The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

همو خال بر روی تونم مو
همو نارنج خوش بوی تونم مو
چرا بیهوده می گردی به صحرا
بزن تیری که نخجیر (آهوی)تونم مو

با سلام خدمت همرا هان عزیز!امید وارم که حال همگی خوب باشد. قبل از هر چیز بایستی خبر دهم که در بیرجند اداره فخیمه محیط زیست پس از کلی فال باز کردن تصمیم بدان گرفتند که تعداد محدودی پروانه شکار اکو توریستی(ظاهرا ده فقره) برای شکار قوچهای پیر دو منطقه حفاظت شده بیرجند پس از ثبت نام و قرعه کشی و غیره و غیره بدهند. هزینه پروانه هم هنوز قطعی نشده و لی چیزی بین 700 تا 800 تومن خواهد بود. نکته جالبش این است که امسال گفتند به جز این شکار چی های بد ترکیب پاکستانی از خودی ها هم می توانند در این امر سهمی داشته باشند اما از آنجا که به این حقیر به دلیل سوابق بسی در خشان!پروانه شکار پرنده هم نمی دهند چه برسد به شکار بزرگ خودم را قاطی نمی کنم ولی سپرده ام دو تا از بچه ها اسم نویسی کنند تا شانس این خارجی ها لا اقل کم شود و احیانا اگر توانستند مجوزی بگیرند با هاشان یه دوری در مناطق قرق ممنوعه بزنم!
حالا از این حرفها بگذریم. بهانه ما برای وبلاگ نویسی ایجاد فضای گپی بود با دوستانی که به دلیل مشغولیتهای دنیوی مجال دید وبازدیدمان کم شده بود و بدین نحو می توانستیم برای همدیگر از خاطراتمان بگوییم. پس از تمام اینها که بگذریم ذکر خاطرات شکار اولا تر است؛ نمی خواهم یه خاطره از عهد دقیانوس بگم که باز بعضی ها فکر کنند که ما پیر هستیم و به جز ذکر خاطرات زمانی دور کاری از ما بر نمی آید(62 سال و خورده ای که سنی نیست.هست؟) اگر خاطر مبارکتان باشد در زمستان سال گذشته با خواهر زاده ام به یک مسافرت که بی شباهت به این تور های شکار نبود رفتم.(اسم شهر های مهم در مسیر حرکت؛بیرجند؛طبس گلشن،یزد،ابر کوه،صفا شهر،یاسوج،لردگان،ایذه،دزفول،شوش،اهواز،خرمشهر،آبادان و مسیر برگشت از سوی مسیر ساحلی آمدیم که اسامی شهر ها دراز می شود)
در طول این سفر یک شکار بزرگ هم زدیم که به نظر خودم شکار جالبی بود. به هر حال شرحش را می نویسم امیدوارم که مقبول افتد.
از بیرجند تا یزد را که می شود 4 ساعته هم رفت را دو روز و نصفی در راه بودیم و به هر چی رباط و تالاب و استخر و ده و روستا بود سرزدیم.برنامه سفر را طوری تنظیم کرده بودم که غروب روز سوم به یزد برسیم تا به دیدن یکی از دوستانم_ و از نوع همکار _بروم تا در طی این سفر یه خورده حساب دید و بازدید ها را هم صاف کرده باشم. این دوستم اسمشان عباس است و سالهاست که با هم دوستیم و البت مختصری هم اهل شکار هستند که ظاهرا مشغولیتهای ایشان دیگر مجالی را برای شکار به ایشان نمی دهد. من با عباس خان سه مرتبه به شکار رفتم که اتفاقا هر سه مورد هم منجر به شکار شد و عباس از آن رفقای خوش اشکار است! شب را به همراه طنی جان منزل عباس رفتیم و پس از صرف شام که همسرشان ما را حسابی شرمنده کرده بودند و شام مفصلی ترتیب داده بودند عباس هم مثل کثرت دوستان که وقتی مرا می بینند به جای اینکه احوال خودم را بپرسند سراغ شکار از من می گیرند از شکار های بیرجند پرسید که گفتم که:« همه خوبند و سلام می رسانند و فقط غصه شان این است که شکار چی امروزه پیدا نمی شود. این بچه ها که فقط میرن تو کوه شکار ها رو رم می دن و بعد چند بار که این قضیه تکرار میشه می گن ما که توبه کردیم و دیگه نمی خوایم بریم شکار!حالا من به بعضی هاشون می گم بابا شما کی شروع کردید که به این زودی به ته خط رسیدید؟ »
خلاصه ما هم احوال قوچهای یزد رو از عباس سوال کردم که ایشون فرمودن مگه با 0629این اوضاع بگیر بگیر می شه بری شکار!گفتم از قوچهای انجیره چه خبر که عباس گفت اسم اونا رو نیار که روزی سه بار محیط زیست ازشون خبر می گیره!زیر چشمی نگاهی به طناز کردم که داشت با اشتیاق فراوان حرفهای من و عباس رو گوش می کرد. حالا یکی نبود به این بگه آخه بچه تو اونسوی عالم که نه شبش به شب می مونه و نه روزش به روز ،داری زندگی می کنه تو رو چه به شکار؟ که خودم جواب خودم را می دهم.هنوز 17 سال نداشتم که اولین شکارم را زدم که شرحش را قبلا به کرات شنیده اید . وقتی پدر بزرگم که اولین نفری بود که منو با شکار دیده بود که با حالتی بودم که هم آکنده از ترس بود و هم در طلب توجه، به من یه جمله ای گفت که هرگز فراموشم نمی شه. همون جمله ای که خواجه نعمان به امیر ارسلان گفت:«گرگ زاده گرگ شود،گرچه به دنبال آدمی بزرگ شود» حالا حکایت طنی هم همینجوری بود.خلاصه از نگاههای اکسیوزمی طنی در یافتم که می خواهد هر چه زودتر یک قرار شکار را با عباس بگذارم که من هم اینچنین کردم و به عباس گفتم بیا بریم انجیره ! هر چی می خواد بشه بزار بشه!عباس گفت انجیره که نمیشه اما حسین آباد امن تر هست می خواهی برویم اونجا.اما اونجا هم یه عیبی که داره اینکه شکار هاش خیلی جری هستند و همیشه سر تیر در می روند. گفتم عباس جان خوب؛ شکار کردن که مهم نیست. چند سالی است که طعم گوشت قوچ اصفهان از زیر دندانم رفته لا اقل نزار قیافه اش از توی کله ام برود. خلاصه تصویب شد به حسین آباد برویم .(از شکار چیان یزدی معذرت می خوام که دارم شکار گاهها رو لو میدم البت این همراهان ما به جز اندکی بعیده که تو این شکار گاهها بتونن کاری بکنن)به عباس گفتم سحر راهی شیم یا اخر شب؟نگاهی به ساعت انداختیم دیدیم دیگر چیزی به یک بامداد نمانده! خلاصه همان موقع سوار بر تانک تی بیست ما شدیم و راه به سوی شکار گاه! دو شب پیش باران آمده بود و هوا زلال بود و آسمان یزد با ستاره هایش بر ما ناز می فروخت . ماشین رو نگه داشتم تا صورت فلکی شکار چی رو به طنی نشان دهم. در خصوص این صورت فلکی هم از زبان چو پانانی که با هم دم خور بودیم داستانهایی شنیدم که شاید دوست داشته باشید بشنوید .-ما جرا چنین است : اعتقاد بر این است که این شکار چی فریدون شهنامه خودمان است که موقعی که می بیند یک شیر داشته به یه بچه آهو حمله می کرده و خیال داشته اونو بخوره. فریدون با گرز خودش می رود به جنگ شیر و اونو از پا در میاره و بعد پوستش رو می کنه و با خودش میبره اونجایی که با یه پیر مرد که اونو تکفل می کرده و ماجرا رو واسه پیر مرده تعریف می کنه و از اونجای که فریدون ما سن و سالی نداشتن این پیر مرد قضیه رو باور نمیکنه و فریدون رو شماتت می کنه که دست از دروغ بردار و از این حرفا و غیره و غیره که در نهایت خداوند از آنجایی که همیشه پشتیبان افراد آنست و راستگو هست چند تا ستاره رو دور هم در مرکز و متمایل به جنوب شرق آسمان به شکل فریدون شیر اوژن در میاره! حالا ما همه می دونیم که میلیون ها سال قبل از فریدون این ستاره ها همینجوری بوده اند اما اگر بخواهیم وارد کنه این داستانها بشویم که دیگر فرهنگی برایمان باقی نمی ماند. پس چشم بسته سلامی بر فریدون شیر اوژن می کنیم که در یک دستش پوست شیر است و در دست دیگر گرزش و گویی دارد ماجرا را برای کسی تعریف می کند. نکته جالب این صورت فلکی این است که از اواخر پاییز و اواخر زمستان این به وضوح دیده میشود و شاید یک جورایی دارد به ما می گوید که زمان شکار در بین همین دو موسم نجومی است!بگذریم کلاس درس که قرار نیست پرزنت کنیم. ادامه ماجرا اینکه راهمان را ادامه دادیم . هوای داخل ماشین خیلی گرم بود و شیشه ها رو پایین دادیم و هوای گرم بخاری ها که از کف ماشین بالا می آمد با هوای خنک بیرون در هم می آمیخت و مغزمان را حسابی نوازش می داد. خلاصه به شکار گاه رسیدیم و دو ساعتی داخل ماشین پلک بر هم گذاشتیم و در گرگ و میش صبحگاهی مسیر اصلی کوه را پیش گرفتیم اما این باد لعنتی بد می آمد و هر چه بیشتر صعود می کردیم بد تر می شد. صد متری به گذر اول داشتیم که دیدم این رفتن بی فایده است به بچه ها گفتم بر گردیم که این رفتنمان فقط مشقت پاهاست .این باد خیال ندارد با ما وفا کند. عباس گفت بیا می رویم سر گذر آنجا باد چاق کنیم. نگاهی به وجنات کوهستان کردم دیدم تا ما باد چاق کنیم که ظهر می شود . گفتم نه عباس جان فایده ندارد بیا برویم پایین. و مسیر رفته را پایین آمدیم و در باد پیچی ها وارد یک دره z شکل شدیم . و اتفاقا خود به خود با طی طریق کردن در این مسیر هم به میانه کوهستان می رسیدیم و هم راست باد می شد. یک جا با عباس نشستیم و دوربین انداختیم اما جای خوبی نبود و دید کافی نداشت. از همانجا یه جای بهتر پیدا کردم وبه سمت آنجا رفتیم وهمین که از ته دره رد شدیم که برویم آنسوی کوه در آبرفت رودی که چند روز پیش ایجاد شده بود رد یک قوچ 5 ساله یا احیانا یه میش درشت رو دیدم. (در تصویر کوچکتر به نطر میرسه)به بچه ها گفتم وسواس بیشتر به خرج دهید که رد خیلی تازه هست. چند قدمی دیگر رفتیم که به ترافیکی از ردها بر خورد کردیم و جای خسب شبهای گذشته شکار ها را دیدیم که معلوم بود هشت تا هستند و یک رد بزرگ هم بود که به رد یه قوچ 7 یا 8 بر می مانست. به جایی که مد نظرم بود رفتیم و دو کوه تپه مانند دو قلوی روبرویمان را دوربین انداختم. دو کوه تپه مانند دو قلو در سمت راست ما بود و در سمت چپ هم یک تپه کوچک بود. در شیله بین دو کوه انگار یه چیزی بود که به عباس گفتم تو که دوربینت بهتره نگاه کن ببین چیه؟عباس نگاه کرد و گفت شکار که شکاره اما توی سایه هست و معلوم نیست که قوچه یا میشه؟ به طنی گفتم تو چایی درست کن تا ما ببینیم اینها چه خیالی به سر دارند. اگر زودتر می آمدیم توی این دره قبل از اینکه از پاوالشان بروند می دیدیمشان و کلکشان را می کندیم. لعنتی ها رفته بودند جایی که خیلی پیش دید داشت و نمی شد بروی نزدیک. معلوم بود که می خواهند از پشت این دو کوه چرخ چر بروند روی تپه و از آنجا تا منتهای کوهستان و بعد هم برگشت به جایی که ما هستیم. که چون به باد نامرد اعتماد نبود و همینطور اینکه در زمستان شکار ها بر خلاف بهار و تابستان سعی می کنند تمام طول روز بچرند نمی شد دست روی دست بگذاریم و تا عصر اونجا باشیم. چای خودم را خوردم و به طناز گفتم قطیفه ام را از توی توبره بده به من تا برم ببینم چه قرار است بشود. عباس گفت چه نقشه ای داری؟ گفتم : اگه بتوانم قبل اینکه شکار ها به تپه برسند خودم را به دهنه تپه برسانم می توان جلویشان در بیایم. فقط خدا کنه باد قوی تر نشه.به عباس گفتم هوایم را داشته باش و چشم از شکار ها برندار. عباس یازده تیر لهستانی اش را جلو آورد و گفت بیا این تفنگ! گفتم عباس جان با آن دور بینی که تو بستی به این من هر چه را بگویی خواهم زد الا شکار!من با همین کمر شکن خودم راحت ترم. عباس گفت فکر کردی اینها قوچهای جاجرود هستند که با این کمر شکن بدرد نخور بری شکارشون کنی!گفتم عباس جان بار اولم که نیست. تو راست می گی مال بد بیخ ریش صاحبش! و راهی شدم. ناگفته نماند که فاصله ما از شکار ها حدود 500 متر بود.و من از جایی که دید می زدیم پایین آمدم و باد از سمت چپ و انگار کمی هم رو برو می آمد. از ته شیله ها حر کت کردم و پس از چندی که مجبور بودم از چند جای پست و بلند عبور کنم و احتمال داشت شکار ها منو ببینند قطیفه را روی سرم انداختم و به قول محمد خان مدل لاک پشتی شروع شد!چند قدمی رفتم و بعد نشستم و به سمت عباس دوربین انداختم که دیدم تفنگ رو گذاشت سمت راست سنگی که جلویش بود یعنی که برو اوضاع خوب است. خلاصه سرتان را چه درد بیاورم که به هر بدبختی بود خودم را به شیله ای که بین کوه دومی و تپه سمت چپی بود رساندم و بنا کردم به سینه خیز و یکراست و بدون توقف تا جایی از تپه که از قبل نشون کرده بودم رفتم و بعد نگاهی به سمت عباس کردم که دیدم تفنگ را ناشیانه به چپ و راست حرکت می دهد. فکر کردم می خواهد بگوید که شکار ها هنوز نیامده اند.(با خودم عباس رو شماتت کردم که چرا اینجور تابلو دارد تفنگ را تکان می دهند) روی دستانم خودم را بلند کردم و سمت راست کوه را که انتظار داشتم شکار ها از آنجا بیرون بیایند نگاه کردم که خبری نبود. همونطوری کمی چرخیدم تا یه جای بهتر برای استقرار پیدا کنم که چشمتان روز بد نبیند به قول هاملت«ای فرشتگان نجاتم دهید!»نره قوچ در موقعیت فیس تو فیس من واستاده و جفتمون که خشکمون زده داریم به چشمای هم نگاه می کنیم. حالا فهمیدم منظور عباس از تفنگ تکون دادن چه بوده! منتظر بودم قوچ دهانی بجنباند که یعنی مرا ندیده اما این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود!با خودم گفتم دیدی جلوی این بچه چطور کنف شدیم. چقدر ذوق کرده بود که میبریمش شکار!با خودم گفتم ای حاجی مغرور اینبار غرورت کار دستت داد .ای کاش وسط شیله سر بالا آورده بودم لا اقل شانس در دو زنی داشتم. چند بار برای من و دوستان قبلا همچین موقعیتهای مشابهی پیش امده بود که در کثرتهم شکار ها را فرای دادیم.هی ذهنم داشت پر میشد از این افکار که ظاهرا تمامی هم نداشت. حسی در وجودم به قلیان آمد که می گفت این دستها رو جفتشون رو باید قلم کنی اگه اجازه بدی این شکار به این مفتی در بره!داغ شدم و ذهنم رو از تلنباری از افکاری که در این چند ثانیه واردش شده بود خارج کردم. قوچ گوشهایش بالا آمد و موهای ظریف لبه گوشهایش یکی یکی سیخ میشد و این یعنی الانه که سرش رو پایین بیاره و صوتی و الخ....که روی تفنگ که در کنارم روی زمین دراز کشیده بود شیرجه رفتم و در حین بالا آوردن ضامنش را آزاد کردم و بدون اینکه قنداقش را به شانه برسانم یا نشانه چشمی بگیرم در حالی که هنوز داشتم سرش را به جلو میبردم به قوچ شلیک کردم. آنهم چه شلیک کردنی!