The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

شروع مجدد افتضاحات




اگر خاطر همراهان قدیمی باشد در وبلاگ قدیم شکار بیرجند مبحثی تحت عنوان افتضاحات شکار داشتیم که به لطف مشارکت دوستان سبب مسرت خاطر بود. حیفم آمد که در این تارنمای جدید از این مبحث مطلبی نیاورم . امید که با همکاری دوستان و به اشتراک گذاشتن خاطراتی از این دست این امر استمرار داشته باشد.
بر همین اساس خاطره ای در این باب عنوان می کنم:


دقیقاً خاطرم نیست که دو یا سه سال پیش بود که با «محمد کل »و دوستش «حسین» برای شکار به یکی از شکار گاههای منطقه فردوس رفته بودیم و حوالی ظهر یک قوچ زدیم...من زیر آنتن شکار بانی منطقه تلفنم زنگ زد و همین که داشتم با تلفن صحبت می کردم انگار صدایی در این مزمون که «قوچی شکار شده» به گوشم خورد و خیال برم داشت که حتما متوجه شکار ما شدند و دارند با بیسیم گزارش میدهند و یحتمل خطوط بیسیم با امواج موبایل تداخل کرده و الخ...خلاصه کار نداریم به بچه ها گفتم: یالا! دست بجنبونید که کلاهمون پس معرکه هست!زود باشید راه بیفتید. از قضا با ماشین رفته بودیم و فاصله ما تا ماشین هم زیاد بود.لاش قوچ رو نوبتی به دوش می کشیدیم و به سرعت به سمت ماشینمان حرکت می کردیم. حسین که از قرار نظامی هم بود با تفنگش و کله قوچ جلو می رفت. من هم با لاشه قوچ پشت سرش بودم و محمد کل هم تفنگ من و تفنگ خودش و چند کیسه نایلون خرت و پرتمان را در پشت سر من داشت می آورد. نوک یک تپه از جنس تُرُس(آبجوش) که سطح وسیع و همواری داشت رسیدیم و داشتیم به سرعت حرکت می کردیم که صدای یک شلیک تفنگ بلند شد...حسین که جلو بود و همونطور که گفتم شغلش هم نظامی بود شروع به دویدن به حالت زیگزاگ مانند کرد که مثلا در حین تیر اندازی تیر بهش نخوره ...منم که اونو دیدم شروع به دویدن کردم و با نیم نگاهی به پشت سر محمد کل رو هم دیدم که داره می دوه... در انتهای تپه یک دره به دهنه حدود دو متر بود که حسین با آن هیکل صد کیلو ی اش پرید آنطرف و چهار دست و پا خورش را به آنسوی دره گرفت . منم در صدد بودم که لاشه را بگذارم و بپرم که صدای محمد کل آمد که داد می زد :«من بودم...من بودم...!» لاشه را زمین انداختم و گفتم ای بمیری، نمیشد زودتر می گفتی ؟ چرا خودت هم داشتی می دویدی؟ نفس زنان به من رسید و گفت: شما که شروع به دویدن کردین منم فکر کردم حتما تیر از جای دیگه بوده و در حین حرکت نگاهی به تفنگ کردم و متوجه شدم تفنگ خودم بوده که نایلونی که دستم بوده به نوک ماشه گیر کرده و تفنگ هم روی ضامن نبوده و بقیه ماجرا...حالا حسین را می دیدی که داشت عرق می ریخت و به ته دره نگاه میکرد و خودش هم در تعجب بود چطوری پریده اونطرف....ما هم شروع کردیم به خندیدن به او ...مخصوصا مارپیچ دویدنش دیدنی بود!

۶ نظر:

مهران گفت...

از همين الان مي گم كه اين عكس كار من نبوده !!!

محمد كل گفت...

شرمنده مي كنيد

kamarshekan گفت...

sallam hag mehran
akhar khandeh. hala mommad ke hame ro maskhare mikone va fol rememberingesh alie khob soge shode. modati bood saram shologh bood berozam
bay

جلال گفت...

سلام حاج مهران

شنيدم رخت سفر پوشيدي. به سلامتي انشاءالله سوغاتي ما كه محفوظه
با احترام جلال

ناشناس گفت...

خوب مجبورين شكار قاچاق برين كه اينهمه در خول وولا باشين؟

محمد کل گفت...

سلام

قضیه منتفی شد.