The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

آفتاب از كوه سر زد تا كه ترك خي(خواب)كنم

گوسفندان را به صحرا برده وهي هي(حي حي)كنم
















اينم دو تا از سگاي گله كه يه فيلم هم از مبارزه با كفتار ازشون دارم كه اگه عمري بود بعدا مي ذارم



با سلام خدمت همه دوستان عزیز .امیدوارم که سال خوشی رو آغاز کرده باشین و حسابی بهتون توی این ایام نو بهاری خوش گذشته باشه.واسه من که سال خوبی بود البته تا اینجای کار.کل تعطیلات رو مهمان دار 34 مهمان ثابت و n میهمان غیر ثابت بودم. البته نه در شهر بلکه در دل طبیعت و روستا و باز البته به استثنای روز طبیعت! یه اتفاق جالب هم امسال در منطقه ما افتاده بود که از این قرار هستش که بر اثر حفاظت شدید ماموران از مناطق حفاظت شده و سر کشی های دائمی به مناطق با موتور حتی در نوک کوهها ! حیات وحش از این همه حفاظت دلزده شدند و ریختند به مناطق آزاد چنانچه در یکی از کوههای نزدیک دهمان که حد اقل من به یاد ندارم در بیست سال گذشته شکاری در آن منطقه بوده باشد چند میش و بره ساکن شدند. حالا بقیه شکار گاهها چه خبره خودتون حدیث مفصل از این مجمل بخوانید!
خلاصه در این ایام سری هم به گله بز و گوسفندان خودمان هم زدیم .نمی دانم این نتیجه نصایح پدر بزرگم بود یا تاثیر ژنتیک یا هر چیز دیگر که با اینکه حرفه اصلی ام هیچ ربطی به این امورات ندارد دست بر دار مراتع پدری نیستم و به زور می خواهم هم چنان در مراتعمان مالهای خودمان چرا کنند!حال بگذریم . یادگذشته ها به خیر که در فصل بهار به بزغاله چرانی یا به همراه گله میرفتم. چیز های زیادی از چوپانها یاد گرفتم . از توصیفات ساده اما کاربردی که برای اوضاع کواکب برایم نقل می کردند تا پیش بینی بی نقص وضع هوای آتیه که از روی حتی فرم چرا یا خسب گله ارائه می دادند! مرحوم پدرم چوپانی داشت که اسمش نعمت بود(خدایش بیامرزد) برای کبک و تیهو ها حفره ای لانه مانند در زمستان درست می کرد و آن بیچاره ها هم در بهار در آنها تخم می گذاشتند و بعد بهار با آنها خاگینه درست می کردیم . تمامش زرده بود! امسال هم دو لانه تیهو دیدم که یکی 8 تا تخم داشت ودیگری 19 تا اما از سر و صدا هایشان معلوم بود هنوز کرک نشده اند و قرار است هنوز تخم بگذارند.
می خواستم برایتان یک خاطره شکار متناسب با سال بذارم اما هر چه گشتم عکس مربوطه رو توی آلبوم پیدا نکردم و معلوم نیست به کسی دادم یا گمش کردم . به هر حال یه خاطره دیگه می ذارم امیدوارم که مقبول بیفته...

حوالی سالهای 67-66 بود که به همراه محمد کل(رفیق ثابت اشکارمان) برای شکار عازم شدیم. یادم هست محمد کل اولین بارش بود که به شکار بزرگ با من می آمد و بیست سال بیشتر نداشت. خلاصه در عصرگاهی در اواخر پاییز(آذر) از شهر یک راست عازم شکار گاه شدیم . حوالی غروب پای کوه رسیدیم و حالا که از ماشینمان پیاده شدیم. و وسایلمان را می خواهیم ببریم متوجه شدیم که سفره نانمان را نیاورده ایم !
با خود گفتم فردا تا ظهر که هر جوری باشه شکار می کنیم و نهار یا همینجا می خوریم یا می ریم بیرجند پس امشب رو هر جوری باشه سر می کنیم. خلاصه در حالی که چوب جمع می کردیم خودمان را به دخمه مورد نظر رساندیم که شب رادر آنجا سحر کنیم . هوای سرد قوس مجبورمان کرد که جایمان را نیز با شنها و خاکهای کنار آتش که از گرمای آن تابیده شده بود فرش کنیم ...خلاصه سحر گاه در گذر مورد نظر بودیم و باد هم موافق بود و از قبل خبر حضور شکار را هم داشتم و منتظر بیرون زدن موهای خورشید بودیم. هوا روشن شد هر چه دوربین انداختیم خبری از شکار نبود . به سمت گذر دوم حرکت کردیم و آنجا هم چیزی نبود و چند ساعت الکی معطل شدیم . به گذر بعد رفتیم و بعدی و بعدی تا اینکه یک دال(کوهستان)تمام شد . از گذر آخری که پایین آمدیم چند رد پای تازه بود که حدس زدم مر بوط به شکار چی ها باید باشد و همانها شکار ها رو رم داده بودند. با شکم گرسنه چایی مهیا کردیم و حسرت خوردیم که چقدر از صبح کبک و تیهو ها جلویمان در می آمدند و ما به خیال اینکه در کوه شکار هست کاری به کارشان نداشتیم(گرچه هر دو سرپر گلوله زنی داشتیم) بعد از چای در جلوی آفتاب بر سنگهای گرم مطبوع دراز کشیدیم که خواب ما را در آغوش کشید و چشم که باز کردیم ساعتی به غروب خورشید نمانده بود. اگر می خواستیم بر گردیم تا نصفه شب به ماشین نمی رسیدیم و اگر می ماندیم هم گرسنه و مضاف بر آن مطمئن هم نبودیم که در کوه مجاور شکاری هست یا نه. هنوز می خواستیم تصمیم بگیریم که صدای کبکها که برای خوردن آب به کنار چشمه زیر پایمان می آمدند معرکه ای در کوه به پا کرد . محمد کل را فرستادم برود نزدیک و وقتی همه دور چشمه جمع شدند بزند ببیند چیزی گیر مان می آید یا اینکه امشب رو هم می خواهیم گرسنه بخوابیم . هوا رنگ پرهای پشت کبکها شده بود و کبکها همه دور چشمه جمع شدند و یک کبک نر بالای یک سنگ داشت بانگ می زد و بقیه را فرا می خواند که بیایید و آب بخورید که صدای تفنگ محمد بلند شد. همه پریدند هیچ چیزی کنار چشمه معلوم نبود محمد پایین رفت و با سه تا لاشه کبک له و لورده بالا آمد. دو تا که کاملا نفله شده بودند اما یکی بد نبود . کبکها رو آماده کردیم و به سمبه تفنگ کشیدیم و جای شما خالی آنقدر چسبید که انگار مائده بهشتی می خوردیم . بد بختی دیگه این بود که پتو و کیسه خوابمان را در دخمه شب قبل گذاشته بودیم و تا صبح از سرما به قول بیرجندی ها کنجد پاک کردیم ! سحر گاه روز بعد وارد کوهستان بعدی شدیم و در گذر اول دو تا رد پای بزرگ دیدیم که به وجد آمدیم چند قدم جلوتر رد پای تازه بزرگی دیدیم. محمد گفت بیا زیر پایمان را نگاه کنیم حتما همینجاها باید باشن؛ ساعتی در سنگ لاخهای زیر پایمان کند و کاو کردیم اما جز چندین رد که هر کدام مربوط به زمانهای مختلفی بود چیزی ندیدیم . به گذر بعد رفتیم و دوربین انداختیم اما چیزی ندیدم. بالای کوه مجاورمان را با دوربین پایین می آمدم که یه چیزی دیدم که رفت اونطرف کوه. خوشحال شدم و به محمد کل گفتم بریم که شکا را رو دیدم. خودمان را به سرعت بالای کوه رساندیم . و آهسته لبه پرتگاه رفتم و دوربین انداختم. یه میش و یه قوچ دیدم مثل مشک شیراز!از بزرگی و چاقی شان هر چه بگم کمه.شاخهای قوچه دور دوم رو تمام کرده بود و وارد سرازیری بعدی شده بود که قاعدتا بالای 10 سال داشت . خودم را عقب کشیدم و اوصافش را برای محمد کل گفتم و از معبری که باید راست باد می کردم سرازیر شدم و محمد هم به دنبالم .رو بر گرداندم و به محمد سفارش کردم که حسابی سعی کند تا آهسته و بی سر و صدا پایین برویم .چند متری پایین رفتیم که جای پای مناسبی نبود و هی سر می خوردیم .یکهو صدای تفنگ بلند شد و گلوله در یک قدمی جلوی پایم سنگها رو سیاه کرد ! تفنگ محمد کل بود. یه عادت بدی که داشت این بود که تفنگ رو بر عکس (چکش به سمت زمین) حمل می کرد و در حینی که داشتیم پایین می رفتیم پایش سر خورده بود و تفنگ روی چکش به زمین آمده بود و الخ. آنقدر عصبانی شده بودم که نگو !پر خاش زیادی به محمد کردم و بهش گفتم «حالا شکارا به جهنم اگه الان گلوله به پای من می نشست توی این کوه که سالی یه آدم ازش رد نمیشه می خواستی منو چطور ببری؟ صد بار بهت گفتم توی شکار نفر جلو سر تفنگ به جلو و نفر پشت سر سر تفنگش به عقب. گذشته از اون این چه ادایی هست که تفنگو چپه بر می داری؟» رنگ محمد کل پریده بود و هیچی نمی گفت . مسیر را بالا آمدم و دو باره سر گذر بر گشتم بدون دوربین نگاهی به ته دره انداختم که در کمال حیرت قوچ و میش رو در همون مکان قبلی دیدم !باورش سخت بود اما آنها سر جایشان داشتند می چریدند دو مرتبه مسیر پایین را پیش گرفتم ،اما محمد کل همان بالا ماند . تا روی سر شکار ها آمدم و آرام سرک کشیدم . سر تفنگ را آرام جلو بردم و روی لبه لاخ گذاشتم مختصری قنداق را بالا کشیدم تا بغل دست قوچ توی نشانه رو بیاد . چکش را کشیدم و از 40 قدمی شلیک کردم و شکار ها گریختند!بی توقف تا دامنه کوه بعدی رفتند و در تپه ای قوچ مکثی کرد که میش هم به او بر سد و از کوه بالا رفتند. متعجب بودم که چه شده ؛مات و مبهوت بلند شدم و لته نمدی رو در کناره لبه لاخ که سر تفنگ رویش بود دیدم . با خود گفتم از بس قنداق رو بالا کشیدم سر تفنگ پایین افتاده و گلوله به سنگ خورده اما ردی از گلوله روی لبه نبود. نتوانستم خودم را متقاعد کنم و پایین رفتم و در پایین هم اثری از رد گلوله نبود با یاس بالا آمدم و تا کمر کوه آمدم و دلم به حال محمد سوخت و دیدم خیلی زیاده روی کردم . صدایش زدم و پایین آمد سعی کردم از دلش در بیاورم اما خیلی بهش بر خورده بود . در کوه جلوتر دو تا زاغ زندگی می کردند که هنوز هم هستند(البته شاید فرزندانشان باشند)و در حال چرخ رفتن در آسمان بودند. به شوخی به محمد گفتم که الان چشماشو در آوردن... همینطور که می رفتیم نزدیک آن تپه ای که گفتم قوچ درنگی کرد خط خونی رو دیدم! سریع بالا رفتم و روی تپه یک بیضی رو انگار با آب پاش خون پاشیده باشن دیدم . به سرعت خودم رو به دهنه کوه بعد رسوندم و بدون دوربین قوچ رو دیدم که خسبیده . سریع تفنگم رو پر کردم و به سمت قوچ رفتم و اینبار هم محمد با من نیومد. نزدیک قوچ رفتم . دقیقا گلوله به شریان براکیو سفالیکش خورده بود و خون داشت جهش می کرد اما قوچ سر حال بود . نزدیک و نزدیک تر رفتم ...چشماش مایل به سبز بود . نمی دونم چرا ترسیدم . شاد به خاطر اون بود که وقتی تفنگ محمد آتش خورد فرار نکرده بود . حمد و سوره ای خواندم و دیدم نه خیر ظاهرا از ما بهتران نیست! ولی باز هم جرئت نمی کردم ،به پشت سر نگاه می کردم و با دست به محمد کل اشاره می کردم که بیا . اما نمی آمد . خلاصه اینقدر تابلو بازی در آوردم که قوچ متوجه شد و باز گریخت اما کمتر از صد قدم بعد واستاد و دو باره نزدیکش رفتم . چکش رو کشیدم قوچ هر چند لحظه سرش پایین می افتاد و چشماشو می بست و باز دو باره انگار که از خواب بپره سرش رو بالا می آورد. نشانه رفتم و بلند گفتم :پیرمرد هول نکنی می خوام تفنگ بزنم! و سر بالا آوردن قوچ همان و ماشه خالی شدن زیر انگشتم همان. قوچ افتاد اما عجب قوچی، 11 سالش بود و آنقدر چاق بود که نگو. یه لایه چربی و یه لایه گوشت و همینطور الخ.

۸ نظر:

یوسفی گفت...

سلام خاطره جالبی بود اگه لطف کنید از مواردی که از چوپان ها آموختید بنویسید ممنون می شم
پاینده و برقرار باشید

محمد گفت...

سلام
واقعا لذت بردم. با این توصیفاتت خودمو تو شکارگاه دیدم....
عالی بود. کاش سرشو تاکsیرمی می کردی.

محمد کل گفت...

سلام مهران جان
لطفا پیام منو بدون ویرایش بزار. اول اینکه اون دعوایی که شما بامن داشتین پدرم هم با من اونطوری دعوا نکرده بود گرچه واقعا اون ماجرا به خیر گذشت. دوما من بیچاره رو گرسنه اونم یک شبانه روز توی کوه راه بردی اصلا هم ملاحظه تکردی من بار اولمه. من داشتم از خستگی میمردم اما روم نمیشد بگم بیا استراحت کنیم و تو هم بدون وقفه فقط از این قله به اون قله می رفتی. بعد تازه اون شب توی اون سرما که آب قمقمه ها یخ زده بود من بیچاره بدون حتی یه پتو اونجوری شب رو صبح کردم. کاش اینا رو بیشتر مینوشتی تا بقیه بدونن با چه بدبختی این شکار رو انجام دادیم.ولی شرکت دراولین شکار واسه من خیلی به یاد موندنی بود.مخصوصا که شکار خوبی هم بود یفکه دوربین نداشتیم.

ناشناس گفت...

سلام آقای حاجی

شیرین نوشته بودید. لذت بردم.راستی اون عکس سگها خیلی خوب شده.با اجازتون روی دسکتاپم گذاشتمش.

جلال گفت...

سلام مهران عزیز
خاطره بسیار شنیدنی و جالبی بود. من امروز تازه اولین روزی هست که سر کار اومدم. از پذیرایی فوق العاده شما هم ممنونم. انشاءالله بشه جبران کنم.هنوز بچه هااز تعطیلات عید صحبت میکنن. بر قرار باشید

مهران گفت...

سلام جناب ناشناس
چشماتون قشنگ میبینه.موفق باشین

محسن ملایی گفت...

سلام
خاطره جالبی بود امید است ادامه دهید.درضمن مشابه دررفتن تفنگ محمد کل دوبار برای من وهمراهانم اتفاق افتاده که اگر فرصتی شد خاطره اش راخواهم نوشت .موفق باشید

کاله د ته گفت...

سلام مهران جان
حالت چطوره؟حال ما که اینجا خوبه خوبه!از خاطره شکار لذت بردم. خیلی قشنگ بود بی صبرانه نتظر خاطره عید هستم. می خوام ببینم چطوری منو توصیف میکنیو
به امید دیدار