The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

تفا ئل

همراه خسته...له وله وله ...لبها بسته
اسب زخمی، خدا دل شکسته
آی تفنگم ...تفنگ شکسته
ابر تیره به کوها نشسته
در کوههای سنگی
له و له وله
باد و بارون
خواب افتو به سرمای زمستون...والخ

با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز

اینهم از تابستان که باد خزان طومارش را برپیچید و برد تا سال دیگر بهار بر سر شاخسار باز برایمان تحفه بیاوردش. در اول کلام مهرگان را بایستی بر شما تبریک عرض کنم و این جشن در گذشته خصوص دهقانان بود که به پایان فصل برداشت خرمن می رسیدند و آسوده از خرده فرمایشات خوانین و ارباب ها دیگر محصولاتشان را در انبار ها می چپاندند و در ادامه می رسیدند به سرازیری کار و مشقت و تا ماه نوروز(اسفند) دیگر کار چندانی نداشتند و در شبها دور هم در اتاقی محقر که نور بی فروق پی سوزی که در منطقه ما تویش روغن مندو (منداب)می ریختند که در واقع مندو یک دانه روغنی است که می کاشتند و بعد آسیاب می کردند و روغنش را می گرفتند و از آن استفاده می کردند که شبیه روغن کرچک بود خلاصه کاری نداریم این ملت هر شب در چنین فضایی جمع می شدند و تماشا می داشتند و دو به دو و یا هردمبیل هم بیت می شدند و شعر می خواندند و با نوای نی و ضرب دایره ای شبهای بلند را با شادمانی سحر می کردند و تنها خرج این مهمانی ها یک خورجین زردک بود که از انبار زیر زمینی که روستائیان به آن کَن می گویند بیرون می آوردند و یا هم هندوانه دیمی که شیرینی اش لب می ترکاند و آن موقعها خیلی چایی هم توی بورس نبوده و ملت فارغ از مناسبات سیاسی ممالک خارجه و نرخ اجناس و غیره و غیره در آن پارتی های پست مدرنیستی خوش می گذرانیدند و عین خیالشان هم نبوده که ماشین همسایه چند کیلو از مال من بیشتر آهن و پلاستیک دارد و غیره و غیره.
در خصوص نظریات منجمان قدیمی حضور انورتان عارضم که عقیده داشتند مهر گان که در ماه میزان واقع است در حقیقت چون شاهین ترازویی است که سال را نصف می کند و هر چه در شش ماه و خورده گذشته اتفاق افتاده عکس آن در شش ماه بعدی اتفاق می افتد، چنانچه اگر گرمای زیادی در چله تابستان داشتیم عوضش در چله بزرگه با سرما تلافی می شود و ...(الله اعلم)
والبت این موسم برای شکار چیان هم بسیار موسم آشنایی هست چون در کثرت مناطق ایران آغاز فصل قوچ دو است و شکار ها پاوال عوض می کنند . و در گذر کوهها می دوند و قوچها و تکه ها مست هستند و از هر موقع دیگری خنگ تر و البت مغرور تر و در این موسم گزارشات شاخ زنی به شکار چیان و احیانا چوپانانی که هوس شکار می کنند بالا می رود که بنده هم در این خصوص تجاربی دارم.
دیروز توی باغی
( www.4shared.com/photo/asaTF0bc/garden.html خواستم پیوند کنم نشد)که در دل کوه دارم مشغول چیدن انگور های ریش بابا بودم که ما به اینها در اینجا می گوییم انگور مایه میشی که صدای بغ بغ تکه ها و قوچها و پرت پرتس گیسه ها و میشها با صدای کبکهایی که دیوانه وار ککر ککر می کردند و گاهی با پرواز عقابها خفه میشد در هم می آمیخت و مرا از کار وا می داشت و به قول ان شعری که می گوید:من آهوی زخمی تو سایه گیاهی... منم ابر شیطان تو فصل گناهی و الخ حسابی وسوسه ام می کرد.البت در همین چند روز پیش دو مرتبه با دوستان به سفر های ممنوعه رفتیم که بسیار خوش گذشت که ان شاء الله در وقت مقتضی برایتان ماوقع را خواهم گفت. جالب است در همین کوهی که ملاحظه نمودید که اصلا منطقه حفاظت شده نبوده و نیست بنده سالها شکار کردم و پدرم و پدر بزرگم هم اینچنین کردند و کلی هم شکار چیان قدیمی دیگر که ده تا شکار چی خوب این زمانه را بهم بزنی بند انگشت کوچکشان هم نمی شود اما همانطور که گفتم امروز نیز چنین حالی را دارد اما در عوض شکار گاههای معروف دیگری هم داریم که قرق هستند و از دست درازی شکار کشانی چون بنده در امان ! لکن تمام کوههایش را اگر اسکن کنی تعداد شکار ها به بیست تا هم نمی رسد. حالا بیابید پرتغال فروش را! می گویند کلاشها تفنگهای نقطه زن خوبی است،ما ندیدیم والا فقط شنیده ایم!!!
به هر حال برایتان از بین دفتر خاطراتم (به قول همسر جان دفتر محضر!) به تفا ئل خاطره ای انتخاب می کنم و می نگارم . امید دارم مقبول افتد.
بر حسب اعتبار دفتر چه خاطراتم در نیمه دوم آذر ماه سال 78 بود که به همراه محمد کل برای شکار به یکی از شکار گاههای اطراف ده رفته بودیم . یک قوچ خیلی خوب را سراغ داشتیم که دو بار شده بود که برای شکارش رفته بودیم اما در هر دو بار فراریش داده بودیم و یک قوچ بسیار هوشیار بود و از درشتی هیکل هر چه بگویم کم است و سنش 11 سال بود و کرکهایش را هم در آن فصل سال داده بود به همین سبب به رنگ زرد روشن و متمایل به سفید دیده میشد و هیبتی بی همتا داشت. چند تا شکار چی دیگر هم برای شکار او قطار فشنگ به کمر بسته بودند اما مثل ما نا امید بر گشته بودند .خلاصه نیمه های روز بود که قوچ و هیئت همراهش را که در حال استراحت و آفتاب گرفتن بود دیدیم. لعنتی اینقدر زرنگ بود که جاهایی می رفت که هر گز نمی شد بهش نزدیک شوی و اینبار در دره روبرویمان در مکانی بلند تر از ما بود و اصلا ته شیله ها نمی آمد و ما دو بار گولش را خورده بودیم به همین سبب شمع غیرت وجودمان را روشن کردیم و به سمت تِجار کوهی که ما فوق او بود رفتیم که همین رفتنمان دو ساعت طول کشید و مجبور شدیم چندین متر هم سخره (صخره)نوردی با آنهمه وسایل بکنیم و به هر بدبختی بود بالای تِجار کوه رفتیم و باد انگار از دست راست و اندکی هم از پشت سرمان می آمد . نیم ساعتی صبر کردیم که هم نفسمان جا آمد و هم مسیر قوچ را تشخیص دادیم و بعد جا عوض کردیم و صبر کردیم و کردیم و باز هم صبر کردیم و کردیم تا قوچ به فاصله پانصد متری ما آمد و اینبار حسابی با بر نامه آمده بودیم و دیگر قوچ را شکار شده می دانستیم که ناگهان یه باد پیچ ناجوری شد و همانطور که عرض کردم ما هم در آستانه چپ باد بودیم و باد از جای ما ته زد و چند ثانیه بعد قوچ صوتی کشید و گله را رم داد . آنهم چه رم دادنی ... گاهی که قوچها گله را رم می دند گله صد متری بیشتر نمی دود اما این قوچ پدر سوخته آنطور مست بود و جفت می زد که گله را برد و برد تا از نظر ما محو شد و من و محمد کل که جفتمان از
آن آدمهای سرسخت هستیم و به قول مادر خدا بیامرزم که می گفت وقتی دو آدم مثل هم با هم قرار بگیرند هیچ یک جلوی آن یکی را نمی گیرد و جفتشان خودشان را هلاک می کنند. و من و محمد کل به سمت شکار گاه بعدی که با خوش خیالی بیست کیلومتری با ما فاصله داشت آنهم از بین کوههای سر به فلک کشیده ای که مجبور بودیم هی از آنها بالا و پایین برویم حرکت کردیم و همینطور رفتیم و رفتیم که مادر شب می خواست چشمانش را ببندد و سر مای ماه عقرب و قوس هم در بیرجند زعفرانها را از خواب بیدار می کند و انار ها را می رساند و البت استخوان هم می تر کاند! ما هم هر دو با البسه متحد الشکل که به اعتبار اشارتی که در دفتر خاطرات به آنها داشتم از این قرار بود : کاپشن و شلوار های مارک مارشال آمریکایی و چکمه های سر بازی و توبره ها بر کول و من بر نو داشتم و محمد کل هم کمر شکن داشت و به مدل منطقه ما که تفنگها را عادت دارند چپه به دوش می کنند (قنداق سر بالا) که اگر بالای کوهی دیده شدند نشود با یک نگاه تشخیص داد که اینها چوپانند یا شکار چی! و در توبره من یک توبره خالی تا شده که فقط چهار گوشه اش بافته شده و مخصوص حمل لاشه شکار است در کف آن بود و بعد یک قابلمه مسی سه نفره که داخلش یک پاتیل (کاسه) و خورده ریزه های آشپزی بود و بعد یک ظرف آب و چند کیسه نایلون و یک قطیفه نازک نخی و بعد کیسه خواب باز مارک مارشال هم لوله شده روی توبره و در توبره محمد کل هم گدا جوش و الزامات چایی و سفره نان و چراغ قوه و ظرف آب و دوربینهای بپتس(ҴΠƂ )روسی هم بر گردنمان حمایل بود و قمقمه های نظامی که نمد دارند بر کمر و قطار فشنگ هم ایضا و البت یک چاقوی استا کار ساز بیرجندی که پدر این چاقو های سوئیسی به گردشان هم نمی رسد در جیب من.
با همین اوصاف داشتیم می رفتیم که در گرگ و میش غروب انگار از کوهستان روبرو یمان سو سوی نوری هر چند لحظه که با دقت نگاه می کردیم دیده می شد و از آنجایی که در آن کوه گله و دامداری هم نبود ملتفت شدم که باید این آتش شکار چی باشد و از آنجا که گذر خوبی را برای گذران شب انتخاب کرده بود معلوم بود که کهنه کار است اما باز چون در معرض دید آتش روشن کرده بود می شد حدس زد که نباید چندان خبره باشد... من و محمد کل به راهمان ادامه دادیم و دادیم تا به آستانه کوه رسیدیم و پا در مسیر ورودی که گذاشتیم و در جایی که پناه دید بود محمد کل چراغ قوه انداخت که رد ها را نگاه کنیم. خیلی خوب دیده نمی شد اما معلوم بود دو نفر هستند و ردها متعلق به کفشهای کار خانه ساز بود و می شد حدس زد از شکار چی های بومی نیستند چون بومی ها کفشهای اُرسی دست ساز پاشان می کنند. خلاصه رفتیم و رفتیم و به همان قراری که می خواهیم شکار کنیم در آن تاریکی شب که اتفاقا اوایل ماه قمری هم بود به راهپیمایی ادامه دادیم. ماه در برج ماهی (حوت) بود که به قول چو پانان تربت جام ماهی به حوض مهتاب بود! رفتیم و رفتیم که اززیر طاقی که آن دو شکار چی مجهول آنجا بودند سر در آوردیم. حسابی شب شده بود. صدای صحبتی می آمد که آشنا بود . بله صدای مر حوم حجار بود که شنیده میشد که مجال صحبت به همراهش را نمی داد تا ما بفهمیم او کیست. اینجا بود که محمد کل یک نقشه شیطانی کشید و من هم با طناب پوسیده اش توی چاه افتادم. محمد گفت بیا برویم حجار را بترسانیم ،به این ترتیب که از زیر پایشان بالا برویم و بعد من چراغ قوه را توی چشم حجار می اندازم و تو هم هو هو کن تا بترسد . من هم که چشمم آب نمی خورد بتوانیم از زیر طاق بی سر و صدا بالا برویم قبول کردم. و شروع به بالا رفتن از طاق کردیم و رسیدیم لبه طاق که هر دو مثل دو طفل در قنداق توی کیسه خوابهایشان چپیده بودند و حجار بی امان از هر دری وراجی می کرد که محمد کل چراغ قوه را توی چشمانش روشن کرد و من هم شروع به هو هو کردن نمودم که نبودید ببینید این حجار چه عربده هایی می زد. کوه داشت می لرزید این رفیقش هم نعره می زد . بعد دیدم نه ظاهرا اینها دارند قالب تهی می کنند که گفتم منم حجار اینم ممد است اما مگر این حجار ساکت می شد و من رفتم در دهنش را گرفتم و گفتم حجار خجالت بکش بابا هر چه شکار بود که تو فراری دادی! بالاخره به چه بد بختی آرامش کردم و از خجالت آب شدم که چرا عقلم را دادم دست این ممد کل ،هزار فکر و خیال به کله ام زد که اگر این حجار بلایی سرش در می آمد می خواستیم چه گلی به سر بگیرم و حسابی از حجار عذر خواهی کردم اما مگر حجار راضی میشد خصوص اینکه من و او هیچ وقت با هم خوب نبودیم. به هر حال آن شب این محمد کل آبرویمان را برد و دوست حجار ظاهرا کار مند بانک بود و از شکار هم چیزی نمی دانست . بیچاره کم مانده بود خودش را کثیف کند... سحر گاه با حجار و همسفرش در گذر مستقر شدیم و ساعتی از طلوع آفتاب نگذشت که یک شیشک نهیف و دو تا میش و دو تا تقلی هویدا شدند که به سمت پَتو (آفتاب گیر _رو به جنوب_ پاتو تلفظ شود بهتر است) می رفتند ساعتی صبر کردیم اما خبری از شکار مد نظر ما نشد. من چیزی در مورد آن به حجار نگفته بودم و نیم ساعت دیگر حجار را معطل کردیم اما خبری از او نشد و حجار رو به من کرد و گفت بیا این گوی و میدان برو ببینم چه می زنی! من که دنبال آن شکار بخصوص بودم و شکار ها هم بدرد خور نبودند و مضاف بر آن این رفیق حجار را نمی شناختم و نمی دانستم چطور آدمی هست به حجار گفتم برو فلان جا خودت بزن! و بعد مختصری تعارفات حجار رفت به همانجایی که من بهش نشان داده بودم و با پنج تیر ش نشانه رفت ( به گمانم شیشک) و شلیک کرد اما عوض اینکه شیشک بیفتد میش مافوق و دست راست شیشک افتاد و هنوز ده قدم شکار ها نرفته بودند که حجار تیر دیگری انداخت که یک تقلی زار و نزار افتاد و باز یه تیر دیگه انداخت که توی پاهای شیشک گرد و خاک کرد و دو بار در دو یه تیر دیگه به شیشک زد که گرفت توی گردنش و به زیر افتاد! حجار سر مست از جایش بلند شد و به سمت ته شیله رفت و. من و محمد کل هم رفتیم کمک و شیشک را آوردیم پای لاخ و پوستش کردیم و به دال کشیدیم . به زور 8 کیلو هم نبود و گوشتها لخ لخ بود. شقه نکرده رفتم و توبره و تفنگم را بر داشتم و به محمد هم اشاره کردم که بیا ...و راه افتاد م و حجار گفت حاجی کباب نخورده کجا می روی؟ گفتم دندان کباب خوری ندارم ! و بدون تعلل راهم را گرفتم و ممد هم چه از روی اراده و چه از روی معذوریت دنبالم آمد . این کار را کردم که حجار فکر نکند به خاطر اتفاق شب گذشته تما م اختلافات حل شده! البته بعدا شنیدم که رفته بود برای رفقا تعریف کرده بود که :«حاجی خواست ما رو جلوی دوستم ضایع کند و خودش تیر نینداخت به این خیال که من نمی توانم شکار کنم اما وقتی من سه تا شکار زدم حاجی ضایع شد و از روی عصبانیت کباب شکار هم نخورده رفت.» حالا این به گردن خود جناب حجار و خلاصه من ومحمد کل رفتیم و رفتیم تا کو هستان تمام شد و به ماهور ها رسیدیم ، گاهی در آن موقع سال آهو ها می آمدند آنجا پاوال می کردند و به قول تهرانی ها گدار. اما اثری از دم دراز ها نبود از گوشتها رانده و از طلب آهوان مانده بر گشتیم و در مسیر یک آبادی بدون سکنه بود که تعدا دی کبک آنجا می لولیدند به محمد گفتم فشنگ ساچمه داری؟ گفت فقط سه تا دارم . گفتم بیا پس یه توبره کبک لا اقل بزنیم که دست خالی بعد دو روز بر نگردیم و با قطیفه محمد کل که در واقع از این جنس چادر های ماشین بود و لاین آبی پر رنگی بر زمینه سفید داشت یک پرده کبکی درست کردیم و من به همان روال قدیم راست گرد شروع به نزدیک شدن به کبکها کردم و در ضمن بلند هم تقلید صدا می کردم که تعداد زیادی کبک در نهایت روی پل یک خید صف کشید ند و هی داشتند گردنهاشان را دراز می کردند و گوشه چشمی به محمد کل نگاه کردم که منتظر اشارت من بود که با دست آزادم اشاره کردم که درو کن... محمد زد و هشت تا افتادند! توقع تعداد بیشتری را داشتم چون این تعداد را با سر پر های ساچمه زنی قدیمی می زدیم و باز یه بار دیگه هم پرده گرداندم و اینبار دوازده سیزده تایی بیشتر جمع نشدند که محمد تیر انداخت که 11 تا افتادند و دیگر داشت روز زرد می شد و راه افتادیم . در داخل خید پیازی که بر داشت نکرده بودند دو تا کبک داشتند برگ پیاز می خوردند که محمد رفت و آخرین فشنگ را حواله شان کرد و هر دو به پر پر افتادند . رفتیم که بر شان داریم اما ساچمه ها چینه دانها شان را سوراخ کرده بود و اینقدر بوی پیاز می دادند که چشمانمان به سوزش آمد و آنها را ول کردیم که روباههایی که به مورچه خواری روی آورده بودند دلی از عزا در آورند. و به یه روستای کوچک مسکونی رفتیم و از ده موتوری قرض کردیم و رفتیم سراغ موتور خودمان و بعد باز برگشتیم و سپس عازم ده خودمان شدیم که دیگر نیمه شب شده بود.

۲۵ نظر:

آشنا گفت...

سلام آقاي حاجي
اينقدر هر وقت مطلب مي گذاريد چيز جديد تويش هست كه فكر كنم دانشجو هاي محيطزيست هم اينقدر سر كلاسشون چيزتازه ياد نمي گيرند.

ناشناس گفت...

سلام بازم خسته نباشيد انگار هميشه من اولين كسي هستم كه خاطرات شمارا مي خوانم دستتان درد نكنه و قلمتان هميشه سبز باشد.

مهران گفت...

یه بار نگاه به نوشته ها کردم دیدم باز گل کاشتم و اینبار فروغ را با ق نوشتم.خدا نکند این شاگردهای ما سر از این وبلاگ در بیاورند که اگر اینطور شود حسابی سوژه می شوم. هیچ وقت پاور فارسی یا جزوه نوشتاری به بچه ها نمی دم و همیشه یا کتاب رفرنس معرفی می کنم یا همینطوری میگم که بنویسن. واقعا نقطه ضعف ناجوریه. باید یه دوره برم کلاس املاء بگذرونم.

محمد گفت...

سلام بر کهن شکارچی دیار بیرجند.
مثل همیشه عالی بود . لذت فراوان بردم. بالاخره این قوچ 11 سال شکار شد یا نه؟
راستی اون ورا برای تاکسیرمی کله چند می گیرن و کارشون چطوریه؟
ممنون از مطالب آموزنده و جذابت

كاله د ته گفت...

سلام بر مهران عزيز
خيلي خيلي دلتنگم. تو مي توني حس منو درك كني. اي كاش مي شد ميامدم بيرجند.حالم از اين زندگي بهم مي خوره.
موفق باشي

مهران گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
مهران گفت...

سلام كاله جان
اين شعر را بخوان. حكايت تو خيلي هاي ديگه هست. سلامت باشيد. به زودي مي بينمت
http://www.4shared.com/account/document/KC2ELKRd/Document2.html?sId=OyPBnnu39WrY627T

مهران گفت...

سلام ب ناشناس(نه ناشناسي كه نظرش را منتشر كردم)
راستش وقتي از خر حضرت موسي گفتي حسم رفت سراغ يك نفري. يك قدم من پيش مي گذارم ببين درست است يا اشتباه مي كنم.
قديمها ايراني هاي مهاجر به كانادا دو دسته مي شدند. يكي آنهايي كه به ونكوور و تورنتو مي رفتند و خدا را بنده نبودند و عده اي مفلس كه سري به مك مورتي و آلبرتا ميزدند و در مك گيل پرسه مي زدند.
فكر كنم اگر مخاطبم آني كه مد نظرم هست باشي كه كفايت كند
با احترام

یوسفی گفت...

سلام
با اقلیم منطقه شما آشنایی ندارم فکر نمی کردم پیازها آن موقع سال برگ هم داشته باشند
برقرار باشید

ناشناس گفت...

حالا مانده ایم در این نوشته ها که لبریز از خودشیفتگی و کوچک شمردن دیگران و اعمال دیگران. افرادی تمام عمر خود را در راه شناخت گوشه ای از این طبیعت صرف و رازی از رازهای طبیعت را میشکافند . یا با صرف عمری لحظات نادری از زندگی یک موجود را با تمام جزیآتش به تصویر میکشند اما حتا دریغ از یک تصویر از خودشان . حالا انداختن یک تیر به یک موجود با چه الفاظی که بیان نمیشود : کهنه کار - به گرد ما هم نرسیدن - اینجا پر بود از شکار ما زدیم خالی شد ! آنجا حفاظت کردند باز هم ما زدیم خالی کردیم! دیروز هم ما دزدکی رفتیم زدیم بعدا میگم! هر شکاری را نمیزنیم چون لایق ما نیست - رفقای ما هم که همه آخر مرامند و همه هم چی چیک خان - و هزار منم دیگر ..... آنوقت میخواهیم کار و بار جامعه و حال و روز مملکت هم بهتر از این باشد .....برادر کمی فکر کن فایده موجوده پر مدعی مثل تو در زندگی برای مردم نه برای همان طبیعت که به قول خودت میشناسی اش و از ان لذت میبری چه بوده ..جز تخریب و نابودی ...

kamar shekan گفت...

sallam haji
kheily lezzat bordam. bya berim ferdos shekar syah sine. man parvane gereftam. yaki dige ham ezafi hast. rasty age mishe on khaterei ke ba ham raftim shekar va barf omad ro ham bevis.

مهران گفت...

سلام بر خوانندگان محترم

مرغ يك پا بايستي عرض كنم كه فصل برداشت پياز در اينجا آخر تابستان و نهايتش اوايل پاييز است اما چنانچه خودت مي داني پياز ها يه جورايي سوزني برگند و پوست كلفت به سرما و ابتداي ساقه ها حتي در چله زمستان سبز است. راستي كيوك با چغوك توفير دارد
************************************************
جناب ناشناس
من به اينجا نه پي حشمت و جا آمده ام
از بد حادثه اينجا به پناه آمده ام
ميدوارم حافظه ام درست ياري كرده باشد
************************************************ سلام بر كمر شكن جان خودمان
من كه مجال سر خواراندن هم ندارم. حالا چه كاري هست دويست كيلو متر راه را بكوبيم برويم فردوس. خوب جمعه بيا در ولايت همينجا يه پرنده اي يا يه چرنده اي ميزنيم. در خواستتان هم بر ديده منت. در اولين مجال

جلال گفت...

سلام مهران جان
ظاهرا كامنتم نا موفق ارسال شد چون در بين نظرات نمي بينمش. خاطره زيبايي بود مثل بقيه. جمعه با دوستان به طالقان رفتيم و البته هيچ سلاحي هم نداشتيم. بر خلاف شما در همان تپه اول كمپ كرديم و نهار و خواب و بعد هم بر گشت. چرا اينورا نمياي! بي خيال بابا يه هفته رو كه مي توني كارا رو راست و ريس كني.
به اميد ديدار

ناشناس گفت...

شاید این به ظاهر شکسته نفسیها و اداهای لوطی منشانه که صد تایش هم به یک پول سیاه نمی ارزد برای ما شده مثل یک فرهنگ .برای وارد شدن ازیک در با تعارف آسمان را میشکافیم ولی در خیابان با ماشین از روی جنازه هم رد میشویم . به جای این حرفها بهتر است کمی عملی تر و علمی تر به آنچه میکنیم و میاندیشیم نگاه کنیم . شما در جایی نوشتی که مثلا در کانادا اینقدر جواز شکار میدهند . اینجا نمیدهند و شکار هم کم شده. نمیدانم این استدلال را بر چه اساسی میاورید. به یقین اگر تعداد و حال و روز گوزنهای کانادا شبیه آنچه قوچ و میش های ما اینجا دارند بود. نه تنها شکار را برای مدت طولانی قدغن بلکه برای شکار یک حیوان مجازاتهای بسیار سنگین میگذاشتند. شما گله های چند صد تایی گوزن شاداب کانادا را با چند تا قوچ و میش که از دهها مشکل بی ابی . بی غذایی ، بی جایی ، مریضی و .... رنج میبرند یکی میدانی .. از ان گذشته شکار در شرایط کنونی بزرگترین خطریست که پستانداران را تهدید میکند زیرا مبارزه با خشکسالی و دست اندازی انسان به قلمرو طبیعت در کوتاه مدت تقریبا امری نا شدنیست . در خشکسالی طولانی و هنگامی که گله ها کوچک یا تعداد پستانداران کم میشوند تنوع جانداران از بین میرود و در چنین شرایطی اکثر پستانداران شکننده و ناخوشند . حالا اگر در هر گله یکی یا دو تا هم به علت ژنتیکی و ذاتی سر حال و چاق مانده که بتواند از این شرایط سخت بگذرد بر سر سفره کباب حضرت عالی و همکاران که شکار لاغر هم برایتان افت دارد حاضر میشود . به واقع با زدن یک شکار گله یا نوع جانور را به نابودی میبرید. اما چه باک که برای شما خوردن گشت شکار یا داشتن ان در یخچال خانه یعنی همه چیز: پرستیج، ارضای خود ، احساس سربلندی ، رو کم کنی ، هویت ........خلاصه آقایی و سروری

محسن ملایی گفت...

سلام حاجی ایول ذکراین خاطره مرا به یاد مرحوم علی حسنی (یکی از همشهریها)انداخت که با پرده شکار کبک می رفت اونم چه شکاری یادش بخیر گویا کبک های نسل جدید دست شکارچی هارا خوندند ودم به تله آنها نمی دهند شایدم شکارچی ها دست وپا چلفتی شدند نمی دانم .موفق باشید

مهران گفت...

سلام بر جلال عزيز
فعلا كه توي باتلاق كار افتاده ام و مجال ندارم . شما بيا بيرجند در خدمت باشيم.
با كي ها رفتي؟
در پناه حق
*******************************************
سلام ناشناس
حرفهايي كه زدي درست است اما همان قضيه تجزيه و تركيب را تكرار كرده بودي كه به اين آخوندها و سخنرانها ياد مي دهند. رغبتي براي توضيح و احيانا قانع كردن شما و البت مبري دانستن خويش ندارم. به هر حال نظرات را براي همين گذاشته ام.نظر شما هم چون نظر دوستان محترم است
*********************************************
سلام بر محسن خان
شما لطف داريد . من علي حسني را نمي شناختم اما شخصي با نشاني نسبتا مشابه را در قايين سراغ دارم. شايد منظورتان همان بوده و اينطوري اشارتي كرديد. راستي از بز بيشه خبري به تازگي نداريد . چون اين آقاي چوپاني هي دارد ما را دعوت مي كند؟
از حضورتان متشكرم

محسن ملایی گفت...

سلام بر آقا مهران امید است برقرارباشید-نظرات فوق را خواندم اماآنچه مهم است این است که همه ما منصف باشیم شکارچی واقعی هرگز چنانکه حضرات فرمودند نمی کند چه اینکه اگر چنین کند بعد انقراض نسل وحوش باید تار بزند وانگهی آقایونی که سر ازژنتیک در می آورند باید بدانند که کشتن یک حیوان پیر در گله امکان زاد آوری بیشتر را فراهم می کند چون این پهلوان گله خودش از کار افتاده ودرعین حال از آمیزش کوچکترها در گله جلوگیری می کند چه بسا که کوچکترها دارای ژنی باشند که به مراتب مفید تر از ژن حیوان پیر باشد .به هر صورت اینم باید قبول کرد که شکار کش هایی هم هستند که دامان شکارچیان منصف را آلوده می کنند .
اما در مورد سوسک لوگو ی وبلاگ وخاطره شما بنده نیز درزمان دانشجویی چنین سوتی دادم .سوسک مورد نظر هم نره.
مرحوم علی حسنی هرچند بچه روستا بود ولی قاین هم خانه داشت شاید فرد مورد نظر شما باشد .
از خاطره هم لذت بردم یاد کشمون انجیربز (در شمال سرایان) درذهنم زنده شد .موفق باشید ببخشید طولانی شد.

كاله د ته (گدار پلنگ) گفت...

سلام مهران جان
پدرم در اومد تا تونستم شعررو دانلود كنم. بابا يه خورده حواستو جمع كن اين چه آدرسي بود كه دادي؟
امروزآخرين برگ درخت پشت شيشه آزمايشگاه افتاد. هوا اينجا دارد ه سوي سرماي وحشتناكي ميرود. دوشنبه تعطيل هستيم و يه تعطيلات سه روزه! ماهي گيريمبهترشده تونستم چهارتا در كمتراز يه ساعت بگيرم. ياد بيرجند به خير .الان حتما هوا پاييزي شده. دلم براي باغ تنگ شده...صداي كبكها و آواز بلبل ها و چاي گداجوشي...
در پناه حق

مهران گفت...

سلام كاله جان
ببخش ظاهرا با اون آدرس باز نمي شد. يكي ديگه ميذارم. امتحان كن. اينجا الان هوا27 درجه است و گرمه و اصلا سرد نشده. ظاهرا قراره زمستون سردي داشته باشيم. درختها اينجا كماكان سبزسبز هستند. سر من وحشتناك شلوغه ديشب ساعت سه نيم بامداد اومدم خونه و بازساعت 8 كلاس داشتم و بعد كار گاهو...برو تا 12 شب كه وقتم پره. مجال بيرون زدن ندارم. منم هوس چايي گداجوشي كردم. راستي بهت تبريك ميگم واسه ماهيگيري! پس بالاخره روي احمد رو كم كردي.
سلامت باشي
http://www.4shared.com/document/KC2ELKRd/Document2.html

ناشناس گفت...

فکر میکردم انقدر شهامت داشته باشی که نظرات مخالف رو سانسور نکنی و گر نه کامنت نه میگذاشتم.

مهران گفت...

سلام ناشناس
من نمی دانم کدام نظر را باید سانسور می کردم. ظاهرا ارسال نشده. لطف فرموده برایم مجدد بفرستین. بر دیده منت . البته اگر نام و نشانی بالایش بچسبانی مزید امتنان خواهد بود

رضا از انگلستان گفت...

شکارچی عزیز وقتی میفرمایید "شکارچی واقعی" . آدم واقعا میماند چه بگوید. گویا شما هم میخواهی از همان روش تجزیه و ترکیب آخوندی که فرمودند استفاده کنید (هر چند ما آخرش ندانستیم چه گونه متدی است چون این روزها همه چیز یک پسوند آخوندی دارد ) . فقط همین را به شما یاد آوری کنم در مملکتی که هیچ چیزش واقعی نیست حالا شکارچی واقعی از کجا پیدا کنیم .....این هم حکایتی است. قربانت تمام شواهد تاریخی و علمی نشان میدهد که بیش از ۹۰ در صد پستانداران و پرندگان منقرض شده یا در شرف انقراض روی زمین در صد سال اخیر و خاصه گوشتخوا ران به دلیل عمل ما آدمها به ویژه شکار از بین رفتند. کشورهای پیشرفته امروز این روند را تا حد قابل قبولی کند کردند . در ایران این روند بخوصوص در سی سال اخیر در حد یک فاجعه بوده است . در مناطقی که چهل سال پیش گله های ۲۰۰ -۳۰۰ تایی کل و بز وحشی بود مانند بیستون کرمانشاه که بزرگترین گونه این حیوان را داشت امروزه به خاطر شکار حتی یک راس هم وجود ندارد . در مناطقی از کشور هم که این گله ها باقی ماندند بسیار کم تعداد و از هم جدا افتادند که این امر نابودی آنها را بسیار تند میکند چون امکان آمیزش و ایجاد گونه های اصلاح شده وجود ندارد . انقراض ببر مازندران یک نمونه کاملا ثبت شده در تاریخ حیات وحش ایران است که یک شاهزاده عقده ای چگونه دهها ببر را کشت و در کتاب خاطرات خود به عنوان شاهکار نوشت میتوانید در این سایت اطلاعتی را در این مورد بخوانید. http://www.iran20.com/soren54/blog/75430/
کاشکی شما از خیر ان چند کیلو گوشت میگذشتی و به جای شکارچی بودن به شکار بانی میپرداختی . به یقین به خاطر تجربه و شناخت طبیعت فایده ا ش نام نیک و کار خوب برای این سرزمین و فرزندان آینده این ملک بود . یادمان باشد که پدران ما هم متاسفانه در خودخواهی چیزی از ما کم نداشتند فقط آنها یک عذر داشتند و ان ناآگاهی بود . یعنی به ضررهای فراوان و خسارات جبران ناپذیری که به طبیعت وارد کردند آگاه نبودند اما ما امروز هستیم .

مهران گفت...

سلام رضا جان
نمی دانم سن و سال شما چقدر است و چقدر هم با طبیعت اصطکاک داشته اید.عرض کردم که حرف شما درست است. اما اگر ناراحت نمی شوید و گوشهایتان و چشمهایتان را نمی بندید باید عرض کنم که ببینید چند تن از این افرادی که در انقراض نسل جانورانی که فرمودید و البت آنهایی که نام نبردید. افراد بومی و آشنا با طبیعت بودند؟ یک عده نظامی که بعد انقلاب هم به نوعی از آنها داشتیم و هیچ آشنائیتی با طبیعت نداشتند و یا عده ای از شهر نشینان مرفه که برای درست کردن موضوع صحبتشان در کافه ها دست به شکار می زدند و در این امر به هیچ تنابنده ای رحم نمی کردند. کاش ایمیلی از خودتان می گذاشتید تا مفصل حضورتان عرض می کردم.
با احترام

رضا از انگلستان گفت...

آقا مهران عزیز . نه مطمئن باش چشم و گوشم را نمیبندم. هر چند بچه روستا هستم و در دامن طبیعت بزرگ شدم و هنوز هم از هیچ چیزی به اندازه طبیعت لذت نمیبرم اما هرگز ادعا ندارم که به اندازه شما تجربه یا شناخت از طبیعت دارم.

هر چند مجال شکار هم داشتم اما هرگز نتوانستم راضی به کشتن جانوری باشم که به همان اندازه من زندگی را دوست دارد و از همه مهمتر به اندازه من حق زندگی کردن دارد. (البته شاید هم اگر تیری میانداختم به دلیل بی تجربگی هرگز به شکار اصابت نمیکرد! ) اما حاضر نبوده و نیستم که گوشت شکار بخورم . از خود بگذریم چون آنچه من هستم چه اهمیتی دارد.
دوست من جانورانی که نام بردم فقط به عنوان نمونه بود و گر نه من هم خوب میدانم چه بلایی بر سر طبیعت و حتا دهات و دهاتی ما آمده . فقط میخواستم این نکته را یادآور شوم که طبیعت خودش از هر شکارچی بیرحم تر است . کافی است من شکارچی یک حلقه از زنجیر حیات را از بین ببرم طبیعت تمامش را نبود میکند . شما خوب میدانی که که از بین رفتن یک چرنده بزرگ یعنی نابودی همه گوشت خواران بزرگ و حتا کوچک با بیرحمی تمام توسط خود طبیعت . یا کوچک شدن گله و از هم جدا افتادن گله حیواناتی که به صورت گله ای زندگی میکنند در دراز مدت حتا اگر به شدیدترین وجه هم محافظت شوند نابودی است یعنی سرنوشت همه چرندگان حفاظت شده در ایران حتی اگر شکار هم نشوند نهایت نابودی توسط خود طبیعت است .
من تمام حرف شما را قبول دارم و به ان ایمان دارم . یک قلم در دریاچه گهر لرستان بعد از انقلاب در ظرف چند هفته تمام ماهیان دریاچه توسط نارنجک به د ستانی که از پادگانها سرقت کرده بودند یا در کمیته ها کار میکردند نابود شد . این احمقها در پای منقل تریاک هوس ماهی قزل الا میکردند آنهم با روش بسیجی وار یعنی با پرتاب دینامیت و جالب اینجاست که تقریبا همشان معتقد بودند اینها تمام نشدنی هستند چون دریاچه خودش ماهی را میزاید!!!

مهران گفت...

سلام رضا جان

جای بحثی نمی بینم. موفق باشی. ممنون از حضورت