The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

زبوی زلف تو مفتونم ای گل...



با سلام خدمت دوستان عزیز



جمعه پیش بر حسب عادت سری به کوه و کمر زدم و اینبار تفنگ چهار پاره زنی رو هم با خودم برده بودم. راستش مدتی هست که چند تا گرگ توی منطقه پیدا شدن و گه گاهی خرابکاری هایی روبه بار میارن البته خدا رو شکر تا حالا سراغ گوسفندای ما نیومدن که شاید دلیلش سگهای گله باشن خلاصه من هم برای پیدا کردن لانه این گرگها که این موقع سال بایستی پر از توله باشه به یکی از کوهستانها رفتم اما هیچ رد تازه ای از گرگها رو ندیدم و لانه ای هم پیدا نکردم.در حالی که در کوه قدم می زدم و در ذهنم خاطراتی رو که از نقاط مختلف کوه داشتم تداعی می کردم به دخمه ای که عکسش رو براتون گذاشتم رسیدم. این دخمه برای من یاد آور شبها و روز های بیاد ماندنی هست چه شبهایی که در فصول مختلف سال خصوصا زمستان و بهار توی اون با همراه و یا بدون رفیق را صبح کردم و چه روزهایی که توی اون گوشت داغ بقورمه شده خوردم و البته بعضی وقتها هم کنسرو!



خاطره ای از شکار در این شکار گاه رو براتون می ذارم و امید دارم که مقبولتون بیفته:



چهار پنج سال پیش به همراه مر حوم داریوش قادری یکی از دوستان شکار چی بیرجندی خوبم که به مناسبت وفاتش در وبلاگ قدیم مطلبی را پست کرده بودم برنامه رفتن به شکار را ریختیم.- برای دوستان جدید باید عرض کنم که ایشان یکی از اعضای خاندان قادری که جزء خوانین خوسف(قریه ای در سی کیلومتری بیرجند و زادگاه خانم سیما بینا که امروزه شهرستان شده) بودند بود و اهل شکار-خصوصا جبیر و آهو- و طبیعت گردی هم بود و بر اثر سانحه تصادف رانندگی در گذشت- من شکار با داریوش را دوست داشتم چون انسان دانایی بود و از مصاحبتش لذت می بردم و خصوصا نی نوازخوبی هم بود و به همین خاطر اکثر شکار هایی را که با او انجام دادم شب را در صحرا بودیم و او در سکوت شب و بزم ستارگان کویر همان لحظه ای را رقم میزد که نقش ارغنون در شعر حافظ داشت. خلاصه در عصرگاهی در میانه پاییز با وی به شکار گاه رفتیم . برای شام قرار شد چکمال بخوریم وضرورت خوردن این غذا پختن کماچ های آتشی بود که لوازم را در دهانه همین دخمه مذکور فراهم کردیم و به انتظار ترش شدن خمیر هانشستیم و بعد بقیه ماجرا تا آماده شدن کماچ و درست کرد ن چکمال (لازم به ذکر است من همین غذا رو در منچستر انگلیس هم برای دوستانم در گذشته دور، درست کرده بودم ،که دوستان می خواستند دستاشون رو هم بخورن،این رو گفتم که فکر نکنید این یه غذای بی مزه هست و به مزاج هر کسی جور در نمیاد!) جای دوستان خالی که شام چکمال با کره محلی خوردیم و بعد از ساعتی گفتگو چهار بیتی اول رو من بلند کردم که داریوش(خداوند قرین و غریق رحمتش کند) با نوای نی جواب می داد و آسمان هم با شهابی حسن عنایتش را به ما نشان می داد.هیچ وقت نی زدن داریوش رو یادم نمیره که وقتی نی میزد گوشه راست سبیل مدل سالوادر دالی اش بالا میزد و خنده دار می شد. خلاصه آنشب را هم اونطور گذراندیم و صبح که روز زد روی گذر اصلی کوه منتظر طلوع شکار ها بودیم! ساعتی نگذشته بود که از جانب دست راستمان شکار ها هویدا شدند و به سمت گودال سیاه بین دو دهنه بزرگ کوه رفتند و ما هم به سمت آنجا سرازیر شدیم و از شیب رخنه کوه که به گودال سرازیر می شد به بالای سر شکار ها رسیدیم. آفتاب از پشت سر ما می تابید و چون بر پرچمهای علفهای گرواش یا همان علفهای دم اسبی می خورد انعکاس پیدا می کرد ومانع می شد که دید خوبی داشته باشیم همانطور پایین آمدیم و با وسواس مسیری را برای نزدیک شدن به شکار ها انتخاب کردیم. یک تکه سنگ مثل یک پله درون آبراه کوه گیر کرده بود که ما روی آن بین زمین و آسمان و در فاصله حدود دویست متری از شکار ها قرار گرفتیم. فکر کنم پنج تا وحش بودند که دو تا قوچ تویشان بود و الباقی میشینه بودند.دو عدد زاغ هم دور و بر شکار ها می پلکیدند.یکی روی گردن میش بزرگ نشسته بود و یکی پشت قوچ 5 ساله ای که اتفاقا حسابی چاق می نمود.زاغ در حال قدم زدن روی پشت قوچ بود و خود را به سرین های قوچ رساند و مشغول خوردن ذغذقیها(امیدوارم املایش را درست نوشته باشم)یا همان کنه های قرمز و سبز بدون بال مخصوص وحوش شد و قوچ هم که خوشش آمده بود تونیسیته عضلات اندام تحتانی اش را قدری بیشتر کرده بود و آنها را به سمت زمین متمایل کرده بود. به داریوش گفتم آماده شو که حالا وقت،وقت زدن هست. گفت تو بزن ؛گفتم نه خودت بزن من با تفنگت آشنا نیستم و داریوش یازده تیرش را آماده کرد و روی دست نشانه رفت و من که دست چپ داریوش بودم انگشتم را توی گوش راستم کردم و صدای تفنگ بلند شد و قوچ روی زمین افتاد و باز بلند شد و چند قدمی دوید و باز سر بر خاک نهاد.رفتن به سمت قوچ مشکل بود چون بایستی از پرتگاهی که آنجا بودیم بالا می رفتیم ودوباره از قسمت دیگری از کوه پایین می آمدیم و بر سر قوچ می رفتیم و ما هم چون کثرت شکار چیان که به تعجیل بر بالین شکار شان می رود قدری در این مسیر صعب العبور عجله به خرج دادیم که بنده پایم سر خورد و چند غلتی را بر دامان کوه زدم که حاصلش چند کوفتگی بود و خلاصه ما آنروز ساعت چند دقیقه ای بیشتر از8 نگذشته شکار کردیم و به سمت دخمه شب گذشته باز گشتیم و کباب پزی واینجور مسائل مربوطش هم ظهر اونجا سر گرفت.


تصوير فوق قوچيست كه توسط داريوش قادري در شكار گاه ث......بيرجند شكار شد و زماني كه در كار گاه تاكسي درمي آقاي ن بود توسط اداره محيط زيست به همراه چندين كله قوچ و تكه و پرنده تاكسي درمي شده ضبط شد و در حال حاضر اين نيم تنه در موزه حيات وحش بيرجند نگهداري مي شود.
یادش بخیر



۶ نظر:

محمد گفت...

سلام خان
مثل همیشه عالی جذاب و تحسین انگیز بود.
بد نیست خاطره هاتون رو در قالب یک کتابچه چاپ کنید.
منتظرخاطره بعدی شما هستم

محمد کل گفت...

سلام حاج مهران
یادداریوش بخیر. تو که می دونی ما با هم چقدر رفیق بودیم. چند تا فلم هم از لحظاتی که داریوش پیشمون بود دارم.واقعا شکار چی خوبی بود و خیلی قشنگتیر اندازی می کرد. لذت بردم . یه سری به ما بزن

ناشناس گفت...

مفنثبیک

جلال گفت...

سلام مهران جان زيبا بود موفق باشي
با احترام جلال

آرش گفت...

یاد همه شکارچیان قدیمی بخیر

محمد گفت...

مهران عزیز
معلومه دود از کنده بلند می شه. بسیار خوب اشاره کردی.البته گلوله به پهلوی قوچ اصابت کرده بود. محیط زیستیا دامپزشک بردن تا شاید زنده نگهش دارن اما نشد. به ناچار ذبحش کردن.
هر دو عکس مطمئنا متعلق به همون قوچه چون عکس دومی رو با فتوشاپ دستکاری کردم تا دستهایی که شاخو گرفته بود رو حذف کنم.