The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

بدنبال تكه

چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟

زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش

تازاغ به باغ اندر بگشاد، فصاحت

بربست زبان از طرب و لحن اغانیش

شرمنده شد ازباد سحر گلبن عریان

وز آب روان شرمش،بربود روانیش(آب از سرمایخ زد)

کهسار که چون رزمه بزاز بد، اکنون

گر بنگری از کلبه نداف ندانیش *

__________________________________________________________________________________


* کنایه از رنگارنگی و تنوع کوهستان-رزمه بزاز در واقع بقچه بزرگی بود که در خراسان به آن بقبند(Boghband) می گویند و پارچه فروشان دوره گرد در گذشته پارچه را در آن قرار داده و بر دوش می کشیدند-
و کلبه نداف(پنبه زن) کنایه از سرد شدن و سپید شدن کوه با اولین برفهای پاییزیست که در گذشته می آمده!




باسلام حضور دوستان عزیز
برایتان خاطره ای از یکی از شکارهای اخیر(همین امسال) نقل میکنم. پیشاپیش ازاینکه طولانی تر از روال گذشته هست عذر میخواهم .



        اوایل شهریور ماه بود که با پسرم که تازه به بیرجند آمده بود به قصد شکار تکه در سحرگاه بسوی یک کمر بزرگ و شکارگیر در نزدیکی روستا عازم شدیم. من یک باغ قدیمی در دامنه همین کمر دارم و بیشتر زمینهای کشاورزی و مراتع اطرافش نیز متعلق بمن است و از اینرو کمتر اتفاق می افتد غریبه ای برای شکار در آن منطقه بیاید و نسبت به دیگر شکارگاهها وضعیت بهتری دارد. در اوایل بهار که بالای کمر رفته بودیم یک دسته بزینه خوب دیدیم که تکه سر درشتی تویشان بود وبخاطر سن بالایش بیشتر رنگ بدنش به سفیدی گراییده بود. آنزمان بدلیل آبستن بودن بزها از شکارش منصرف شدیم و دیگر مجالی دست نداد تا شهریور... دوستان همانطور که واقفند شکار تکه بدلیل قرار گرفتن آنها در مکانهای صعب العبور و خطرناک نسبت به شکار قوچ سخت تر است و انرژی بیشتری میگیرد و از شما چه پنهان که دیگر توان جوانی در من اینروزها بطور محسوسی کم شده و زمانی هم که هوس شکار کوه بکنم تا چند دامنه بیشتر نمیروم و اگرشانس یار بود و قوچ خوبی دم تیر آمد به همان اکتفا میکنم. کوتا هی سخن با یک موتور ایژ وارد دهنه کمر شدیم و پس از اینکه به پای کوه رسیدیم موتور را در جای همیشگی اش گذاشتیم و دره ای را پیش رو گرفته و در تاریکی سحر بسمت گذر گاه اولین قله از کمر براه افتادیم. برای شکار بزرگ دانستن مسیرهای کوهستان خیلی اهمیت دارد زیرا هم مسیرهای عبور و مرور شکارها را میشود به خوبی حدس زد هم زمان بسیار کمتری رابرای کوه پیمایی صرف نمود و مهم تر از همه موقعیت های مناسبی برای دوربین کشی ایجاد کرد. امروزه بسیاری از شرکتهایی که در قالب شکار سافاری فعالیت میکنند نقشه هایی از شکارگاههایشان تهیه کرده ا ند که پر است از نام های محلی که بر روی دره ها،صخره ها و هر چیز دیگری که بشود اسمی رویش نهاد ، این همان کاریست که شکارچیان سالها در ذهنشان از آن استفاده میکردند . اگر یک رد شکار را یک شکارچی خبره در کوه ببیند،دقیقا در ذهنش می تواند مکانهای احتمالی حضور شکار را ترسیم کند و از طریق مسیرهایی که می داند به شکار دست پیدا می کند..
         هوای صبح شهریور خیلی خنک بود و فرقی با زمستان نداشت. و این باعث شده بود ما حتی دستکشهایمان را بیرون نیاوریم. هم گلوله زن آورده بودیم و هم کمرشکن ، .هنوز از لای صخره ها در حال بالا رفتن بودیم که هوا روشن شد و تا به اولین گذر رسیدیم قسمتی از خورشید هم در آسمان نمایان شده بود. توبره ام را زمین گذاشتم و به کامران گفتم تو سمت چپ را دوربین بکش و من سمت راست را و دوربین کشی را من با دوربین 30*8 روس و پسرم با واید انگل 40*10 زایس انجام می داد. نکته ای که همیشه در دوربین کشی پر اهمیت است و باید به آن توجه کرد اولویت بندی مکانهای دوربین کشی ا ست چنانچه می بایست ابتدا خط الراس کوهستان و بلندی ها را پاک کرد و بعد محدوده نزدیک و در تیر رس را و نهایتا ته دره ها و زیر دستها و باید اینکار با حوصله انجام شود و بوته به بوته و سنگ به سنگ کوه را پاک کرد. 10 دقیقه ای دوربین کشیدم که یک تکه جوان را در لبه رف(با فتحه اول بمعنی پله،تخته سنگهای عظیم و پر عرض که بصورت پلکانی در کمرها دیده میشوند و شکار گیر هستند)نزدیک به نوک کمر دیدم. فاصله حدود 2کیلومتر و شاید هم بیشتر بود. حواسمرا بیشتر جمع کرده و با وسواس بیشتری اطراف را پاک می کردم. بعضی جاها را چند بار با دقت دوربین می کشیدم و انتظار داشتم شکارببینم. ما درپشت ستیغ مرتفعی بودیم که سختون ها درست مقابلمان بود و به طرفین و بین دره ها دید کافی داشتیم. بیشتر از نیم ساعت گذشت. دوربین رو از چشمم جدا کردم تا خستگی آنرا از بین ببرم.کامران مشغول دوربین کشی بود، بدون اینکه خودم را جابجا کنم پرسیدم چیزی دیدی؟ گفت فقط یه میش و دو بره...و بدون اینکه من مکانشان را سوال کنم آدرس محلی که آنجا بودند رو داد. نگاه کردم و پس از اندکی تنظیم کردن دوربین در دره مابین ما و سختون یک میش با دوبره رو در فاصله حدود 800 متری دیدم.

          دوباره رفتم سراغ رفها و مجدد با وسواس شکار گیر هایش را پاک کردم. تکه جوان در لبه رف که منتهی به یک پرتگاه فوق العاده عمیق میشد داشت راه میرفت. در دلم می گفتم چطور خود را روی آن لبه گرفته ... بیاد آوردم که چند سال پیش در همان محل که الان آن تکه بود یک تکه 13 ساله را محمد خان زد و در توی سایه همان رف و در همان ارتفاع بساط کباب براه انداختیم... هم محمد خان و هم محمد کل مسافرت تابستانه بودند و از شکار رفتن با آنها بی نصیب بودیم... هرچه گشتم چیزدیگری نبود. کامران آهسته صدایش در آمد و گفت: یک تکه لبه رف هست. همان تکه منرا دیده بود! گفتم تو سمت خودت رو نگا کن! بقول گفتنی گوشی رو دادم دستش ...همانطور دراز کش عقب عقب برگشتم و رفتم سر توبره تا صبحانه ای محیا کنم. چند متری پایین تر از محل دوربین کشی و در پناه سنگ شقه شده ای آتش روشن کردم و گداجوش رو کنارش گذاشتم. کامران همچنان دوربین می کشید . با خودم میگفتم این تکه فسقلی ارزشش رو نداره که از اون کمر به اون بلندی و خطرناکی بالا بریم. چای درست شد و کامران را صدا زدم بیاید صبحانه بخورد. گفتم این تکه که بدرد خور نیست حالا برویم ته دره صبر کنیم سایه ها کوتاه شوند سوراخ سمبه های کوه و مسیر های منتهی به اونها رو هم پاک کنیم اگر چیزی از چشممون پنهون مونده باشه ببینیم. کامران هم موافق بود . چای و صبحانه ای جای دوستان خالی صرف شد و راه افتادیم به سمت ته دره. یک دره کوچک تنگ و پیچ در پیچ بود که مسیر کاملا پناهی رو برای پایین رفتن ایجاد می کرد از همون مسیر بسمت پایین راه افتادیم. در یک دهنه باید از روی یک لبه باریک که تنها پهنای اون به اندازه عرض کفش بود باید رد میشدیم. تقریبا 20 متر رو باید اونطوری طی میکردیم و زیر پامون هم دره و سنگلاخ...واقعا خطرناک بود و روزهایی که باد زیاد هست نمیشود از این معبر گذشت چون خطر سقوط تشدید میشود. دره پر بود از کبک و تیهو که بی توجه به ما بالهاشون رو باز میکردند و شیرجه میزدند ته دره و چقدر تماشای بود اینکار... ظاهرا می دانستندکاری بکارشان نداریم و هیچ یک ترسی نداشتند. جوجه کبکها طول بدنشان به اندازه کبک بالغ شده بود اما جثه و قواره بدنشان نصف بود و براحتی از بزرگترهاشان تمیزداده می شدند.

        پیچ های دره را یکی پس از دیگری پایین رفتیم و بعضی جاها مجبور شدیم کوله و تفنگ و ... راباز کنیم و اول یکی برود پایین وبعد دیگری وسایل رو به اون برسونه و بیاد پایین. .. بالاخره رسیدیم ته دره...یک صدای خفیفی می آمد. مطمئن نبودم وهم وخیال است یا واقعا صدا...(دوستان شکارچی این را خوب درک می کنند) از کامران پرسیدم او گفت انگار صدای موتور است که از دور می آید!!! گفتم موتور اینجا چطور می تواند بیاید بنظرم صدای لاک پشتیست که دارد زمین صخره ای را چنگ میزند و احتمالا همین نزدیکها هست! کمی گشتم اما نه ازصدا خبری بود و نه از لاک پشت. به دهنه دره رسیدیم در بغل یک سنگ کمر خم جلو رفتم تا از پس آن دوربینی به اطراف بیندازم... کامران هم آمد و جلوتر از من کنار درختچه بیدمشکی نشست و دوربینش رابه سمت ارتفاعات گرفت. دست چپمان چند قله سلسله وار بودند که انگار بترتیب قد ردیف شده باشند و دامنه یکی از ته دره شروع میشد و دیگری بر آن سوار و باز دیگری و دیگری تا به سختون ها میرسید. در دامنه همان اولی دو تا تکه رو دیدم که داشتند شاخ بهم می کوبیدند! تازه منبع صدای مرموز رو پیدا کردیم... اشاره ای به کامران کردم و نشانشان دادم. کامران با انگشتان دستش حالیم کرد که سه تا هستند. یکی بالاتر ازبقیه بود و شاخهایش توی سایه دیده نمیشد و تنها قسمتی از تیرگی طوق گردنش عیان بود. فاصله حدود 800 متر بود.کامران جای بدی بود و دلم شور میزد که او را ببینند اما نمیشد دیگرجاهم عوض کند و کامران هم این موضوع رو فهمیده بود . حقیقتا هم پشت یک درختچه کف دره خیلی خطرناک بود.بهر حال چاره ای جزصبر نبود تا ببینیم چه می شود. با دوربین شاخ دعوای تکه ها رو نگاه میکردیم. یکی از تکه ها 8 -7ساله می خورد وبدنش هم چاق وچله می نمود اما فاصله برای قضاوت کردن هنوز زیاد بود . امید داشتم که ازدعوا دست بکشند و به سایه بروند تابشود کاری کرد. علیرغم اینکه مطمئن بودم در شهر مردم ازگرمای اول شهریور پناه به سایه و باد کولر می برند اما کوه بدجور سرد بود بحدی که بدنم مور مور میشد. ظاهرا تکه ها هم از آفتاب بدشان نمی آمد و تکه ناظر لبه رف توی جِنگ آفتاب لمیده بود ومدعیان را می نگریست که در حال نزاع بودند. انگار از شاخ دعوا خسته نمی شدند. چند بار ازهم جدا شدند و هر یک مسیری رو انتخاب کرد ند اما باز انگار هر دو با آهنربایی به میدان کشیده شده باشند به تاخت سر و ته می کردند و عموما یکی یا هر دو روی پاها بلند می شد و گرومپ شاخهای آنها در هم چنگ شده و باز زور آزمایی در می گرفت.بالاخره دست از نزاع کشیدند و اینبارهر دو واقعا رد کار خود رفتند. احتمال می دادم اینها بز یا بزهایی را در همان نزدیکی داشتند که اینطور خالصانه برایشان یقه می دراندند. کمی که بنظرم پناه شدند به کامران اشاره کردم بیاید سمت من و او هم فورا سریع و بی سرو صدا آمد.

         دوباره از همان دره که پایین آمده بودیم کمی بالا رفتیم تا در نقطه ای مرتفع تر ومشرف به قله های قد و نیم قد دوربین بکشیم تا ببینیم سرنوشت این تکه ها چه میشود. روی لبه سکو مانندی رفته و سینه مال جلو خزیدم تا به زاویه دید مطلوب ازموقعیت مد نظر رسیدم . دو تا از تکه ها با فاصله زیاد از هم به سمت سختون ها میرفتند و یکی همچنان در آفتاب لم داده بود . در حال نگاه کردن بودم که بی خود و بی دلیل آنی که نشسته بود مگس کرد و شروع بدویدن به سمت بالای قله کرد ه و آن دوتای دیگر رو هم رم داد و بی وقفه رفتند. اول فکر کردم شاید گرگی دیده بهمین دلیل از حالت دراز کش بحالت نشسته قرار گرفته کف دره رو دوربین انداختم اما هرچه کاویدم چیزی نبود... ظاهرا قسمتمان نبود. ساعت نزدیک 11 بود. دوباره به ته دره برگشتیم. در کناره دره چشمه آبی سراغ داشتم که سایه خوب و منظره زیبایی داشت. به کامران گفتم برای استراحت به آنجا برویم. از همان کف دره و از بین درختهای بیدمشک بسمت چشمه رفتیم. نیم ساعتی رفتیم تا به محل مذکور رسیدیم. چشمه کنار یک سنگ مکعبی شکل بزرگ بود و از زمین می جوشید و در چند گودال متوالی حوضچه مانند آب جاری میشد و نهایتا در سنگ و ماسه های کف دره محو می گردید. کلا سطح آب در آن ناحیه بالاست بهمین دلیل آن اطراف سرسبز و زیباو خنک هست. تفنگها رو به صخره تکیه دادیم و برای رفع تشنگی بدون استفاده از دست سرم را توی یکی از گودالها کردم و جرئه جرئه آب خنک و گوارایش رو خوردم. برای جمع کردن چوب به آنسوی دره رفتم و مقداری چوب و خاشاک جمع کردم. کامران هم وسایل را از توی کوله و توبره بیرون آورده بود و قطیفه ای رو عوض زیر انداز روی علفها انداخته بود.
         هنوز کاملا ننشسته بودم که ازبین دو تپه روبرو که به کوه بزرگی ختم میشد. یک بره را دیدم. کمی جمع و جور تر شدیم و دوربینی انداختیم تا اگر چیزدیگری بود فراریش ندهیم. اما بره تنها بود و از همان شیله به سمت ما می آمد. صدای بع بع مانندی رو تقلید کردم و بره بسرعت شروع بدویدن بسمت ما کرد و خود را به کف دره رساند. حدود 40 متری به ما داشت که واستاد و انگار ما رو می دید اما هنوز باور نداشت که صدایکه شنیده صدای مادر یا همنوعش نیست و دائم بع بع می کرد. در جوانی یک ماجرایی برایم اتفاق افتاد که همیشه برای رفقا تعریف می کنم و آن اینکه دریک شکار که در منطقه الموت رفته بودیم ظهر کنار چشمه ای بساط کردیم و از آنجایی که شکاری نزده بودیم کمی با چشمه فاصله داشتیم تا اگر کبکی آمد برای نهار بزنیم. یکهو سروکله یک بره پیدا شد و مانند همین ماجرا که گفتم با تقلید صدای من بسرعت بنزدیک آمد و به اصراردوستان با کمر شکن و فشنگ چهارپاره فابریک روس در حالیکه روبرویم بود سینه اش را نشانه رفتم و شلیک کردم. در کمال ناباوری حتی یک چهارپاره هم به بره نخورد و دررفت! وقتی سر تیر رفتیم جام دقیقا جای رد بره افتاده بود. تفنگ هم تفنگی نبود که خطابزندو اطمینانی به آن نباشد . این اولین و آخرین باری بود که بسمت بره نشانه رفتم. خوب شد که نخورد...همیشه این ماجرا را تعریف میکنم و به دوستان می گویم ازشکار ماده و بره پرهیزکنند. ..

         کوتاهی سخن بره در آنسوی دره این پا و آن پا می کرد و جابجا میشد. کامران سعی کرد چند عکسی ازش بیندازد و بعد هم سر بالا آوردیم و فراریش دادیم. چای و نهاری درهمان محل چشمه خوردیم و باز برای گذربعدی براه افتادیم.امیدم به دیدن شکارکم بود و تنها از آنجاییکه فصل مستی بود کمی گمان داشتم که شاید تکه ای بین روز راه برود. تا به گذر رسیدیم هر دو ازکت و کول افتادیم و نای دوربین کشی نداشتیم. نفسی تازه کردیم و بعد سایه ها رو دوربین کردیم و چیزی نبود. خیلی راه آمده بودیم و اگر تا غروب یک کله راه میرفتیم به موتورنمی رسیدیم. به کامران گفتم راه بیفت از ته دره بسمت موتور برگردیم. تا هر جا شد می رویم اگر رسیدیم که هیچ اگر نرسیدیم شب را میمانیم صبح بر می گردیم . با این استراتژی مسیر بازگشت را پیش گرفتیم. در دامنه دست راستمان یک توده تیهو وول می خوردند. به کامران گفتم برای شام چند تایی بزنیم. کامران تفنگ کمر شکن رو از من گرفت و بسمت تیهوها رفت. بیشترشان در رفتند چند تایی کناربوته ای می پلکیدند، کامران زد هیچیک بلند نشدند...5 تا بودند. تویشان تیهو امسالی هم بود. تنگ غروب در ادامه مسیر لبه یک کال سه تای دیگر نیز هم تیر شدند و من زدم ساچمه ها جارویشان کرد و توی کال ریختند. آنها را برداشته و بسمت یک جای پناه از باد در دامنه دره رفتیم تا شب را آنجا بمانیم. خلاصه بساط ومعرکه ای راه انداختیم و تیهو ها را توی دیگ ریخته و متخلفات آبگوشت با خود اورده بودیم و به آن افزودیم ،جای دوستان خالی لذیذ شده بود. سر شب هوا خیلی سرد نبود اما از ساعت 10 به بعد سرد شد و قهرا توی کیسه خوابها رفتیم و آنقدر خسته بودیم که اصلا نفهمیدیم چطور خوابمان برد. صبح راه افتادیم و در مسیر برگشت تا روستا 3 کبک هم زدیم و از آنجاییکه فشنگ ساچمه، 5 عدد بیشتر نداشتیم علیرغم برخورد با کبک و تیهوی فراوان دیگر بهمین سه تا بسنده کردیم...

          دو روز گذشت که باز با رسیدن کاله عزیز دوباره هوس شکار رفتن بسراغمان آمد. کاله همسن کامران هست و از قدیم همکلاسی و همبازی و ... هم بودند و علاقه زیاد به شکار دارد و آدم تیر دستی هم هست. اکنون متاسفانه ایشان هم با خانواده شان در خارج از کشور زندگی می کنند وتوفیق دیدارش سالی یکی دو بار بیشتر نصیب ما نمی شود. قرار شد با بچه ها عصر گاه به شکار گاه برویم تا شب را در کوه مانده و در سپیده دم خود را برای دوربین کشی به نوک گذر برسانیم.
پس وسایل شکار را محیا کردیم و اینبار دو لول کروپ کامران رو هم برداشتیم تا اگر باز شکار بزرگی به تیر نیامد حد اقل یک توبره کبک و تیهو بزنیم! به اصرارکامران و کاله برای گذران شب دو تار هم برداشتیم و از آنجاییکه من و دوستانم بی نهایت در شکار و تفریح آدم های پر حوصله ای هستیم آرد هم با خود برداشتیم تا کماچ آتشی بپزیم و چکمالی درست کنیم. اینبار با دو موتور راه افتادیم و هنوز خیلی به غروب مانده بود که وارد دهنه کوهستان شدیم وموتور ها را در جای همیشگی گذاشتیم . تصمیم داشتیم پیشروی بیشتری در کمر انجام بدهیم و به این منظور تا حوالی غروب یکسر راه رفتیم. در مسیر کامران شاخه بزرگ خشکیده درخت بنه ای که خود بتنهایی اندازه یک درخت بود رو برداشت تا برای آتش شب از اون استفاده کنیم. از دهنه شیله ای که به دره و مسیر آبشارهای کوهستان ختم می شد وارد شدیم و در کرت اول آن کمپ کردیم. فضای گرد کرت با سنگلاخهای مرتفع احاطه شده بود و هم پناه باد بود و هم از نظر دید محدودیتی را برای آتش افروختن ایجاد نمی کرد. بچه ها با اره های خود بجان کنده بنه افتادند تا آنرا تکه تکه کنند و منهم مشغول خمیر کردن ... هوا تاریک شده بود که خمیر ها ترش شدند. آتش مناسبی را از قبل مهیا کرده بودیم و زغال به اندازه آماده شده بود. ابتدا درشتی زغالها را با ضربات یک تخته سنگ کوچکتر و یکدست کردیم و بعد خمیر آماده شده را بصورت گرده ای با ضخامت تقریبی 7 سانت روی زغالها انداخته و روی آنرا هم با زغال کاملا پوشاندیم. ده دقیقه بعد بلند شدن بوی نان حکایت از پخته شدن کماچ خاکستری ما داشت. با خود کره گوسفندی آورده بودیم. و در یک ظرف کماچ را داغ بداغ تیلیت کردیم و با کره ها که بر اثر گرمای کماچ ذوب میشدند قاطی نمودیم. جای دوستان خالی بسیار لذیذ شده بود.

       یادم هست یکبار یک شکارچی غریبه را با خود بشکاربرده بودیم و او از آن دسته آدمهایی بود که اصلا حاضر به نشستن روی زمین نمیشد، چه رسد به اینکه در کوه مثل ما آشپزی کند و شب را بخوابد و ... طفلک در طول روز به اندازه تمام عمرش حرص خورد...
        خلاصه شبی بیاد ماندی در کنار رقص نور زبانه های آتش بهمراه زخمه های نازک دو تار و همخوانی و... شبی ساخت که خاطره شد. سحرگاه پس از خواندن دو گانه ای در آن کرت زیبا وسایل اضافی مثل کیسه خوابها و تار و ...را همانجا گذاشتیم و مسیر صعود به کمر را ادامه دادیم. بر خلاف سری قبل اینبار هنوز هوا کاملا تاریک بود که به محل دوربین کشیدن آنهم تقریبا در بهترین گذرکمر رسیدیم. خیلی راه را از دیروزبالاآمده بودیم و محل های مرتفع بسیاری را رد کرده بودیم. سه نفری قبل ازروشن شدن جاهای دوربین کشی را مشخص کردیم و هریک در جای خودش قرار گرفت. یکی لای شکاف سنگها ، یکی پشت تیر کش های متعدد دست ساز و یکی هم درازکش روی جلوترین لبه پرتگاه ... هوا آرام آرام سفید میشد. بی صبرانه منتظر طلوع خورشید بودیم بلکه سردی بدنمان را مرحمی باشد.
        هوا صورتی شده بود و دوربین ها به سمت رفها نشانه رفت. رفته رفته هوا روشن میشد. در بغل رف جابجا شدن یک چهار پا در همان بدو دوربین کشی نگاهم را دزدید و دوربین رو رویش قفل کردم و منتظر شدم هوا روشن تر بشه...چند لحظه بعد تصویر داخل دوربین ،تکه بزرگ و فربهی رو نشون می داد که در روی رف در حال چریدن مختصر علفهای رسته بر تن سنگی آن بود. بعد حدود چند شیله دیگر که پاک شد دو تکه دیگر در پایین دست دیدم که ظاهرا خیلی درشت نبودند. دم دست را دوربین می کشیدم که 4 عدد بز و بزغاله درفاصله زیر دویست متر بسمت ما می آمدند بعد هم از یک شیله دیگر یک بز دیگر... با صوتی کوتاه بچه ها را از وجود آنها در نزدیکی مطلع کردم. انگار بقیه هم چیزهایی دیده بودند چون بدجور فوکوس کرده بودند. الباقی دامنه تیر رسمان را بسرعت پاک کردم چیزی نبود. دوباره تکه اولی را دیدم. هوا روشنتر شده بود و هیکلش کنتراست بهتری با محیط پیدا کرده بود و درشت تر دیده میشد. شاخهای بلندش حکایت از سر بودنش داشت. آرام آرام عقب رفتم. بچه ها هم آمدند. گفتم چه دیدید؟ کامران یک دسته بز دیده بود که اطرافشان چند تکه جوان پرسه میزدند و شکار خوبی نداشت. کاله اضافه بر مشاهدات ما تنها یک بز سرگردان رو دیده بود. از آنجایی که بزو بزغاله ها بسمتمان می آمدند جای تعلل نبود و بسرعت جا عوض کردیم.
امکان درست کردن چای بدلیل حضور شکارها نبود. چند لقمه ای نان خالی خالی و یا با گردو و خرما می بلعیدیم و چشم هم از شکار ها بر نمی داشتیم. همان قوچی(از بس دنبال قوچ دویدیم عوض تکه نوشتم قوچ!) که اول من دیده بودم از همه بهتر بود و قرارشد بسراغش برویم. بچه ها عقیده داشتند مسیر را مستقیم با کمک از اختفا در عوارض کوه بسمت تکه رفته و از زیر دستش به ماهرخ برویم اما من گفتم نباید موقعیت بالا دست شکار را از دست بدهیم و چه بسا اینکه مسیر مناسبی برای پایین رفتن آنهم در اختفا پیدا نکنیم و یا مسیر خیلی خطر ناک و صعب العبورباشد. پیشنهاد دادم اگر دوساعت صرف دور زدن کمر بکنیم و باد را از جای مناسب ببریم بهتر و مطمئن تر هست. کسی مخالفت نکرد و از طریقه راهی مسیر دور زدن شکار رو پیش رو گرفتیم. دره به دره رد می شدیم. و هر جا مکانی برای دید پیدا میشد دوربینی هم می انداختیم و تکه را می دیدیم که روی رف راه میرفت یا که ایستاده به زیر دستش زل زده بود. همینطورداشتیم میرفتیم و من جلو بودم که صدای کامران آمد که تند تند می گفت قایم شین قایم شین!

       هر یکی جای مخفی شدیم و اول نگاهی به روبرو کردیم و بعد به کامران تا دلیل حرفش را بفهمیم. کامران قسمتی از تجار(با کسره اول بمعنی لبه یال مانند کمر یا قله-همان ستیغ-)روبرویمان را نشان داد ...هر چه نگاه کردم چیزی نبود. بعد از چند بار نشانی پرسیدن بزغاله ای رو دیدم که روبروی ما روی لبه تجار خسبیده بود. خوب شد کامران دیدش . نه راه پس بود و نه پیش...نمی شد خیلی صبر کرد. به اندازه کافی دور زدن کمر ازما وقت می گرفت.چند دانه ریگ برداشته بسمت پایین انداختم و ریگها غلتان غلتان از سختونها پایین رفتند و صدای آشنایی رو ایجاد کردند! بزغاله از جایش جست و کمی بسمت ما آمد و به لبه پرتگاه رفت و پایین رو نگاه کرد. چند ثانیه بعد قر قر کردنش بلند شد(با فتحه اول ،همون بع بع). چند ریگ دیگر هم انداختم. کلکم گرفت و بزغاله از لبه صاف پرتگاه بسمت پایین رفت و عملا فرستادیمش دنبال نخودسیاه... به بچه ها اشاره کردم بخود بجنبند و زود بالا آمدیم و آن معبر را رد کردیم. دیدن بزغاله حواسمان را بیشتر جمع کرده بود و حتی یکبار ایستادیم و مجدد معبرمان را با دوربین پاک کردیم و بعد براه افتادیم . در آستانه شکستن باد بودیم و بهمین منظور تا جاییکه می توانستیم پایین رفتیم . بالاخره دور زدن تمام شد. حالا باید دوباره بالا میرفتیم و اگر شانس می آوردیم شکار سر جایش می بود دیگر همه چیز خوب بود. حقیقتا بسیار خسته بودیم و وقتی به ارتفاع سنگلاخهایی که باید از آنها بالا میرفتیم نگاه میکردیم نا امید میشدیم اما وقتی به آن چیزی که احتمالا پشت آنها در انتظارمان بود فکر میکردیم قدم در مسیر صعود می نهادیم.

         از رخنه ای در دل یک سنگ خارا با تمام وسایل بصورت تقریبا 90 درجه بالا میرفتیم. تنها مسیری که میشد به بالای کوه رسید همان شکاف باریک بود که هم لبه برای جای دست داشت و هم پاگیر های خوب. خوشبختانه بدون سر و صدا بالا رفتیم. ده متری به لبه کوه کوله پشتی ها و توبره رو کنار گذاشتیم و تفنگها رو مسلح کردیم که اگر شکاری بمحض نظر افکندن به آنسو دم تیر آمد مجالش ندهیم. با ترس و لرز فراوان خود را به لبه رساندم. بدون دوربین نگاهی به انسو کردم. لبه های پرتگاهها و امتداد رف ها چیزی نبود. کمی جابجا شدم تا دید بهتری بدست بیاورم. لبه رف بزرگی که حدود 350 متر با ما فاصله داشت تکه ایستاده بود. مسیری را دیدم که صاف میرفت بالای سر تکه و در رف بالاتر اون ...احتمال میدادم تکه تنها نباشه چون تقریبا از سر صبح خیلی جابجا نشده بود. بهمین دلیل ریسک تقلید صدا رو انجام ندادم. از آنسو یک دهنه بود که معلوم میشد مدخل عبور و مرورشان هست. به بچه ها گفتم در یک متری پشت همین سنگ آماده فنگ باستید وقتی صدای تفنگم شد یا صدایتان زدم سریع همین مدخل روبرو را پوشش بدهید که اگر شکارها بخواهند جابجا شوند مجبورند از اونجا رد بشن. و خودم از اون مسیری که بالای سر تکه میرسید خود را به رف بالای محل قرار گیری تکه رسوندم.

       بدون کفش نشسته بنزدیک لبه رف رفته و سپس دراز کش و البت آماده فنگ پایین دستمو نگاه کردم. ارتفاع رفی که من بودم با رف پایینی حدود 15 متر بود و عرض اون رف چیزی حدود 25 یا نهایت سی متر. بنابراین فاصله من با تکه چیزی حدود 35 متر بود. محلی که بودم توی باد بیچی قرارداشت و همین هم حسن این بود که علی رغم بریدن باد بتونم بالای سر شکار بیام و بقول خارجی ها یک موقعیت downhill shot بدست آمده بود. همه چیز خوب بود اما تنها چیزی که مانع از تیر اندازی من میشد حضور تکه در لبه پرتگاه بود با خود اندیشیدم اگر بزنم حکما ته دره ای می افتد که پایین رفتن از آن بدون تجهیزات عملا امکان ندارد. بنابر این در عین حال که مگسه نخجیر را در گودی دست تکه قفل کرده بودم و تفنگ از ضامن نیز خارج شده بود منتظر فاصله گرفتن تکه از لبه بودم...تکه نگاهش به جلو بود و اصلا حواسش بمن نبود . هیکل تنومند و با ابهتش بدون حرکت بود و تنها ریشش رو کمی باد تکون میداد و دیگر اثری از هیچ حرکتی در بدنش نبود. منظره روبروی منهم مشابه منظره روبروی تکه بود. کوههای دوردست کبود و دره ها و پرتگاههای روبرو که به ماهور ها ختم میشد بی جان بنظر می رسید. داشتم فکر میکردم که این تکه چند بار در طول عمرش از این زاویه به کوهها و دره ها نگاه کرده؟

       بالاخره انگار از کوهها دل کند و مثل پادشاهی که از اورنگش پایین بیاد سری چرخوند و قدم زنان از لبه فاصله گرفت. نشانه را مجدد گرفتم و بسم اللهی... غرش تفنگ تن کوهستان رو لرزوند...تکه چند جفتی انداخت و یک قدمی لبه پرتگاه به بغل افتاد. همونطور درازکش موندم که اگه بچه ها تیر انداختن دم تیر نباشم. سر و صدای برخورد سم با سنگها حکایت از حضور یک شکار دیگر داشت اما چون دراز کشیده بودم چیزی نمی دیدم. کمتر از دقیقه ای گذشت. همه چیز آرام و بی صدا بود. از جایم بلند شدم ،کامران و کاله در رخنه کوه دیده میشدند. با دست علامت دادم بیایند و خودم بسمت کفشهایم که بالای رف بیرون آورده بودمشان رفتم. بچه ها آمدند. تعریف کردند یک تکه احتمالا چهار بر لحظه ای توی معبر می آید اما از اونجایی که فاصله نزدیک بوده بچه ها با هم تعارف میکنن و اون هم تغییر مسیر میده و دیگه دم تیر نمیاد... رفتیم سر تکه، ورندازش کردم . ده سالش بود اما بچه ها عقیده داشتند 12 سالشه و شاید هم بیشتر !بقول شکارچی های قدیم تکه گریبان دریده ای بود... بچه ها مشغول عکس انداختن واین بساطها شدند. منهم از زور خستگی روی سنگها دراز کشیدم و همونطور که چشمامو میبستم گفتم: زود باشین عکس بسه. وای بحالتون اگه سرد بشه نشه پوستش کرد!

پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد





توضیح تصویر جهت خوانندگان جدید:

از آنجاییکه در گذشته گذاشتن تصاویر شکار باعث ایجاد مسائلی شد و... و منتقدین ایجاد تهیج وتشویق به شکار و این اباطیل را بهانه قرار دادند یا اصلا عکس شکار نمی گذارم و یا تنها به گذاشتن بخش شاخ آن که تکیه بر جنبه شکار ورزشی هست اکتفا می کنم...
گویند در قدیم در یکی از شهرهای ترک زبان کشورمان ملای شهر حکم کرد که زنهابایستی در حمام لنگ بپوشند(با علم به اینکه در بین ایرانیان تا اوایل دوران پهلوی پوشیدن زیر جامه رواج نداشته!). روزی زن این ملا در حمام زنانه چشمش به لنگ باریک و تیکه پاره دلاک می افتد و با عتاب به او می گوید: این چه لنگیست؟ اینکه جلوی دید جای را نمی گیرد. دلاکه رند جواب می دهد: اگر جلوی جایی را نمی گیرد لا اقل جلوی دهان شوهر تو را که میگیرد! حالا حکایت لاک گرفتن تصاویر ما هم همین حکایت است... جلوی دهان بعضی ها را لا اقل می گیرد...



هیچ نظری موجود نیست: