The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

همو خال بر روی تونم مو
همو نارنج خوش بوی تونم مو
چرا بیهوده می گردی به صحرا
بزن تیری که نخجیر (آهوی)تونم مو

با سلام خدمت همرا هان عزیز!امید وارم که حال همگی خوب باشد. قبل از هر چیز بایستی خبر دهم که در بیرجند اداره فخیمه محیط زیست پس از کلی فال باز کردن تصمیم بدان گرفتند که تعداد محدودی پروانه شکار اکو توریستی(ظاهرا ده فقره) برای شکار قوچهای پیر دو منطقه حفاظت شده بیرجند پس از ثبت نام و قرعه کشی و غیره و غیره بدهند. هزینه پروانه هم هنوز قطعی نشده و لی چیزی بین 700 تا 800 تومن خواهد بود. نکته جالبش این است که امسال گفتند به جز این شکار چی های بد ترکیب پاکستانی از خودی ها هم می توانند در این امر سهمی داشته باشند اما از آنجا که به این حقیر به دلیل سوابق بسی در خشان!پروانه شکار پرنده هم نمی دهند چه برسد به شکار بزرگ خودم را قاطی نمی کنم ولی سپرده ام دو تا از بچه ها اسم نویسی کنند تا شانس این خارجی ها لا اقل کم شود و احیانا اگر توانستند مجوزی بگیرند با هاشان یه دوری در مناطق قرق ممنوعه بزنم!
حالا از این حرفها بگذریم. بهانه ما برای وبلاگ نویسی ایجاد فضای گپی بود با دوستانی که به دلیل مشغولیتهای دنیوی مجال دید وبازدیدمان کم شده بود و بدین نحو می توانستیم برای همدیگر از خاطراتمان بگوییم. پس از تمام اینها که بگذریم ذکر خاطرات شکار اولا تر است؛ نمی خواهم یه خاطره از عهد دقیانوس بگم که باز بعضی ها فکر کنند که ما پیر هستیم و به جز ذکر خاطرات زمانی دور کاری از ما بر نمی آید(62 سال و خورده ای که سنی نیست.هست؟) اگر خاطر مبارکتان باشد در زمستان سال گذشته با خواهر زاده ام به یک مسافرت که بی شباهت به این تور های شکار نبود رفتم.(اسم شهر های مهم در مسیر حرکت؛بیرجند؛طبس گلشن،یزد،ابر کوه،صفا شهر،یاسوج،لردگان،ایذه،دزفول،شوش،اهواز،خرمشهر،آبادان و مسیر برگشت از سوی مسیر ساحلی آمدیم که اسامی شهر ها دراز می شود)
در طول این سفر یک شکار بزرگ هم زدیم که به نظر خودم شکار جالبی بود. به هر حال شرحش را می نویسم امیدوارم که مقبول افتد.
از بیرجند تا یزد را که می شود 4 ساعته هم رفت را دو روز و نصفی در راه بودیم و به هر چی رباط و تالاب و استخر و ده و روستا بود سرزدیم.برنامه سفر را طوری تنظیم کرده بودم که غروب روز سوم به یزد برسیم تا به دیدن یکی از دوستانم_ و از نوع همکار _بروم تا در طی این سفر یه خورده حساب دید و بازدید ها را هم صاف کرده باشم. این دوستم اسمشان عباس است و سالهاست که با هم دوستیم و البت مختصری هم اهل شکار هستند که ظاهرا مشغولیتهای ایشان دیگر مجالی را برای شکار به ایشان نمی دهد. من با عباس خان سه مرتبه به شکار رفتم که اتفاقا هر سه مورد هم منجر به شکار شد و عباس از آن رفقای خوش اشکار است! شب را به همراه طنی جان منزل عباس رفتیم و پس از صرف شام که همسرشان ما را حسابی شرمنده کرده بودند و شام مفصلی ترتیب داده بودند عباس هم مثل کثرت دوستان که وقتی مرا می بینند به جای اینکه احوال خودم را بپرسند سراغ شکار از من می گیرند از شکار های بیرجند پرسید که گفتم که:« همه خوبند و سلام می رسانند و فقط غصه شان این است که شکار چی امروزه پیدا نمی شود. این بچه ها که فقط میرن تو کوه شکار ها رو رم می دن و بعد چند بار که این قضیه تکرار میشه می گن ما که توبه کردیم و دیگه نمی خوایم بریم شکار!حالا من به بعضی هاشون می گم بابا شما کی شروع کردید که به این زودی به ته خط رسیدید؟ »
خلاصه ما هم احوال قوچهای یزد رو از عباس سوال کردم که ایشون فرمودن مگه با 0629این اوضاع بگیر بگیر می شه بری شکار!گفتم از قوچهای انجیره چه خبر که عباس گفت اسم اونا رو نیار که روزی سه بار محیط زیست ازشون خبر می گیره!زیر چشمی نگاهی به طناز کردم که داشت با اشتیاق فراوان حرفهای من و عباس رو گوش می کرد. حالا یکی نبود به این بگه آخه بچه تو اونسوی عالم که نه شبش به شب می مونه و نه روزش به روز ،داری زندگی می کنه تو رو چه به شکار؟ که خودم جواب خودم را می دهم.هنوز 17 سال نداشتم که اولین شکارم را زدم که شرحش را قبلا به کرات شنیده اید . وقتی پدر بزرگم که اولین نفری بود که منو با شکار دیده بود که با حالتی بودم که هم آکنده از ترس بود و هم در طلب توجه، به من یه جمله ای گفت که هرگز فراموشم نمی شه. همون جمله ای که خواجه نعمان به امیر ارسلان گفت:«گرگ زاده گرگ شود،گرچه به دنبال آدمی بزرگ شود» حالا حکایت طنی هم همینجوری بود.خلاصه از نگاههای اکسیوزمی طنی در یافتم که می خواهد هر چه زودتر یک قرار شکار را با عباس بگذارم که من هم اینچنین کردم و به عباس گفتم بیا بریم انجیره ! هر چی می خواد بشه بزار بشه!عباس گفت انجیره که نمیشه اما حسین آباد امن تر هست می خواهی برویم اونجا.اما اونجا هم یه عیبی که داره اینکه شکار هاش خیلی جری هستند و همیشه سر تیر در می روند. گفتم عباس جان خوب؛ شکار کردن که مهم نیست. چند سالی است که طعم گوشت قوچ اصفهان از زیر دندانم رفته لا اقل نزار قیافه اش از توی کله ام برود. خلاصه تصویب شد به حسین آباد برویم .(از شکار چیان یزدی معذرت می خوام که دارم شکار گاهها رو لو میدم البت این همراهان ما به جز اندکی بعیده که تو این شکار گاهها بتونن کاری بکنن)به عباس گفتم سحر راهی شیم یا اخر شب؟نگاهی به ساعت انداختیم دیدیم دیگر چیزی به یک بامداد نمانده! خلاصه همان موقع سوار بر تانک تی بیست ما شدیم و راه به سوی شکار گاه! دو شب پیش باران آمده بود و هوا زلال بود و آسمان یزد با ستاره هایش بر ما ناز می فروخت . ماشین رو نگه داشتم تا صورت فلکی شکار چی رو به طنی نشان دهم. در خصوص این صورت فلکی هم از زبان چو پانانی که با هم دم خور بودیم داستانهایی شنیدم که شاید دوست داشته باشید بشنوید .-ما جرا چنین است : اعتقاد بر این است که این شکار چی فریدون شهنامه خودمان است که موقعی که می بیند یک شیر داشته به یه بچه آهو حمله می کرده و خیال داشته اونو بخوره. فریدون با گرز خودش می رود به جنگ شیر و اونو از پا در میاره و بعد پوستش رو می کنه و با خودش میبره اونجایی که با یه پیر مرد که اونو تکفل می کرده و ماجرا رو واسه پیر مرده تعریف می کنه و از اونجای که فریدون ما سن و سالی نداشتن این پیر مرد قضیه رو باور نمیکنه و فریدون رو شماتت می کنه که دست از دروغ بردار و از این حرفا و غیره و غیره که در نهایت خداوند از آنجایی که همیشه پشتیبان افراد آنست و راستگو هست چند تا ستاره رو دور هم در مرکز و متمایل به جنوب شرق آسمان به شکل فریدون شیر اوژن در میاره! حالا ما همه می دونیم که میلیون ها سال قبل از فریدون این ستاره ها همینجوری بوده اند اما اگر بخواهیم وارد کنه این داستانها بشویم که دیگر فرهنگی برایمان باقی نمی ماند. پس چشم بسته سلامی بر فریدون شیر اوژن می کنیم که در یک دستش پوست شیر است و در دست دیگر گرزش و گویی دارد ماجرا را برای کسی تعریف می کند. نکته جالب این صورت فلکی این است که از اواخر پاییز و اواخر زمستان این به وضوح دیده میشود و شاید یک جورایی دارد به ما می گوید که زمان شکار در بین همین دو موسم نجومی است!بگذریم کلاس درس که قرار نیست پرزنت کنیم. ادامه ماجرا اینکه راهمان را ادامه دادیم . هوای داخل ماشین خیلی گرم بود و شیشه ها رو پایین دادیم و هوای گرم بخاری ها که از کف ماشین بالا می آمد با هوای خنک بیرون در هم می آمیخت و مغزمان را حسابی نوازش می داد. خلاصه به شکار گاه رسیدیم و دو ساعتی داخل ماشین پلک بر هم گذاشتیم و در گرگ و میش صبحگاهی مسیر اصلی کوه را پیش گرفتیم اما این باد لعنتی بد می آمد و هر چه بیشتر صعود می کردیم بد تر می شد. صد متری به گذر اول داشتیم که دیدم این رفتن بی فایده است به بچه ها گفتم بر گردیم که این رفتنمان فقط مشقت پاهاست .این باد خیال ندارد با ما وفا کند. عباس گفت بیا می رویم سر گذر آنجا باد چاق کنیم. نگاهی به وجنات کوهستان کردم دیدم تا ما باد چاق کنیم که ظهر می شود . گفتم نه عباس جان فایده ندارد بیا برویم پایین. و مسیر رفته را پایین آمدیم و در باد پیچی ها وارد یک دره z شکل شدیم . و اتفاقا خود به خود با طی طریق کردن در این مسیر هم به میانه کوهستان می رسیدیم و هم راست باد می شد. یک جا با عباس نشستیم و دوربین انداختیم اما جای خوبی نبود و دید کافی نداشت. از همانجا یه جای بهتر پیدا کردم وبه سمت آنجا رفتیم وهمین که از ته دره رد شدیم که برویم آنسوی کوه در آبرفت رودی که چند روز پیش ایجاد شده بود رد یک قوچ 5 ساله یا احیانا یه میش درشت رو دیدم. (در تصویر کوچکتر به نطر میرسه)به بچه ها گفتم وسواس بیشتر به خرج دهید که رد خیلی تازه هست. چند قدمی دیگر رفتیم که به ترافیکی از ردها بر خورد کردیم و جای خسب شبهای گذشته شکار ها را دیدیم که معلوم بود هشت تا هستند و یک رد بزرگ هم بود که به رد یه قوچ 7 یا 8 بر می مانست. به جایی که مد نظرم بود رفتیم و دو کوه تپه مانند دو قلوی روبرویمان را دوربین انداختم. دو کوه تپه مانند دو قلو در سمت راست ما بود و در سمت چپ هم یک تپه کوچک بود. در شیله بین دو کوه انگار یه چیزی بود که به عباس گفتم تو که دوربینت بهتره نگاه کن ببین چیه؟عباس نگاه کرد و گفت شکار که شکاره اما توی سایه هست و معلوم نیست که قوچه یا میشه؟ به طنی گفتم تو چایی درست کن تا ما ببینیم اینها چه خیالی به سر دارند. اگر زودتر می آمدیم توی این دره قبل از اینکه از پاوالشان بروند می دیدیمشان و کلکشان را می کندیم. لعنتی ها رفته بودند جایی که خیلی پیش دید داشت و نمی شد بروی نزدیک. معلوم بود که می خواهند از پشت این دو کوه چرخ چر بروند روی تپه و از آنجا تا منتهای کوهستان و بعد هم برگشت به جایی که ما هستیم. که چون به باد نامرد اعتماد نبود و همینطور اینکه در زمستان شکار ها بر خلاف بهار و تابستان سعی می کنند تمام طول روز بچرند نمی شد دست روی دست بگذاریم و تا عصر اونجا باشیم. چای خودم را خوردم و به طناز گفتم قطیفه ام را از توی توبره بده به من تا برم ببینم چه قرار است بشود. عباس گفت چه نقشه ای داری؟ گفتم : اگه بتوانم قبل اینکه شکار ها به تپه برسند خودم را به دهنه تپه برسانم می توان جلویشان در بیایم. فقط خدا کنه باد قوی تر نشه.به عباس گفتم هوایم را داشته باش و چشم از شکار ها برندار. عباس یازده تیر لهستانی اش را جلو آورد و گفت بیا این تفنگ! گفتم عباس جان با آن دور بینی که تو بستی به این من هر چه را بگویی خواهم زد الا شکار!من با همین کمر شکن خودم راحت ترم. عباس گفت فکر کردی اینها قوچهای جاجرود هستند که با این کمر شکن بدرد نخور بری شکارشون کنی!گفتم عباس جان بار اولم که نیست. تو راست می گی مال بد بیخ ریش صاحبش! و راهی شدم. ناگفته نماند که فاصله ما از شکار ها حدود 500 متر بود.و من از جایی که دید می زدیم پایین آمدم و باد از سمت چپ و انگار کمی هم رو برو می آمد. از ته شیله ها حر کت کردم و پس از چندی که مجبور بودم از چند جای پست و بلند عبور کنم و احتمال داشت شکار ها منو ببینند قطیفه را روی سرم انداختم و به قول محمد خان مدل لاک پشتی شروع شد!چند قدمی رفتم و بعد نشستم و به سمت عباس دوربین انداختم که دیدم تفنگ رو گذاشت سمت راست سنگی که جلویش بود یعنی که برو اوضاع خوب است. خلاصه سرتان را چه درد بیاورم که به هر بدبختی بود خودم را به شیله ای که بین کوه دومی و تپه سمت چپی بود رساندم و بنا کردم به سینه خیز و یکراست و بدون توقف تا جایی از تپه که از قبل نشون کرده بودم رفتم و بعد نگاهی به سمت عباس کردم که دیدم تفنگ را ناشیانه به چپ و راست حرکت می دهد. فکر کردم می خواهد بگوید که شکار ها هنوز نیامده اند.(با خودم عباس رو شماتت کردم که چرا اینجور تابلو دارد تفنگ را تکان می دهند) روی دستانم خودم را بلند کردم و سمت راست کوه را که انتظار داشتم شکار ها از آنجا بیرون بیایند نگاه کردم که خبری نبود. همونطوری کمی چرخیدم تا یه جای بهتر برای استقرار پیدا کنم که چشمتان روز بد نبیند به قول هاملت«ای فرشتگان نجاتم دهید!»نره قوچ در موقعیت فیس تو فیس من واستاده و جفتمون که خشکمون زده داریم به چشمای هم نگاه می کنیم. حالا فهمیدم منظور عباس از تفنگ تکون دادن چه بوده! منتظر بودم قوچ دهانی بجنباند که یعنی مرا ندیده اما این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود!با خودم گفتم دیدی جلوی این بچه چطور کنف شدیم. چقدر ذوق کرده بود که میبریمش شکار!با خودم گفتم ای حاجی مغرور اینبار غرورت کار دستت داد .ای کاش وسط شیله سر بالا آورده بودم لا اقل شانس در دو زنی داشتم. چند بار برای من و دوستان قبلا همچین موقعیتهای مشابهی پیش امده بود که در کثرتهم شکار ها را فرای دادیم.هی ذهنم داشت پر میشد از این افکار که ظاهرا تمامی هم نداشت. حسی در وجودم به قلیان آمد که می گفت این دستها رو جفتشون رو باید قلم کنی اگه اجازه بدی این شکار به این مفتی در بره!داغ شدم و ذهنم رو از تلنباری از افکاری که در این چند ثانیه واردش شده بود خارج کردم. قوچ گوشهایش بالا آمد و موهای ظریف لبه گوشهایش یکی یکی سیخ میشد و این یعنی الانه که سرش رو پایین بیاره و صوتی و الخ....که روی تفنگ که در کنارم روی زمین دراز کشیده بود شیرجه رفتم و در حین بالا آوردن ضامنش را آزاد کردم و بدون اینکه قنداقش را به شانه برسانم یا نشانه چشمی بگیرم در حالی که هنوز داشتم سرش را به جلو میبردم به قوچ شلیک کردم. آنهم چه شلیک کردنی!لهش کردم!قوچ افتاد.هوای مرده ای که از لحظه ملاقات غیر منتظره با قوچ تا لحظه شلیک در ریه هایم محبوس کرده بودم را بیرون دادم. انگار یک ساعت برایم گذشته بود. به سراغ قوچ رفتم. نفس نداشت. چهار پاره ها یک سوراخ در جلوی سینه اش به اندازه قطر سر لول تفنگ ایجاد کرده بودند و از آن سو بیرون رفته بودند...چاقو رو از جیبم در آوردم که سرش راببرم که طنی در حالی که می دوید داد و فریاد میزد که: سرش را نبرید ...سرش را نبرید... می خواهم عکس بگیرم.یک قوچ اصفهان اصل بود با دستهای بی مو و سینه سیاه که البته حالا قرمز شده بود! عباس و طنی آمدند و عباس شروع کرد به هندوانه گذاشتن زیر بغل های من! حالا که فکرشو می کنم همون حس اون روز باز بهم دست می ده..........................................

۱۴ نظر:

محمد گفت...

سلام خان
بسی لذت بردم . ممنون. سفر شما بی شباهت به سفرهای مارکوپولو نبود. خوشحالم که قوچ به این زیبایی نصیبتان شد. این نشون می ده دود از کنده بلند می شه.و امیدوارم صد سال زنده باشید و به شکار بروید.
راستی اون قوچی که ملاحظه فرمودید بعد از عکس دیگه زنده نموند.

ناشناس گفت...

سلام آقا مهران
من از خواننده های پرو پا قرص وبلاگ شما هستم.و از خاطرات شما واقعا لذت میبرم.ولی چه فایده دست تقدیر من رو هم به مانند طناز شما جای انداخته که شب و روزش با اونجا بر عکسه.
قلم گویای شما ذهن آدمو میبره به شکارگاه.ولی خواهشا زود به زود آپ کنید.چون من تقریبا روزی 2دفه بخ امید مطالب جدید سر میزنم.و هر خاطره رو چندین بار خوندم.
متاسفانه اینجا مجالی واسه کوه رفتن نیست.و کوه هاشم مزه کوه های خودمونو نمیده.ولی ایران که بودم خیلی شیطنت میکردم.
سپاس

ناشناس گفت...

سلام آقا مهران
من از خواننده های پرو پا قرص وبلاگ شما هستم.و از خاطرات شما واقعا لذت میبرم.ولی چه فایده دست تقدیر من رو هم به مانند طناز شما جای انداخته که شب و روزش با اونجا بر عکسه.
قلم گویای شما ذهن آدمو میبره به شکارگاه.ولی خواهشا زود به زود آپ کنید.چون من تقریبا روزی 2دفه بخ امید مطالب جدید سر میزنم.و هر خاطره رو چندین بار خوندم.
متاسفانه اینجا مجالی واسه کوه رفتن نیست.و کوه هاشم مزه کوه های خودمونو نمیده.ولی ایران که بودم خیلی شیطنت میکردم.
سپاس

آرش حبیبی گفت...

عالی بود
این سخن خواجه نعمان را ما هم زیاد می شنویم که عیال می گویند این بردواچینگ همان کفتر بازی پدرت است و نایس شاتت همان نایس شوت ایشان
چه شاخ هایی داشت این قوچ

محسن ملایی گفت...

سلام آقامهران
اولا" ازاینکه دیرسرزدم ببخشید سرم شلوغ بود دوما"درخصوص تحصیل بنده وسن دکتر درویش باید عرض کنم بنده نیروی رسمی آموزش وپرورش بودم باچندسال سابقه که دردانشگاه پذیرفته شدم ودکتر نیز دراون موقع سن وسالی داشت نمی دانم شایدمنظورشمادکتر درویش دیگری است.درضمن بنده دوسه سال گذشته سه چهارنوبت نوزاد (زادگاه دکترگنجی) رفتم تقریبا" درهرخانه عکس جناب دکتر هست (به خاطرملاقات یکی ازاقوام که جزءنیروهای انتظامیه ولی الان منتقل مشهد شده) طولانی شد ببخشید موفق باشید.
ازخاطره هم لذت بردم ادامه دهید

آرش کوهرو گفت...

سلام
خاطرات روز دوم شکار به روزم
http://kouhro.blogspot.com/2010/08/blog-post_17.html

جلال گفت...

خيلي خيلي لذت بردم. موفق باشي مهران جان

kamarshekan گفت...

sallam hagi
baba nafas man ham band omad. ali bood

محمد كل گفت...

سلام بر مهران خان خودمان
عالي بود لذت بردم. اين مثل همان قوچي بود كه با حسن زديم. يادش بخير.راستي تا يادم نرفته تبريكات خودم رو حضورتون عرض مي كنم. ان شاء الله پايسته باشين.

مهران گفت...

از لطف همه دوستان سپاسگذارم. از تو هم محمد كل جان ممنونم.آره حكايتش را از زبان خود حسن شنيدم.خيلي شانس باهاش يار بود كه تونسته بود در اون موقعيت كلكش رو بكنه.

kaleh de tah گفت...

Hi dear mehran

I m really sorry for my long absent . I believe that you are good writer that you can change the people believes by your work ,comments ,words, special creativity and even by your sense of humor t hat observing in your literatures.
Good luck with your hunts.

محسن ملایی گفت...

سلام مجدد مهران جان-اون کلکم زدم (4شار و می گم) ظاهرا" از بقیه هاست هابهتره اما بقیه را که لینکاشو فیلتر کردند وبد جوری دمقم کار مابه ارشاد اسلامی واین قرتی بازی ها کشیده خداآخر وعاقبتمون بخیر باشه.امابعد....خاطرات شکار دارم اما قلم رسایی ندارم که بنویسم سعی می کنم اینکاررا در آینده با زبان الکن انجام دهم بخش پرطرفداری است. از ترافیک زرد آلویی وغار سیاه خواستید متاسفانه دم به دقیقه محافظین حاضرند وحتی فرصت عکاسی نمی دهندچوپانهای موبایل به گردن نیز غوز بالا غوزندوهرلحظه در خدمت محافظین وتابحال چند گروه از هم قطاران گرفتار این جماعت شدند

مهران گفت...

hi kaleh
wow... special thanks but please stop. these are your personal belifs and you should not forgot that you have unique personality.
best regards

مهران گفت...

سلام محسن خان
امان ازدست اين چوپانها ! حقشان است اين گر گها همه گله شان رو بخورن.
از حضورتان سپاسگذارم