با سلام خدمت دوستان عزيز،فصل شكار تمام شده و ديگر بايد به خاطرات شكار بسنده كرد پس ما هم چنين مي كنيم
در تورق دفتر خاطراتم به خاطره ای از شکار در سال 80 برخوردم که شرحش چنین است:نیمه های آذر ماه بود که به پیشنهاد مرحوم حجار مبنی بر اینکه او یک شکار را در یکی از شکار گاههای بیرجند سراغ داشت و چند بار هم ظاهرا از شکار کردنش ناکام شده بود به همراه او و محمد خان دوست خوب و البته یک استاد به تمام معنای شکار عازم شکار گاه شدیم و بنا بر اوصافی که حجار از شکار و شکار گاه کرده بود و البته گرفتاری های همیشگی بنده بعد از نهار برای رفتن به شکار گاه راهی شدیم. شکار گاه مذکور در واقع دیمه زار گندمی بود که در دامنه کوهستان قرار داشت و چون صاحبانش گندم هاشو درو نکرده بودند تبدیل به یک چرا گاه برای یک قوچ خوش اشتها شده بود. بدی آن هموار بودن این دامنه بود که نزدیک شدن به قوچ رو سخت می کرد و از اونجایی که تراکم گندمها هم کم بود روی پروتکت اونها هم نمی شد حساب کرد و حجار که کلا همیشه از ما گریزون بود و گهگاهی فقط توی کوه همرو به تصادف ملاقات می کردیم و بر حسب رسم قدیم شکار چی ها اصطلا حا هم شکار می شدیم؛ اینبار چون دیده بود از چنین قوچ چاق و چله ای نمیشه گذشت و از اونجایی که میدونست دیر یا زود ما از وجودش با خبر می شیم و مضاف بر اون ناکامی اش در شکار اون باعث شده بود که ندایی به ما بده تا از این قوچ بی نصیب نمونه! بگذریم... به همراه حجار به منطقه مذکور رسیدیم.من ومحمد خان به جز یک دوریبن چیزی با خودمون نیاورده بودیم و حجار پنج تیرش را آورده بود. از دامنه نیمچه کوهی که روبروی گندم زار بود با دوربین به طرف گندم زار نگاه کردیم و قوچ علیه السلام رو دیدیم که در میان گندم زار که به اندازه یک خرمن به شعاع اقلا 40 متری از گندم خالی کرده بود لم داده و ظاهرا داره نشخوار می کنه.اما اون روز باد خیلی بد می اومد و اگر صد متر جلو می رفتی قوچ رو باد می گرفت و چون مسیری هم برای باد چاق کردن نداشتیم بالاجبار صبر کردنمان آنقدر طول کشید که هوا تاریک شد و از اونجایی که ما هیچی با خودمون نیاورده بودیم به خیال اینکه این شکار در توبره افتاده رو یه ساعته می کشیم و بر می گردیم سرمای هوا بر ما مستولی گشت و خیال شب ماندن از ذهنمان پرید و شب رو به بیرجند بازگشتیم و گفتیم فردا صبح هنوز آفتاب نزده می ریم که قبل از حضور قوچ در شکار گاه باشیم. صبح آفتاب بیرون نزده بود که به محل روز قبل رسیدیم اما از اینکه جلو بریم منصرف شدیم چون احتمال دادیم که نکنه قوچ شب رو هم توی گندم زار مونده باشه و الان با رفتنمون اونو فراری بدیم و این شد که تا روشن شدن هوا صبر کردیم و دیدیم بله!همونطور که احتمال داده بودیم قوچ شب رو در گندم زار مونده . هیچ چاره ای جز نزدیک شدن به قوچ نبود چون مطمئن بودیم قوچ هرگز چنین چرا گاهی رو ول نمی کنه و به سمت ما نمیاد و از طرفی فرض انتظار برای بیرون اومدن قوچ به منظور آب خوردن هم مرتودبود چون در اون فصل سال شکار ها حاجت به آب خوردن روزانه ندارند و حتی گاها اصلا آب هم نمی خورن! خلاصه پس از مقداری این پا و اون پا کردن تصمیم گرفتیم که من برم و شکار رو جرگه کنم و بعد این تصمیم هم با شُل شدن باد صبحگاهی منتفی شد و چاره ای جز رو یا رویی نماند و این شد که محمد خان تفنگ حجار رو گرفت و از پناهگاه زد بیرون و بنا به سینه خیز رفتن کرد.گندم زار مذکور در دامنه وسیعی از کوهستان قرار داشت که تقریبا بر پهنه ابتدایی کوه مشرف بود و همین باعث می شد که نشه به گندم زار نزدیک بشی . مختصر آبراهه هایی بود که چندان حفاظتی ایجاد نمی کرد اما محمد خان با اون وسواس افراطی همیشگی شروع به رفتن کرد .تقریبا یک ساعت و خورده ای طول کشید که محمد خان صد متر رو طی کنه! البته مرحله سخت کار دیگه تموم شده بود چون در وسط گندم زار یک سلسله لاخ سنگ مثل یال اسب از کوهستان مادر پایین آمده بود و از زاویه دید ما قوچ در سمت چپ این دیواره کم ار تفاع سنگی بود و محمد خان با کمر خم از کنار این دیواره شروع به طی طریق نمودن کرد تا بالاخره در فاصله گلوله رس قرار گرفت اما از اونجایی که محمد خان هم مثل کثرت شکار چیان قدیمی و خصوصا از نوع بیرجندیش تا فر موی زیر کمر شکار را نبیند دست از نزدیک شدن بر نمیدارند به نزدیک شدن ادامه داد و داد تا حدود پنجاه متری شکار رسید!حالا یکی نبود بگوید پنج تیری که از سیصد متری قوچ رو به معلق می ندازه چه حاجته که تا پنجاه متری ببریش نزدیک؟ حجار مدام بغل گوشم غرو لند می کرد که «الان اینقدر فس و فس می کند که قوچ رو فراری بده. بزن دیگه!» منم گفتم تا اینجا که فراری نداده تو بودی از پونصد متری فراریش داده بودی رفته بود پی کارش!البته منم در دلم آشوب بود که نکند محمد خان فراریش بدهد اما مثل همان قضیه ناپلئون بروز نمی دادم. ظاهرا محمد خان دیگر خیال نزدیک شدن بیش از این را نداشت وپوزیشن تیر انداختن به خودش گرفت و مشغول مسلح کردن تفنگ شد. اینجا بود که حرص ما به قلیان در آمد و حجار گفت«چرا قبلا وامونده رو مسلح نکردی؟» منم هیچی نمی گفتم و فقط با دوربین محمد خان و نگاه می کردم که گلگدن رو آزاد کرد و تفنگ رو به جلو می برد و خلاصه سر تفنگ رو پس از کلی وسواس روی یک سنگ که جزء همون سلسله دندانه های مذکور بود گذاشت و نشانه رفت و پس از چندی صدای توپالس تفنگ در کوه پیچید... قوچ هم پا به فرار گذاشت و من هم با چشمان آکنده از درد با دوربین سیاحتش می کردم که داشت از رخنه کوه بالا می رفت که یکهو شکمبه اش سرازیر شد و پشت دستهاش شلپ و شلپ بهش می خورد و دیگر از محدوده دید جزئی من خارج شد. از پناهگاه بیرون آمدیم و به سمت محمد خان رفتیم . به محمد خان که رسیدم گفتم این دیگر چه تیری بود؟ از تو که دیگر بعید است. محمد خان گفت خودم هم نمی دانم چرا اینجوری شد. اما من می دانستم دلیلش چه هست. دلیلش این بود که محمد خان بر حسب عادت شکار با تفنگ سر پر هم مثل آن نشانه می رفت و هم سرش را زیادی عقب می کشد چون در تفنگهای سرپر برای اینکه چکش می انداخت اینجوری نشانه می رفتند. و اینجوری شده بود که گلوله ای که بایستی بغل دست قوچ می نشست زیر سینه اش را پاره کرده بود!
خلاصه دیدیم این قوچ گناه هست اینجوری بمیرد و شروع به رد زنی کردیم و هر چند قدمی کشاله خونی هم می دیدیم. محمد خان که کفشهای مناسبی نیاورده بود نمی توانست هم پای ما بیاید و گفت شما جلو بروید فقط مواظب فلان چشمه که در مسیر است باشید که احتمال دارد آنجا باشد من و حجار به همین رویه گذر ها روپاک می کردیم و رد می زدیم . حجار که کم تحمل تر از من بود هنوز من دو شیله را دوربین نکشیده بودم که بلند می شد و راه می افتاد . همینطور رفتیم و رفتیم و حجار از من جلو افتاد و خود را به گذر مشرف به چشمه رساند و وقتی من به او رسیدم که دیگر از جایش بلند شد و گفت هییچی نبود. من هم چیزی ندیدم و به کنار چشمه رفتیم و بساط چای عصرانه را آماده کردیم که محمد خان رسید و گفت :اینجا نبود؟گفتیم نه محمد خان که ظاهرا حرف ما را قبول نکرده بود چرخی اطراف زد و بعد صدایمان کرد و محلی که قوچ دمر روی زمین خوابیده بوده را نشانمان داد و من هم تاصف خوردم و به حجار گفتم اگه عجله نمی کردی حتما می دیدیمش. محمد خان گفت کاریست که شده ما هم تا اینجا امدیم اگر قسمت ما باشد پیدایش میکنیم و اگر قسمت گرگ و شغالها باشد هم آنها پیدایش میکنند پس جر و بحثی لازم نیست. پس از استراحتی کوتاه راهی شدیم و هنوز چند صد متری نرفته بودیم که شکمبه ریز قوچ بر سنگها را دیدیم و ظاهرا آنقدر معده اش پایین آمده بود که به زمین گیر کرده و پاره شده بود. پای یک رشته کوه در سمت راستمان قوچ رو دیدم که با معده اویزان ایستاده. با اینکه حدود 200 متری از ما بیشتر فاصله نداشت حجار نمی دیدش . تفنگ را از مرحوم گرفتم و قدری جلوتر رفتم و سرش را روی لاخ گذاشتم و تیر انداختم اما تیر یک متری شکار به زمین نشست.نگاه به نشانه رو کردم که دیدم آنرا تنظیم نکردم! فورا روی 250 گذاشتمش(با احتساب زوج و فرد و غيره كه اميدوارم خرده گيران خرده نگيرند) و هنوز قوچ از تیر رس خارج نشده بود که روی دست تیر انداختم که در حالی که قوچ نیم بر به سمت من بود به گردنش گرفت و از کوه پایین افتاد. به بالینش رفتیم و سرش را بریدیم آنقدر خون ازش رفته بود که گوشتهاش مثل گوشت دامهای اهلی شده بود. تیری که محمد خان انداخنه بود دقیقا به لبه زایگفوئید خورده بود و به قدر یه وجب پوست را به صورت عرضی پاره کرده بود. حالا این قوچ که پنج سالش هم نشده بود به قدری چاق و سنگین بود که حمل کردنش پدر ما سه نفر رو در آورد.
پيوسته دلت شاد و لبت خندان باد
۱۰ نظر:
سلام
آقا ممنون. خیلی جالب بود.
به ما هم سر یزنید ممنون می شوم.
سلام مهران عزیز
مثل همیشه عالی بود.
تو شکار صبر همراه با سرعت در کار همیشه راهگشاست.
دوستی دارم که نسبت به سنش کمی دیر اسلحه خریده و به وقت شکار اینقدر فس فس می کنه که معمولا شکار را از دست می دهیم .
پاینده باشید
سلام حاج مهران
يه روز با قدرت رفتيم شكار سه تا قوچ رو ديديم من يكي شو زدم و شكار فرار كرد بعد كه با دوربين نگاهش كرديم ديديم از هر دو پهلوش خون مياد اما نيفتاد.دنبالشو گرفتيم و دوباره پيداش كرديم اينبار قدرت تير زد كه بازم نيفتاد خلاصه شب شد و روز بعد انتظار داشتيم با لاشش مواجه بشيم اما ديديم از ما سر حال تره .اما نتونستيم بهش تير بزنيم و فرار كرد اما روز بعدش پاسگاه لاشه شو پيدا كرده بود باز خوبه شما تونستين شكارش كنين.
سلام مهران جان
شنيدم حسابي سرت شلوغه!بابا دست بردار تمام كارا رو كه نبايد خودت درست كني بزار اين جوونا هم يه كاري بكنن. خاطره شكا هم قشنگ بود. راستي كي ميايي تهران بابا سال تموم شد.
سلام آقاي حاجي
كمتر سراغ شكار برين بابا پدر هر چي شكار بود رو سوزوندين. راستي عكس اين گلي كه گرفتين خيلي قشنگه. بدرد دسك تاپ مي خوره. اسمش چيه؟
خسته نباشي بازملذت برديم 10000 سال زنده باشين و ازاين خاطرات بگين.
سلام
هیچ وقت شکار بزرگ را دوست نداشتم ولی از ردزنی و تعقیب شکار خیلی چیزا یاد گرفتم
سپاسگزارم
sallam hagi
khatereh zibayye bood heyf ke ma dige az shekar krdan oftadim!khosh be hall shomaha
عالی بود شاد و سلامت باشید
سلام
بر حسب اتفاق وبلاگ شما را در لیست پیوندهای طبیعت بیجار انتخاب کردم
وب زیبا و خوبی طراحی و تهیه نمودید
خاطراتتون را هم کم و بیش خواندم و لذت بردم
ارسال یک نظر