The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

فرياد جرس

مسیـح اگر به نفس کرد مرده ای زنده / بیـا که مرده زمی زنده می کنـم بنده

غلام همـت دهقان و دست و بیـل ویم / که شاخ رز بنشاندست و بیخ غم کنده


مـرا چه غم که ملامت کنند مدعیـان / محیط کـی به دهان سگان شود گنده ؟

 

مشو به طاعت بی طوع خویشتن مغرور / کـه بر اراده مـا می کند قضــا خنـده


و...

از اشعار نزاری قهستانی







با سلام حضور همراهان عزیز

        کم کمک تابستان هم دامن کشان دارد ناز آلود و خرامان می رود واینرا می شود از قرمزشدن زرشکها فهمید. یعنی که باید باز بر کارها افزود و از فراغتها کاست. البت شاید هیچکس در روستا به اندازه عناب(اسم اسبم) ازین بابت خوشحال نباشد. چراکه دیگر لازم نیست هر روز وزن مرا بر پشتش تحمل کند و چند ساعت در کوه و کمر راه برود.و احیانا گاهی صدای ناهنجاری را که بیخ گوشش ایجاد می شود زیر سبیلی رد کند و خم به ابرونیاورد. برایتان یک خاطره شکار نقل می کنم امیدوارم تکراری نبوده(البت بنظرم نیست) ومقبول افتد.

     یاد دارم که کلاس یازدهم بودم و تازه شکارچی ، چند تای شکار را خودم به تنهایی با تفنگ سرپر زده بودم. تابستان بود( مثل همین موقع ها) که طبق عادت و بدلیل نبود تفریح و سرگرمی در شهر توفیق اجباری نصیبم شد و بروستا رفتم.

      در خانه پدر بزرگ مشغول دوختن دهانه کیسه های غله بودم که عباسی(یکی از دوستان و اساتید شکاری بود که در اوایل جوانی از او چیزها آموختم و او رمضان سال گذشته درگذشت) آمد و به پدر بزرگم گفت که علیمدد خبر آورده که در فلا ن روستا شکارها آمده اند توی فلان بند و فالیزها را نفله کرده اند و هر روز هم می آیند.گفته بیایید بزنیدشان.حالا بیا بریم…پدربزرگ گفت من که نمی توانم و کار و مشغله را عذر آورد و به عباسی گفت مرا ببرد. عباسی هم کمی سر بسر پدربزرگم گذاشت که بیا با هم برویم یک جگر بخوریم اما پدر بزرگ قبول نکرد. کوتاهی کلام همانروز قرار شد از طریقه راههای میانبر راه بیفتیم و به آنجا برویم. غلامحسین هم که از قضا او هم سال گذشته فوت کرد ودوستان قدیم حتما خاطرات شکاری که از غلام حسین یاد کرده ام را بخاطر دارند با ما راه افتاد و با سه موتور راهی شدیم. نزدیکهای غروب موتور من پنچر شد و مجبور بودم هر چند قدم لاستیکش را باد کنم و چند متری که می رفت باز خالی می شد ،چون ده نزدیک بود بی خیال پنچر گیری شدیم . موتور عباسی هم معلوم نبود کاربراتورش بند آمده بود و یا چه عیب دیگری کرده بود که گاز که می داد موتور به اصطلاح کم می آورد و وامیستاد. بهمین خاطر سرعتمان کم شده بود و به شب خوردیم . بالاخره ساعتی از اذان مغرب گذشته به روستا رسیدیم و من برای آخرین بار در نزدیک ورودی روستا لاستیک موتور رو باد کردم. به خانه علیمدد رفتیم و او هم ما رو حسابی تحویل گرفت . تقریبا سرشناس ترین فرد روستایشان بود . خانه ای با حیاط بزرگ داشت و برو بیایی ... پس از شب نشینی مختصر(بقول خراسانی ها آتشونی) جایمان را در ایوان انداختند تا هم خنک باشد و هم کله سحر که خواستیم بریم مزاحم کسی نشویم . غلامحسین بند مربوطه رو بلد بود و از طرفی چون مجال تعمیر موتور ها فراهم نشده بود تصمیم گرفتیم هر سه با یک موتور به بند رفته و در صورت شکار کردن در دو نوبت برگردیم. سحر گاه سوار بر موتور غلامحسین از توی کوچه های روستا گذشتیم و بسمت بند شکارگیر رفتیم . سه تا تفنگ سرپر تا خرخره پر هم داشتیم . از آنجایکه بند نزدیک ده بود وسایلی چون توبره و مایحتاج برنداشته بودیم . هوا بقدر تمیز دادن بوته ها از سنگ و خاکها روشن شده بود که به بند رسیدیم . تا 500 متری زیر بند موتور می رفت و جلوتر رفتن امکان نداشت. موتور را همانجا گذاشتیم و بسراغ بند رفتیم . بند در مسیر خروجی رود مرکزی یک دهنه باریک بعرض تقریبی 35 متر بسته شده بود و بشکل یکپارچه زمین باریک بود. بوته های فراوان خربزه و هندوانه نیمخورده حکایت از تاراجی روزانه داشت . باد ساز بود و جای کمین هم محیا و بقول غلامحسین شکار ها توی قبرشان بودند. در میانه بند که کمین می کردی سرتاسر زمین توی گلوله رس بود . توی بند پر از رد شکار بود و بعضی ردها بزرگ. مسیر ورود شکار ها را پیدا کردیم . از یک شیله باشیب نسبتا زیاد و تنگ رفت و آمد می کردند. عباسی گفت برویم توی شیله جلوی شکار ها دربیایم و غلامحسین مخالف بود و می گفت چه مرضی هست؟توی بند کمین می کنیم، هم راست باد است و هم دامنه تیر اندازی دارد و هم پناه خوب. اما عباسی بخرجش نرفت . در همین حیص و بیص بودیم که نوک قله یک میش با 5 تا قوچ هویدا شدند و سریع رفتند تویه همان شیله ای که به بند ختم میشد و شرحش گذشت. عباسی سریع بسمت شیله رفت و منم بدنبالش و غلامحسین هم ناچارا بدنبال ما ...توی پیچ شیله و در همان شیب نشستیم . بالا دست را نگاه کردیم یک قوچ هنوز بالا بود . ما هم بخیال اینکه هنوز بالا هستند خوب جا نگرفته بودیم . بناگاه میش جلویمان ظاهر شد و به تبعش سه قوچ هم بسرعت آمدند و متاسفانه ما رادیده و در رفتند . عباسی تیرانداخت که گلوله نرسید. پشت بندش منهم سر دست زدم که به سرنوشت تیر عباسی دچار شد. غلامحسین تیر نینداخت و بر افروخته رو به عباسی کرد وگفت: که همین رو می خواستی؟و رفت و ما رو در اونجا تنها و بدون هیچ توشه ای گذاشت.عباسی تازه فهمیده بود چه گلی کاشته و چه اشتباهی کرده که به حرف غلامحسین گوش نداده...از شکارها منصرف شده پیاده براه افتادیم تا به ده برگردیم. در راه گرما و پیاده روی تشنگی را بر ما تحمیل کرد و رمقمون رو گرفت. به یک بند کوچک دردامنه کوه رسیدیم . عباسی گفت بریم و یه هندونه ای بچینیم و تشنگیمون رو رفع کنیم . داخلش شدیم کمی تویش گشتیم اما هندوانه کوچک و رسیده نداشت ، بالاخره دو خربزه کوچیک پیدا کردیم و چیدیم . به عباسی گفتم چند لحظه بشینیم و خستگیمون که در رفت راه بیفتیم . مخالفت کرد و گفت دیر می شود ؛ خربزه ها رو توی راه می خوریم و میریم. خربزه خوران براه افتادیم ... ساعتی نگذشت که صدای واستید...واستید...از پشت سر بگوشمان رسید. برگشتیم که دیدیم یک مرد دوان دوان در حالیکه قاچ های خورده شده خربزه که ما دقایقی قبل خورده بودیم را بدست داشت، دارد بسمتمان می آید . تا بما رسید بنای فحاشی رو گذاشت و ما هم گیج و منگ که این انسان نخستین چه می گوید؟ طرف بعد از کلی داد و بیداد گفت شماها دزد هستید و خربزه های مرا دزدیده اید و باید شما رو به ژاندارمری ببرم! عباسی گفت عمو جان دزد کجا بوده؟ ما شکارچی هستیم این تفنگ هایمان را نمیبینی؟ نه خورجینی داریم که تویش خربزه باشد و نه توبره ای که داخلش هندوانه! ما فقط تشنه بودیم دو تا خربزه کوچک چیدیم و خوردیم. یارو باز بنای فحش از سر گرفت. تازه فهمیدم قضیه جدی تر از این حرفهاست . خودمان را برایش معرفی کردم و اسم روستایمان و ...را برایش گفتم اما ظاهرا توانایی شنواییش را به قابلیت فحاشی اش قرض داده بود و اصلا حرفهای من در او نگرفت. دست من و عباسی رو گرفته بود و بزور می خواست با خودش ببرد. من که بچه سال بودم ، احساس ترس می کردم و بیشتر متعجب از رفتار عباسی که او هم ظاهرا دست و پایش رو گم کرده بود . بالاخره پس از اینکه کلی فحش نثارمان کرد خسته شد و نوبت بما رسید . عباسی گفت ما مهمان علیمدد هستیم و ... اما باز یارو جوش می آورد که علیمدد چه خریست؟! آخرسر دیدم یارو از اینکه ما خربزه هایش را توی راه خوردیم و پوستهایش را انداخته ایم دلخور شده و آنرا اهانت بخودش تلقی کرده! و این هم باز یکی دیگر از شاهکارهای عباسی در آن روز بود که داشتیم جورش را می کشیدیم. هر چه ما گفتیم :جناب بیا پولش را بگیر یا عوضش دو خربزه که سهل است دو خروار خربزه بهت می دهیم . اما طرف ول کن ماجرا نبود. آخر سر قضیه با 5 ریال پول حل و فصل شد... روز افتضاحی بود . هر دو غضبناک براه افتادیم و عباسی جوش آورده و خود خوری میکرد . من مانده بودم چرا جلوی آنطرف هیچ واکنش در خوری نشان نداده بود و حالا که قضیه حل شده بود اینقدر حرص می خورد . هلاک و تشنه به خانه علیمدد رسیدیم . خودش خانه بود به استقبال آمد و گفت بیایید چای بیاورم خستگی در کنید. عباسی در جوابش گفت : در خانه تو کارد بخورم بهتر از چای هست! علیمدد مبهوت از حرف عباسی رو بمن کرد که شرح ماوقع برایش عرضه کردم . عباسی پایش را توی یک کفش کرده بود و می خواست برگردد به ده خودمان و من و علیمدد در تقلا با او که نگهش داریم . پس از کلی نشانی دادن علیمدد طرف دعوای ما را شناخت و نوکرش رو فرستاد پی اش. خیلی نگذشست که همان انسان اولیه که عارض شدم با نوکر علی مدد وارد خانه شدند . علی مدد تا چشمش به او افتاد از جایش جست و با چوبدست بدنبال آن بیچاره افتاد. من که تاقبل از این عباسی رو گرفته بودم که در نره حالا دوان دوان و البت گاهی کشان کشان دنبال علیمدد بودم که با آن بیچاره کاری نداشته باشد.خلاصه با دخالت من و عباسی آن یارو در رفت. تازه دو هزاریمان جا افتاد که اصلا آن بندی که ما ازش خربزه چیدیم مال خود علیمدد بوده و آن یارو کاسه داغتر از آش خواسته فقط یه عرض اندامی به ما دو غریبه نشون بده. پکر از اینهمه ماجراهای عجیب با خود می گفتم واقعا چه غلطی از ما سر زد اینهمه راه رو اومدیم اینجا اینطور آبرو ریزی راه بیندازیم. عباسی هم راهی شد و با همان موتور خراب راه افتاد. من ماندم و یک موتور پنچر! با کمک علیمدد و نوکرش تیوب رو وصله انداختیم و روبراهش کردیم . اما نگذاشت بروم و گفت امشب را بمان فردا صبح با هم برویم سراغ همان بند و اگر چیزی نبود ،روز با خیال راحت برو...منهم موافقت کردم و شب دیگری نیز میهمان او بودم. سحر گاه باز فرا رسید و اینبار با علیمدد بسمت بند دیروزی رفتیم . البت با تیر اندازی دیروز امیدی به دیدار شکار ها نداشتم. خلاصه به بند رسیده اما اینبار همان پشت َپلش(تل) کمین کرده و با سنگ و شاخه های درخت گز تیر کش هم درست کردم . زودتر از موعد روز قبل در کمال نا باوری باز همان میش و قوچها روی قله آمدند و توی شیله رفتند . اما پایین آمدنشان نیم ساعت بیشتر طول کشید که برای من معادل نصف روز انتظار کشیدن بود . یکی یکی شکارها توی بند آمدند و هر یک سراغ یک بوته رفتند . طمع کرده بودم بیش از یکی بزنم اما نه شکار ها هم تیر میشدند و نه آنقدر مسافت نزدیک بود که بشود به زور تیر اطمینان کرد که دو شکار رو بندازه. تقریبا تاوسطهای بند آمدند که دو تا قوچ بطور ضربدری هم تیر شدند و منهم با اشاره علیمدد نشانه رفتم و تیر انداختم . بلافاصله از پشت تیر کشها بیرون آمدیم ، یک قوچ که همان وسط بند گرد و خاک بلند کرده بود و قوچ دوم چند قدمی از شیله بالا رفت اما چپه شد. هر دو بالای 5 سال داشتند . هر چند روز قبل بدشانس بودیم اما آنروز تلافی شد. یادم هست وقتی بروستا رسیدم قبل از اینکه بخانه خود بروم به خانه عباسی رفتم و کله قوچها رو نشونش دادم ...یادش بخیر اینهم خاطره ای بود از یک شکار پرماجرا. خدا عباسی و غلامحسین رو رحمت کنه...



در پایان تعدادی عکس از روستا می گذارم

قرمز شدن زرشکها









عناب(نه عناب خوردنی)







انارها.... اینها باید تا آبان روی درخت طاقت بیاورند...







بفرما گلابی...








سنجد های کال...








اینها هم عنابهای خوردنی! رسیده اند











این فسقلی آنقدر روی درختهای کاج بادشکن باغ جیغ جیغ کرد که مجبور شدم یک عکس هم از جنابش بگیرم




پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد...



هیچ نظری موجود نیست: