The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

بر شکافد صبا مشیمه شب

طفل خونین به خاور اندازد

مشیمه پرده ایست که جنین را در رحم احاطه می کند(غشای آمینیوتیک)









با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز

بچه که بودیم فکر نمی کردیم برای پدر و مادرمان اصلا مهم باشیم .مضاف بر اینکه سیاست «بچه باید به چشم خار باشد و به دل عزیز» آنموقع ها نمود بیشتری داشت. گذشت و گذشت تا خودمان پدر شدیم و مصائب اونو چشیدیم. همین که خواستیم خیر سرمون از بچه های خودمون منتفع بشیم هر کدوم رفتن یه گوشه و حالا می فهمم پدر و مادرم اون موقع از دست سر به هوایی های من چی می کشیدن. پسرم کامران امسال برای عید نتونست بیاد اما حالا در آستانه تعطیلات ایستر به بیرجند اومده و به همین جهت یه خاطره شکار از سال 87 براتون میذارم که کامران هم با ما بود و امیدوارم مقبول بیفتد…
روزهای ابتدایی سال 87 بود که بیرجند زمستان بسیار سردی رو در سال قبلش به خود دیده بود چنانچه حتی بسیاری از درختان کاج خصوصا در منطقه شهر قاین به خاطر سرمای زمستان خشک شده بودند و بهار هم چندان چنگی به دل نمی زد. کامران و محمد کل پیشنهاد دادند که برویم به کوه و قرار شد محمد خان رو هم ببریم. ابتدای امر تصمیم داشتیم صبح الاطلوع از ده حرکت کنیم اما چون جماعت نسوان مخالفت کردند و مضاف بر اون چند تا مهمان عبوری نوروزی هم داشتیم تا ظهر توی ده موندیم. به بچه ها گفتم فردا برویم اما به خرجشان نرفت و همان ظهر با دو تا موتور به کوه زدیم. یکی از گذر هایی که باید اون موقع روز شکار می گرفت رو دوربین کردیم اما چیزی معلوم نبود. کمی توی کوه رفتیم اما هیچ ردی ندیدیم . معلوم بود این رفتنمان بی فایده است. کامران و محمد کل رو فرستادم که موتور ها رو ببرند سمت کوله ای که توی کوه بود و برای شام کاچی هِنگ (یک نوع غذا که با سبزی هنگ که شبیه به بوته کماست درست می کنند) و کماچ آتیشی درست کنند تا من و محمد خان هم رد بزنیم و محل شکار ها رو واسه روز بعد پیدا کنیم . من و محمد خان کمر شکن ایرانی آورده بودیم و کامران هم کمر شکن تک لول آمریکایی داشت و محمد کل یک گلوله زنی کارابین آورده بود. سه تا از تفنگها رو دادیم بچه ها ببرند و من کمر شکنم رو نگه داشتم. خلاصه بچه ها راهی شدند و من و محمد خان مسیر یال کمر را پیش گرفتیم. در یکی از گذرها رد چند تا وحش رو دیدیم که خیلی کهنه نبود و من پایین رفتم و رد چند تا دیگه رو هم دیدم . یه رد درشت هم بود که اول فکرکردم با همون گله هست اما بعد متوجه شدم که تنهاست و سوای گله رفته بود. در فاصله ای که من توی رفها رد می زدم محمد خان خودش را به گذر بالای کمر رسانده بود که زابلی ها به این گذرها می گویند دَک(dak) همینطور محمد خان رو نگاه می کردم که داشت دوربین می کشید. خواستم پایین تر بروم که محمد خان سنگ انداخت به سمت دهنه ای که من بودم. نگاهش کردم که دیدم اشاره می کند که برم پیشش…بالا رفتم و در کَرت مقابلمان که توسط چهار کوه محصور شده بود 3 تا وحش استراحت می کردند. یه قوچ ظاهرا 4 بُر هم تویشان بود. مسیر پناهی برای نزدیک شدن وجود نداشت. نیم ساعتی دراز کشیدیم و نفس چاق کردیم و مجدد دوربین انداختیم اما شکار ها غیب شده بودند. هرچه دوربین می کشیدیم هیچی معلوم نبود. با خود فکرکردیم حکما شکار ها به ته دره مقابل رفتند که از جایی که ما بودیم دید نداشت. به هین جهت از نوک گذر پایین امدیم و به سمت شیب بین دو قله رفتیم.هنوز به وسط گدار نرسیده بودیم که دیدیم ای داد بیداد شکار ها آمدند بالا و پشت یک سنگ که از نوک گذر دید نداشت رو به آفتاب لم دادند. هم باد بد می آمد و هم ما جای بدی بودیم. فاصله ما تا شکار ها به قدر دو تیر رس کمر شکن بود. اگر تفنگ محمد را می داشتیم براحتی قوچ رو می تونستیم بزنیم. با همان حال دراز کشیده در بین گدار نیم ساعتی نگهشان داشتیم که شکار ها در امتداد قاعده کوه داشتند به سمت ما می آمدند. تقریبا به 150 متری که رسیدند ضامن تفنگ رو آزاد کردم. اما شکارها یکهو به شیب رفتند . چند متری نرفته بودند که باد ما اونا رو گرفت وهر سه تا به سمت شیب گریختندو پشت سرشون رو هم نگاه نکردند. ما هم که دیدم خورشید دارد غروب می کند به سمت کوله رفتیم. به قله مافوق کوله که رسیدیم هوا کاملا تاریک شده بود و صدای خنده و صحبتهای محمد کل و کامران سکوت کوهستان رو آشفته کرده بود. به کوله رسیدیم و بوی کاچی هنگ تازه براحتی از بوی دود تمیز داده می شد.ماجرا را برای اونا هم تعریف کردیم و افسوس خوردیم که چرا گوله زنی رو با خودمون نداشتیم. به هر حال شب خوبی را در کوه گذراندیم که خاطره شد. حوالی سپیدی صبح خواستیم از کوله بیرون رویم. به شوخی گفتم: الان که نوک قله روبروی کوله رو نگاه کنیم یه قوچ واستاده… همین که از در کوله بیرون اومدم و نوک قله رو نگاه کردم در همون سپیدی صبح انگار یه چیزی اونجا بود. به بچه ها گفتم :انگار حرفم داره درست از آب در میاد . انگار یه چیزی اونجا هست. در کوله سنگر گرفتیم ومنتظر شدیم تا هوا روشن بشه. هوا که اندکی روشن شد دیدیم بله …جناب قوچ ظاهرا سر و صداهای شب گذشته ما کنجکا وش کرده بود و آمده بود سر کوه ببینه چه خبره. قبلا هم از این جور اتفاقا برام پیش آمده بود. چندی که گذشت قوچ راه افتاد و بین دو سنگی که نوک کوه بود و بینشون سایه بود رفت و نشست. من به محمد کل و کامران گفتم شما برین سراغ دیروزی ها و اینو بزارین واسه ما دو تا پیره مرد. تا عصر هر جور که باشه کلکش رو می کنیم. اما محمد کل و کامران لج کردند که نه ما با گوله زن می رویم و همینو می زنیم. هر چی من و محمد خان گفتیم این قوچ الان حواسش جمعه نمیشه بهش نزدیک کرد. به خرجشون نرفت. محمد و کامران راه افتادند و من و محمد خان در دهانه کوله نشستیم تا ببینیم چه می شود. خودشان را به پای کمر رساندند و من انتظار داشتم که قوچ در برود اما قوچ تکان هم نخورد. بچه ها رفتند و رفتند تا رسیدند به گودال اول کمر و همچنان قوچ رو میدیدم که بین سنگا نشسته . محمد و کامران داشتند به گودال بالایی کمر می رسیدند و من و محمد خان هم تصمیم گرفتیم که وقتی اونا به اونجا رسیدند سر و صدا کنیم که قوچ حواسش به ما پرت بشه و اونا بتونن نزدیک کنن. هنوز 500 متری به قوچ فاصله داشتند که یکهو قوچ بیرون اومد و فرار کرد. حالا کامران و ممد رفتند بالای کمر و اصلا اشاره ای نمی کردن که ما چکار کنیم . تا ساعت 9 صبح بالای کمر می رفتند و می آمدند. بالاخره محمد علامت داد که هیچی نیست. من و محمد خان به هم می گفتیم که اگر اینها به حرف ما گوش داده بودند به این مفتی این قوچ رو که با پای خودش اومده بود رو از دست نمی دادیم. من و محمد خان به سمت کوه روز قبل رفتیم و مجدد گذر ها رو دوربین کردیم. یه گله بزرگ ردشون بود که از روی ردهای دیروزی ما رد شده بودند و همه جا انگار می دویدند و معلوم بود قصد ماندن نداشتند. کوتاهی کلام روز دوم هم به رد زنی گذشت و چیزی ندیدیم. شب دوباره به کوله آمدیم و هر چهار نفر خسته و کوفته بودیم و همان سر شب خوابیدیم. حوالی سه بامداد بود که خواب از سرم پرید. محمد خان رو از خواب بیدار کردم و بهش گفتم:چطور است من الان با موتور بروم ته کوهستان تا شاید اول صبح آن گله ای که ردشون رو دیدیم اونجا ببینم . شما ها هم از این ور بیا یید سمت من. محمد خان مثل همیشه گفت: چه می دونم…بد هم نیست . خلاصه تفنگ برداشتم و به سمت موتور رفتم که کامران به زور تا زیر رود آورده بودش. موتور و سوار شدم ازبین دره ها در بی راهه به سمت ته کوهستان رفتم. روز هنوز نزده بود که خودم رو به بالای کوه رسوندم. و منتظر طلوع خورشید شدم. کم کمک خورشید هم بالا آمد و صدای یک بلبل کوهی که منو نمی دید و روی تخته سنگی که من پشتش بودم داشت می خوند تنها آوایی بود که اول صبح به گوش می رسید. یاد مرحوم سید رضا افتادم که می گفت: هر جا بلبل ها بخوانند شکار ها هم همونورا هستند. بدون دوربین داشتم شیله روبرومو نگاه می کردم که یه قوچ در فاصله تقریبا 300 متری دیدم که پشت به من در حال رفتن بود. دامنه دیدم را سریع دوربین کشیدم تا ببینم قوچ تنها ست یا با گله هست ،اما چیزی نبود. یه حسی به من می گفت باید عجله کنم و الکی این پا و اون پا نکنم.قوچ کنار بوته هایی که آب اونا رو ته شیله تلنبار کرده بود واستاد و با شاخهاش اونا رو کنار میزد تا علفهایی که زیر اونا بود و بزرگ شده بود رو بخوره. و گاهی با دستش هم بوته ها رو کنار میزد. سریع کفشامو در آوردم و یه فشنگ چهار پر 9 توی تفنگ گذاشتم.از پشت تپه سمت راست قوچ به سمتش رفتم. که خیلی خورده سنگ داشت و کف پاهام حسابی درد گرفته بود. به جایی رسیدم که حدس میزدم باید در راستای قوچ باشم. در حالت نشسته به سمت بلندی تپه رفتم و با نظر بالا میرفتم. نزدیک نوک تپه روی زمین دراز کشیدم و تفنگ رو جلو بردم. قوچ رو دیدم. نهایتا 50 متر فاصله داشت اما بدبختی پشتش به من بود. سفیدی پشتشو نشونه گرفتم و چند لحظه ای در همین وضع بودم که قوچ با دست راستش کمی بوته ها رو کنار زد و کمی بغل دار شد . سریع مگسه رو بغل دستش نشوندم و …چاپس… همانجا پهن شد. رفتم سراغش یه قوچ 8 بُر نسبتا چاق بود. اول خواستم پوستش کنم اما دیدم آب ندارم و هنوز اول صبح است و موتور هم که نزدیک. قوچ رو از جا کندم و هر جور بود تا نوک کوه که اونورش موتورم بود بردم . اما خیلی سنگین بود. مجبور شدم شکمش رو خالی کنم تا بتونم به موتور برسونمش. خلاصه به هزار بدبختی تا پای موتور آوردمش و بعد هم باز اومدم به سمت کوله . که دیدم هر سه نفری دم کوله هستند. گفتم چرا هیچ جا نرفتین.؟ محمد خان گفت آخه قوچ دیروزی باز اومده و داشتیم دوباره نگاش می کردیم تا ببینیم می خواد چه کار کنه که تا من وارد دهنه رود میشم اونم فرار میکنه. ادامه قصابی قوچ رو اونجا انجام دادیم و ظهر هم یه دل بندی(دل وجیگر و ریه رو که با روغن و آب پخته میشود) حسابی درست کردیم و جای دوستان خالی، چسبید.


مطالب رو به تعجیل نوشتم بد تر از گذشته از آب در آمد. از این بابت عذر خواهم...




۵ نظر:

کاله د ته(گدار پلنگ) گفت...

سلام بر مهران عزیز
بسیار بسیار لذت بردم. قوچ بزرگی زدی.خیلی عالی بود.
همیشه سلامت باشی

ناشناس گفت...

سلام

انشااله همیشه سلا مت باشید از خواندن خاطرات شما لذت میبرم

سهیل از کرمان

مهران گفت...

درود بر کاله عزیز
دیروز یه پرنده جدید کشف کردم عکسشو برات می فرستم لطفا راهنمایی کن ببینم اسمش چیه.
ممنونم
______________________________________
ممنونم سهیل جان

kamar shekan گفت...

sallam haj mehran
halat chetore? che agab az shoma ke ax shekar gozashtih? shekar bozorgi bood. kash ax kamelesham mizashti. delam nayomad kale ro tanha bezaram to hamin nazar gozashtam. shad va salamat bashid.

مهران گفت...

سلام کمر شکن عزیز
ممنونم/حالم خوب است کارها مو سامان دادم ان شاء الله فردا بیخ گوش دماوندم!
در مورد عکس هم چه کار کنیم.جوانترها دوست دارند یه ایمیجینگ درست و درمون تری از خاطرات داشته باشن ما هم اطاعت امر کردیم.
ممنون از حضورت