The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

تابستان - تنهایی - مزرعه

 

Everything is so good in the summer air
Just put behind you all the problems that we share
Look into the sun, you will see me and you
Cause now you have the perfect view

I am so alone
And now I really wanna make you come along
I just want you to see
You're the only one for me


Sunny, happy with the music, no money
I am thinking you are on holiday
Sipping your lemonade[! Or…]


Kept my promise and we are laying on the beach
Now we have each other and it feels so rich
Look into the sun, you will see me and you
Cause now you have the perfect view
 


با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز... 
نگاهی که به احوالات هم دوره ای های خودم می اندازم می بینم که آنقدر وقت باطله دارند که یا در توی پارکها کلاغ می پرانند یا در منازل با نوه هایشان ایضا ...وهکذا...حالا از آنجایی که من ملتفت شدم کثرتا در زندگانی  بمانند قُر از قبله به در بوده ام . دراین امر نیز استثنایی  در این مدت حاصل نگشته و هرچه می گذرد مشغولیت زندگانی عرصه را بر من تنگ تر میکند و حتی این یک ثانیه ای هم که اخیرا دانشمندان لطف نمودند به 24 ساعت شبانه روز اضافه کردند که در سالی ما 6دقیقه و پنج ثانیه اضافه بیاوریم نیز بمانند مصوبات هیئت دولت بر امورات ما بی اثر است و چنان می شود که باید بشود. خلاصه از مشغله و کار و غیره و غیره بگذریم که درازای سخن است و بیش از این نمی خواهم بچشمان نازنین شما برای خواندن چنان شرح واقعیاتی آسیب رسانم. لکن مقصود فراهم نشدن مجال مقتضی در این دو ماه اخیر بود که موجب شرمساری من از عدم توانایی بروز رسانی وبلاگ است که یحتمل به بزرگواری خودتان خواهید بخشید...
برایتان خاطره ای به اجمال می نویسم امیدوارم مقبول طبع واقع شود.
- بیاد دارم دوران دبیرستان بود که در زمستان چند روزی را تعطیل بودیم و از آنجایی که در آن زمان تفریح و تفننی در شهر وجود نداشت کوچکترین تعطیلی همان و بروستا رفتن همان...من نیز بروستا رفتم و بیاد دارم یک قوچ را قبلا برای اولین بار خودم به تنهایی زده بودم . و هنوز کیفش در وجودم بود . تفنگ و بساط و معرکه شکار را حاضر کردم و شب (بهمن ماه بود اگر اشتباه نکنم) تنهایی و پیاده به سمت کوه روانه شدم . هوا سوزی داشت عجیب...آنموقع خبری از کیسه خواب و این لباسهای گرم زمستانی هم که اصلا نبود یا اگر هم بود در شهر فسقلی بیرجند آنزمان که هنوز صدای زنگ شتر کاروانها از توی کوچه هایش شنیده می شد چنین خبرهایی نبود. یادم هست یک جفت چکمه چرم ساق یلند داشتم با چند تا سگک  که از جلو بسته می شد و  آنراکیپ پا میکرد.  - یک شلوار پارچه ای گشاد که توی شهر کهنه اش کرده  بودم و زیرش دو تا شلوار دیگر هم  بخاطر سردی هوا می پوشیدم و یک پالتوی  بلند و البت گشاد که قسمتهای ضخیم بسیاری داشت که نمی دانم چه  در آن بکار برده بودند . شالهایی که در گذشته در منطقه ما بسر می بستند بسیار شبیه به شالهایی است که امروزه افغانها روی سر می اندازند . زنها خودشان آنها را می بافتند و نقش مخصوص داشت . هنوز هم دارمشان ، یادگار مادرم است گهگاهی می بندم . خلاصه چنان شالی هم مندیل وار بسر می بستم  و اعجوبه ای میشدم برای  خودم . یک  تفنگ سرپر هم قد خودم هم داشتم که بسیار سنگین بود اما همین که مال خودم بود کلی مباهات می کردم . تفنگ سرپر پدربزرگ هم سبک و هم ظریف و هم بسیار تزیین شده بود وپدرم یک تک لول کمرشکن داشت ، از آنهای که فشنگ کش نداشت و بعد شلیک با لبه کارد فشنگ رو از لول بیرون میکشیدیم . تفنگ بی مصرفی بود - چارپاره نمی انداخت . یعنی می انداخت اما به هر جایی که خودش دلش می خواست بجز جایی که نشانه می گرفتی...
خلاصه ما با آن یارو کوپال و البت یک پتوی نازک که بیشتر شبیه موکت بود! در نیمه شب زمستانی وارد کوهستان شدیم . هوا نقره ای بود با اینکه نیمی از ماه پنهان بود اما همان نصفه هم  نور خوبی داشت. قدم زنان سربالایی کوه را بالا  گرفتم . بعد وارد تنگه ای شدم که پر از درختهای بنه بود و هنوز برگهای زیر آن آنقدرها بود که صدای خلش خلش راه رفتنم رویشان بلند شود. چند قدمی نرفته بودم که صدایی بجز صدای گامهای من بگوش رسید و بعد نزدیک شد . تفنگم پر بود اما چاشنی نگذاشته بودم .توی دره ، ماه پس افتاده و ظلمات بود . صدای فوش فوشی بمن نزدیک می شد . تفنگ را بسان نیزه ای جلوی خودم گرفتم تا اگر لازم شد از آن استفاده کنم. بصدای گرگ یا سگ نمی مانست     - بیشتر شبیه صدای خارپشتکی بود که در حال دعوا با همجنس خودش هست اما خیلی بلندتر از ان صدا... بفکرم رسید بنشینم و آتش روشن کنم...چه فکر احمقانه ای...بسرعت منصرف شدم . خواستم عربده ای یا نهیبی بزنم باز هم منصرف شدم ... چه بسا اگر شکاری می بود هفت دولت را پشت سر می گذاشت . با سلام و صلوات پاورچین پاورچین از صدا دور شدم و بعد راه خودم راپیش گرفتم . چشمانم سنگین شده بود و خوابم می آمد . اما هنوز خیلی راه داشتم تا به محل مناسبی برسم . بهر جهت خودم را به کمرکش کوه رساندم اما دیگر خواب کار خودش را کرده بود...به اولین  رخنه طاقچه مانند که رسیدم و دیدم آنقدرها جا دارد که تویش دراز بکشم داخلش خزیدم . توی شکافش مقداری هیزم و کنده  درخت بنه که شکارچیان برای روز مبادا گذاشته بودند را برداشتم تا فراختر شود و بعد همان پتوی موکتی را بخودم پیچیدم و سر روی توبره نهاده و خواب... - آنهم چه خوابی  ، چشم باز کردم دیدم آفتاب تمام قد حی و حاضر است... عجب اشکاری...خلاصه خود را از تو رفتگی طاقچه مانند بیرون آوردم و توی آفتاب ول شدم. قبل از هر کاری اطراف را کاویدم . آنموقع یک دوربین ژاپنی که مال پدرم بود داشتم . تا دلتان بخواهد غبار داشت و کدر شده بود. اگر امروز روز دوربین شکارمان نصف آنهم کدر بشود جایش سطل آشغال است . همان دوربین را بارها بازکرده بودم و تمام فیها خالدونش را کاویده بودم ...کوتاهی سخن با همان دوربین کمی ابتدا دره های زیر دست و سپس ماهورهای سمت دیگر کوه را پاک کردم و چیزی معلوم نشد . رغبتی به محیا کردن چای نداشتم و تنها تکه فتیر شیرمالی از سفره بیرون آوردم  و درحال حرکت می خوردم . توی مسیری که زیر آخرین رف کوه پیش گرفته و میرفتم رد بزینه ها را میشد دید . به  شقاق  مابین دو کوه که رسیدم باد گرفته و به آنسوی کوهستان که سمت سایه و نسر        (NASAR) بود رفتم .دوباره سردی هوا پرزور شد . دماغه ای را پیش گرفته و در    امتدادآن بدون پناه پایین آمدم . نوک دماغه نشستم و دوربین انداختم . ته دامنه کوه که به  ماهورها می رسید یک لاخ سفیدی بود بمانند دو گنبد .، در کنار همان لاخ سفیدی کفل های یک میش گله را بمن لو داد...
