The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

موتورهای دفن شده...

 



میون باغ باغبانی کنم مو
به ترکه نار چوپانی کنم مو
بگیرم بره سرخ دلم را
به پیش یار قربانی کنم مو
الا ای آهوی من آهوی من
بزن چرخی نشین به پهلوی من
آی دو چشمون سیاهت جادوی من
و الخ… 


با عرض سلام
فی الحال که این مطالب را برای شما می نگارم. در ایوان خانه باغ در روستا نشسته و مدهوش صدای پرندگان که عجیب در تکاپو افتاده اند. درختان تازه برگهایشان در حال بیرون خزیدن از چوب های سرما زده درختان است. سنگ چشم دم سرخی روی شاخه های درخت به نشسته و هر چند لحظه جستی و چرخی در هوا زده و شاپرک یا دیگر حشره پرنده ای به منقار می کشد و باز روی شاخه درخت می نشیند. ماده اش نیز که بلوز نخودی بتن کرده با او در این کار در رقابت است.پرنده ها خودشان را برای فصل جفت گیری آماده می کنند و انرژی لازم را ذخیره، سینه سرخ کوچکی نیز کم کم صوت خوشش را سر می دهد که ابتدای امر ماده اش را با یک سسک یا به قول ما ترچک(TERCHAK) اشتباه گرفتم اما تا نرش در کنارش قرار گرفت ملتفت شدم. یا کریم ها هم قو قو کنان دنبال هم از این درخت بر آن یکی می پرند و آرامش دم سرخ را که در گوشه ای کز کرده بهم میزنند. اما این کلژدکهای پر رو همچنان با چشم سفیدی تمام در توی باغچه ها و پای درختان در تکاپو هستند و با پاچه های ورمالیده شان اینور و آنور میروند. دقیقا در اتاق پشت سرم تفنگ توی طاقچه خمیازه می کشد. حیف که دلم نمی آید این فستیوال زیبا را بهم بریزم وگرنه یکی یکی شان را بهم ضمیمه می کردم… حوصله پایین رفتن از پله ها را ندارم چند عکس از همینجا با موبایل میگیرم ببینم چه می شود…  
 سنگ چشم دم سرخ نر    

 ایشان دم دست تر بودند    

خب از این پرنده نگری بگذریم که حسابی رنگ و بوی پیری می دهد و آدم را یاد پیرمردها و پیرزنهای انگلیسی می اندازد که در کناره تایمز برای مرغهای کرانه ای غذا میریزند… سالش را دقیقا یادم نیست اما با این اوصافی که سالهای زندگی ما ورق خورده جتما 25 سالی می شود. برای شکار با سه تن از دوستان قدیم(محمد خان،مرحوم حاج علی ومرحوم سید رضا) برای شکار از روستا به کوه زدیم. تفنگ هم برنو آورده بودیم و هم سرپرگلوله زن و هم یک کمر شکن بی پدر مادر که سید رضا نمی دانم از کجا آورده بود و مال کی بود. در وصفش همین بس که هر جای را بگوی می زد الا جایی که نشانه می گرفتی…تقریبا با شعاع یک متر چهارپاره یا ساچمه ها را می پراند. محمد خان یک کاوازاکی 125 کاملا بدرد نخور داشت که مثل خر لنگ بود. سید رضا و من هم هر دو ایژ داشتیم و حاج علی هم با سید رضا اومد و با سه موتور راهی شدیم. دقیقا وسط روز بود که راه افتاده بودیم ،به همین دلیل تنها می خواستیم توی چند گذر را نگاه کنیم تا رد تازه شکارها رو ببینیم تا جای احتمالیشون برا فردا رو تشخیص بدیم. یادم رفت بگویم که آخرهای شهریور بود و نرم نرم سرما زور کرده بود. خدا رحمت کند حاج علی که اصلا از کوه بالا نیامد و گفت من همینجا سر چشمه تا شما بروید و نگاه کنید بساط چای آماده میکنم. ما سه نفر هم هر یک طریقه ای رو پیش گرفته و وارد کوه شدیم. توی کوه رد تازه ای نبود. من زودتر از همه برگشتم و محمد خان هم آمد و فقط رد چند تا بره را دیده بود. اما این سید رضا مگر می آمد. ما هم جرئت صدا کردنش را نداشتیم چون احتمال می دادیم شکاری دیده باشد و مترصد فرصتی…چای خورده اما خبری ازسید رضا نشد که نشد. غروب شده بود اما هنوز نیامد ما هم تنبلی کرده و از کوه بالا نرفتیم. حاج علی غرو لند می کرد و مثل رگبار فحش نثار سید رضا می کرد که توی این تاریکی چه غلطی می کند. حالا هوا هم سرد شده بود باد هم سخت وزان بود… رو به محمد خان کرده و از آنجایی که با من هم قریحه هست گفتم:خیزیرد و خزآرید که هنگام خزان است…باد خنک از جانب خوارزم وزان است… و محمد خا ن را از این بیت منوچهری بسیار خوش آمد. دیدیم کار از این کارها نمی شود باید برویم دنبال سید رضا… راه افتادیم و هوا نیز تاریک ماه بود اما چشمهایمان هنوز کم سو نشده بود و مشکلی نداشتیم. چند قدمی نرفته بودیم که هیبت سید رضا در سیاهی پیدا شد. انگار روی ابر راه می رفت. خدا رحمتش کند اصلا قدم زدنش صدا نداشت. بارها در شکارگاه که دنبالش می رفتم روی این موضوع دقیق شدم اما اصلا راه رفتنش صدا نداشت. با همان تفنگ کمر شکن بود. چیزی هم نزده بود. محمد خان گفت چکار می کردی؟ گفت بالای کوه خوابم گرفت همانجا خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده‼!حالا حاج علی را می گویی توی لباسهایش نمی گنجید . ما هم حرصمان در آمده بود. از اینکه چه گذشت بگذریم که قابل پخش نیست. هوا سرد بود اما نه آنقدری که نشود شب را صبح کرد. از دامنه کوه شروع به حرکت کردیم . در تاریکی صدای سگی می آمد که حکایت از حضور گله دام اهلی در آن حوالی داشت. به سراغ آن رفتیم و گله را پیدا کردیم. چوپان را میشناختیم و رفیقمان بود. هر وقت در آن منطقه شکار میکردیم چیزی هم به او می دادیم و با ماحسابی رفیق شده بود. او هم چند سالی هست که فوت کرده و اسمش حسین بود. رفتیم پیشش و گفتیم خالو حسین از اشکارا چه خبر؟ حسین گفت دو روز است که موقع آب دادن گله با یک قوچ مواجه می شود بدین ترتیب که قوچ اول می آید آب می خورد و می رود و سپس گله برای آب می رود. حتی سگ گله هم با دیدن قوچ هیچ صدای یا حرکتی نمیکند. کلا خصلت دامهای اهلی این است که وقتی سر آبشخورشان موجود غریبه ای ببینند آنقدر صبر می کنند تا آن غریبه برود سپس به آب می روند. محمد خان خوشحال شد و گفت خودم فردا ترتیبش را می دهم. خلاصه در سحرگاه هنوز بیشتر از دوساعت به طلوع بود که همگی بیدار شدیم. خالو حسین که گله را حرکت داد که به این حرکت در زبان چوپانی کش دادن(با فتحه اول) می گویند و ما نیز راهی شدیم. حاج علی و محمد خان بسویی و من و سید رضا هم بسوی…احتمال موفقیت محمد خان و حاج علی که بسیار زیاد بود اما وضع من و سید رضا خیلی جالب نبود.بهمین دلیل برنو را به محمد خان دادیم که تقریبا معلوم بود وضع شکارش چیست و سرپر و آن کمرشکن تاریخی رو هم منو سید رضا بردیم. کوتاهی کلام ما خود را به گذر اصلی بهترین شکارگاه رساندیم که نامش را بدلیل اینکه همیشه شکار دارد. قله «سینما» گذاشتیم. تا به گذر رسیدیم هوا کاملا روشن و آماده دوربین کشی بود. من زیر ستیغ محلی که قرار بود دوربین بکشیم مشغول جمع کردن چوب و بوته برای چای درست کردن شدم و سید رضا هم مشغول سیاحت شد. چوبها را جمع کرده و کنار گذاشتم. و به لبه گذر رفتم. سید رضا خودش را عقب کشید و نام محلی از کوهستان را بمن گفت و خواست آنجا را نگاه کنم. دوربینی انداختم که یک قوچ عجیب و دو بره دیدم. سید رضا گفت آن قوچ نیست بلکه میش است اما از بس پیر شده شاخهایش بفرم شاخ گاو از پشت رو به جلو آمده.هیکل خوبی داشت. در بقیه جاها شکاری ندیدیم اما حتم داشتیم شکار هست بنابر این من منطقه را زیر نظر داشتم و سید رضا در پایین دست و پشت سر مشغول چای درست کردن شد.البته این را ذکر کنم که روشن کردن آتش در محل دوربین کشیدن در هر جایی نمی شود و امکان دارد همه شکارها را رم بدهد. تنها در مواقعی که باد موافق باشد و آتش نیز در جای پناه بوده و دود هم نبایدخیلی باشد. منظره روبروی گذر پر بود از درختان بیدمشک و بنه و شکارها بیشتر برگهای درخت بنه می خوردند و چند درخت انجیر کوهی نیز که در کوهستان بود را نیز در اواخر تابستان و پاییز تاراج می کردند. چند تیهوی زیبا لای سنگهای شیب جلوی من در حال تکاپو بودند و گه گداری نیز آواز سر می دادند. ساعتی گذشت و چای و صبحانه ای جای دوستان خالی صرف شد و سید رضا مشغول دوربین کردن بود و من بدون دوربین نگاه می کردم. لحظه ای بعد سید رضا گفت یک قوچ از کوه دارد پایین می آید. دوربین انداختم و بعد از کلی مشقت پیدایش کردم. رنگش خیلی تیره تر از معمول بود و بهمین دلیل بسختی دیده میشد. تقریبا 5 ساله بنظر می رسید. آمد و آمد تا به شیله کنار همان میش و بره ها رسید و یک تپه میان این دو فاصله بود. همانجا کمی چرید و بعد زیر درخت بیدمشک لم داد. میش نیز کمی جلو آمده توی همواری کف رود خسبید اما بره ها داشتند می چریدند. صبر کردیم که بالاخره بره ها هم خسته شده و یکی جلوی میش و دیگری کنار میش خسبید. سید رضا گفت حالا وقتش هست. در امتداد همان ستیغ به سمت راست خود راه افتادیم تا به یک دره رسیدیم که به پایین کوه و بین دره ای که شکارها تویش بودند می رسید. با د هم کاملا موافق بود. خود را توی آن انداخته و پایین رفتیم. و در امتداد همان رودی که میش تویش نشسته بود با استفاده از پناه های که درختان و آب شستها و اندکی هم پستی بلندی های آنجا اجازه میداد نزدیک شدیم. تا به گلوله رس برنو رسدیم. اما همانطور که عارض شدم برنو را به محمد خان داده بودیم و سرپری هم که داشتیم بیشتر از 100 متر اصلا قابل اعتماد نبود. کمی دیگر نگاه شکار ها کردیم . یکی ازبره ها نر بود و تقریبا بیشتر از وجبی شاخ کرده بود و معلوم بود مادرش حسابی شیر مستش کرده(شیر مست اصطلاحیست که متضمن مفهوم شیر خوردن زیاد بره یا بزغاله است)بود.اگر میش و بره ها توی رود نخوابیده بودند رسیدن به قوچ سهل و آسان بود . از جایی که ما بودیم هم قوچ را نمیشد دیدد و معلوم نبود چکار می کند. چاره ای جز صبر کردن نداشتیم تا شاید میش و بره ها جا عوض کنند. ظهر شد اما میش را آفتاب خوش آمده بود و خیال بلند شدن نداشت. من اندکی مسیر را برگشتم و خود را به تپه ای رساندم و با احتیاط فراوان آنجا سرک کشیدم تا ببینم قوچ کجاست. قوچ همانجای قبلش بود اما ایستاده…کمی که منطقه را نگاه کردم دیدم یک شیله تنگ تفریبا با فاصله 100 متری از رودی که میش و بره ها تویش هستند وجود داردو در انتها با همان رود یکی شده و میشود از پشت سر و البته از توی چپ باد خود را به ماهرخ قوچ رسانید. خود را به سید رضا رساندم و پیشنهاد را گفتم و او هم دید در آن وضعیت چاره ای جز این نیست. به عقب برگشته و از همان شیله مذکور خود را به موازات میش و بره ها رساندیم. اما اگر آنها را رد میکردیم توی چپ باد بود و شکارها را باد می گرفت . بالاخره سید رضا گفت چاره ای نیست باید توی چپ با دبروم. تفنگ را چاشنی کرده و گفت تو هم از دهنه عقب تر نگاه کن که اگر شکارها به آن سمت دم تیر آمدند شانسی برای تیر اندازی داشته باشی. سید رضا آماده شد و در امتداد شیله شروع به دویدن کرد که تا شکارها پس ازباد گرفتن رم نکرده اند خود را به موقعیت تیر اندازی برساند.من هم از لبه چپ شیله بالا رفتم بناگاه میش و بره ها مرا دیدند و دقیقا به سمت ابتدای رود که با شیله ای که سید رضا تویش می دوید و یکی میشد شروع به دویدن کردند. لحظه ای سید رضا و میش شاخ به شاخ شدند و از فاصله بسیارنزدیک که شاید نیم متری بود میش تغییر مسیر داد. چون ابتدای شیله بالا بود قوچ نیز آنها را دیده پا بفرار گذاشت و خواست از تپه ای که رویش بود خود را به سوی دیگر بکشاند.دستهای قوچ بسمت سرازیری تپه رفت که صدای تفنگ بلند شد. دیگر چیزی دیده نمیشد اما از گرد و خاک بلند شده معلوم بود تیر به قوچ نشسته…خود را به سید رضا رساندم . بجای اینکه از قوچ بگوید ازشاخ به شاخ شدن خودش با میش می گفت و بسیارهیجان زده بود. نمی دانست تمام این خرابکاری از جانب من بوده و من هم با کمال پر رویی چیزی بهش نگفتم ! سید رضا گفت لحظه ای که قوچ را خواستم نشانه بگیرم تنها پشت فوچ در دیدم بود و به همان شلیک کردم. خود را به شیله ای که قوچ داخلش افتاده بود رساندیم و از کشاله باقی مانده بر زمین محل قوچ را بسرعت پیدا کردیم. گلوله کمر قوچ را شکسته یود اما قوچ زنده وسر حال بودو فقط پاهایش فلج شده بود اما همچنان از تقلا کردن با دستهایش فروگزار نبود. قوچ را ذبح کردیم و پس از پوست کندن و غیره …راه افتادیم که خود را به موتورها برسانیم . حوالی غروب به جای موتورها رسیدیم که دیدیم ای داد بی داد. فقط موتور محمد خان هست و دو تا موتور ایژ نیست. ردها را نگاه کردیم و دیدیم یک رد چَپَت(CHAPAT) هست _چپت نوعی پا پوش چرمی زخیم است که بیشتر چوپان ها از آن استفاده می کنند چون ساییده نمی شود،در گذشته تماما از چرم بود و در حال حاضر کف آنرا از جنس لاستیک ماشین می سازند و این کفش تا آنجا که من می دانم از قدیم تنها در بیرجند تولید میشده و میشود_و یک رد دیگر که به کفشهای هیچ یک از ما نمی خورد. همانجا بودیم که سر و کله محمد خان وحاج علی هم پیدا شد که حاجعلی کله قوچ و توبره ها و تفنگ رو داشت و محمد خان هم لاش رو…فوچ آنها هم چاقتر و هم بزرگتر از مال ما بود.حالا ما ماندیم که موتورها چه شده؟؟؟ دو تا عموزاده بد کار توی کوه در یک آبادی خالی از سکنه زندگی می کردند که از آنجایی که ما بودیم خیلی فاصله داشت اما ظن ما تنها به آن دو می رفت . با یک موتور نیز نمی شد برویم . شب هم دیگر نزدیک بود. تصمیم گرفتیم همانجا بمانیم تا صبح دنبال موتورها برویم. یکبار دیگر نیز باک موتورهایمان راخالی کرده بودند . اتفاقا در آن نوبه همان دو عموزاده که گفتم دست داشتند و یکی از دوستان آنها را گالن بدست دیده بود اما فقط چند تا حرف و دشنام نثارشان کرده بود که اگر او همان موقع یک گوشمال حسابی به آنها می داد الان اینطور ما رو بیچاره نمی کردند. دل و جگری بار گذاشتیم . آب خوردن کم داشتیم چون قرار هم نبود شب دومی در کوه بمانیم و شکارمان را کرده بودیم .حالا نمی دانم این سید رضای خدا بیامرز را چه مرگش شده بود که حس تمیز کاریش گل انداخته بود. استکانها را فرت و فرت میشست و قریچ و قروچشان را در آورده بود.و هی آب حرام میکرد. منهم که خسته بودم و از دزدیده شدن موتور نیز عصبانی رو به سید رضا گفتم: این کارها ینی چه ؟ یه دقیقه پیش تویش چایی خوردیم. کسی توی استکان که نشاشیده که تو اینقدر اینها رو آب می کشی! استکان شکارچی تا وقتی آنقدر کدر نشده که رنگ چای را نشود تشخیص داد نباید شسته شود! حالامحمد خان و حاج علی از این حرف من ریسه میرفتند در حالی که من آن لحظه کاملا جدی داشتم سید رضا رو دعوا می کردم. بگذریم آن شب نیز گذشت . محمد خان را سر شکارها و بار و بندیل گذاشتیم و سه نفری رد موتورها رو گرفتیم تا ببینیم به کجا میرسد. تا حدود ساعت 10 رد بردیم . ردها وارد یک شیله شده بود که کاملا در مسیر مخالف محل زندگی آن دو عموزاده قرار داشت. این را نیز بگویم که صبح هر کار کردم دوستان نگذاشتند تفنگ با خودم بردارم. چون آنقدر عصبانی بودم که تصمیم گرفته بودم یک بلای سر دزد یا دزدان موتورها در بیاورم. خلاصه رد زنی هنوز ادامه داشت تا جایی که دیدیم انگار با یک چیز ردها را پاک کرده اند. اما اینقدر احمق بودند که نمی فهمیدند شکارچی که فاصله گرفتن دو تا شن از نظرش دور نمی ماند چطور این کار بدین تابلویی را متوجه نشود؟ من بالای کوه رفته تا اطراف را با دوربین بکاوم و حاج علی و سید رضا هم از ته رود رد می بردند. من با خودگفتم دزد حکما باید همین اطراف باشد. اما چیزی معلوم نبود. توی یک شیله موتورها رو پیدا کردیم. بی شرف ها موتورها رو زیر آبشست برده بودند و رویشان را پرخاک کرده بودند. ما هم که بیل نداشتیم .سید رضا رو فرستادم نوک قله مراقب اطراف باشد و من و حاج علی موتورهای دفن شده را در می آوردیم. خورجینها رو چپه روی موتور کشیده بودند و بعد رویشان خاک ریخته بودند. هر چند لحظه من یا حاج علی نگاهی به سید رضا می انداختیم تا ببینیم خبری شده یا نه. موتور سید رضا رو در آوردیم و کنار زدیم و داشتیم موتور من رو از زیر خاکها بیرون می کشیدیم که یک سنگ توی شیله افتاد. نگاه کردم به سید رضا که دیدم علامت می دهد. سریع پایین جسته و ورودی دهنه را نگاه کردم. دیدم به به! همان دو عموزاده پدر سوخته دارند می آیند. من و حاج علی کمین کردیم تا قبل از محلی که موتورها قابل دیدن باشند بگیریمشان. از قبل آوازه این دو مارمولک راشنیده بودیم. حسرت می خوردم که جای تفنگ خالی . خلاصه کار نداریم این دو مارمولک به جانب آفتاب می آمدند و ما هم در سایه و پشت سنگ کمین کرده بودیم. به موازات ما که رسیدند به سمتشان رفتیم. یکی را گرفتیم اما دومی در رفت و ما هم خسته بودیم و نشد که بگیرمش اما نگران نبودم چون سید رضا دقیقا در مسیرش بود. فقط دنبالش می رفتم که اورا به سمت سیدرضا بکشانم . حاج علی که در ته شیله حسابی از خجالت اون یکی داشت در می اومد. به نزدیکای نوک قله که رسیدیم سید رضا از جلوی اون یکی در اومد و حالا نزن کی بزن. خود را به آنهارسانده از دست سید رضا گرفتمش و چنان گرد و خاکی در همان کمر قله راه انداختم که بیا و ببین . کتک زنان آمدیم ته شیله. سید رضا خود را بمن رساند و گفت: ولش کن،الان می کشیش…اورا از من گرفت اما هر چه من زور کم آورده بودم او جبران کرد و چنان مثل توپ فوتبال این بیچاره رو شوت می کرد که نگو…کمی استراحت کرده رفتم سراغ حاجعلی وعموزاده دیگر را نیز تادیب کردم. این دو مفلوک بیچاره خودشان خودشان را داشتند به کشتن می دادند. در تمام زمان کتک کاری لمحه ای زبان از فحش و ناسزا نبستند و این مارو حسابی عصبانی تر می کرد. بالاخره دو عموزاده را آش و لاش بمانند دو جنازه کنار همان جای موتور ها خواباندیم و تا گردن زیر تلی از سنگ و خاک کردیم بلکه عبرت بگیرند. اما بعدها نیز این دو عموزاده آدم نشدند…یکی سالها بعد موقعی که داشته از خانه یکی از روستائی ها دزدی می کرده و اهالی متوجه میشوند هنگامی که روی دیوار طویله داشته فرار می کرده به داخل طویله می افتد و سرش به لبه فلزی آخوری خورده و در جا هلاک می شود. دیگری به شهر آمده و پس از سانحه ای خانه نشین شده و چون کس و کاری نداشته در حال حاضر درون بهزیستی زندگی نباتی دارد. در حالیکه هر دوی اینها تک پسر بودند و پدرهاشان نیز گله دار و متمول…اما حرامزادگی و دزدی اموال و آبروی پدری که بر باد داد هیچ چراغ عمرشان را نیز اینچنین سخیف برچید. و خلاصه این بود از یک شکار پرماجرا که الان بذهنم آمد البته ازاین دست ماجراها بارها نیز برای ما حادث شده است. امیدوارم از فصل بهار و زیبایی های کوهستان و صحرا در این فصل زیبا خود را محروم نکنید. 
 پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد….

هیچ نظری موجود نیست: