The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

شبي در لانه چك چكي!

وقت گل ترک می و جام که چه؟                                  دوری از یار گل اندام که چه؟     
   

مجلس آراست گل توبه شکن                                        توبه از باده گلفام که چه؟




می پرستان همه در رقص و طرب                                گر گران جان نئی آرام که چه؟




سخن عشق مگو با زاهد                                               نکته خاص بر عام که چه؟


با سلام


سال 54 شمسی بود و اولین سالی که من استخدام شده بودم و آنموقع در تهران زندگی میکردم. دوست عزیزم حسین همیشه از شکار های خوب شمال خراسان تعریف می کرد. و کله چند تا از شکارهاشو هم دیده بودم. واقعا تکه های بزرگ و شاخ کلفتی بودند. وهمین حسابی منو هوایی کرده بود. قرار شده بود موقع صدور پروانه که شد برای شمال خراسان پروانه بگیریم . آنموقع علی رغم اینکه استان خراسان یکپارچه بود لکن شکاربانی برای مناطق مختلف پروانه های مخصوص به خود رو صادر می کرد. بالاخره پس از کلی برنامه ریزی و جلو و عقب کردن برنامه های کاری برای اول دی ماه پروانه گرفتیم .( در هر سال دو یا سه نوبت میشد پروانه گرفت) پروانه شکار برای منطقه دره سیستان در ارتفاعات هزار مسجد به مدت یه هفته اعتبار داشت و با هر پروانه میشد دو لاشه اعم از قوچ و میش،بز و تکه و یا خرس و پلنگ رو شکار کرد. جوانتر ها شاید تعجب کنند که چطور در گذشته برای خرس و پلنگ پروانه صادر میشده.؟ حیواناتی مثل پلنگ از آنجایی که در قلمرو خاص زندگی میکنند در صورتی که جمعیتشان بالاتر از وسعت منطقه باشد ناچارا به حواشی روی آورده و مشکل ساز می شوند که ذکر وضعیت شکار ها در آن ایام برای جوانان شاید باور نکردنی و برای قدیمی تر ها مثل من که اون ایام رو دیده بودند هم ملال آور باشه و بهمین جهت از خیرش میگذرم و به همین نکته اکتفا که عشایر و روستایی ها از دست هجمه های درندگان و حتی علفخواران به ستوه می آمدند.
راستش دقیقا یادم نمی آمد که قیمت پروانه چقدر بود ولی فکر کنم چیزی بین 50 تا 70 تومن (تک تومنی)! من اون موقع نزدیک 6 هزار تومن ماهی عایدی از بخش دولتی و خصوصی داشتم. و در همون ایام پیکان رو بین 12 تا 14 هزار تومن میدادن و چون در منطقه ما در همون ایام هم ،به پیکان ایراد می گرفتند و بدنه پیکان رو به حلب روغن نباتی قو! تعبیر می کردند کسی نمی خرید. و تویوتا کرونا سواری تازه آمده بود که حتی غربیلک فرمانش هم توی نایلون بود به قیمت 60000 تومن!
به هرجهت ما دو تا پروانه گرفتیم و قرار شد من از تهران بیام مشهد تا با حسین بریم به شکار. حالا یکی نبود بگوید این تب شکار چه کوفتی بود که حاضر بودیم در بین هفته کاری واسه سه روز اینهمه راه رو بریم و بیایم تا یه شکاری آیا بشه یا نشه . اون موقع یه سیمرغ داشتم که هم ماشین سواریم بود و هم با اون به شکار می رفتم و انصافا چند سالی که اونو داشتم ماشین خوبی بود و با همون آمدم مشهد و ظهر بود که به خانه حسین رسیدم . ساعتی استراحت کرده و نکردیم که وسایل رو توی ماشین چپاندیم و راهی شدیم. خوبی اونموقع این بود که لازم نبود با خودمان مامور شکاربانی یا همون محیط بانهای فعلی رو ببریم به همین دلیل با راحتی بیشتری میشد توی کوه تصمیم گیری کرد
به هر جهت از مسیر جاده کلات راهی شدیم و از سه راهی روستای کارده که الان سد کارده هم قبلش قرار داره زدیم به خاکی. ما مسیر رو ادامه دادیم تا دوراهی روستای گوش که یه دسته کبک از توی جاده رد شدند و نصفشون به دست راست توی رود پیچیدند و الباقی دوان دوان مسیر دامنه را پیش گرفتند. حسین که دو لول ایتالیایی مدل چخمافی اش رو آماده داشت سریع تفنگ رو بیرون داد و هنوز ماشین کاملا متوقف نشده بود که با دو شلیک پی در پی یه جفت کبک رو از دسته جدا کرد. سریع دو نفری از ماشین بیرون جستیم و من با آرژل تک لول انگلیسی چخماقی به سمت دامنه دویدم و حسین به ته کال سرازیر شد. دسته کبک رو که دوان دوان از لای سنگها بالا می رفتند رو دیده و در سر بالایی تا جایی که نفس داشتم دویدم تا نزدیک کنم و بعد از لای سنگها کله یه کبک که در حال بالا رفتن بود رو نشانه رفتم و فی الفور زدم که متوجه شدم افتاد. فشنگ بعد رو توی تفنگ گذاشتم و برای برداشتن کبک به سمتش رفتم که در این موقع صدای دو شلیک دیگر از پایین دستم آمد و به همین جهت سریع روی دو پا نشستم و دیدم یه دسته کبک به سمت جایی که من بودم در حال پرواز هستند و دارند نزدیک میشن. یکی از کبکها رو که پخمه تر از بقیه بود و خیلی موقع پریدن زور میزد رو نشونه رفتم و با بلند شدن صدای آرژل کبک سینه روی سینه کوه گذاشت… هر دو را برداشته و به سمت پایین رفتم و حسین هم با چهار تا کبک به من ملحق شد و هوا دیگر نزدیگ زرد روز بود. توی ماشین سوار شدیم و به سمت دو راهی گوش به ماریشک رفتیم . ازگوش به روستای خرکت که مقصد ما بود را اگر مال یا موتور می داشتیم میشد مستقیم از ته دره رفت اما جاده(جاده که چه عرض کنم طریقه راه) به سمت دست راست دره و روستای ماریشک می رفت و از اونجا باز باید به سمت خرکت می رفتیم . حد فاصل رود اصلی و راه ماریشک یه مرد روستایی که از اهالی گوش بود سوار بر قاطر داشت به ده میرفت . چون ما رو دید کنار جاده واستاد و ما هم توقف کردیم و سلام علیکی بینمان رد و بدل شد و آدم پخته ای به نظر میرسید. دو تا کبک از جلوی پا برداشتم و بهش دادم و گازو گرفتیم به سمت جاده ماریشک و بلغور. مردم این منطقه کثرتهم الاغ و قاطر داشتند و من در اونجا اسب ندیدم البت عشایر ساکن در همون منطقه که در زمستان توی دره سیستان و عرب چاه قشلاق می کنند همه اسب داشتند .به هر جهت به ماریشک که رسیدیم هوا به قدری تاریک شد که حاجت به روشن کردن چراغهای ماشین بود . بعد هم تا خرکت بدون توقف رفتیم و زیر ده توی چند خید ساچ(زمینی که داخلش چیزی کاشته نباشد)ماشین رو پارک کرده و بار و بندیل رو برداشتیم تا به خونه دوست حسین که اسمش اسماعیل بود بریم . تازه متوجه سردی هوا و نعمت بخاری گرم ماشین شدیم و تند و تند به سمت خانه های نسبتا پلکانی که سقفشان سٌرمی (چوبی) بود حرکت کردیم و بعد از چند دقیقه روبروی یک دره چوبی تک لنگه قرار گرفتیم. هر چه به دنبال در کوب و زنجیر یا دیگر ضمیمه ای روی در گشتیم چیزی پیدا نشد . با دست چند ضربه روی در زدیم اما در زمستان که همه توی هفت سوراخ قایم می شوند محال ممکن بود صدا به جایی برسد. چند لحظه ای صبر کردیم و بعد خودمان وارد شدیم و توی حیاط یاالله گویان چند مرتبه صاحب سرا را صدا زدیم بالاخره پرده ای انگار کنار رفت و مردی از پشتش بیرون خزید و اسم و رسم پرسید و در آن تاریکی چیزی معلوم نبود که حسین خودش را معرفی کرد لحظه ای بعد مرد حسین را در آغوش کشید و احوالپرسی گرمی با او کرد و من هم با او مصافحه کردم و بعد همان پرده را کنار زد که نور زردی از پشتش بیرون خزید و ما را به داخل آن فراخواند و وارد آن شدیم. اتاق کوچکی که دیوارهایش پر از طاقچه بود یه کرسی هم وسطش علم کرده بوند و در زاویه روبروی در زنی که طفلی رو در آغوش گرفته بود بلند شد و پس از سلام و علیکی ما رو دعوت کردند که توی کرسی برویم. و ما هم با کمال میل توی کرسی خزیدیم و آتش کرسی تند بود معلوم بود تازه عوض کرده اند. در بیرجند آنموقع توی روستاها با استفاده از کَتم (خاک کف آغل) آتش برای کرسی آماده می کردند که چون دیر دیر می سوخت از اول شب تا صبح دیگر حاجت به عوض کردن نداشت اما اگر خدای نکرده سرت را زیر لحاف کرسی می کردی دودش مثل کلروفرم عمل میکرد و وی آی پی تا اون دنیا تخته گاز می رفتی! اما اینها از کنده استفاده می کردند . گرد سوزی روی سینی ای که روی کرسی گذاشته بودند می سوخت و به همه جا نور می پاشید. کبکها رو به اسماعیل دادیم و خیلی خوشحال شد و همون گوشه اتاق مشغول پر کردن شد و گفت همینها رو واسه شام حاضر میکنم. زن بیرون از کرسی بچه اش را روی پاهایش می جنباند . ازش خواستم بچه را به من بدهد و نگاهی بهش انداختم . کودک خوش سیمایی بود . ازش پرسیدم دو ماهش هست؟ جواب مثبت داد. گفتم واکسنهایش را زده؟ ظاهرا نفهمید. مجدد پرسیدم مایه کوبی شده؟ زن گفت نه . زمستان مالاریچی ها(واکسیناتورهای سابق) نمی آیند. من و حسین کلی بهشان سفارش کردیم و تقریبا جفتشان متقاعد شدند که نوبه برگشت با ما بیایند مشهد تا کار واکسن بچه و گرفتن دفترچه سلامت اونو انجام بدن. اسمعیل کتری گنده ای که در حال قل قل کردن بود رو از روی چراغ نفتی برداشت و قابلمه کبکها رو روش گذاشت و بعد زنش دو تافنجان و نعلبکی که توی نعلبکی ها عکسی از جوانی شاه و فوزیه نقش بسته بود رو ازتوی صندوقچه ای بیرون آورد و برای ما توش چای ریخت . یه قوطی فلزی چای اونجا بود که سعی کردم نوشتشو بخونم و متوجه شدم رویش نوشته :چای شاه پسند (شاهسوند فعلی) . هنوز چای سرد نشده بود که صدای قیچ و قریچ پاشنه در حیاط بلند شد و بعد صدای یا اللهی هم آمد و مردی وارد خانه شد و پشت بندش کلی زن و مرد آمدند داخل طوری که داخل اتاقک جا نبود و زنها توی هم بقولی مسجد وار نشسته بودند. من و حسین متعجب بودیم و با خود خیال کردیم شاید اینها چون مارو دیدن که توی ده اومدیم واسه فضولی اومدن. خانه اسماعیل به خاطر نور چراغ دستی ها(فانوس) این میهمانان روشنتر شده بود . مردی کنار حسین نشسته بود که ظاهرا بزرگ ده بود . پالتوی بلند و کلاه بافتنی کثیفی هم به سر داشت وریشش هم بلند و شلخته بود اما نتوانسته بود لاغری صورتش را بپوشاند . چند مرد دیگر هم بودند و جوانتر می نمودند و درگوشه ای هم بچه ها مثل یک کلونی بچه موش توی هم خزیده بودند . زنها روبروی ما بودند و پچ پچ می کردند و زن اسماعیل استکانهاش را بیرون آورد و یکی یکی تویشان چای ریخت. مردی که ظاهرا بزرگترشان بود از حسین اسم و رسم و شغلمان را سوال کرد . من هم کمی خودم را توی کرسی جمع و جور کردم و منتظر بودم لا اقل از درد و مرضهای زنها بشنوم اما خوشبختانه این اتفاق نیقتاد . مرد برایمان از شکارها می گفت و از ماجراجویی های که در کوهستان داشته … چای اول را که خوردند انگار می خواستند فریضه ای را به جا بیاورند که همه به تکاپو افتادند و چندی بعد مرد و زن مشغول روشن کردن سیگار شدند . زن اسماعیل بشقابی که تویش مملو از سیگارهای دست پیچ بدون فیلتر بود را جلوی ما تعارف کرد ما هم گفتیم سیگاری نیستیم . زنها نگاهی به هم انداختند و شاید پوزخندی هم زدند . مرد ی که کنار حسین بود همانطور که از دو گوشه لبش مثل خروجی موتور جت دود سیگار خارج میشد رو به ما گفت: شما ها نمی دانید این سیگار چه خواصی دارد! چقدر در این زمستان مفید است! چقدر درد و مرضهای آدم را درمان میکند و غیره و غیره و غیره همینطور اباطیل بهم بافت . اول خواستم جوابش را بدهم اما دیدم در این جماعت حرفهای من بی ارزش تر یک تار مو در ریسمان است و سری تکان دادم و به آن طفل زیبا رو فکر میکردم که همسالانش در آن سوی دنیا از این هوای تمیز و سرشاز از اکسیژن زمستانی برای پرورش سلولهای مغزشان بهره میبرند و این بیچاره باید پس دود سیگار این جماعت را تحفه سلولهای وجودش بکند. مرد چای بعدی را سر کشید و از کنارش یک دو تار را برداشت که من موقع آمدنش متوجه آن نشده بودم. کمی خوشحال شدم که لا اقل اینجا مفت مفت از یه کنسرت اصیل بهره مند میشم. اما چشمتان روز بد نبیند همین که دهنش رو باز کرد این ذوق تازه منعقد شده در ذهنم سقط شد … مرد با لحجه کُرمنجی ابیات نامفهومی که خودش هم فکر کنم معنی اش را نمی دانست میخواند و به طور شلخته ای تار میزد و اصلا پرده ها رو رعایت نمیکرد. فکرم رفت به بیرجند و خانه پدر بزرگم . آنموقع ها از این شب نشینی ها در روستاها متداول بود . همیشه در روستای ما شبها خانه یکی که اکثرا از بزرگتر ها بود جمع میشدند و شعر می خواندند و یا گوش به حکایات میسپردند و بزرگترها یا شاهنامه می خواندند یا امیر ارسلان و یا ورقه و گلشاه و امثالهم و آنچنان مطنن و با انرژی جملات را ادا میکردند که هنوز زنگ صدایشان در گوشم هست. به هر حال این مرد آنقدر به این نعره زنی اش ادامه داد که صدای گریه بچه هم بلند شد . بعد برای خوردن چای بعدی کنسرتش را تعطیل کرد . من که می دانستم حسین نوازنده زبر دستی است با آرنج به حسین فشار آوردم و حالیش کردم که تار رو ازش بگیره . حسین خواسته رو با مرد درمیون گذاشت و اونم تار رو به حسین داد و حسین از کرسی بیرون خزید و کعب گنده و نامتقارن تار رو روی رانش گذاشت و مشغول سیاحت اون شد. روده های مربوط به پرده ای بم بقدری شل شده بود که بین سیم و چوب بازی میکرد. ناگاه متوجه شدم تمام اتاق ساکت و منتظر حسین هست که باسقلمه ای حالیش کردم . حسین زخمه ای به تار ناکوک زد و آنچنان نرم و زیبا ترنم نواختن رو آغاز کرد که مو به تن آدم سیخ میشد و منم جوگیر شدم و صدامو تو کله ام انداختم… ای لاله تو هم رنگ رخ یار منی ….ای غنچه تو چون دهان دلدار منی … بلبل به سر چشمه چکار آمده ای…یا تشنه شدی یا به شکار آمده ای… نی تشنه شدی نی به شکار آمده ای … دیوانه شدی دیدن یار آمده ای … والخ و همینطور طبق روال منطقه خودمان با تکرار یک بیت هر شعری را به دیگری وصله می انداختم . جماعت که به هیچ وجه انتظار چنین تراوشاتی رو از جانب ما نداشتند آثار تعجب در چهرشون هویدا بود اما کم کم آنها هم توی باغ خزیدند و هر جا دستی می طلبید و یا تکراری می خواست مضایقه نمی کردند . به هر حال شب طی شد و ما هم حضور اینها رو غنیمت دونسته و موضوع احتیاج داشتن به قاطر رو مطرح کردیم و دو قاطر قرار شد از اهالی بگیریم و یکی هم اسماعیل داشت. میهمانی تمام شد و خوش آمد گویی مجالی را فراهم کرد تا از هوای دود آلود خانه برای لحظات کوتاهی هم که شده خلاص شیم. کبکهایی که اسماعیل بار گذاشته بود جا افتاده بود و بوی اون شکم گشنه ما رو حسابی تحریک می کرد. جای دوستان خالی شامی خوردیم و در همان کرسی گرم خوابیدیم. بعد نماز صبح بار و بندیل رو بار قاطر ها کردیم و از روستا به سمت کج دره رفتیم . بعدها با لندرور حسین توی کج دره هم بالا رفتیم اما بهتر این است که این مسیر را یا پیاده و یا با مال رفت. به دهنه چشمه کبکان که رسیدیم آفتاب بیرون زد . جلوتر پای آبشار مالها رو بستیم. صدای کبکهای دری توی کوه اکو پیدا میکرد و کمک میکرد که هورمون شکار در بدن ما به هایپر سیکرت برسد . من و حسین برای دوربین کشیدن دامنه کج دره باد گرفتیم و در یک گذر در میانه کمر مستقر شدیم. نیم ساعتی دوربین انداختیم اما چیزی ندیدیم. بالاخره یه قوچ ته دره پیدا شد . اما ما برای شکار قوچ نیامده بودیم. از کج دره نا امید شدیم و چون باد موافق بود به سمت تفنگ دره عازم شدیم . نرسیده به تفنگ دره یه کوهی هست که نوک بلندی داره و ما به یاد یکی از شکارگاههای منطقه اسمشو چنگ میرعلاق گذاشتیم . مشغول بالا رفتن از دامنه چنگ بودیم و از کف کثرت شیله ها جویبارهای آب یخ و شیرین جاری بود و از لای درختان ارس و زرشک وحشی میخزید و به ته دره ها میریخت . در گودی یک سنگ یک حوضچه طبیعی درست شده بود که گداجوشها رو از اون آب کردیم. و مجدد راه افتادیم پس از ورود به یه دهنه یه صدای ریزش سنگ شد و سرهامون به سمت منبع صدا چرخید ناگهان زردی بدن یه پلنگ رو که از لای درختها در حال دویدن بود دیدیم . آنقدر برایمان غیر مترقبه بود که حتی تفنگها رو نتونستیم از روی دوشمون پایین بیاریم … ناگفته نماند که من 270 لول بلند داشتم و از روی دفترچه همونم پروانه گرفته بودم و حسین هم تک تیر 8 در 57 گلگدنی اش رو داشت. کمی جلو ر فتیم و از پله زیر چِنگ مشغول دوربین کردن تفنگ دره شدیم . ساعتی کوهها رو بالا و پایین کردیم اما چیزی معلوم نبود . خستگی کوهنوردی و دوربین کشی و آفتاب گرم بساط خواب رو فراهم کرد و به خواب رفتیم. وقتی بیدار شدیم که روز از ظهر گذشته بود. من و حسین مشغول دوربین کشیدن شدیم و اسمعیل هم چای محیا می کرد . اینبار هم چیزی ندیدیم. چای و نهار خوردیم و از دامنه روبروی تفنگ دره از بین درختان پایین آمدیم. در حین پایین رفتن بودیم که اسماعیل آماده باش داد و هر سه نشستیم . اسماعیل نقطه ای از تفنگ دره که اسمش کمر دیوار است را نشان داد که تا دوربینها به سمتش رفت یک تکه رو دیدیم که بین کمر، خودش را به لاخ گرفته و مردد بود که چکار بکند . سریع مسیر را دور زدیم و آمدیم جای اول و مجدد دوربین انداختیم و زیر پای تکه الباقی گله که چند تا بز و بزغاله بود هم هویدا شدند . نیم ساعتی نگهشان داشتیم که مسیرشان را متوجه شدیم و به سمت گلوگاه چنگ میر علاق و پیچ ابتدای تفنگ دره که یه معبر بسیار باریک سنگیست رفتیم . حسین خواست جلو توی گوگاه مستقر بشه و در حینی که میرفت گفتم حسین وقتی همه از معبر رد شدند بزنی و دیگر فرصت نشد تا چند و چون قضیه رو بگم . من و اسماعیل مشرف به معبر بین درختان زرشک قایم شدیم . نیم ساعتی بیشتر منتظر نماندیم که شاخهای تکه آرام آرام داشت از لای سنگها بالا می آمد و چندی بعد تمام تنه تکه پیدا شد . یک تکه دیگر هم در همان قواره اولی که ظاهرا 7 یا 8 بود آمد و بعد هم چند تا چبش و چاری و بز هم آمد یک بز گنده هم آمد که تکه 7 توی شکمش جا میشد. همه پشت معبر صبر کردند و گله به هم رسید و بی خیال همه جا مشغول خود بودند و باد هم موافق بود . من یاد این شعر افتادم که میگه: بیا غافل مچر در چشمه ساران ...هر آن غافل چره غافل خوره تیر. بعد یه گیسه(بز غاله ماده که سال اول آبستنی اش باشد) توی معبر رفت و الباقی هم دنبالش زنجیر شدند . دو تا تکه هم وارد معبر شدند و از آن رد شدند و بز گنده هم توی معبر رفت. علی رغم نزدیکی با دوربین مشغول سیاحت شکار ها بودم که یکهو متوجه شدم ای داد بی داد، زهی خیال باطل… تکه سره گله که همین به ظاهر بز است . قبلا قوچ کل(بدون شاخ) دیده بودم اما تکه کل ندیده بودم . یه حسی درونم به قل قل آمد که اگر این بال هم در بیاورد مال خودم هست…هنوز تعدادی قبل از معبر بودند و چند تا هم در حال گذر از معبر که صدای تفنگ حسین پرده سکوت کوه رو پاره کرد . من که نگاهم به معبر بود دیدم آن اتفاقی که ازش می ترسیدم و به خاطر همون هم به حسین گفتم وقتی همه از معبر رد شدند بزن افتاد . یه بز و یه گیسه دستپاچه شدند و صاف رفتند ته دره . نگاه کردم دیدم حسین دو تا تکه را در آنسوی معبر بهم دوخته … یه چاری در دامنه دید و در تیر رس بود اما بدنبال آن تکه کل بودم . یکهو از دست راستم سر و صدا شد و تکه کل رو دیدم که مثل فشنگ در حال دویدن به سمت دامنه شمال چنگ میر علاق است . از جام بلند شدم تفنگ رو به سمتش بردم و با تمام وجود نعره زدم که: هووووی ،کجا میری؟ …بیرجند اینوره! کلکم گرفت و تکه سرعتش رو کم کرد تا نگاهی به سمت صدا بندازه و همین برای چکاندن ماشه کافی بود… صدای توپالس تفنگ دره به دره در کوههای تفنگ دره پیچید … تکه لحظه اصابت پیچی به تنه خود داد و منو مطمئن کرد که تیر بهش نشسته اما با سرعتی بیشتر از اول چنگ رو دور زد و از تِجار(سلسله لبه فوق کوهستان که مثل یال بهم پیوسته است) کوه به سمت دهنه روبروی کمر دیوار سرازیر شد و در بین درختان گمش کردم. نگاهی به اسماعیل کردم که اوهم تایید کرد که تکان تکه را دیده و مطمئنه که تیر بهش خورده. پیش حسین رفتم که مشغول دوربین کردن ته دره بود. کنارش رفتم و پرسیدم زندن؟بدون اینکه چشم از دوربین برداره گفت؟ تکان نمی خورن. من با دوربین 8 در 30 روسی خودم که به گردنم حمابل بود ته دره رو نگاه کردم و تن چاک خورده گیسه رو لای سنگها دیدم و کمی که کند و کاو کردم لاشه بز رو هم دیدم . هر دو حرام شده بودند . حسین گفت تکه ها که همتیر شدند فکر کردم دیگر شاید همچین موقعیتی دست ندهد بی خیال اونها شدم و شلیک کردم. اسماعیل که دید جفتمان دمق هستیم گفت ول کنید بابا کار گرگ و پلنگها رو آسون کردین . تازه باید دعاتون هم بکنن! حسین رو به من گفت چرا به چاری نزدی و به بز شلیک کردی؟ گفتم اون که بز نبود! و ماجرا رو واسه حسین تعریف کردم. نگاهی به تکه ها کردم که یکی توی 8 سال بود دیگری تازه 7 میشد. اسماعیل و حسین مشغول پوست کندن شدند و من رفتم جایی که به تکه تیر انداخته بودم. هر چه نگاه کردم چیزی معلوم نبود. اما مطمئن بودم تیر بهش خورده. یاد یه حرف از پدرم افتادم که می گفت بعضی شکارها که خیلی چاق هستند اگر گوله به استخون نخوره و چال درست نکنه جای گوله سریع با چربی پر میشه و خون بیرون نمیاد . پیش رفقا برگشتم و گفتم من مطمئنم تیر بهش نشسته واسه همین میرم پیداش کنم. اسماعیل گفت اونجوری که اون میرفت الان توی بایرام دره باید باشه الانم دیگه بعد از ظهره و هوا هم که داره ابری میشه . همین دو تا بسه . برگردیم ده. گفتم شماها برین من امشب می مونم صبح پیداش میکنم . اسماعیل گفت هوای به این سردی چطور میخواین بمونین . شما که هیچی هم با خودتون نیاوردین. راست میگفت چون قرار هم نبود شب رو تو کوه بمونیم کیسه خوابها رو از تو ماشین برنداشته بودیم . ولی من تصمیمم رو گرفته بودم . حسین که دید من تصمیمم قطعی هست گفت: منم باهات میام. اما فکر کردم اسماعیل این شکارا رو چطور می خواد تنهایی ببره و به همین خاطر مخالفت کردم و قرار شد خودم تنها برم . اما اسماعیل همچنان اصرار داشت که منصرف بشم .بهش گفتم نگران نباش من از این چهارشنبه سوری ها زیاد دیدم. نصف جگری از تکه رو حسین جدا کرد و برام توی دستمال پیچید و سفره نان رو هم برداشتم و توبرمو پشت کردم . به حسین گفتم فردا ظهر در هرشرایطی بیا زیر چنگ میر علاق دنبالم. و از اونها خداحافظی کرده و به سمت دامنه غربی تفنگ دره سرازیر شدم . پایین رفتن از این دره ژرف به خودی خود نصف روز وقت میبرد و همه جا سنگلاخ است و باید بدن ادم ورزیده باشد که بتواند از سنگلاخها پایین برود. از رد زنی که کاملا منصرف شده بودم و تنها به دوربین کشیدن اکتفا میکردم. کم کم ابرها در دل آسمان پیدا شد و هوا هم بانگ غروب سر میداد . بیشتر از آنکه بدنبال تکه زخمی باشم به دنبال جانپناهی می گشتم که شب رو در اونجا بگذرونم . در دامنه یه کوه سوراخی لای سنگها به چشم میخورد که ظاهرا جای خوبی برای گذران شب سرد زمستانی بود و منهم به اون سمت رفتم. از لابلای درختها که بالا میرفتم زیر همان سوراخ دیدم یه چیزی کنار درخت هست . دوربین کردم به نظر اول سنگ می آمد و بی خیال جلو رفتم تقریبا به 200 متری که رسیده بودم دیدم از پای همان درخت تکه کل بلند شد و خواست فرار کند اما به قول معروف این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود . سریع تفنگ رو از دوشم پایین آورده و نشانه رفتم و با چکاندن ماشه تکه تکانی به گردنش داد و فهمیدم به اونجا خورده و بعد هم کمی جلوتر افتاده بود. به سمتش رفتم و هنوز بهش نرسیده بودن که اولین گوله ریز برف به دستم خورد . رفتم سراغش و تیر دقیقا پس گردنش خورده بود و از جلوی حنجررفته بود بیرون. سریع بین دو پاشو چاک دادم و به قول شکارچی های تهرانی اونو شکم کردم(محتویات معده و روده رو خارج کردن) خیلی چیز نتراشیده و نخراشیده ای بود و به زخمت بلندش کردم و توی تنه درخت ارس گذاشتمش و به سرعت مشغول جمع کردن چوب شدم و می دانستم اگر بخواهم از این شب سرد جان سالم بدر کنم باید اندازه یه وانت چوب جمع کنم. با لگد افتادم به جان درختچه های زرشک و چند پشته از چوب رو به کنار دخمه بردم و هوا هم کاملا تاریک شده بود . بارش برف هم شدید شده بود و زمین هم کاملا خیس. در تاریکی در کنار درخت دنبال توبره و تفنگ می گشتم . شاید یک رب ساعت این جستجو طول کشید و حسابی کلافه شده بودم. دستهام هم به علت عجله در جمع آوری چوب زخمی شده بود . بالاخره پیدایشان کردم و به سمت دخمه رفتم . یک پشته چوب رو داخل اون بردم و با لگد زدن به اونها در انتهای دخمه جمع و جور کردم و یه پشته رو هم دم ورودی گذاشتم و با چند تا سنگ مدخل رو بستم . خسته و کوفته بودم و انگشتام رمق کبریت روشن کردن هم نداشت. بالاخره کبریتی آتش گرفت و تن چوبها رو مزه مزه کرد و زبانه های آتش مشغول لیسیدن چوبها شد و رنگ آبی آتش ارس با رنگ زرد چوب زرشکها در هم آمیخت و گرمایی ضعیف رو تولید کرد که از لای لباسهام به درون تنم میخزید . گداجوش رو از توبره بیرون آوردم و متوجه شدم که خالیه خالیه. اونقدر سرگرم پیدا کردن تکه شده بودم که آب کردن گداجوش فراموشم شده بود. دو باره سنگها و پشته دم در رو برداشتم و دستم رو روی سنگها کشیدم که برف گرفته بود . و برفها رو مشت میکردم تا فشرده و باریک بشه و بعد از دهانه گداجوش سرازیر میکردم. سردی برفهاسوزش زخم دستامو بی حس کرد . گداجوش رو کنار آتیش گذاشتم و چوب بیشتری اضافه کردم. خسته و کوفته بودم. بادگیرم رو بیرون آوردم تا گرمای آتیش تن خسته ام رو گرم کنه. دریغ از یک پتوی ساده. تنها یه قطیفه (پارچه ملافه مانندی که شکارچیان با خود میبرند و کاربرد بسیار دارد) داشتم که اونو دور خودم پیچیدم و توبرمو به چوبهای انتهای دخمه تکیه دادم و سرمو روش گذاشتم . اصلا متوجه نشدم چطور خوابم برد اما در همان وضعیت خوابی دیدم که فراموشم نمیشود. خواب دیدم در منطقه بیرجند در حال نزدیک کردن به یک قوچ بسیار چاق که رنگ زرد روشنی هم داشت هستم و بعد با یه کمر شکن بهش شلیک کردم و تیر اول کاری نیفتاد و مجدد فشنگ گذاشتم و با تیر دوم قوچ افتاد. سر قوچ که رفتم دیدم یه زنگوله با بند قرمز از گردن قوچ آویزونه… همینجای خواب که بودم بیدار شدم . گداجوش قل قل می خورد . ترس عجیبی در وجودم ایجاد شده بود. یعنی این خواب چه معنی میداد؟ به کلی مغزم قفل شده بود. از گوشه دیوار سنگی که در مدخل دخمه ایجاد کرده بودم سنگی رو برداشتم و بیرون رو نظاره میکردم. به ناگاه حرکت یک چیزی در نزدیکی درخت توجهم رو به خودش جلب کرد . سیاهی مثل روباهی که این ور و انور در جستجو باشد تکان میخورد و جابجا میشد . اما از روباه بزرگتر به نظر میرسید. فریاد زدم: گمشو، برو رد کارت،اینجا چه غلطی میکنی؟ و از این حرفا…اما سیاهی همچنان اینور و انور میرفت . ترسیده بودم . فکرم کار نمیکرد. به ناگاه مثل اینکه تازه متوجه شده باشم که تفنگی هم هست سراغش رفتم و یک فشنگ رو از خزانه داخل لول خزاندم. توده سیاهی را نشانه رفتم و شلیک کردم… دوستان شکارچی خوب میدانند که گاهی وقتی ماشه را که میچکانی مطمئنی که تیر به جایی که بایستی میخورده اصابت کرده و حاجت نیست که هدف رو ببینی و در اون لحظه منهم همچین حسی داشتم. اما صدای تفنگ در اون شب چنان آرومم کرد که تا آخرین فشنگ داخل خزانه به سمت سیاهی شلیک کردم. چند دقیقه ای در حالت نشانه روی ماندم و بعد تفنگ رو عقب دادم و انگشتام یکی یکی و به سختی از بدنه سرد تفنگ جدا شد. آتش تمام شده بود .چند چوب دیگر کنارش گذاشتم و صدای زییییق و سوت مانند گداجوش بلند شد. چای محیا کردم . بعد جگری که با خود آورده بودم را قلیه کردم و به همان ترتیبی که گداجوش رو از برف پر کرده بودم توی کاسه کوچکی که با خود داشتم هم برف کردم و جگرها رو نشسته داخلش ریخته و روی آتش گذاشتم. آتش را تند کرده بودم و نور اون روی دیوارهای سنگی میرقصید . ظاهرا خوردن چای به جایگزین شدن قند خونم کمک کرده بود و اضطرابم کمتر شده بود . به این فکر افتادم که این شکار دیگر چه مرضی هست؟ تو الان باید توی خانه گرم و نرمت در کنار خانواده ات باشی نه اینکه مثل انسانهای نخستین توی غار شب را صبح کنی و با حیوانات بر سر بقا بجنگی… کوتاهی کلام آن شب از اون شبهایی بود که هزار بار به خودم قول دادم که دیگه شب زمستون رو تو کوه نمونم .اما پر واضح است این قول شکارچی جماعت چقدر قوله!
آب جگرها بخار شده بود و بوی جگر توی دخمه کوچک پیچیده بود . کمی نمک قاطی اش کردم وجای دوستان خالی لذیذ شده بود. گرچه بر حسب تجربه دریافتم که بهترین جگر وقتی است که شکار اصطلاحا بهار کرده باشد(یعنی علف سبز بخورد) و در این حالت بیشترین ذخیره گلیکوژن را دارد و جگرها بزرگتر از زمستان است.
تا صبح یک چشم خواب و یک چشم بیدار بودم . حوالی سحر خواب به چشمم آمد که با صدای یک چک چکی کمر سفید بیدار شدم و تازه متوجه شدم که شب قبل رو تنها نبودم و این چک چکی هم بالای سوراخی که من داخلش پناه گرفته بودم شب رو صبح کرده بود. سنگها و پشته چوبی که در مدخل دخمه بود رو کنار زدم و سوز وحشتناکی داخل دخمه زد . تمام کوهستان یک دست سفید پوش بود و درختا هم به شکل قپه های یخی قیافه خیلی با مزهای داشتند. وسایلمو جمع کردم و لباس بادگیرمو هم پوشیدم و به سمت درخت ارس رفتم . در سرازیری که میرفتم تا بالای زانوهایم توی برف می رفت. خوش بختانه آسمان بیشترش خالی شده بود و خورشید به همه جا شرر می انداخت . تکه رو از درخت پایین آوردم. تمام بدنش مثل چوب خشک شده بود و مثل گوشتی که مدتها توی فریزر بمونه . کله اش توسط مختصری پوست به گردن وصل بود و منم قطعش کردم . اما بدبختی توی توبره جا نمیشد و شاخ هم نداشت که بتونم راحن با دست بگیرمش . لاشه رو از پشت روی کولم انداختم طوری که دست و پاهاش از روی شانه هام آویزون بود و تفنگ رو هم گردنم انداختم و کله تکه رو بدست گرفته عازم شدم. چند قدمی نرفته بودم که یاد آن سیاهی شب قبل افتادم. برگشتم و اطراف درخت رو نگاه کردم ولی چیز مشهودی نبود و بعد با پام توی برفها میزدم . کمی که این کار رو میکردم. یکهو لاشه یه پلنگ از زیر برفا هویدا شد . وسایلمو زمین گذاشتم و برفهای روشو کنار زدم. اونم مثل یه برگ کاغذ شده بود . از جا بلندش کردم و دیدم گلوله های دیشبی بدون استثنا بدنش رو شرحه شرحه کرده بود. نگاهش کردم دیدم پوستش که بدرد نمی خورد و ارزشی ندارد . یک پلنگ ماده بود. کلا گرگها و پلنگها توی چله کوچک (از ده بهمن به بعد) جفت میشوند و در اون موقع یا جفت نیستن و یا اگر هم باشن آبستن نیستند . آنرا همانجا ول کرده و بار و بنه را مجدد برداشتم و به سمت چنگ میر علاق رفتم. یک خوبی که این برف داشت این بود که بالا رفتن از تفنگ دره رو برام آسون کرده بود . به هر حال از میانه چنگ میر علاق گذشتم و به ته کال نگاهی انداختم که هنوز خبری از حسین نبود . زیر یه درخت ارس بزرگ بدنبال چوب خشک میگشتم اما همه خیس بود. گونها مثل اسفنج خیسانده شده بودند . چند تا از وسط گونها جدا کردم و کبریت رو زیرش زدم . فقط دود میکرد و بعد الباقی گونها رو هم روش تلنبار کردم تا دود از لای اونها بالا بیاد و خشکشون کنه . نیم ساعتی در گیر آتش روشن کردن بودم که کم کم گونهای زیری خشک شده بود و زبانه های آتش از لای توده غلیظ دودها بیرون جست و لحظهای بعد تلنبار گون مثل آتش تنور زبانه می کشید و پاهامو که خشک کردم نگاهی به کوهها انداختم و دیدم واقعا ارزششو داشت که شبو بمونم تا این مناظر زیبا رو از دست ندم. مشغول چای درست کردن بودم که سر و کله حسین با دو تا قاطر از لای پیچهای دره زیر دستم پیدا شد. دست و پای قاطر ها رو نمد پیچیده بودند که توی برف یخ نزنند . حسین مالها رو پایین بست و به سمت من اومد. داخل یه فنجان فلزی براش چای ریختم و وقتی آمد بهش گفتم : به موقع رسیدی! کمی صبر کردیم تا حسین هم خستگی در کرد و منهم شرح ماوقع رو براش تعریف کردم . بعد حسین رفت سراغ لاش تکه که برش داره اما هرچه تقلا میکرد نمی تونست بلندش کنه . رو به من کرد و گفت تو چطور اینو آوردی ؟ من نمی تونم بلندش کنم. گفتم حسین حوصله شوخی رو ندارم، نگا من اینو یه تنه از تفنگ دره بالا آوردم ،از کت و کول افتادم این دوقدم رو تو برش دار دیگه! اما دیدم حسین راست می گوید و نمی تونه بلندش کنه . خودم هم متعجب بودم . باز مجبور شدم خودم لاش رو بردارم و تا پای قاطر ها ببرم. بعد از ظهر به ده رسیدیم و مردها رو به آفتاب سبیل اندر سبیل نشسته بودند و سیگار دود می کردند. باز همون ریش سفید ده جلو اومد و گفت: تو دیگر چطور آدمی هستی؟ شبو کجا بودی؟ پوزخندی زدم و گفتم توی لانه چک چکی! ما باید همان روز راهی میشدیم تا به موقع به سر کارمان برسیم اما اهالی مانع میشدند و می گفتند که راه رو برف بسته و نمی تونین برین اما ما به حرفشون گوش ندادیم و راهی شدیم البت اسماعیل و خانوادش که قرار شده بود با ما بیان به خاطر بارش برف منصرف شدن و از اومدن با ما امتناع کردند. به هر حال ما لاشه تکه کل رو واسه اسماعیل گذاشتیم و خودمون راهی شدیم ،اونقدر حرکتمون کند بود که در دوراهی «گوش» به شب خوردیم و چون همه جا پوشیده از برف بود و راه تشخیص داده نمی شد به روستای گوش رفتیم. البته ظاهرا کار خدا بود که اونجا رفتیم چون یه نوجوان در حین برف روبی از بام خانه افتاده بود و از ناحیه ساق پا دچار شکستگی شدید شده بود . و یه شکسته بند محلی می خواست اونو ببنده . مردک اصلا حالیش نبود که ساق پا دو استخون داره و همونجور بدون اینکه استخونها رو سر هم کنه کلی آت و آشغال بهم زده بود و بعد با کلی پارچه کثیف پاشو بسته بود . که باز ما مجدد استخوانها شو سر هم کردیم و با آتل چوبی بستیم. نصف یه تکه رو هم دادیم به اونا تا واسه اون بچه غذای مقوی درست کنن… روز بعد حوالی عصر به مشهد رسیدیم و خوشبختانه من تونستم بلیط هواپیما همون روز تهران رو بگیرم و روز بعد سر کارم باشم.
حال که فکر اون روزها رومیکنم. باز دلم هوایی می شود. واقعا چه روزگارخوشی بود...



پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد