X
تبلیغات در بلاگ اسکای
صبحم ازمشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
با جوانان راه صحرا بر گرفتم بامداد
کودکی گفتا تو پیری،با خردمندان نشین
گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار!
همچو طفلان دامنش پر ارغوان و یاسمین؟
آستین بر دست پوشید از بهاران برگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
باد گلها را پریشان می کند هر صبحدم
زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین
نوبهار از غنچه بیرون شد به یکتو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر