The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

از دوست یک اشارت از ما به سر دویدن



با سلام خدمت همراهان و خوانندگان عزیز


چند وقت پیش(سه هفته)ملتفت شدم که دو تا از دوستانمان را اداره محیط زیست دستگیر نموده. نه در شکار گاه بلکه درمنزلشان و با بازرسی از یخچالشان. دو هفته بعدش باز دو تا دیگه رو گرفتن اما اینا شکار هم نداشتن و فقط واسه حمل صلاح(البته مجوز حمل داشتن)اما از اونجاییی که مسئولین بیرجند جدا از دیگر مسئولین کشور هستند و برای خودشان قوانین وضع میکنن اون بیچاره ها رو در حال چای خوردن گرفتن و الخ . هفته پیش من واسه رفتن به کوه و گرفتن چند تا عکس رفته بودم که دیدم سه تا از مامورین خل وچل حفاظت بیرجند مثلا جلوی راه کمین کردن. از یه مسیر دیگه به کوه رفتم و بعد از ظهر که خواستم بر گردم دیدم ماشاءالله هنوز هستن . اینبار من مسیر رو عوض نکردم و رفتم پیششون. متعجب بودن که من از کجا رفتم. من که نه تفنگ با خودم داشتم و نه شکار و فقط دو تا دوربین همراهم بود . با اینکه جزء جوانترک ها بودند ومن را نمی شناختند تا دلتان بخواد به من گیر دادند و آخر پس از نیم ساعت کتکاش ولم کردند که بروم. تمام این آتشها از گور مهندس صالحی نیا بلند میشه ! اینا رو نوشتم که اگه قضیه ای مثل قضیه نار منج 85 تکرار شد جناب مهندس نگه که من بی اطلاع بودم. (امیدوارم همین اشارت کفایت کنه)


برایتان یک خاطره شکار مجاز می گذارم که انشاء الله هم مقبول دوستان بیفتد و هم مقبول احیانا دشمنان(در ضمن تصاویر زنده هست بهتان نزنید که حاجی باز عکس شکار و گذاشته و باز وبلاگ بندی و از این جور قصه ها...




اوایل دی ماه سال هفتاد و پنج بود که اداره محیط زیست استان خراسان بزرگ(هنوز بیرجند به اصطلاح استان نشده بود) مجوز شکار بزرگ داده بود و جناب محمد کل هم رفته بود و پس از کلی پارتی بازی و زحمت مجوز واسه بیرجند در تاریخ فوق الذکر گرفته بود. اگه اشتباه نکنم آخرین باری بود که در بیرجند مجوز شکار بزرگ دادند (البته بعدا به خصوصی تر ها دادند). خلاصه داشتم می گفتم که اینطوری ما به یک شکار دعوت شدیم و البته خرمگس معرکه هم که همونطور که می دونین همراهمون بود! به شخصه حاضرم جریمه شکار رو بپردازم اما یک محیط بان پر مدعا و حراف رو با خودم توی کوه نکشم که دائما توی گوشم بگه که چنین کن وچنان کن در حالی که نه تجربه شکار به اندازه من داره و نه هم اونقدر استعداد!
خلاصه قرار شد سحر گاه اول دی ماه من و محمد کل بریم دنبال جناب شریفی(محیط بان پرسابقه بیرجند و منطقه که ید طولایی هم در شکار داره که اینجا جای صحبتش نیست) و از اونجایی که من و ایشان چندان سوابق بر خورد خوشی با هم نداشتیم به محمد کل گفتم من با ماشین خودم میام وتو و جناب شریفی با ماشین خودتون بیاین. رفتیم در سر منزل جناب شریفی ؛که بیرون در منزل با لباس فرم و کوله اش که دو بندش را روی یک دوشش گذاشته بود منتظر بود.من پشت سر بودم و محمد کل جلو می رفت و کنار خانه ترمز زد و شریفی نگاهی به ماشین عقبی که من باشم انداخت و سری تکان داد. فکر کنم با خودش گفت این اینجا چه می کند؟ و توی ماشین محمد نشست.و راهی شدیم به یکی از شکار گاههای جنوبی بیرجند که اتفاقا بیش از چهل دقیقه رانندگی را نمی طلبید رفتیم . و اینجا لحظه سنگینی بود چون باید یه احوالپرسی با آقای شریفی می کردم. از ماشین بیرون آمدم و جناب شریفی پیش دستی کردو آمد و چند احوال پرسی فرمال اولیه رد و بدل شد و البت دلم طاقت نیاورد و چند تا قلمبه هم نثارش کردم اما پوستش کلفت تر از این حرفا بود که خنده لبهاش محو شود . به شوخی گفتم اشکالی ندارد من هم تفنگم را بیرون بیاورم؟ گفت:این چه فر مایشیست حاجی ،و چند تا تعارف و اباطیل ردیف کرد. خلاصه راهی شدیم و از همان اول آقای شریفی مسیر را خودش معرفی کرد و ما را به سمت گذر اول از مسیر دندانه های کوه پیش برد. او و محمد کل متعاقب هم داشتند می رفتند و من هم در پی ایشان و جناب شریفی سرگرم گزافه گویی بود و گاهی که عنایتی از من می طلبید به اشارتی بسنده می کردم ولی مخاطب اصلی اش محمد بود.آن موقع سال چون بیرجند هوایش خیلی سرد میشد امکان اینکه شکارها به دهنه کوه بیایند و در پناه بادها شب را صبح کنند زیاد بود و من به همین دلیل نگاهی به ته دهنه می انداختم . همینطور که داشتیم پیش می رفتیم ته دره بدون دوربین انگار پشت یک وحش را دیدم. اما نمیشد در حرکت با دوربین چیزی رو ببینم . خودم را به پشت سر محمد کل رساندم و گفتم فکر کنم چیزی رو ته دره دیدم تو شریفی رو دست به سر کن و ببر یه جای پناه دید تا من بروم ببینم چه می شود.از بس اینها را سریع و با آهنگ آرام گفتم که محمد کل متوجه نشد و تکرار آن آنقدر ادامه پیدا کرد که وقتی بالاخره دو هزاری محمد جا افتاد شریفی هم رو بر گرداند که چه شده! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: جناب شریفی هیچی من می خواهم از پایین بیایم زیر گذر که اگر چیزی بود برایتان جرگه کنم. شریفی گفت:«نه لازم نیست !چیزی ته دره نیست و اگر هم باشد فراریشان می دهی!» دیدم اینجوری که نمی شود پس اندیشه ای کردم و بنا کردم به اینکه تو فقط حرف خودت را قبول داری و به نظر بقیه احترام نمیذاری و از اینجور چیزا و خودم رو مثلا به قهر زدم و مسیر ته دره رو پیش گرفتم. یه جایی که از دید اونا پنهان شدم روی زمین نشستم و دوربین کشیدم اما چیزی معلوم نبود. همینطورپایین رفتم و پایین رفتم تا رسیدم ته دره، ته دره پر از لاشه سنگ بود و حرکت بدون سر و صدا خیلی سخت بود به ناگاه صدای بر هم خورد چند سنگ حواسم را به خود جمع کرد و آرام خودم را به دیواره دست چپ تنگه رساندم و لحظه ای درنگ کردم اما خبری نشد . آرام جلو رفتم و تنگه داشت به دست چپ می پیچید . سر پیچ سر ک کشیدم و باز پشت یک وحش را دیدم و فورا عقب کشیدم ؛باز با وسواس مجدد سرک کشیم و دیدم تنها سفیدی پشتش مانده!اتفاقا یک شیله باریک که به دره میریخت دقیقا تا بالای سر آن می رفت و تنها چند قدمی سینه خیز میطلبید که من هم چنان کردم و خودم را به شیله رساندم و آرام و بی سر و صدا بالا رفتم و بالای سر شکار مجهولم رسیدم و از پشت یک بوته شیر خرگوش سر بالا بردم و دیدم دو تا قوچ در فاصله تقریبا سی و پنج متری من هستند و یکی شان بین پنج و شش می خورد و دیگری چهار بر بود اما از قوچ بزرگتر چاقتر می نمود. بر نو را آرام مسلح کردم و از کنار بوته شیر خر گوش جلو بردم.تفنگ من هم چون کثرت بر نو ها فاصله زیر صد تا را اندکی ته می زد و باز از صد به بالا را سر می کرد به خاطر همین نشانه رو را روی صد و پنجاه گذاشتم تا جبران ما فات شود و کله قوچ چهار ساله رو نشانه رفتم چون نمی خواستم فرار مرگش را بکند!و بقیه متوجه شوند. در حالی که داشت نشخوار می کرد زایده ماستوئیدش به وضوح قابل رویت بود پس نشانه رو راروی آن گذاشتم اما اندکی نوک شاخش هم توی نشانه رو بود که اندکی درنگ کردم تا سرش را بچر خواند و چون چنین کرد ماشه را چکاندم که قوچ روی زمین پهن شد . فورا بیرون پریدم و تفنگ را مسلح کردم و به دنبال قوچ بزرگ الکی نشانه رفتم و تیر انداختم و باز تیر دیگری هم انداختم . شریفی فورا خودش را بالای کوه رساند و قوچ رو نظاره کرد و من هم سرم را تکان می دادم. چون از جلو یک لاخ دیوار گونه بود بایستی دو باره پایین می آمدم و از جلوتر مجدد بالا می آمدم و من هم این نکته را قبلا مد نظر قرار داده بودم که بر گشتنم به ته دره شریفی را مشکوک نکند و آنرا به حساب آن دیوار سنگی بگذارد . سریع پایین رفتم و خودم را به قوچ رساندم و کفشامو در آوردم و دست کشهای بافتنیمو دستم کردم و با وسواس سر قوچ رو بریدم که خونی به بدنم یا لباسم نرسه و قوچ رو داخل آبکند مجاور گذاشتم و سرش و گردنش رو با چند تا بوته شزگ و شزگیله که باد آنها رو در پیچ تنگه جمع کرده بود ،پوشوندم.و چون جبران این توقف چند دقیقه ای بشود شروع به دویدن ته دره کردم و از جایی که شریفی اتنظار داشت بیرون بیایم رسیدم و شروع به بالا اومدن کردم ...هنوز ده قدمی به شریفی داشتم که دیدم داره با ظرافت به کفشها و دستام نگاه می کنه(از بس خبره هست) من هم دستانم را جلویش بردم و گفتم دیدی که قوچ فرار کرد!خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:می خواستم ببینم ساعت چند است.(حالا خودش ساعتش پشت دستش بود!) چیزی نگفتم و کنار محمد کل رفتم و با اشارتی حالیش کردم که قوچ در توبره افتاد!
شریفی داشت زیر زبانی غر و لند می کرد و پیش می رفت . تا عصر به دنبال آقای شریفی کوه را گز کردیم تا باز دومرتبه به همان قوچی که من فراریش داده بودم رسیدیم. به شریفی گفتم که این بیشتر از شش سال بهش نمی خورد. شریفی بهتر از من می دانست که چند سالش هست اما چون نمی خواست پیاده رویش بی حاصل باشد گفت :از دور اینطور معلوم می شود ،این قوچ خشک سالی هست شاخهاش رشد نکرده و گر نه بالای هشت سال سنش هست. خلاصه از ما انکار و از شریفی اصرار! به من گفت بزنش که من گفتم من نمی زنم این قوچ جوونه! بالاخره محمد کل را فرستاد که بزندش و محمد قبول کرد و من با پسیکی(نیشکون) که از بازوی محمد گرفتم حالیش کردم که شکار بی شکار. محمد و شریفی رفتند پایین و در فاصله حدود صد و پنجاه متری قوچ در آمدند. با خود گفتم نکند محمد بزندش؟ دست روی ماشه بردم و آن دو تا رو نظاره می کردم. محمد کل نشانه رفت . با دوربین به دقت نگاهش کردم. دیدم مختصری سر تفنک را به نظر می رسد که دارد الکی بالا می برد. خاطر جمع شدم و صدای تفنگ بلند شد و گلوله ده متری بالاتر از قوچ گرد و خاک کرد و قوچ هم فرار کرد. با خودم گفتم اینقدر که تابلو نمی زدی!حالا شریفی را می گویی کارد می زدی خونش در نمی آمد فقط کم مانده بود ما را فحش دهد و ما در ظاهر داشتیم پشت دست می گزیدیم و در دل داشتیم از خنده منفجر می شدیم و من برای اینکه شریفی رو آروم کنم گفتم امروزاصلا روز شکار نبود و از این حرفا که ظاهرا افاقه نمود. خوشبختانه شریفی از همان بالای کوه مسیر برگشت را پیش گرفت. به پای کوه که رسیدم دوربینم را روی دماغه اول گذاشتم و با آنها پایین آمدم و به ماشینها رسیدیم. بعد به محمد کل گفتم که دوربینم را تو آوردی؟ گفت نه!کمی الکی وسایلمان را زیر و رو کردیم و بعد شریفی گفت فردا می آوریمش . گفتم فردا اینجا نمی یایم اینجا شکار گاه نحسی هست و یک جای دیگر می رویم. خلاصه من بر گشتم به بهانه دوربین و خودم را به قوچ رساندم و لاشه را بر داشتم و از ته تنگه تا دهانه ورودی کوه آوردم و باز بر گشتم و بالای کوه رفتم و مسیر را از نوک کوه بر گشتم تا به دماغه اول رسیدم و دور بین را بر داشتم و داشتم آنها را نظاره می کردم. یک ساعتی همانجا دراز کشیدم و باز بلند شدم و دیدم نه خیر اینها خیال رفتن ندارن و باز دو باره دراز کشیدم وبا خودم فکر کردم که بخل ورزیدنمان واسه یه دست شکار چه بلایی سر مان آورد. بلند شدم و راهی شدم. همین که در مسیر دیدشان قرار گرفتم . دیدم که سوار ماشین شدند و حر کت کردند و من هم خاطر جمع رفتم سراغ قوچ و آوردمش پای ماشین و آمدم خانه. روز بعدش محمد کل و شریفی رفته بودند به یه شکار گاه دیگه و یه قوچ هفت خوب زده بودند! اینجوری با یه پروانه دو تا شکار نصیبمان شد








۱۷ نظر:

یوسفی گفت...

سلام عکسهای زیبایی گرفتین.داغ دل ما هم تازه شد همین زمستان سال گذشته یک هفته دوربین نازنینم تو پاسگاه موند به جرم این که شمایل ما هیچ شباهتی به دانشجوی محیط زیست نداشت من تو دانشگاه هم با لباس بیابونم می رم حالا مگه می فهمیدن.

kamar shekan گفت...

sallam hagi...ma hamchenan mogod hastim ...hesabi ham mogod hastim. khatere ghashangi bood lezzat bordam. be ma sar bezan

محمد گفت...

سلام خان
عالی بود.
از خوندن خاطرات زیبای شما همواره لذت می برم .
راستی با اجازتون وبلاگتون رو به لیست پیوندهام اضافه کردم.
منتظر خاطره بعدی شما هستم
پیروز باشید

علي گفت...

درود

خوش به حالت مير شكار حال مي كني تو بيابوناو كوههاي بيرجند يادش به خير بابابزرگم اسمش حسنقلي بود سه اسلحه داشت وهفته اي نبود كه ما گوشت شكار مخصوصا اهو نخوريم خدابيامرز مريض شد وزماني كه ازسرطان معده رنج مي برد وكوهي بود كه كاه شد باخودش مي گفت كه نكند به خاطر ان همه شكاراهو و تير و چاقو الان دارم مكافات ميشم

اما خيلي با حال بود يادش بخير
ارادتمند احساني -تهران
درضمن من در ارشيو ملي اسناد وتصاوير زيادي از شكار شاهان به خصوص ناصرالدين شاه دارم
اگر مايل بودي بزرگوار پيام بزار درخدمتيم
جالبه بداني هنوز پر قرقاولي كه اقا ناصر شاه ايران شكار كرده بوده تو كتابي اينجا نگهداري مي شه +نقاشيهاش

مهران گفت...

متشکرم محمد عزیز شما لطف دارید.اما بنده به دلیل ارتباط با یک گروه مخوف از عمل متقابل معذورم. امیدوارم مرا ببخشید و این را به خساب بی ادبی نگذارید

كيان گفت...

سلام منهم به نوبه خودم از شما تشكر ميكنم و لذت زيادي از خواندن خاطرات شمامي برم
نميدونم سن و يالتون چقرده ولي هرچه هست خيلي پر انرژي مينويسيد و من روزي نيست كه به وبلاگ شما سري نزنم ولي اين اوااخر خيلي كم مينويسيد اگه حال و حوصله داريد بيشتر از خاطرات و ترفندهاتون بنويسيد .با تشكر راستي اگه حالش رو داشتين يه سر هم به سايتwww.mohitban.cimبزنيد

جلال گفت...

سلام مهران
تو که تا اون نزدیکی هاش رفتی خوب دستتو دراز می کردی و پاشو هم می گرفتی.
ارادتمندم

ناشناس گفت...

خوبه باز رعایت سن شکار رو می کردین(قوچ چهار ساله رو زدین و قوچ بزرگه رو فراری دادین)بیچاره آقای شریفی . تمی دونسته همراهانش از خودش زرنگ ترهستن
خسته هباشید شکار خوبی بوده و البته خاطره خوبی هم

آرش گفت...

خیلی عالی بود دلم می خواست من هم اونجا بودم و کرکری های شکارچی و محیط بان را می شنیدم دفعه آخری که رفتیم ماهیگیری یکی از این محیط بان ها موی دماغ شده بود و به من می گفت تو اصلا ماهی گیری بلدی که 5 تومن پول جواز دادی شانسی به اولین لانسه دو تا قزل درشت افتاد که دمشو گذاشت رو کولش رفت
ممنونم حاجی که احوالپرسید نه طوری نشده بالاخره ما سر پیری پس از چند سال تصمیم گرفتیم این تز را دفاع کنیم و شر را بکنیم برای همین کمتر بیابون می رم باز هم ممنون

مهران گفت...

سلام کیان جان
از عنایتتون سپاسگذارم. من متولد 1326 هستم.
یادم میاد هر وقت می خواستم که پدر بزرگم برام یه خاطره شکار بگه اونقدر از من کار می کشید و مجبورم می کرد که یا یه شعری از گلستان یا حاقظ جلوی خودش و به انتخاب خودش حقظ کنم یا یه پرده از امیر ارسلان !آخرش اگه رمقی برام می موند یه خاطره شکار نیمه کاره برام تعریف می کردو می گفت من که خوابم میاد تو هم برو بخواب که صبا زود بلند شی ! پس زیاد عجول نباشین

محمد کل گفت...

سلام حاج مهران
خدا نکنه که یکی اینو به گوششریفی برسونه که اگه اینجور بشه دور بین من و تفنگ ب دیگه پریده.

محسن ملایی گفت...

جانا سخن از زبان مامی گویی.تمام شکارگاه ها را قرق کردند برای خودشان که من شاهد عینی از شکار مامورین دارم اما کو گوش شنوا .خاطره هم جالب بود

یوسفی گفت...

از بابت توضیحاتتون ممنون دوباره گشتم و یکی دوتا شکارچی را هم سوال پیچ کردم رسیدم یه چیزی شبیه به سیرتاک.
لطف کردید

kale de tah گفت...

sallam mehran joon. camputeram kharab shoode va dige inga camputer farsi nadarim. kheili ghashang neveshti .post baadi bayad on khaterei ke man mikham ro benevisi . bashe. be dostan sallam beresoon. khoda hafez

ناشناس گفت...

جالب است ۹۹% شماها شبیه هم هستید، میدانید شکارچیان حیوانات (آنهایی که برای کیف شکار میروند ) بسیار ترسو و در این حال بسیارهم شیفته خود هستند . به همین خاطر از هر شکاری یک داستان آنهم با محوریت قهرمانی خودشان درست میکنند و خیلی هم دوست دارند که اینها را برای دیگران بگویند و به به و چه چه بشنوند. کسی که از روی خودخواهی به آسانی به حقوق دیگران تجاوز میکند حتی حقوق حیوانات یا دست به تخریب اکوسیستمی میزند که مال همه انسانها در همه نسلها است هیچ وقت نمیتواند در نقش یک قهرمان ظاهر شود. کار و عمل تو دوست عزیز شبیه کسی است که عامدانه و بخاطره هوس شخصی خودش پشت فرمان ماشین گاز بدهد و کودک بیگناهی را زیر بگیرد، بعد برود در یک مجلس عمومی مثلا عروسی در جمع دوستانش و در مقابل همه حاضران ان را تعریف کند و انتظار تحسین هم داشته باشد. البته اگر دوستانت دور ان میز تو را تحسین کنند خیلی جای تعجب نیست چون دوستانت علی الا قائده همفکر و شبیه تو هستند اما اگر باقی افراد ان مجلس که میشنوند هم با آنها هم صدا شوند یا سکوت کنند آنوقت باید در سلامتی ان جامعه شک کرد. همانطو که تو آمدی و در فضای مجازی درمقابل دیدگان همه از خودخواهی ها ی خودت و پایمال کردن حقوق دیگر موجودات و انسانها با افتخار یاد میکنی و انتظاره تحسین هم داری. بدا به حال ما که امثال تو معلم کودکان ما باشند . رضا

ناشناس گفت...

جالب است وقتی در مملکتی مساله اصلی مانند محیط زیست تبدیل به مسائل دست هزارم و زینتی شوند و باقی افراد ان جامعه هم درگیر هزاران روزمرگی . آدمی بی سرو پایی همانند تو( هرچند که اهل قبیله و اسم رسم دارباشد) هم دور بر میدارد وباورش میشود که برای خود کسی هست که میتواند گردنش را برای ان سازمان نیم بند و بدون حامی کلفت کند. اگر بخواهد این امورات درست شود باید به جایی برسد که خود افراد ان جامعه در مقابل چنین شرارت هایی سکوت نکنند

مهران گفت...

سلام رضا جان
از نظرت ممنونم. گذشت زمان عقيده ات را قهرا عوض خواهد كرد. بنابر اين صلاح نمي بينم في المجلس برايت دليل بياورم. بنده معلم هم نيستم و هيچ وقت هم بخودم اجازه ندادم اين عنوان رو روي خودم بذارم.
با احترام