The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

یاد باد آن روز گا ران ،یاد باد.....



از چپ به راست :مر حوم سید رضا و پسرش یاسین که حالای باید بیش از چهل سالش باشد،محمد،حسن و من ...و عکاس هم دوربین یاشیکای دو لنز من...
جهت وضوح بیشتر روی تصویر کلیک شود




با سلام خدمت دو ستان عزیز




اواخر تابستان سال 46 . موقعی که فصل بر داشت خر بزه های بیرجند است . به همراه دو نفر از دوستان شکارچی برای شکار به یکی از کوههای نزدیک روستا رفتیم .صبح دیر راه افتاده بودیم و به همین دلیل جرئت نکردیم به سمت نوک کوه بریم و از دامنه ها شروع به دید زدن کردیم.حسن بالای کوه رو با دوربین نگاه می کرد و من و محمد هم دامنه ها رو دوربین کشی می کردیم . یک گله گوسفند اهلی هم در رو بروی ما در داخل شیله های منتهی به دامنه کوه در حال چرا بود . پاره ای که نگاه کردیم حسن گفت بیایید جایمان را عوض کنیم و خواستیم نوک یک نیمچه قله دیگر قرار بگیریم . همینطور که می رفتیم من چشمم به نقطه ای خورد که زمین بر اثر ادرار یک گوسفند خیس شده بود پا که روی آن گذاشتم دیدم تازه هست . اول فکر کردیم که مال همان گله ای هست که جلویمان می چرد اما رد پا رو که دیدیم معلوم شد که یک قوچ تنها بوده که از اونجا رد شده.... با احتیاط به دامنه کوهی که مد نظرمان بود تغییر مسیر دادیم . حسن دوربین انداخت و کله قوچ رو دید که در کمر کش کوه جایی که خط آفتاب از کوه پایین می آمد داشت می چرید . نقشه کشیدیم و از کوه روبرو تغییر مسیر دادیم و بالای سر قوچ در آمدیم .از حر کات قوچ معلوم بود که خیال بالا آمدن ندارد . حسن گفت حالا که او پیش ما نمی آید خوب ما پیشش می رویم.حسن کفشهایش را بیرون آورد و آرام آرام به سمت پایین دره رفت. از پشت بوته های کم ارتفاع سرک می کشید و جلو می رفت . صد قدمی به قوچ داشت اما چون با تفنگ سر پر تک ستاره انگلیسی بود. بایستی جلوتر می رفت ....قوچ حسن رو دید و به پایین دستش نگاهی کرد تا راهی برای فرار پیدا کند که حسن تعجیل کرد و صدای تفنگ بلند شد...قوچ هم پا به فرار گذاشت و از همان صخره ای که منتهی به یک پرتگاه حدود 6 متری می شد پرید و به سمت دامنه کوه رفت. هر چی ما به حسن می گفتیم که تیر نخورده او می گفت: که نه خودم فهمیدم که تیر بهش نشست . خلاصه کلام ما را مجبور کرد که دنبالش برویم . نیم ساعتی که به سمت شیب کوه رفتیم . یک جا جلوی گله دیدیم که قوچ توی یک شیله خسبیده ... نزدیک رفتیم و اتفاقا پناه خوبی بود و نزدیک قوچ در گلوله رس نشستیم. صدای دندان قروچه قوچ با صدای زنگ بز های گله تنها صدا هایی بودند که در آن روز نسبتا گرم شنیده می شدند. حسن نشانه رفت که قوچ را بزند . آرام دستش را گرفتم و گفتم نه الان نزن که چوپان همین نزدیکیست و آدم چشم نشسته ایست . صلاح نمی بینم که او را مطلع کنیم . به حر فم گوش کرد و منتظر رفتن چوپان و گله اش شد یم اما ظاهرا چو پان پی به وجود ما برده بود و نمی خواست برود . گر می هوا و وجود یک چوپان مزاحم دست بدست هم داد که پیشنهاد محمد را مبنی بر اینکه او با دست برود و قوچ را بگیرد قبول کنیم . محمد با وسواس و سعی فراوان مثل مار از آبراهه ها به سمت قوچ رفت و ما هم او را نظاره می کردیم . آنقدر با دقت جلو می رفت که محال ممکن بود هیچ چیز حتی یک پرنده هم متوجه او شود . با همین اوصاف تا نزدیک قوچ و از پشت سرش رفت و دستهایش را آماده کرده بود که ریفه های قوچ را بگیرد که ناگهان قوچ نگاهی به عقب کرد و پا به فرار گذاشت و انگار نه انگار که اصلا تیری بهش خورده...به بالای تپه ایکه در دامن آن پناه داده بودیم رفتیم و از گردوخاک قوچ فهمیدیم که کجا می رود... ما هم به شیب رفتیم تا به بند سید رضا رسیدیم . خودش و پسر کوچکش هم آنجا بودند. سید رضا خودش شکارچی قابلی بود و بار ها با او به شکار رفتم. ما جرا را برایش تعریف کردیم و سید رضا گفت از اینجا به پایین نرفته چون توی بندها پر از آدم هست حتما به سمت قله نزدیک ده رفته...حرفش منطقی بود . دیگر از ظهر گذشته بود و ما همه با هم به سمت ده رفتیم از اولین قله ای که دوربین انداختیم قوچ رو دیدیم که سید رضا گفت شما همینجا صبر کنید تا من با موتور بروم و از راهی که از تپه های دامنه همان کوه می گذشت عبور کنم اینطوری خودش با پای خودش پیش شما میآید . ربع ساعتی گذشت و سید رضا با موتورش قوچ رو فراری داد و قوچ هم به سمت ما می آمد . پشت تپه کمین کردیم و منتظر نشستیم ....اما خبری نشد .من که جلو بودم با خود گفتم نکند تغییر مسیر داده ...همین که سرم رو بالا آوردم قوچ هم جلوم ظاهر شد ...به سمتش شیرجه رفتم اما خودش را عقب کشید و به سمت ته شیله رفت اما حسن هم مجال نداد و یک گوله بغل دستش چسباند و قوچ افتاد...




این پست را به خاطر مر حوم سید رضا گذاشتم تا اینطوری یادی ازیک دوست بسیار قدیمی و مردی با شرافت و آزاده کرده باشم.



۸ نظر:

ناشناس گفت...

الان هم با کت و شلوار می رین شکار؟

نگاهی به طبیعت گفت...

باسلام
یادشان گرامی.
اما از دست این چوپان ها که موقع عکاسی هم مزاحم میشن.
پاینده باشید

مهران گفت...

جناب ناشناس سلام
ممنون که هر چند وقت یه سری به ما می زنی. راستش اقتضای عرف زمانه مد رو تعریف می کنه. اون موقع هم اونجوری مد بود .

گدار دایی گفت...

سلام دوست عزیز
چند باری خواستم نظر بزارم موفق نشدم.
راستی ممنون از نظرت.مطالبت خیلی خوندنی هستن وچون از سالها پیش هست باعث میشه که ما جوونا قدر همچین روزایی رو بدونیم
شاد زی مهر افزون

جلال گفت...

سلام حاج مهران
حالت چطوره . امیدوارم که سر حال باشی. خداییش دلم برات تنگ شده . 7 روز دیگه میام بیرجند.خیلی لذت بردم واقعا قشنگ بود . مثل همیشه. راستی اصل عکس رو برام می فرستی؟
به امید دیدار

حبیبی گفت...

سلام حاجی
یک روز داشتم با تلسکوپ پرنده ای را نگاه می کردم که چوپانی هزار متر دوید و پرنده ها را کیش کرد و برگشت پیش گوسفندا هیچ وقت نفهمیدم چرا این کار را کرد
راستش کم می شد که ما آخر هفته ای را به کوه و بیابان نزنیم و عکسی برای وبلاگ نگیریم اما 3 ماه پیش تو کوه از یک طاقچه افتادم و پایم از چند جا شکست و چاره ای جز اینترنت گردی ندارم ببخشید اگر عکس ها همه کپی است

محمد کل گفت...

سلام مهران خان

خیلی قشنگ بود . کیف کردیم. راستی جات خالی کوه لوت رو بمب بارون کردن همه شکارا رفتن کوه شاه. فقط یکی می خواد جرئت کنه بره اونجا بزندشون. فکر کنم حالا باید اوضاع آروم شده باشه.
یا حق

محمد گفت...

جالب و شنیدنی بود.
ممنون