The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

قوچهای گلوله بند

با سلام خدمت دوستان وهمراهان عزیز، امیدوارم سال نیکویی رو آغاز کرده باشید و ازنوازش نسیم بهاری بر فراز کوهساران بی بهره نبوده باشید .همانطور که عزیزان مستحضر هستند وبلاگ شکار بیرجند که از سرور بلاگر یا همان بلاگ اسپات سرویس می گرفت در پی فیلتر شدن سرور مذکور در ایران عملا از دسترس خارج شد. لذا قهرا به سمت بلاگ اسکای کوچ کردم . اما از اونجایی که حیفم اومد همینطوری این وبلاگ رو که تازه داشت تاتی تاتی کردن رو یاد می گرفت ول کنم همچنان برای دوستان خارج از کشور و اهالی وطنی مجهز تر مطالبی رو که در وبلاگ اسکای قرار می دم در این یکی هم قرار خواهم داد. در ادامه خاطره شکاری مربوط به حدود 35 سال پیش براتون می ذارم امیدوارم مورد توجهتون قرار بگیره...
اواسط شهریور ماه بود که با دوست قدیمی ام محمد خان برای شکار قوچ به یکی از کوهستانهای اطراف بیرجند رفتیم. فقط یک تفنگ با خود برداشته بودیم و اونم  سر پر گلوله زنی محمد خان بود . اون موقع یه موتور ایژ مدل 75 داشتم که از اون ایژهای شش ولت اولیه بود که اندازه یه تراکتور وزن داشت(از اونایی که ترکش دو قسمت داشت)  و به خاطر سر مخروطی نوک اگزوزها به عنوان لوله تفنگی شهرت داشت . با همان سحرگاه با محمد خان از ده راه افتاده بودیم اما نزدیک کوهستان پنچر کرد و تا اومدیم تیوب وصله بندازیم و این حرفا که هوا کاملا روشن شد . با همین اوصاف وارد کوهستان شدیم و به خاطر اینکه مطمئن شویم شکارها به تازگی در کوه آمدند یا نه ، سر چشمه رفتیم تا ردها شون رو وارسی کنیم . قابل ذکر است در اون فصل سال شکارها لا اقل هر دو یا سه روز یک بار رو آب می خورند و از اونجایی که اون موقع در منطقه ما شکارچی زیاد بود شکارها به قول گفتنی حسابی تیر سوز بودند و به راحتی سر تیر نمیومدن . و به همین جهت بیشتر در شبها برای اب می آمدند و باز به کوه می رفتند البته بر حسب کوله کشی اندک متوجه شده بودم که درشبهای غیر مهتابی یا به قول ما تاریک ماه شکارها یا برای آب نمی آمدند و یا هم یکی یکی و بیشترحوالی سحر برای آب میامدن.  و از قضا شب قبل اون روزی که ما اونجا بودیم تاریک ماه بود و چند تا رد شکار رو نزدیک چشمه دیدیم که هنوز جای ردها توی گل سفت نشده بود و شکار ها هر جایی که صبح آب بخورند عموما همان حوالی چرا می کنند و خیلی دور نمی روند و این جریان رو من و محمد خان به خوبی می دونستیم .به همین جهت بهترین چراگاه اون اطراف رو بهترین مکان برای حضور اون شکارها دونسته و یه راست رفتیم سراغش… یه دره گشاد البته با پیچ و خم فراوون روبرویمان بود که در ماهور سمت چپمان پنج تا قوچ بدون هیچ میشی در حال چرا بودند . جای خوبی بودند . نیم ساعتی نگهشان داشتیم اما ظاهرا خیال جا عوض کردن نداشتند و خیلی خاطر جمع چرا می کردند و گاهی قوچها با هم شاخ بازی هم می کردند.باد از روبرو می آمد و قدرت مانور زیادی رو برامون محیا می کرد. با محمد خان از محلی که داشتیم شکار ها رو دید می زدیم پایین اومدیم و از وسط شیله و زیر دست شکارها مسیری رو برای نزدیک شدن به اونها انتخاب کردیم.محمد خان با تفنگ جلو می رفت و من هم با چند متر فاصله از پشت سرش می رفتم . اون بالا که بودیم یه پیچ دره رو نشون کرده بودیم و نقشه کشیده بودیم که اگر به اونجا برسیم شکارها در تیر رس قرار می گرفتند. محمد خان داشت به اون پیچ نزدیک می شد و من فاصله ام رو با اون بیشتر می کردم. محمد خان چند متری به پیچ که داشت روی زمین پهن شد و سینه مال جلو رفت من در جهت عکس شکار ها خودم رو به منتهی سمت راست شیله رسوندم و یه قوچ رو دیدم که اومده بود دقیقا بالای سر محمدخان و تقریبا در فاصله ای حتی کمتر از 30 متر از محمد خان قرار داشت و ظاهرا محمد خان اونو نمی دید. و به من اشاره می کرد.اما منم نمی تونستم حرکتی بکنم چون می ترسیدم قوچ حرکت منو ببینه و در بره …محمد خان که از راهنمایی من نا امید شده بود خودش سرش رو اینور اونور میبرد و کند و کاو می کرد .یه لحظه دیدم سریع تفنگ رو جلو برد و به حالت نشانه گیری چند لحظه ای میخکوب شد و بعد هم صدای تفنگ بلند شد…اما قوچ در رفت و با چهار تای دیگر رفتند و نزدیک نوک کوه دوباره واستادند و به ما نگاه می کردند. سراغ محمد خان رفتم و بهش گفتم نکنه ندیدی و همونطور الکی زدی؟ گفت: نه دیدم ولی خیلی دور بود و نخورد! گفتم مرد حسابی قوچ توی یه وجبی ات بود، کجا رو زدی؟ که حالیم شد محمد خان اون قوچ رو ندیده و به یکی دیگه که دورتر بوده  شلیک کرده… دو نفری چندی قوچها رو که در دامنه نزدیک به نوک کوه بودند نگاه کردیم. جالب بود که ظاهرا خیال رفتن اونور کوه رو نداشتن . ما هم خودمان را قایم کردیم و چندی که گذشت قوچها همانجا دوباره از هم تنک شدند و ظاهرا می خواستند اونجا بمونن. مجدد تفنگ رو پر کردیم و از  پشت دامنه به سمت نوک کوه رفتیم و ساعتی نگذشت که  بالای کوه بودیم اما نمی شد خیلی بالا برویم چون توی چپ باد می افتادیم. حوالی ظهر بود که شکار ها با پای خودشان آمدند سمت دامنه ای که ما بودیم و ما هم تا جایی که باد اجازه می داد رفتیم جلو و دوباره داشت یه موقعیت تیر اندازی ایجاد می شد و اینبار ما در فوق بودیم. محمد خان نشانه رفت و یه قوچ کت و کلفت که ظاهرا 5 سالش بود رو نشونه رفت و شلیک کرد… باز هم نخورد و شکارها ریختند به ته شیله و رفتند و رفتند تا رسیدند به سر جای تیر اولی که زده بودیم و باز همونجا واستادن و ما رو نگاه می کردند. هر دو گیج شده بودیم که چرا این شکار ها در نمی روند. محمد خان می گفت: اینها شیطانند و ما رو مسخره دارن. من گفتم این خرافات چیه شیطان کجا بود یالا بیا بریم پایین. مجدد تفنگ پر کردیم و در همان چپ بادی رفتیم و ظاهرا داشت حرف محمد خان درست از آب در می اومد چون باز هم شکارها نگریختند البته باد هم ضعیف بود. دوباره شکارها را دور زدیم و از زیر شیله مثل اول صبح رفتیم و محمد خان تفنگ رو داد دستم که من برم بزنم. منم با کمال میل تفنگ رو گرفتم و با کنایه بهش گفتم  خودم کلک این شیطانها رو می کنم. چند قدمی نشسته جلو رفتم و از یه تپه کوچک بالا رفتم . به نزدیک نوک که رسیدم قوچها رو دیدم اما چون بی احتیاط بالا اومدم شکارها منو دیدن و پا به فرار گذاشتن . منم در دو زدم که هیچی نیفتاد… شکارها باز رفتند بالای کوه و باز نزدیک تاج کوه موندن… پیش محمد خان رفتم و کیسه مصالح تفنگ(مهمات) رو ازش گرفتم و باز تفنگ رو پر کردم و باز خواستم برم بالای کوه که محمد خان گفت بی فایده است اینها اگر قرار بود شکار بشن تا حالا سه تیر بهشون زدیم باید شکار می شدن. گوشم بدهکار نبود و علی رغم خستگی فراوان و نزدیک بودن غروب  خودم تنهایی راه افتادم و بالا رفتم . اینبار از یه دامنه دیگه بالا رفتم و تصمیم داشتم موازی شکارها بهشون نزدیک بشم. چیزی به نوک کوه نداشتم که یه شیشک یا هم یه میش  که ظاهرا تک بود در تقریبا 70 متری من روی یه سنگ لم داده بود و داشت غروب خورشید که قریب الوقوع بود رو تماشا می کرد. و منم چکش رو عقب کشیدم و بغل دستش رو نشونه رفتم و تو دلم گفتم بگیر ببین چه مزه ای داره؟ زدم و شیشک یا هم اون میش از جایش مثل فنر جهید و ده در رو… دیدم چاره ای نیست ظاهرا حق با محمد خان است . مسیر سرازیری را پیش گرفتم . دیگر زانو هایم توان حمل کردن وزنم رو نداشت و اگر محمد خان پایین منتظر نبود دلم می خواست همونجا دراز بکشم. به هر بدبختی خودم رو پایین رسوندم و با محمد خان به نزدیک چشمه ابتدای کوهستان با هزار بدبختی رفتیم. با خودمان گفتیم حتما آتشخانه تفنگ (قسمت ته لول که گشاد تر است و محل باروت و…هست) خیلی سوخته گرفته برای همین خوب نمی زند. چون باروتهای سیاه سوخته زیادی از خود به جا می گذاشت گاهی حتی کاملا لوله تفنگ مسدود می شد. خلاصه اقدام به شستشوی تفنگ کردیم و توی لول تفنگ را حسابی شستیم و سپس یه  تیکه پارچه نوک سمبه کردیم که لول رو خشک کنیم و از بد ماجرا پارچه ته لول گیر کرد و هر چه کردیم بیرون نمی آمد. مجبور شدیم با چاقو پیچهای فیرگوش رو باز کنیم و پیچ اصلی فیر گوش( درستش فیل گوش هست  که پستانک یا همان محلی که چاشنی رو رویش می گذارند رو به ته لول وصل می کنه) که سالها باز نشده بود و حسابی زنگ زده بود در پی این اقدام هرز شد. به هر حال فیر گوش رو از تفنگ جدا کردیم و پارچه رو از ته لول در آوردیم و دو باره فیر گوش رو جا زدیم و اما از اونجایی که پیچش هرز شده بود محکم نمی شد. با سنگ چند تا ضربه روی پیچ زدم که سر جایش سفت شد. صبح الاطلوع راهی نوک همان کوه دیروزی شدیم . و از وسط همان شیله به راه افتادیم که بعدها به همین جهت اسمش را گذاشتیم «تگ صفا و مروه» که همین اسم هنوز هم رویش مانده. به هر حال به تاج کوه رسیدیم و درنوک این کوه یه جورایی سنگها شقه شقه شده و بینشون دالانهای سنگی ایجاد شده که سایه خوبی برای قوچ و میشها  در تابستان هست. ما هم با محمد خان ازلابلای دالانها رد شدیم و از شکاف کوچکی که در انتهای یک دالان بمبست بود اونطرف رو نگاه کردیم که باز همون پنج تا قوچ رو دیدیم که اونطرف داشتند می چریدند. چکش رو کشیدم و سر تفنگ رو به قدر یک وجب دادم بیرون. محمد خان سمت چپم بود و از توی سوراخ داشت قوچها رو نگاه می کرد. نشونه رفتم و پس از مکث اندکی ماشه رو چکوندم… صدای وحشتناکی از تفنگ خارج شد که گوشهای جفتمان به وینگ وینگ افتاد. با خود خیال کردیم که شاید به خاطر اینکه در محیط بسته شلیک کردیم اینطور صدایی ایجاد شده. از دخمه بیرون آمدیم و باز هم دیدیم که قوچها سر و حال دارند در دره مقابلمان جفتک می زنند و اینها هم حالیشان شده بود که ما نمی تونیم شکارشون کنیم. یه لحظه نگاه به تفنگ کردم و دیدم ،فیر گوش تفنگ نیست…تازه فهمیدم اون صدا واسه چی بوده… خدا رحم کرد محمد خان سمت چپم بود. فیر گوش لحظه شلیک به خاطر اینکه پیچش هرز شده بود بیرون پریده بود و اون صدای انفجار مانند ایجاد شده بود. مایوسانه زیر سایه یک صخره ولوشده بودیم که دیدم یکی از پایین کوه دارد بالا می آید . خوب که دقت کردیم دیدیم غلامرضا هست که دارد بالا می آید. غلامرضا از هم ولایتی هایمان بود و بیشتر کوله کش بود تا شکار چی و تازه اون موقع تفنگ خریده بود و مثلا برای شکار اومده بود. یکی از آن آدم های بد پیله ای بود که همیشه وقتی می خواستیم بریم شکار اگر خبر دار می شد تا خودش رو وبال گردنمون نمی کرد ول کن نبود. و توی شکار هم فقط دست وپا رو بند می آورد و برای خوردن گوشت خوب بود و بس! به هر حال ما به خاطر تفنگش همچین گرم ازش تحویل گرفتیم و تازه یه جورایی منت هم سرش گذاشتیم که اونو با خودمون به شکار ببریم. خلاصه سه تایی راهی شدیم و کلا بی خیال اون 5 تا قوچ شدیم  و مسیر ادامه یال کوه رو پیش گرفتیم . دو گذر بیشتر نرفته بودیم که یه دسته قوچ ومیش دیدم که شاید ده تایی می شدند(دقیقا یادم نمی آید). یک ساعتی اونها رو نگه داشتیم  تا  کمی به سایه افتادند و بالا اومند . تقریبا 300 متری با هاشون فاصله داشتیم و باد هم خوب می آمد. اما نمی دانم چه مرگشان شد که مگس کردند و همینجور بی جهت رفتند به دل کوهستان. ناچارا دنبالشان رفتیم و رفتیم . روی یک دماغه باز اون 5 قوچ رو دیدیم. و ما به غلامرضا نگفته بودیم که بهشون قبلا تیر زدیم و نمی خواستیم هم بگیم و باز مجبور شدیم به سمتشون بریم. ما از پشت دماغه در جهت قوچها بالا رفتیم و فاصله ما ضخامت کوه بود. باد شدیدی در کوه می آمد . یادم هست آنقدر باد می آمد که چند لحظه بین سنگها نشستیم تا باد سبک شود و بتوانیم ادامه مسیر را برویم. آنقدر رفتیم که بالای  شکارها قرار گرفتیم. و شکار ها هم تند و تند بالا می آمدند و ما سر راهشان کمین کردیم. نیم ساعتی نگذشت که قوچها به گلوله رس رسیدند. سه نفری سنگر گرفته بودیم. محمد خان تفنگ غلامرضا رو مسلح کرد و منتظر شد شکارها نزدیک تر بشوند . شکار ها بی خبر از همه جا دقیقا به سمت ما می آمدند. آنقدر نزدیک شدند که من حرکت مردمک چشمشان رو هم می دیدم. محمد خان یه کم تفنگ رو جابجا کرد که نشانه بگیرد که قوچها متوجه شدند وهمگی میخکوب شدند. محمد خان مجال فرار نداد و قوچ 5 رو که مثل یه لنگه در جلومون بود رو نشونه گرفت و تا صدای تفنگ بلند شد که قوچ در جا خوابید.از سنگر بیرون جستیم وسر قوچ رفتیم. تکه پارچه های نیم سوخته که از اونها عوض لته نمدی برای پر کردن تفنگ استفاده می کردند کنار قوچ روی بوته ها گیر کرده بود و در هوا می رقصید. قوچ رو برداشتیم و پوستش کردیم. قوچ بسیار چاقی بود. غلامرضا یه پاتیل از توی توبرش در آورد که بیشتر شبیه تشت بود تا پاتیل و در واقع اندازه توبرها ش بود . گوشت حسابی قلیه کردیم و چون می دانستیم غلامرضا از آن گوشت خورهای قهار هست تقریبا نیمی از یک شقه را لخت کردیم تا چیزی گیر ما هم بیاید و بعد هم روی آتیش گذاشتیم . ساعتی نگذشت که گوشتها آماده شد. سه نفری دور اون پاتیل تشت مانند نشستیم و شروع به خوردن کردیم. غلامرضا وقتی گوشت می دید نمی تونست خودشو کنترل کنه و هر چی گوشت خارا(راسته) و خوب بود رو از جلوی من و محمد خان بر می داشت و محمد خان مرتب  بهش اشاره می کرد که از من خجالت بکشه ولی غلامرضا حالیش نبود. چندی هنوز از گوشت خوردنمان نگذشته بود که غلامرضا دست کشید و گفت: «خیلی خوردم می ترسم سنگین شوم و نفسم تنگ شود و نتونم از کوه بیام پایین. شما هم خیلی نخورین که نمی تونین از کوه پایین بیاین» منم بیخبر از همه جا حرفشو تصدیق کردم و می خواستم دست بکشم که محمد خان در حالیکه  لقمه رو توی دهنش می گذاشت به سمتم کمی خم شد و با آرنجش روی رانم فشار آورد و جوری که غلامرضا نفهمد بمن گفت : تا جا داری بخور! تازه کم کم داشت حالیم می شد که منظور این غلامرضا از این دلسوزی چیست. درتقسیم گوشت شکار طبق رسومات گذشته غذای مانده در ظرف مربوط به صاحب ظرف بود و تقسیم نمی شد و غلامرضا به خوبی این امر رو می دونست. و واسه همین هم ما رو از خوردن بیشتر منع می کرد که محمد خان دستش رو خونده بود و منم با محمد خان اونقدر خوردیم و خوردیم که احساس می کردم با هر بازدم غذاها به حلقم می آید و باز با هر دم فرو می رود. غلامرضا هم  بِر و بِر داشت ما رو که مثل قحطا زده ها گوشت می خوردیم نگاه می کرد و معلوم بود خودش هم دلش می خواست اما رویش نمی شد روی حرفش بزند .دیگه به جایی رسیدیم که داشتم احساس ترکیدن می کردم . اما هنوز کلی گوشت و خصوصا روغن ته ظرف بود که به راحتی یه آدم گرسنه را سیرِ سیر می کرد. محمد خان دست توی توبره اش کرد و یه مشکوله(مشک کوچک که از پوست بزغاله درست می کنند) بیرون آورد که داخلش ماست داشت که به خاطر این دو روز ترش هم شده بود. مشکوله رو توی ظرف خالی کرد و هم زد و تا آخرین لقمه ادامه دادیم. اینجا بود که غلامرضا(ببخشید اشتباهن غلامحسین نوشته بودم) دلش طاقت نیاورد و گفت: شما همیشه اینجور شکار می کنین؟ پس چه به خانه می برید؟ بیان بقیه قوچ رو هم بخورین خیالتون راحت بشه! و من و محمد خان فقط می خندیدیم.
پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد




۳ نظر:

کاله د ته(گدار پلنگ) گفت...

سلام
خاطره قشنگی بود.لذت بردم. حالا تکلیف ما رو ممشخص نکردی. باید این وری بریم یا اون وری؟

كيان گفت...

با سلام بازم فكر كنم اولين كسي هستم كه خاطرات شمار و خوندم اميدوارم سرحال و سرزنده باشين (لطفا بيشتر بنويسيد)
با تشكر

مهران گفت...

سلام بر کاله عزیز... شما همین وری باشی بهتره...عکسایی که واسه کمر شکن فرستاده بودی رو تو وبش دیدم. مرغابی های بیچاره اینهمه راه میان تا اینجا ما کلکشون رو بکنیم. از امسال چند تاشون رو نشون کن ببینیم اینور می رسن.
هنوز هیچی نشده بدجور دلتنگت شدم
______________________________________
سلام آقای کیان حضرتعالی به حقیر لطف دارین. متاسفانه با کارهای ریز و درشت فراوان مجال کم دست میده اما بر دیده منت. سعی میکنم زودتر بنویسم چه بسا که معنی وبلاگ هم روز نوشت است اما فرصت ما ظاهرا به ماه نوشت هم قد نمی دهد.
ارادتمندم