سریع عقب رفته و از شیله دست چپ و پناه خود را به پایین رساندم. قبلا روی همان دماغه تیهو زده بودم و دزده کشهایش را می دانستم . از گنبد دست راستی شروع به بالا رفتن کردم . نزدیک نوک گنبد توبره و دوربین را گذاشتم و تفنگ رو چاشنی گذاشتم . یک تسمه زیر دوشاخه می بستم که اونو هم باز کردم و دوشاخه رو با دستم به گلوی تفنگ گرفتم . نزدیک نوک لاخ عوض اینکه از بالای اون مستقیم بروم بمانند هر شکارچی دیگر قصد کردم به دست راست کله آنرا دوربزنم تا احتمال دیده شدنم کم بشود . نشسته و آهسته آهسته می پیچیدم و کم کم فضای پشت لاخ  جلوی چشمم ظاهر میشد . کمی پایین تر رفتم تا در پناه  سنگی که بر دامنه لاخ سوار شده بود جلوتر بروم . به سنگ رسیده از زیر دست آن سرک کشیدم . که 3 تا وحش که دو تا میش  و یک قوچ جوانه بود را دیدم . سر عقب بردم و تصمیم گرفتم دوباره با تفنگ سرک  بکشم . بهمین خاطر چکش تفنگ را عقب دادم و خواستم  سر بزنم که ناگهان متوجه دو چشم حیض یک روباه فسقلی شدم که در امتداد من و بمن خیره شده بود. هنوز سلام و علیکی بینمان رد و بدل نشده بود که شد آنچه نباید می شد و روباه در رفت و تا من خواستم به خودم بیایم و جا بگیرم گله هم در رفت... روباه هم که جلویش گله در رفته بود  یکهو مستاصل ماند. منهم که بقول نصرالله منشی  دردل به روباه  می گفتم:«باران دوصد ساله فرو ننشاند...این گرد بلا را که تو انگیخته ای»  و گلوله ای که برای قوچ لته پیچ شده در حلقوم  تفنگ گیر کرده بود را بر اندام نحیف او حوالت دادم و بواسطه نزدیکی او بمن چند غلتی هم زد... هیج که هیچ... برگشتم و وسایلم را از پشت لاخ برداشتم و سلانه سلانه بسمت روبهک رفتم که بمانند تکه کهنه ای مچاله شده روی زمین افتاده بود . سر پنجه پایی  به لاشه اش زدم و راه افتادم. در دل بخود می گفتم که اگر زودتر بخود می جنبیدم و یا همان بار اول با تفنگ بالا آمده بودم که کلک قوچ کنده بود و مراد دل حاصل... اما افسوس که افسوس فایده نداشت. رفتم و رفتم و  از بین ماهورها گذشتم و ظهر شد و از پس آن عصر آمد و من هیچ ندیدم .
به دهنه یک رود رسیدم . اول نمی دانستم کجاست .  با دوربین امتدادش را بالا پایین رفتم و در بالا دستش آثار کودهای حیوانی تلنبار شده حکایت از حضور یک دامداری در آنجا داشت . داخل رود شده و مسیر سر بالا را پیش گرفتم . جوی آب اندکی درکف آن جریان داشت ، که حاشیه های آن هنوز یخ  بسته بود . دیگر تنگ روز بود و هنوز دوست متری به آغل و لان(محلی تونل مانند که در تپه های آبرفتی ایجاد می کنند و محل نگهداری زمستانه احشام است و کوچک آن هم که کوله گفته می شود و برای انسان ) سگ گله عو عو کنان و البت دوان دوان به سمتم می آمد. سنگی از ته رود برداشتم تا اگر زبان نفهمی کرد از شرش راحت شوم . نزدیک که شد نهیبش زدم که ایستاد اما همچنان عو عو میکرد .راهم را پیش گرفتم . صدای زنگ گله هم می آمد اما خودشان پناه بودند . چوپان از بلندی لبه کال بالا آمده بود تا دلیل پارس سگش را بفهمد . من را که دید گفت: چه کسی هستی؟ هیچ نگفتم . رمق بلند کردن صدایم را نداشتم نزدیکتر که شدم گفتم غریبه نیستم .خدابخش بود . چوپان و شریک گله عموی پدرم  بود . نزدیک رفتم و سلام و علیک کردم و معرفی نکرده مرا شناخت و تحویل گرفت و الخ... کمک کردم گله بزو گوسفندهایش را توی لان برد و درش را کیپ کردیم . دیگر شب شده بود . بار و بنه ام را برداشتم و بدنبال خدابخش وارد کوله اش شدم . ورودی اش چون سایر کوله ها تنگ و کوتاه بود به قدری که بایدبه حالت رکوع وارد ش می شدم . اماارتفاع فضای اصلی داخلش در حدی بود که قد 175 سانتی من تویش راست شود. فضای حدود 9متر مربع در داخل دل تپه که هنوز از شب گذشته و آتش خدابخش گرم بود . گوشه دست راست یک کرسی علم کرده بود و اجاقی ابتدای دست چپ کوله بود و کنده ها و کتم هایش( خاک کف آغل که بر اثر انباشت فضولات دامی به صورت خشت جدا می شود و خشکیده آن آتش طولانی مدت و پیوسته رهشی  ایجاد می کند) کنار اجاق در فرورفتگی که کنده شده بود جا داشت . خوبی کوله ها اینست که برای هر وسیله ای که داشته باشی می شود یک جا بر دیوار آن بقدر اندازه اش کند و محدودیتی در ایجاد طاقچه و امثالهم نداری . پالتویم را در آوردم، خدابخش اجاق را روشن کرد . منقل زیر کرسی را بیرون آوردم  و بیرون کوله خالی کردم . سوز سرما خیلی بیشتر از اول صبح شده بود اما داخل کوله گرم گرم بود . مردم قدیم خوب بلد بودند چطور با امکانات اولیه به مشکلاتشان فایق آیند. متاسفانه نسلهای امروز اصلا توان حل مساله و تکنیکهای کار با دست را نیاموخته اند که باز از آنها متوقع باشیم  بتوانند از آنها بهره جویند . از آنجایی که جماعت شرقی و خصوص ایرانی سطحی نگراست  چون دیده که در زندگی امروزه مسائلی چون دست و پنجه نرم کردن با طبیعت نمود پیدا نمی کند و کمتر اتفاق می افتد که کسی در شرایط گذشتگان قرار گیرد و به بهانه تخصص گرایی کلهم قید آموختن تجارب طبیعی را زده است اما غربیان ریز بین همچنان در مدارسشان به کودکان قایق سواری ،سوارکاری، تیر اندازی و کمپ کردن در طبیعت را می آموزند. مثلا نوه ام که سال سوم دبستان است مدرسه شان در زمستان برنامه ای پیاده کرده بود که بچه ها ساختن خانه های اسکیمویی را یاد بگیرند و تمرین کنند . در حقیقت منظورشان از این کارایجاد روحیه حل مسئله ،سرسختی و پشتکار است اما صد افسوس که این حرفها نقش بر آب است و بگوش آنهایی که باید فرو برود نمی رود.  این می شود که دانشجوی فلان رشته عالی و با کلی امید و آرزو کبریت روشن کردن را  هم بلد نیست. و غیره و غیره .. بگذریم . کوتاهی کلام شب را زیر نور گردسوز خدابخش  به گپ زدن گذراندیم و شام را هم نان و روغن زرد خوردیم که تنها خوراکی خدابخش بود . سحر گاه بیدار شدم و وضو گرفته بار و بندیل را برداشتم و از خدابخش خداحافظی کردم  و راه افتادم . می خواستم بسمت قله زرد روبروی محل دامداری خدابخش بروم که می گفت یک گله کوچک تویش هست . تقریبا 4 کیلومتری وشاید هم بیشتر فاصله داشت . به دامنه های کوه که رسیدم نماز صبح تخته گازی خواندم . و مجدد راه افتادم . هنوز به نیمه کوه نرسیده بودم که هوا روشن شد . اتفاقا در همان گودال اول کوه  یک قوچ تنها رو دیدم . خیلی راحت ... تفنگ را دوشاخه زدم و مگسه را به گرده قوچ که به صورت مایل و پشت بمن بود نشاندم . چاشنی گذاشته و ماشه را چکاندم اما تفنگ آتش نخورد ... قوچ از صدای انفجار چاشنی رم کرد . دوشاخه را از زمین جدا کردم ، که صدای فس فس تفنگ بلند شد . تا آمدم گوش بگیرم که تفنگ بی هدف آتش خورد... بدشانسی از این بدتر نمی شد. تفنگ را زمین زده و با لگدی چند متر پرتش کردم و پایم درد گرفت که این عصبانیتم را بیشتر کرد.چندی که گذشت باز تفنگ را برداشته و پرش کردم . وچون هنوز اول صبح بود راه افتاده تا شاید شکاری ببینم . نوک کوه رسیدم و جز رد چیزی نبود . آنقدر خسته و درمانده بودم که فقط دلم می خواست بخوابم . دیدم فایده ندارد بعد از خوردن چند تکه نان خشک از یک دماغه پایین آمدم . داشتم به پای کوه می رسیدم و می دانستم آنجا یک چشمه هست . با خودم می گفتم کاش تفنگ را ساچمه پر کرده بودم تا لا اقل یک کبک می زدم و دست خالی برنمی گشتم . و ذهنم پر بود از افکاراینچنینی . و اصلا حواسم به اطراف نبود . ناگاه از صد متری جلویم و لابلای درختچه های گز یک گله قوچ و میش در رفتند... واقعا مایوس کننده بود . فهمیدم که روز شکار نیست  و با نا امیدی نمی شود شکار کرد . آنروز هم دست خالی پیش خدابخش برگشتم . گفت بازهم که توبره ات خالی است! هنوز کار دارد مثل پدرت بتوانی اشکار کنی! ...خلاصه شب سرد دیگری در کوله گرم خدابخش سپری شد (خدا رحمتش کند). شب از توی سوراخ  پستانک بداخل فیرگوش ذره ذره باروت ریختم تا جایی که دیگر باروت تویش نمی رفت . یک چاشنی سوخته هم جایش گذاشتم و چکش را جا انداختم . اینطور خاطر جمع بودم که بلا فاصله بعد از آتش خوردن چاشنی تفنگ هم آتش خواهد خورد . سحر گاه بیرون زدم و باز به همان کوه دیروزی رفتم . اینبار زودتر رفتم طوری که نزدیک های گذر اصلی کوه که رسیدم هوا روشن شد .  کمی نفس چاق کردم و بعد دوربین انداختم . بالاخره  در آن پایین ها چند تا وحش دیدم . وای که باید تمام مسیر بالا آمده را برمی گشتم . کمی صبر کردم اما نمودی از بالا آمدن آنها نبود . بالاخره من مغلوب شدم و تصمیم گرفتم پایین بروم . دو گودال را پایین رفتم از کناره یک ستیغ داشتم پایین می رفتم که به ناگاه چشمم آنسو و زیر ستیغ به چیزی شبیه به یک زرد ه پره افتاد. کمی دقیق شدم دیدم اینکه گوش وحش هست . گاهی به سمت من قایم میشد و باز مجدد صاف میشد . انگار فهمیده بود من در اطرافش هستم . بفوریت چاشنی بیرون آوردم اما از آنجایی که میترسیدم جا رفتم چکش تفنگ صدایی ایجاد کند و شکار را فراری بدهد اول ماشه را عقب کشیدم بعد آرام آرام چکش را عقب دادم . تقریبا چکش وقتی به آنجایی رسید که عموما توی دندانه می افتاد ماشه را آرام رها کردم . چاشنی  سوخته را برداشتم و چاشنی نو را جا انداختم . تمام این کارها را در حالت کمر خم انجام دادم . سر کشیدم . صورت و قسمتی از شاخ قوچ را دیدم . به قدری نزدیک بودم که بالا و پایین رفتن پوست سمت مجرای جمع آوری اشکش را که در اثر نشخوار بود ، بوضوح می دیدم .با همان یک نظر متوجه شدم که از این فاصله با اینکه من بالا دستش بودم و او زیر ستیغ بود تفنگ را اگر بسمتش ببرم به کله اش می خورد . گر خودم را عقب بکشم که جایی  از قوچ توی دید نیست . دل به دریا زده لبه ستیغ رفتم . خودم را روی پنجه هایم بلند کردم که نوک لول به کله اش نخورد و بسختی نشانه رفتم . انگار می خواستم از لبه یک چاه بدرون آن شلیک کنم . ظاهرا چکش آنطورها که بایستی جا می خورده بود جا نیفتاده بود و به محض لمس ماشه در رفت و گومپ... چون روی پنجه بودم تعادلم را از دست داده و به عقب رفتم و روی زمین افتادم . بذهنم آمد که چون نتوانسته بودم نشانه درست و حسابی بگیرم و تفنگ زود در رفت حتما خطا رفته . بلند شدم اما قوچ را دیدم که از دهنش خون می پاشد . اما می دوید . منهم تفنگ  و توبره را زمین انداختم و بدنبال قوچ ... قوچ چون مرا دید که بدنبالش می دوم به جفت زدن افتاد اما از آنجایی که سرازیری بود و قوچ هم زخمی . کله شد و بعد توی شیله غلتید و منهم بسرعت بدنبالش ... همانطور درحال سر خوردن از شیب شیله به قوچ رسیدم و پایش را گرفتم ... با هم به ته شیله و توی درخت گز رفتیم . شلوارو قسمتی از پالتویم جر خورده بود. قبل از اینکه قوچ مجال جولان دادن بکند شاخش را گرفته و سرش را بزمین فشار دادم .  گلوله بمانند ساطوری پوزه اش رو شقه کرده بود و فقط قسمتی از فک زیرین پابرجا بود . چاقوی قصابی ام توی توبره بود اما یک کارد توی جیب پالتویم داشتم . روی قوچ در بین شاخه های درخت نشستم و چاقو را از جیبم در آوردم و ... هنوز عصرگاه بود که به کوله خدابخش رسیدم برای شام جگرش را توی دیگ ریخته و متخلفات بر آن افزوده و روی اجاق گذاشتم . تنگ غروب گله آمد و سگ که بوی گوشت به کله اش خورده بود آمد دم کوله و مشغول دم جنباندن شد . خدابخش صدایش می آمد که می گفت: دوشنه عزا امشو عروسی (یعنی دیشب عزا و امشب عروسیست)   
دوستان ببخشید اگر از لحاظ نگارشی قصور فراوان است . وبلاگ مربوطه شرایط ادیت آسان را ندارد همینها هم بزور انجام شد . 
چون خور درخشنده و مه تابان باد 
عمر تو چون گلهای تو جاویدان باد 
چون اینهمه شاخه های گل از توشکفت 
      پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد.

۱ نظر:

بیژن جهان تیغی گفت...

با سلام و درود خدمت شما دوست عزیز! امیدوارم شاد و سلامت باشید. بسیار وبلاگ زیبایی دارید . کجایید؟ چرا دیگه مطلب نمیذارید. خدای نکرده کسالتی نداشته باشید. لطفا جواب بدین ممنونم