لهش کردم!قوچ افتاد.هوای مرده ای که از لحظه ملاقات غیر منتظره با قوچ تا لحظه شلیک در ریه هایم محبوس کرده بودم را بیرون دادم. انگار یک ساعت برایم گذشته بود. به سراغ قوچ رفتم. نفس نداشت. چهار پاره ها یک سوراخ در جلوی سینه اش به اندازه قطر سر لول تفنگ ایجاد کرده بودند و از آن سو بیرون رفته بودند...چاقو رو از جیبم در آوردم که سرش راببرم که طنی در حالی که می دوید داد و فریاد میزد که: سرش را نبرید ...سرش را نبرید... می خواهم عکس بگیرم.یک قوچ اصفهان اصل بود با دستهای بی مو و سینه سیاه که البته حالا قرمز شده بود! عباس و طنی آمدند و عباس شروع کرد به هندوانه گذاشتن زیر بغل های من! حالا که فکرشو می کنم همون حس اون روز باز بهم دست می ده..........................................

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

جَج (خارپشتك گوش دراز)



با سلام خدمت همراهان عزیز!امیدوارم که حال همگی خوب باشد و حسابی از طبیعت گردی تابستانه تا بدینجای کار لذت برده باشید!
نگاهی به مطالب وبلاگ کردم دیدم همه اش شده خاطرات شکار و به قول بعضی ها ذکر جنایات!
حالا از آنجایی که ظاهرا ما متکلم وحده هستیم و دیگران هیچ از خاطراتشان در فضای مجازی جز عده ای از هم قطاران قدیمی به اشتراک نمی گذارند ما هم چون همرنگ این جماعت شویم تصمیم گرفتیم یواشکی پا در کفش چرنده نگرها و درنده نگرها کنیم تا ببینیم چه پیش خواهد آمد!بگذریم بیایید خاطرات یک شب ماندن در صحرا را با هم مرور کنیم :
فرض کنید شامتان را خورده اید و هر چه به مغزتان می آمده از گلستان و بوستان با همراهانتان به اشتراک گذاشته اید و کل ستارگان را هم رصد نموده اید و غیره و غیره و حالا تصمیم گرفته اید بخوابید! هنوز چشمتان گرم خواب نشده که وینگ وینگ پشه ها کلافه تان می کند و بر حسب تجربه ده دوازده متر آنور تر از محل کمپ و در جایی که در مسیر دید نباشد -که فردا صبحش عوض اینکه رفیقتان شما را بیدار کند گشت محیط زیست اینکار را نکند- خرده آتشی ترجیحا با چند کنده بد سوز که چند ساعتی سوختنش به طول بینجامد فراهم کنید تا مختصری از شر پشه ها راحت شوید. بهتر این بود که نزدیک آب اردو نمی زدید که این مکافات را هم نمی داشتید خلاصه دوباره می روید که بخوابید که می بینید رویم به دیوار صدایی مثل صوت دراز گوش می آید با خودتان می گویید در این بحر بیابان خر از کجا پیدا شد که باز شب هم ناله می کند؟! فرض میکنیم جایی هم هستید که خبری از گور نیست و خلاصه کمی صبر می کنید اما ظاهرا فایده ای ندارد و این صدا قطع شدنی نیست،کمی بیشتر تفحص می کنید و می فهمید اینکه انگار از همین نزدیکیست و دقیق که میشوید دو سوال برایتان پیش می آید که یا این موجود جناب الاغ هست که ظاهرا گرفتار بیماری آسم است و یا اینکه این جانور چیز دیگه ای هست!خلاصه چراغ قوه بدست در بحر بیابان و نصفه شب دنبال صدا می گردی و می بینی رویم باز به دیوار دو تا لاک پشت در حال ماتینگ(درستش مدينگ استmating ) هستند! شما هم به خوبی نقش یک مامور امنیت اخلاقی را در وسط بیابان بازی می کنید و پس از نهی از منکر فراوان هر یک را به سویی حواله می کنی که عمرا همدیگر را دیگر ببینند و آسوده می آیی در رخت خوابت دراز می کشی و دیگر هیچ مزاحمی نیست و مثل چند شب پیش من تخت می خوابی و هنوز ساعتی از خواب گرانبارت نگذشته که احساس می کنی یه چیز حدود یک کیلویی روی شکمت د ارد تکان می خورد و مسیر سر بالا را انتخاب میکند که اگرگرگ باران دیده باشی قبل از داد و فریاد و بگیر و ببند و هر واکنش دیگری ابتدای امر چشمانت را باز میکنی و می بینی یک خار پشتک روی سینه ات و چشم در چشمت ایستاده ! «دستانم را از زیر پتوی سربازیم به سمت پیرامون خارپشتک بردم و فورا پتو را بالا کشیدم و خارپشتک انگار افتاد وسط این گونی ای که من با پتو درست کردم!با کناره های پتو سر این گونی را گره میزنم و می ذارم کنار و تخت می گیرم می خوابم.»حتما می گویید با این بیچاره چه کار داشتی که گرفتیش؟ راستش عوض اینکه برای راحت شدن از شر مارمولکهای توی باغچه خانه که بی شباهت به جنگل نیست یک روز وقت عزیزت را بگذاری و در سوراخ سمبه هایش کند و کاو کنی کافیست دو هفته پذیرای این خارپشتک باشی تا شاهد انقراض نسل مار مولکها در باغچه خانه باشی !
مقاله ای از آقای اشکار که به واسطه آقای محمد خان شکری مدیر وبلاگ شکار بیجار با ایشان آشنا شدم(و این آشنایی بسی برایم ذی قیمت بود) دریافت کردم که در خصوص پستانداران افغانستان بود که بر دلم نشست. در خصوص خار پشتک هم مقاله ای داشت که ترجمه اش را با اضافات خودم برایتان میگذارم :
در درجه اول باید این را بگویم که این خارپشتک(ما در بیرجند بهش می گیم جَج،مثل حج تلفظ می شود که شاید یک جورایی ریشه اش انگلیسی باشد) هست و نه خارپشت!خارپشت در واقع آن چیزیست که ما در بیرجند بهش کاششک می گیم و در این خصوص هم برایتان قبلا مطالبی گذاشته بودم.

حالا برویم سراغ این خارپشتک گوش دراز(جج)

خارپشتک گوش دراز همانطور که از اسمش و ظاهرش هویداست دارای گوشهای بلند مشخصی است که طولش گفته اند به 35 میلیمتر می رسد!خارپشتک گوش دراز پوزه ای مخروطی و دراز دارد که با موهای به رنگ مشکی -خاکستری پوشیده شده است و این موها کل شکم این موجود را نیز پوشانده است البت در مقاله آمده بود که شکمش با موهای سیاه پوشیده شده است! نمای پشتی بدن خارپشتک با تیغهای متراکم و عموما مشکی رنگ (که من رنگهای سفید یک دست و زرد یک دست طلایی را هم دیده ام که ان شاءالله به محض یافت شدن سی دی عکس مربوطه برایتان می گذارم) پوشیده شده اند که البت قاعده این خارها اگر رنگشان تیره باشد قهرا روشن خواهد بود.اندامهای خارپشتک گوش دراز کوتاه هستند و چنانچه ملاحظه می فر مایید پاها کوچکتر، خمیده و بسیار قوی هستند! در مقاله مذکور طول بدن خارپشتک را 160 میلیمتر عنوان نموده بود که این خارپشتک ما حدودا 200 میلیمتر بود و ظاهرا جزء همان دسته کات آو پوینت محسوب می شود!اضافه می کنم که رد آن کاملا شبیه به رد کف دست انسان است و در مقاله آمده که کف دستان بدون مو است.و البت باز اضافه کنم که ناخنهای تیز و قوی دارد که در نوع هایی که رنگشان سفید و طلاییست به ترتیب صورتی و نارنجی است! دم با مزه این خارپشتک حدود 2.5 سانتی متر طول دارد و با موهای ظریفی پوشیده شده است. باز من اضافه می کنم که در نوع ماده اش شاهد 6 غده شیری (هر طرف سه تا) هستیم. این حیوان از آرواره های قوی بر خوردار است و دو دندان نیش قوی دارد و فک تحتانی اش عقب تر از فک فوقانی هست که ظاهری خندان به این جانور می دهد.
ارتفاع 300تا2500 متر در مقاله به عنوان ارتفاعاتی که عموما در آنجا پیدا می شود عنوان شده و همینطور گفته شده که در مناطق نیمه بیابانی و در حوالی مزارع و آبادی ها دیده می شود.
خارپشتک یک موجود شدیدا شب فعال است و کل روز را تخت می گیرد و می خوابد و شب را در جست جوی غذا به هر سوراخ و سمبه ای سر می زند .خارپشتک همه چیز خوار است و در کنار حشرات که غذای دم دستی وی محسوب می شود به خوردن مار مولک،مار،پرندگان کوچک و همینطور پستاندارانی که بتواند از پسشان بر آید مبادرت می ورزد(البت از خوردن تخم مرغ ها در روستاها هم بدش نمی آید !خودم شاهد خوردن مار توسط خارپشتک در انباری های روستاها بوده ام به این صورت که در ابتدا دم مار را محکم در دهانش می گیرد و بعد خودش را گرد می کند و مار نگون بخت هم خودش را به خارهایش می کوبد تا بالاخره جان میدهد و سپس شروع به تناول مار می کند و تا فاصله حدود یک وجبی مانده به سر مار خوردن را ادامه می دهد. راستی پرنده ای را دیده بودم که نمی دان عقاب است یا شاهین که مار می خورد البته بر عکس خار پشتک از سرش شروع می کرد!) خلاصه در مقاله هم شرحی مثل آنچه گذشت از نحوه شکار مار آمده بود البته خیلی ها می گویند که موش هم می خورد که من تا حالا ندیدم حتی پس از مجاور نمودن با موش هم خار پشتک موش را نخورد! و بعددر خصوص دوره بارداری خار پشتک آمده بود که بین35 تا 42 روز است و بچه ها پس از تولد عموما لخت هستند و به جز چند خار پراکنده روی پشتشان چیزی ندارند که در عرض دو هفته پس از تولد پشتشان کاملا از خار پوشیده می شود. در خصوص تعداد بچه ها چیزی در مقاله نیامده بود اما همانطور که عرض کردم با توجه به وجود 6 غده شیری نبایست تعداد بچه ها به طور معمول بیش از آنها باشد .همینطور آمده است که تا یک ماهگی بچه ها بدون مادرشان از لانه شان که عموما در زیر بوته ها است بیرون نمی روند.

حالا برای گرفتن جج می توانید با ظرافت چند تا از خار های سمت دمش را بگیرید و بلندش کنید و بعد در هوا خار های بالای سرش را بگیرید و جای دستتان را عوض کنید. چون خارپشتک وقتی روی زمین است مثل موقعی که ما چین به پیشانی می اندازیم سرش را زیر خار ها پنهان می کند و به مجرد اینکه احساس کند چیزی می خواهد به وی نزدیک شود با نیروی دستانش خودش را به بالا پرتاب می کند برای همین منظور باید از خار های قسمت انتهایی اش استفاده کرد. راستی یادم رفت خارپشت صدایی شبیه صدای گربه ها دارد خصوصا موقعی که دارند دعوا میکنند که این را نیز در مقاله عنوان نشده بودمقاله هم حاصل زحمت جناب khushal habibi بود كه در سال 2004 به چاپ رسيده بود.

از آنجايي كه دست چلاقيم و نا لايق سيب سرخ!لطفا از لينك زير عكسها رو ببينيد:
http://www.4shared.com/photo/mVrAfux8/hedghog2.html