بود . از جایی که ما بودیم هم قوچ را نمیشد دیدد و معلوم نبود چکار می کند. چاره ای جز صبر کردن نداشتیم تا شاید میش و بره ها جا عوض کنند. ظهر شد اما میش را آفتاب خوش آمده بود و خیال بلند شدن نداشت. من اندکی مسیر را برگشتم و خود را به تپه ای رساندم و با احتیاط فراوان آنجا سرک کشیدم تا ببینم قوچ کجاست. قوچ همانجای قبلش بود اما ایستاده…کمی که منطقه را نگاه کردم دیدم یک شیله تنگ تفریبا با فاصله 100 متری از رودی که میش و بره ها تویش هستند وجود داردو در انتها با همان رود یکی شده و میشود از پشت سر و البته از توی چپ باد خود را به ماهرخ قوچ رسانید. خود را به سید رضا رساندم و پیشنهاد را گفتم و او هم دید در آن وضعیت چاره ای جز این نیست. به عقب برگشته و از همان شیله مذکور خود را به موازات میش و بره ها رساندیم. اما اگر آنها را رد میکردیم توی چپ باد بود و شکارها را باد می گرفت . بالاخره سید رضا گفت چاره ای نیست باید توی چپ با دبروم. تفنگ را چاشنی کرده و گفت تو هم از دهنه عقب تر نگاه کن که اگر شکارها به آن سمت دم تیر آمدند شانسی برای تیر اندازی داشته باشی. سید رضا آماده شد و در امتداد شیله شروع به دویدن کرد که تا شکارها پس ازباد گرفتن رم نکرده اند خود را به موقعیت تیر اندازی برساند.من هم از لبه چپ شیله بالا رفتم بناگاه میش و بره ها مرا دیدند و دقیقا به سمت ابتدای رود که با شیله ای که سید رضا تویش می دوید و یکی میشد شروع به دویدن کردند. لحظه ای سید رضا و میش شاخ به شاخ شدند و از فاصله بسیارنزدیک که شاید نیم متری بود میش تغییر مسیر داد. چون ابتدای شیله بالا بود قوچ نیز آنها را دیده پا بفرار گذاشت و خواست از تپه ای که رویش بود خود را به سوی دیگر بکشاند.دستهای قوچ بسمت سرازیری تپه رفت که صدای تفنگ بلند شد. دیگر چیزی دیده نمیشد اما از گرد و خاک بلند شده معلوم بود تیر به قوچ نشسته…خود را به سید رضا رساندم . بجای اینکه از قوچ بگوید ازشاخ به شاخ شدن خودش با میش می گفت و بسیارهیجان زده بود. نمی دانست تمام این خرابکاری از جانب من بوده و من هم با کمال پر رویی چیزی بهش نگفتم ! سید رضا گفت لحظه ای که قوچ را خواستم نشانه بگیرم تنها پشت فوچ در دیدم بود و به همان شلیک کردم. خود را به شیله ای که قوچ داخلش افتاده بود رساندیم و از کشاله باقی مانده بر زمین محل قوچ را بسرعت پیدا کردیم. گلوله کمر قوچ را شکسته یود اما قوچ زنده وسر حال بودو فقط پاهایش فلج شده بود اما همچنان از تقلا کردن با دستهایش فروگزار نبود. قوچ را ذبح کردیم و پس از پوست کندن و غیره …راه افتادیم که خود را به موتورها برسانیم . حوالی غروب به جای موتورها رسیدیم که دیدیم ای داد بی داد. فقط موتور محمد خان هست و دو تا موتور ایژ نیست. ردها را نگاه کردیم و دیدیم یک رد چَپَت(CHAPAT) هست _چپت نوعی پا پوش چرمی زخیم است که بیشتر چوپان ها از آن استفاده می کنند چون ساییده نمی شود،در گذشته تماما از چرم بود و در حال حاضر کف آنرا از جنس لاستیک ماشین می سازند و این کفش تا آنجا که من می دانم از قدیم تنها در بیرجند تولید میشده و میشود_و یک رد دیگر که به کفشهای هیچ یک از ما نمی خورد. همانجا بودیم که سر و کله محمد خان وحاج علی هم پیدا شد که حاجعلی کله قوچ و توبره ها و تفنگ رو داشت و محمد خان هم لاش رو…فوچ آنها هم چاقتر و هم بزرگتر از مال ما بود.حالا ما ماندیم که موتورها چه شده؟؟؟ دو تا عموزاده بد کار توی کوه در یک آبادی خالی از سکنه زندگی می کردند که از آنجایی که ما بودیم خیلی فاصله داشت اما ظن ما تنها به آن دو می رفت . با یک موتور نیز نمی شد برویم . شب هم دیگر نزدیک بود. تصمیم گرفتیم همانجا بمانیم تا صبح دنبال موتورها برویم. یکبار دیگر نیز باک موتورهایمان راخالی کرده بودند . اتفاقا در آن نوبه همان دو عموزاده که گفتم دست داشتند و یکی از دوستان آنها را گالن بدست دیده بود اما فقط چند تا حرف و دشنام نثارشان کرده بود که اگر او همان موقع یک گوشمال حسابی به آنها می داد الان اینطور ما رو بیچاره نمی کردند. دل و جگری بار گذاشتیم . آب خوردن کم داشتیم چون قرار هم نبود شب دومی در کوه بمانیم و شکارمان را کرده بودیم .حالا نمی دانم این سید رضای خدا بیامرز را چه مرگش شده بود که حس تمیز کاریش گل انداخته بود. استکانها را فرت و فرت میشست و قریچ و قروچشان را در آورده بود.و هی آب حرام میکرد. منهم که خسته بودم و از دزدیده شدن موتور نیز عصبانی رو به سید رضا گفتم: این کارها ینی چه ؟ یه دقیقه پیش تویش چایی خوردیم. کسی توی استکان که نشاشیده که تو اینقدر اینها رو آب می کشی! استکان شکارچی تا وقتی آنقدر کدر نشده که رنگ چای را نشود تشخیص داد نباید شسته شود! حالامحمد خان و حاج علی از این حرف من ریسه میرفتند در حالی که من آن لحظه کاملا جدی داشتم سید رضا رو دعوا می کردم. بگذریم آن شب نیز گذشت . محمد خان را سر شکارها و بار و بندیل گذاشتیم و سه نفری رد موتورها رو گرفتیم تا ببینیم به کجا میرسد. تا حدود ساعت 10 رد بردیم . ردها وارد یک شیله شده بود که کاملا در مسیر مخالف محل زندگی آن دو عموزاده قرار داشت. این را نیز بگویم که صبح هر کار کردم دوستان نگذاشتند تفنگ با خودم بردارم. چون آنقدر عصبانی بودم که تصمیم گرفته بودم یک بلای سر دزد یا دزدان موتورها در بیاورم. خلاصه رد زنی هنوز ادامه داشت تا جایی که دیدیم انگار با یک چیز ردها را پاک کرده اند. اما اینقدر احمق بودند که نمی فهمیدند شکارچی که فاصله گرفتن دو تا شن از نظرش دور نمی ماند چطور این کار بدین تابلویی را متوجه نشود؟ من بالای کوه رفته تا اطراف را با دوربین بکاوم و حاج علی و سید رضا هم از ته رود رد می بردند. من با خودگفتم دزد حکما باید همین اطراف باشد. اما چیزی معلوم نبود. توی یک شیله موتورها رو پیدا کردیم. بی شرف ها موتورها رو زیر آبشست برده بودند و رویشان را پرخاک کرده بودند. ما هم که بیل نداشتیم .سید رضا رو فرستادم نوک قله مراقب اطراف باشد و من و حاج علی موتورهای دفن شده را در می آوردیم. خورجینها رو چپه روی موتور کشیده بودند و بعد رویشان خاک ریخته بودند. هر چند لحظه من یا حاج علی نگاهی به سید رضا می انداختیم تا ببینیم خبری شده یا نه. موتور سید رضا رو در آوردیم و کنار زدیم و داشتیم موتور من رو از زیر خاکها بیرون می کشیدیم که یک سنگ توی شیله افتاد. نگاه کردم به سید رضا که دیدم علامت می دهد. سریع پایین جسته و ورودی دهنه را نگاه کردم. دیدم به به! همان دو عموزاده پدر سوخته دارند می آیند. من و حاج علی کمین کردیم تا قبل از محلی که موتورها قابل دیدن باشند بگیریمشان. از قبل آوازه این دو مارمولک راشنیده بودیم. حسرت می خوردم که جای تفنگ خالی . خلاصه کار نداریم این دو مارمولک به جانب آفتاب می آمدند و ما هم در سایه و پشت سنگ کمین کرده بودیم. به موازات ما که رسیدند به سمتشان رفتیم. یکی را گرفتیم اما دومی در رفت و ما هم خسته بودیم و نشد که بگیرمش اما نگران نبودم چون سید رضا دقیقا در مسیرش بود. فقط دنبالش می رفتم که اورا به سمت سیدرضا بکشانم . حاج علی که در ته شیله حسابی از خجالت اون یکی داشت در می اومد. به نزدیکای نوک قله که رسیدیم سید رضا از جلوی اون یکی در اومد و حالا نزن کی بزن. خود را به آنهارسانده از دست سید رضا گرفتمش و چنان گرد و خاکی در همان کمر قله راه انداختم که بیا و ببین . کتک زنان آمدیم ته شیله. سید رضا خود را بمن رساند و گفت: ولش کن،الان می کشیش…اورا از من گرفت اما هر چه من زور کم آورده بودم او جبران کرد و چنان مثل توپ فوتبال این بیچاره رو شوت می کرد که نگو…کمی استراحت کرده رفتم سراغ حاجعلی وعموزاده دیگر را نیز تادیب کردم. این دو مفلوک بیچاره خودشان خودشان را داشتند به کشتن می دادند. در تمام زمان کتک کاری لمحه ای زبان از فحش و ناسزا نبستند و این مارو حسابی عصبانی تر می کرد. بالاخره دو عموزاده را آش و لاش بمانند دو جنازه کنار همان جای موتور ها خواباندیم و تا گردن زیر تلی از سنگ و خاک کردیم بلکه عبرت بگیرند. اما بعدها نیز این دو عموزاده آدم نشدند…یکی سالها بعد موقعی که داشته از خانه یکی از روستائی ها دزدی می کرده و اهالی متوجه میشوند هنگامی که روی دیوار طویله داشته فرار می کرده به داخل طویله می افتد و سرش به لبه فلزی آخوری خورده و در جا هلاک می شود. دیگری به شهر آمده و پس از سانحه ای خانه نشین شده و چون کس و کاری نداشته در حال حاضر درون بهزیستی زندگی نباتی دارد. در حالیکه هر دوی اینها تک پسر بودند و پدرهاشان نیز گله دار و متمول…اما حرامزادگی و دزدی اموال و آبروی پدری که بر باد داد هیچ چراغ عمرشان را نیز اینچنین سخیف برچید. و خلاصه این بود از یک شکار پرماجرا که الان بذهنم آمد البته ازاین دست ماجراها بارها نیز برای ما حادث شده است. امیدوارم از فصل بهار و زیبایی های کوهستان و صحرا در این فصل زیبا خود را محروم نکنید. 
 پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد….

نوروز باستانی خجسته باد

X
تبلیغات در بلاگ اسکای

با سلام حضور دوستان عزیز و عرض بهترین شادباشها بمناسبت فرا رسیدن سال خجسته فال جدید امید دارم ایام پربرکتی در این سال در انتظار شما باشد.  


صبحم ازمشرق برآمد باد نوروز از یمین  

عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین  

با جوانان راه صحرا بر گرفتم بامداد  

کودکی گفتا تو پیری،با خردمندان نشین  

گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار!  

همچو طفلان دامنش پر ارغوان و یاسمین؟  

آستین بر دست پوشید از بهاران برگ شاخ  

میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین  

باد گلها را پریشان می کند هر صبحدم  

زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین  

نوبهار از غنچه بیرون شد به یکتو پیرهن  

بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین  

والخ…  























پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد...

تابستان - تنهایی - مزرعه

 

Everything is so good in the summer air
Just put behind you all the problems that we share
Look into the sun, you will see me and you
Cause now you have the perfect view

I am so alone
And now I really wanna make you come along
I just want you to see
You're the only one for me


Sunny, happy with the music, no money
I am thinking you are on holiday
Sipping your lemonade[! Or…]


Kept my promise and we are laying on the beach
Now we have each other and it feels so rich
Look into the sun, you will see me and you
Cause now you have the perfect view
 


با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز... 
نگاهی که به احوالات هم دوره ای های خودم می اندازم می بینم که آنقدر وقت باطله دارند که یا در توی پارکها کلاغ می پرانند یا در منازل با نوه هایشان ایضا ...وهکذا...حالا از آنجایی که من ملتفت شدم کثرتا در زندگانی  بمانند قُر از قبله به در بوده ام . دراین امر نیز استثنایی  در این مدت حاصل نگشته و هرچه می گذرد مشغولیت زندگانی عرصه را بر من تنگ تر میکند و حتی این یک ثانیه ای هم که اخیرا دانشمندان لطف نمودند به 24 ساعت شبانه روز اضافه کردند که در سالی ما 6دقیقه و پنج ثانیه اضافه بیاوریم نیز بمانند مصوبات هیئت دولت بر امورات ما بی اثر است و چنان می شود که باید بشود. خلاصه از مشغله و کار و غیره و غیره بگذریم که درازای سخن است و بیش از این نمی خواهم بچشمان نازنین شما برای خواندن چنان شرح واقعیاتی آسیب رسانم. لکن مقصود فراهم نشدن مجال مقتضی در این دو ماه اخیر بود که موجب شرمساری من از عدم توانایی بروز رسانی وبلاگ است که یحتمل به بزرگواری خودتان خواهید بخشید...
برایتان خاطره ای به اجمال می نویسم امیدوارم مقبول طبع واقع شود.
- بیاد دارم دوران دبیرستان بود که در زمستان چند روزی را تعطیل بودیم و از آنجایی که در آن زمان تفریح و تفننی در شهر وجود نداشت کوچکترین تعطیلی همان و بروستا رفتن همان...من نیز بروستا رفتم و بیاد دارم یک قوچ را قبلا برای اولین بار خودم به تنهایی زده بودم . و هنوز کیفش در وجودم بود . تفنگ و بساط و معرکه شکار را حاضر کردم و شب (بهمن ماه بود اگر اشتباه نکنم) تنهایی و پیاده به سمت کوه روانه شدم . هوا سوزی داشت عجیب...آنموقع خبری از کیسه خواب و این لباسهای گرم زمستانی هم که اصلا نبود یا اگر هم بود در شهر فسقلی بیرجند آنزمان که هنوز صدای زنگ شتر کاروانها از توی کوچه هایش شنیده می شد چنین خبرهایی نبود. یادم هست یک جفت چکمه چرم ساق یلند داشتم با چند تا سگک  که از جلو بسته می شد و  آنراکیپ پا میکرد.  - یک شلوار پارچه ای گشاد که توی شهر کهنه اش کرده  بودم و زیرش دو تا شلوار دیگر هم  بخاطر سردی هوا می پوشیدم و یک پالتوی  بلند و البت گشاد که قسمتهای ضخیم بسیاری داشت که نمی دانم چه  در آن بکار برده بودند . شالهایی که در گذشته در منطقه ما بسر می بستند بسیار شبیه به شالهایی است که امروزه افغانها روی سر می اندازند . زنها خودشان آنها را می بافتند و نقش مخصوص داشت . هنوز هم دارمشان ، یادگار مادرم است گهگاهی می بندم . خلاصه چنان شالی هم مندیل وار بسر می بستم  و اعجوبه ای میشدم برای  خودم . یک  تفنگ سرپر هم قد خودم هم داشتم که بسیار سنگین بود اما همین که مال خودم بود کلی مباهات می کردم . تفنگ سرپر پدربزرگ هم سبک و هم ظریف و هم بسیار تزیین شده بود وپدرم یک تک لول کمرشکن داشت ، از آنهای که فشنگ کش نداشت و بعد شلیک با لبه کارد فشنگ رو از لول بیرون میکشیدیم . تفنگ بی مصرفی بود - چارپاره نمی انداخت . یعنی می انداخت اما به هر جایی که خودش دلش می خواست بجز جایی که نشانه می گرفتی...
خلاصه ما با آن یارو کوپال و البت یک پتوی نازک که بیشتر شبیه موکت بود! در نیمه شب زمستانی وارد کوهستان شدیم . هوا نقره ای بود با اینکه نیمی از ماه پنهان بود اما همان نصفه هم  نور خوبی داشت. قدم زنان سربالایی کوه را بالا  گرفتم . بعد وارد تنگه ای شدم که پر از درختهای بنه بود و هنوز برگهای زیر آن آنقدرها بود که صدای خلش خلش راه رفتنم رویشان بلند شود. چند قدمی نرفته بودم که صدایی بجز صدای گامهای من بگوش رسید و بعد نزدیک شد . تفنگم پر بود اما چاشنی نگذاشته بودم .توی دره ، ماه پس افتاده و ظلمات بود . صدای فوش فوشی بمن نزدیک می شد . تفنگ را بسان نیزه ای جلوی خودم گرفتم تا اگر لازم شد از آن استفاده کنم. بصدای گرگ یا سگ نمی مانست     - بیشتر شبیه صدای خارپشتکی بود که در حال دعوا با همجنس خودش هست اما خیلی بلندتر از ان صدا... بفکرم رسید بنشینم و آتش روشن کنم...چه فکر احمقانه ای...بسرعت منصرف شدم . خواستم عربده ای یا نهیبی بزنم باز هم منصرف شدم ... چه بسا اگر شکاری می بود هفت دولت را پشت سر می گذاشت . با سلام و صلوات پاورچین پاورچین از صدا دور شدم و بعد راه خودم راپیش گرفتم . چشمانم سنگین شده بود و خوابم می آمد . اما هنوز خیلی راه داشتم تا به محل مناسبی برسم . بهر جهت خودم را به کمرکش کوه رساندم اما دیگر خواب کار خودش را کرده بود...به اولین  رخنه طاقچه مانند که رسیدم و دیدم آنقدرها جا دارد که تویش دراز بکشم داخلش خزیدم . توی شکافش مقداری هیزم و کنده  درخت بنه که شکارچیان برای روز مبادا گذاشته بودند را برداشتم تا فراختر شود و بعد همان پتوی موکتی را بخودم پیچیدم و سر روی توبره نهاده و خواب... - آنهم چه خوابی  ، چشم باز کردم دیدم آفتاب تمام قد حی و حاضر است... عجب اشکاری...خلاصه خود را از تو رفتگی طاقچه مانند بیرون آوردم و توی آفتاب ول شدم. قبل از هر کاری اطراف را کاویدم . آنموقع یک دوربین ژاپنی که مال پدرم بود داشتم . تا دلتان بخواهد غبار داشت و کدر شده بود. اگر امروز روز دوربین شکارمان نصف آنهم کدر بشود جایش سطل آشغال است . همان دوربین را بارها بازکرده بودم و تمام فیها خالدونش را کاویده بودم ...کوتاهی سخن با همان دوربین کمی ابتدا دره های زیر دست و سپس ماهورهای سمت دیگر کوه را پاک کردم و چیزی معلوم نشد . رغبتی به محیا کردن چای نداشتم و تنها تکه فتیر شیرمالی از سفره بیرون آوردم  و درحال حرکت می خوردم . توی مسیری که زیر آخرین رف کوه پیش گرفته و میرفتم رد بزینه ها را میشد دید . به  شقاق  مابین دو کوه که رسیدم باد گرفته و به آنسوی کوهستان که سمت سایه و نسر        (NASAR) بود رفتم .دوباره سردی هوا پرزور شد . دماغه ای را پیش گرفته و در    امتدادآن بدون پناه پایین آمدم . نوک دماغه نشستم و دوربین انداختم . ته دامنه کوه که به  ماهورها می رسید یک لاخ سفیدی بود بمانند دو گنبد .، در کنار همان لاخ سفیدی کفل های یک میش گله را بمن لو داد...
سریع عقب رفته و از شیله دست چپ و پناه خود را به پایین رساندم. قبلا روی همان دماغه تیهو زده بودم و دزده کشهایش را می دانستم . از گنبد دست راستی شروع به بالا رفتن کردم . نزدیک نوک گنبد توبره و دوربین را گذاشتم و تفنگ رو چاشنی گذاشتم . یک تسمه زیر دوشاخه می بستم که اونو هم باز کردم و دوشاخه رو با دستم به گلوی تفنگ گرفتم . نزدیک نوک لاخ عوض اینکه از بالای اون مستقیم بروم بمانند هر شکارچی دیگر قصد کردم به دست راست کله آنرا دوربزنم تا احتمال دیده شدنم کم بشود . نشسته و آهسته آهسته می پیچیدم و کم کم فضای پشت لاخ  جلوی چشمم ظاهر میشد . کمی پایین تر رفتم تا در پناه  سنگی که بر دامنه لاخ سوار شده بود جلوتر بروم . به سنگ رسیده از زیر دست آن سرک کشیدم . که 3 تا وحش که دو تا میش  و یک قوچ جوانه بود را دیدم . سر عقب بردم و تصمیم گرفتم دوباره با تفنگ سرک  بکشم . بهمین خاطر چکش تفنگ را عقب دادم و خواستم  سر بزنم که ناگهان متوجه دو چشم حیض یک روباه فسقلی شدم که در امتداد من و بمن خیره شده بود. هنوز سلام و علیکی بینمان رد و بدل نشده بود که شد آنچه نباید می شد و روباه در رفت و تا من خواستم به خودم بیایم و جا بگیرم گله هم در رفت... روباه هم که جلویش گله در رفته بود  یکهو مستاصل ماند. منهم که بقول نصرالله منشی  دردل به روباه  می گفتم:«باران دوصد ساله فرو ننشاند...این گرد بلا را که تو انگیخته ای»  و گلوله ای که برای قوچ لته پیچ شده در حلقوم  تفنگ گیر کرده بود را بر اندام نحیف او حوالت دادم و بواسطه نزدیکی او بمن چند غلتی هم زد... هیج که هیچ... برگشتم و وسایلم را از پشت لاخ برداشتم و سلانه سلانه بسمت روبهک رفتم که بمانند تکه کهنه ای مچاله شده روی زمین افتاده بود . سر پنجه پایی  به لاشه اش زدم و راه افتادم. در دل بخود می گفتم که اگر زودتر بخود می جنبیدم و یا همان بار اول با تفنگ بالا آمده بودم که کلک قوچ کنده بود و مراد دل حاصل... اما افسوس که افسوس فایده نداشت. رفتم و رفتم و  از بین ماهورها گذشتم و ظهر شد و از پس آن عصر آمد و من هیچ ندیدم .
به دهنه یک رود رسیدم . اول نمی دانستم کجاست .  با دوربین امتدادش را بالا پایین رفتم و در بالا دستش آثار کودهای حیوانی تلنبار شده حکایت از حضور یک دامداری در آنجا داشت . داخل رود شده و مسیر سر بالا را پیش گرفتم . جوی آب اندکی درکف آن جریان داشت ، که حاشیه های آن هنوز یخ  بسته بود . دیگر تنگ روز بود و هنوز دوست متری به آغل و لان(محلی تونل مانند که در تپه های آبرفتی ایجاد می کنند و محل نگهداری زمستانه احشام است و کوچک آن هم که کوله گفته می شود و برای انسان ) سگ گله عو عو کنان و البت دوان دوان به سمتم می آمد. سنگی از ته رود برداشتم تا اگر زبان نفهمی کرد از شرش راحت شوم . نزدیک که شد نهیبش زدم که ایستاد اما همچنان عو عو میکرد .راهم را پیش گرفتم . صدای زنگ گله هم می آمد اما خودشان پناه بودند . چوپان از بلندی لبه کال بالا آمده بود تا دلیل پارس سگش را بفهمد . من را که دید گفت: چه کسی هستی؟ هیچ نگفتم . رمق بلند کردن صدایم را نداشتم نزدیکتر که شدم گفتم غریبه نیستم .خدابخش بود . چوپان و شریک گله عموی پدرم  بود . نزدیک رفتم و سلام و علیک کردم و معرفی نکرده مرا شناخت و تحویل گرفت و الخ... کمک کردم گله بزو گوسفندهایش را توی لان برد و درش را کیپ کردیم . دیگر شب شده بود . بار و بنه ام را برداشتم و بدنبال خدابخش وارد کوله اش شدم . ورودی اش چون سایر کوله ها تنگ و کوتاه بود به قدری که بایدبه حالت رکوع وارد ش می شدم . اماارتفاع فضای اصلی داخلش در حدی بود که قد 175 سانتی من تویش راست شود. فضای حدود 9متر مربع در داخل دل تپه که هنوز از شب گذشته و آتش خدابخش گرم بود . گوشه دست راست یک کرسی علم کرده بود و اجاقی ابتدای دست چپ کوله بود و کنده ها و کتم هایش( خاک کف آغل که بر اثر انباشت فضولات دامی به صورت خشت جدا می شود و خشکیده آن آتش طولانی مدت و پیوسته رهشی  ایجاد می کند) کنار اجاق در فرورفتگی که کنده شده بود جا داشت . خوبی کوله ها اینست که برای هر وسیله ای که داشته باشی می شود یک جا بر دیوار آن بقدر اندازه اش کند و محدودیتی در ایجاد طاقچه و امثالهم نداری . پالتویم را در آوردم، خدابخش اجاق را روشن کرد . منقل زیر کرسی را بیرون آوردم  و بیرون کوله خالی کردم . سوز سرما خیلی بیشتر از اول صبح شده بود اما داخل کوله گرم گرم بود . مردم قدیم خوب بلد بودند چطور با امکانات اولیه به مشکلاتشان فایق آیند. متاسفانه نسلهای امروز اصلا توان حل مساله و تکنیکهای کار با دست را نیاموخته اند که باز از آنها متوقع باشیم  بتوانند از آنها بهره جویند . از آنجایی که جماعت شرقی و خصوص ایرانی سطحی نگراست  چون دیده که در زندگی امروزه مسائلی چون دست و پنجه نرم کردن با طبیعت نمود پیدا نمی کند و کمتر اتفاق می افتد که کسی در شرایط گذشتگان قرار گیرد و به بهانه تخصص گرایی کلهم قید آموختن تجارب طبیعی را زده است اما غربیان ریز بین همچنان در مدارسشان به کودکان قایق سواری ،سوارکاری، تیر اندازی و کمپ کردن در طبیعت را می آموزند. مثلا نوه ام که سال سوم دبستان است مدرسه شان در زمستان برنامه ای پیاده کرده بود که بچه ها ساختن خانه های اسکیمویی را یاد بگیرند و تمرین کنند . در حقیقت منظورشان از این کارایجاد روحیه حل مسئله ،سرسختی و پشتکار است اما صد افسوس که این حرفها نقش بر آب است و بگوش آنهایی که باید فرو برود نمی رود.  این می شود که دانشجوی فلان رشته عالی و با کلی امید و آرزو کبریت روشن کردن را  هم بلد نیست. و غیره و غیره .. بگذریم . کوتاهی کلام شب را زیر نور گردسوز خدابخش  به گپ زدن گذراندیم و شام را هم نان و روغن زرد خوردیم که تنها خوراکی خدابخش بود . سحر گاه بیدار شدم و وضو گرفته بار و بندیل را برداشتم و از خدابخش خداحافظی کردم  و راه افتادم . می خواستم بسمت قله زرد روبروی محل دامداری خدابخش بروم که می گفت یک گله کوچک تویش هست . تقریبا 4 کیلومتری وشاید هم بیشتر فاصله داشت . به دامنه های کوه که رسیدم نماز صبح تخته گازی خواندم . و مجدد راه افتادم . هنوز به نیمه کوه نرسیده بودم که هوا روشن شد . اتفاقا در همان گودال اول کوه  یک قوچ تنها رو دیدم . خیلی راحت ... تفنگ را دوشاخه زدم و مگسه را به گرده قوچ که به صورت مایل و پشت بمن بود نشاندم . چاشنی گذاشته و ماشه را چکاندم اما تفنگ آتش نخورد ... قوچ از صدای انفجار چاشنی رم کرد . دوشاخه را از زمین جدا کردم ، که صدای فس فس تفنگ بلند شد . تا آمدم گوش بگیرم که تفنگ بی هدف آتش خورد... بدشانسی از این بدتر نمی شد. تفنگ را زمین زده و با لگدی چند متر پرتش کردم و پایم درد گرفت که این عصبانیتم را بیشتر کرد.چندی که گذشت باز تفنگ را برداشته و پرش کردم . وچون هنوز اول صبح بود راه افتاده تا شاید شکاری ببینم . نوک کوه رسیدم و جز رد چیزی نبود . آنقدر خسته و درمانده بودم که فقط دلم می خواست بخوابم . دیدم فایده ندارد بعد از خوردن چند تکه نان خشک از یک دماغه پایین آمدم . داشتم به پای کوه می رسیدم و می دانستم آنجا یک چشمه هست . با خودم می گفتم کاش تفنگ را ساچمه پر کرده بودم تا لا اقل یک کبک می زدم و دست خالی برنمی گشتم . و ذهنم پر بود از افکاراینچنینی . و اصلا حواسم به اطراف نبود . ناگاه از صد متری جلویم و لابلای درختچه های گز یک گله قوچ و میش در رفتند... واقعا مایوس کننده بود . فهمیدم که روز شکار نیست  و با نا امیدی نمی شود شکار کرد . آنروز هم دست خالی پیش خدابخش برگشتم . گفت بازهم که توبره ات خالی است! هنوز کار دارد مثل پدرت بتوانی اشکار کنی! ...خلاصه شب سرد دیگری در کوله گرم خدابخش سپری شد (خدا رحمتش کند). شب از توی سوراخ  پستانک بداخل فیرگوش ذره ذره باروت ریختم تا جایی که دیگر باروت تویش نمی رفت . یک چاشنی سوخته هم جایش گذاشتم و چکش را جا انداختم . اینطور خاطر جمع بودم که بلا فاصله بعد از آتش خوردن چاشنی تفنگ هم آتش خواهد خورد . سحر گاه بیرون زدم و باز به همان کوه دیروزی رفتم . اینبار زودتر رفتم طوری که نزدیک های گذر اصلی کوه که رسیدم هوا روشن شد .  کمی نفس چاق کردم و بعد دوربین انداختم . بالاخره  در آن پایین ها چند تا وحش دیدم . وای که باید تمام مسیر بالا آمده را برمی گشتم . کمی صبر کردم اما نمودی از بالا آمدن آنها نبود . بالاخره من مغلوب شدم و تصمیم گرفتم پایین بروم . دو گودال را پایین رفتم از کناره یک ستیغ داشتم پایین می رفتم که به ناگاه چشمم آنسو و زیر ستیغ به چیزی شبیه به یک زرد ه پره افتاد. کمی دقیق شدم دیدم اینکه گوش وحش هست . گاهی به سمت من قایم میشد و باز مجدد صاف میشد . انگار فهمیده بود من در اطرافش هستم . بفوریت چاشنی بیرون آوردم اما از آنجایی که میترسیدم جا رفتم چکش تفنگ صدایی ایجاد کند و شکار را فراری بدهد اول ماشه را عقب کشیدم بعد آرام آرام چکش را عقب دادم . تقریبا چکش وقتی به آنجایی رسید که عموما توی دندانه می افتاد ماشه را آرام رها کردم . چاشنی  سوخته را برداشتم و چاشنی نو را جا انداختم . تمام این کارها را در حالت کمر خم انجام دادم . سر کشیدم . صورت و قسمتی از شاخ قوچ را دیدم . به قدری نزدیک بودم که بالا و پایین رفتن پوست سمت مجرای جمع آوری اشکش را که در اثر نشخوار بود ، بوضوح می دیدم .با همان یک نظر متوجه شدم که از این فاصله با اینکه من بالا دستش بودم و او زیر ستیغ بود تفنگ را اگر بسمتش ببرم به کله اش می خورد . گر خودم را عقب بکشم که جایی  از قوچ توی دید نیست . دل به دریا زده لبه ستیغ رفتم . خودم را روی پنجه هایم بلند کردم که نوک لول به کله اش نخورد و بسختی نشانه رفتم . انگار می خواستم از لبه یک چاه بدرون آن شلیک کنم . ظاهرا چکش آنطورها که بایستی جا می خورده بود جا نیفتاده بود و به محض لمس ماشه در رفت و گومپ... چون روی پنجه بودم تعادلم را از دست داده و به عقب رفتم و روی زمین افتادم . بذهنم آمد که چون نتوانسته بودم نشانه درست و حسابی بگیرم و تفنگ زود در رفت حتما خطا رفته . بلند شدم اما قوچ را دیدم که از دهنش خون می پاشد . اما می دوید . منهم تفنگ  و توبره را زمین انداختم و بدنبال قوچ ... قوچ چون مرا دید که بدنبالش می دوم به جفت زدن افتاد اما از آنجایی که سرازیری بود و قوچ هم زخمی . کله شد و بعد توی شیله غلتید و منهم بسرعت بدنبالش ... همانطور درحال سر خوردن از شیب شیله به قوچ رسیدم و پایش را گرفتم ... با هم به ته شیله و توی درخت گز رفتیم . شلوارو قسمتی از پالتویم جر خورده بود. قبل از اینکه قوچ مجال جولان دادن بکند شاخش را گرفته و سرش را بزمین فشار دادم .  گلوله بمانند ساطوری پوزه اش رو شقه کرده بود و فقط قسمتی از فک زیرین پابرجا بود . چاقوی قصابی ام توی توبره بود اما یک کارد توی جیب پالتویم داشتم . روی قوچ در بین شاخه های درخت نشستم و چاقو را از جیبم در آوردم و ... هنوز عصرگاه بود که به کوله خدابخش رسیدم برای شام جگرش را توی دیگ ریخته و متخلفات بر آن افزوده و روی اجاق گذاشتم . تنگ غروب گله آمد و سگ که بوی گوشت به کله اش خورده بود آمد دم کوله و مشغول دم جنباندن شد . خدابخش صدایش می آمد که می گفت: دوشنه عزا امشو عروسی (یعنی دیشب عزا و امشب عروسیست)   
دوستان ببخشید اگر از لحاظ نگارشی قصور فراوان است . وبلاگ مربوطه شرایط ادیت آسان را ندارد همینها هم بزور انجام شد . 
چون خور درخشنده و مه تابان باد 
عمر تو چون گلهای تو جاویدان باد 
چون اینهمه شاخه های گل از توشکفت 
      پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد.