با سلام خدمت همه همراهان و دوستان عزیز ، ما که امروز بالاخره موفق شدیم واسه 11 روز مرخصی بگیریم و به اتفاق همسر جان که استثنا ً در حال سفر نیست ،بار سفر ببندیم و تعطیلات تابستانی رو عملا شروع کنیم . بدون هیچ بر نامه ای می خوام راه بیفتم و اصلا هیچ مقصدی هم مد نظر ندارم حالا به قول یه شعر قدیمی که نمی دونم مال کیه «نداشتیم توشه ای راه بیابون .... توکل بر خدا کردیم و رفتیم » ما هم همینطوری توکل به خدا راه می افتیم تا ببینیم چی میشه... حالا قبل رفتن یه پست جدید می ذارم چون شاید مجالی بین سفر دست نده!
یادش به خیر اون قدیمها که هر هفته شکار می رفتیم و مثل حالا در گیر مشغولیتهای دنیوی نشده بودیم. یادم هست سالی 40 تا 50 شکار دیگر جزو شکار های روتین سالانه بود و حالا سالی سه چهار تا شکار اونم به زور میزنیم و کلی هم فخرو مباهات می کنیم که چه کوه بزرگی کندیم و چه فتح الفتوحی نمودیم...بگذریم از تقریر سخن و تمهیدات بی مورد و به سراغ یک خاطره شکار مربوط به دوران نه چندان گذشته دور برویم که امید دارم مقبول دوستان و دوست داران خاطرات شکار که به این حقیر لطف دارند بیفتد.
شروع این شکار از سال 88 بود که در سال 89 بالاخره به سر انجام رسید. خاطره اینچنین بود که در 21 اسفند 88 به همراه محمد خان برای شکار و یاد کردن از ایام گذشته و به قول خودش خوردن یک فنجان چای ناراحت! سحر گاه یک روز زمستانی راهی یکی از شکار گاههای پر خاطره برای هر دویمان شدیم.
نزدیک شکار گاه بودیم که سفیدی و روشنی هوا به قدری شده بود که حاجت به روشن بودن چراغ موتور نبود و زمین هم از باران دو روز قبل به قدری خیس بودکه حسابی رد لاستیکها بر جا می ماند و ما هم دل به در یا زده بودیم و گفتیم هر چه بادا باد! موتور رو از طریقه راه مال رو بیرون بردم و مختصری بی راهه روی سنگها رفتم و در پشت سخره مجردی که در دهنه راست تنگه کوه تک افتاده بود به زحمت پنهان کردم و محمد خان جلو افتاد؛ و به سمت گذر اول آن کوهستان که اتفاقا گذر اصلی این شکار گاه هم بود رفتیم. چه شکار هایی که در این گذر زدیم که شرحش از حوصله خارج است. روبروی گذر رفتیم و باد از دست چپ می آمد و هوا به قدر دوربین کشی روشن شده بود و از نوک کوههای سیاه با دوربین شیله ها رو پاک کردیم و کردیم تا به گودالها رسیدیم...نیم ساعتی گذشت که گذر پر دهنه و با تعداد عدیده تپه ها و نی زار های بین آن پاک شد و شکاری به چشم نیامد!
چای گداجوشی درست کردیم و جای شما خالی با سر شیر محلی توامان کردیم و سپس راهی شدیم و از مسیری که بر حسب تجربه می دانستیم محل عبور وحوش احتمالی موجود است رفتیم اما اثری از رد پاها بر َرف کوه نبود. به سمت گذر دوم رفتیم هنوز داشتیم پایین می کشیدیم تا سر لو ندیم که رد یک میش یا قوچ جوان رو دیدیم که مربوط به قبل از باران بود. به محل گذر دوم که رسیدیم دیدیم بَه بَه چند تا رد تازه که مربوط به روز قبل بود هست که بیشتر مربوط به بره های یک ساله(بره های 88) بود که شمارشان 5 تا بود.گذر را دوربین کشیدیم و خبری نبود!
کبکی در ته دره می خواند اما نمی دیدیمش و محمد خان شروع به تقلید صدا کرد که بالاخره او هم رخ نشان داد ! به محمد خان گفتم:« بر روی ما ای باغبان بگشا در گلذار را... تا کی به حسرت بنگریم از رخنه دیوارها» از گذر دوم هم چیزی دستمان را نگرفت و بلند شدیم اما چون باد خوب می آمد گفتیم بین گذر را هم برویم ببینیم رد دیگری نیست؟ کمتر از بیست قدم نپیموده بودیم که رد بزرگی که مر بوط به قبل از باران بود دیدیم که با محمد خان به این اتفاق نظر رسیدیم که باید مربوط به یک قوچ پنج یا حداکثر 6 بُر باشد! عوض اینکه از مسیر اصلی به سمت گذر سوم برویم از همان ته دره رفتیم و رد می بردیم که رد بره های مذکور رو هم دیدیم که در حال جفت زدن(فرار)بودند.
چند قدم دیگری دقیقا از روبروی گذر رد سه آدمی زاد را دیدیم. که گوشهایمان به قول بیرجندی ها لَته شد و امید هایی که در دل بسته بودیم نا امید شد. نمی شد این ردها رو به شکار چی نسبت بدیم چون هم در مسیری بود که هرگز یک شکارچی حتی نا وارد به منطقه برای دید زدن انتخاب نمی کرد و مضاف بر اون قدمهای کشیده ای بر داشته بودند که فرض اینکه شکار چی بودند و می خواستند راست باد کنند را نیز رد می کرد و فقط می شد آنها را مر بوط به چند هِنگ (نوعی گیاه مثل کُما)چین دانست. خلاصه به گذر سوم آمدیم و رو به آفتاب نشستیم. در پای بوته های کَسک(مثل کشک تلفظ شود)پر از جای خسب قوچ بود و معلوم بود تمام زمستان رو اونجا بیتوته داشته و الاظاهر جدا از آن بره ها هم بوده !
این گذر سوم هم خاطرات فراوانی داشت- یادم هست یک بار یک قوچ دقیقا در راس همین گذر بود و من حسابی بهش نزدیک شدم و با سر پُر نشانه رفتم اما از اونجایی که به قول سعدی «وَرش بخت یاور بود،دهر پشت ...برهنه نشاید به ساطور کشت » همین که ماشه چکاندم ،تَق!چاشنی آتش نگرفت و چون خیلی نزدیک بودم شکار فرار کرد! -با محمد خان ‘گذر را نزدیک یک ساعت دوربین کشیدیم و بعد هم از دهنه آخر کوه پایین آمدیم و نهار و بعد چند کبک رو ته رود زدیم و راهی شدیم و یه کبک هم دم راه بود که موتور رو نگه داشتم و به محمد خان گفتم بزن؛ترسیدم لهش کند چون خیلی نزدیک بود که محمد خان کله اش را پَراند !
خلاصه گذشت و گذشت تا موقع عید شد و میهمانان ما هم آمدند و چون کثرتشان اهل طبیعت بودند و دل زده از شهر و شیفته پست مدرنیسم؛ به روستا رفتیم و چراغ خانه ده را دم عیدی روشن کردیم ! و غروب با 9 تن از افراد ذکور به شکار گاه رفتیم که شب عید را آنجا باشیم!خلاصه شب بیاد ماندنی شد و سحر گاه به سمت گذر گاه اول شکار گاه(نه آن شکار گاه اول)رفتیم و متحیر ماندم چون بیاد نداشتم اینجا اینقدر شکار باشد. به قول شکار چیها اگه با دوربین چپه نگاه می کردی شکار می دیدی! اما آن روز هم روز شکار نبود چون هماهنگ کردن این تعداد آدم ناشی که هر یک هم می خواستند تمام لحظات شکار را شاهد باشند و ذکر خاطرات در شب گذشته مزید بر این علت گشته بود بقدری سخت بود که یک یک شکار ها رو رم دادیم وآخر سر تمام شکار گاه رو تا عصر گشتیم و گرچه شکار گاه پر از شکار بود و البت شکار بدرد خوری هم نبود لکن به همانها هم نتونستیم نزدیک بشیم ؛تنها یک شیشَک که امید آخر ما بود هم از دویست متری ما را دید و در رفت. دو تا گلوله زنی در جمع ما بود که از هیچ کدامشان کاری جز بر هم زدن آرامش کوه بر نیامد و دست از پا دراز تر به خانه آمدیم .
و گذشت و گذشت تا نیمه های فروردین که با محمد خان دو باره هوس رفتن به شکار گاه رو کردیم و به شکار گاه اولی رفتیم و این بار دو تا رد گرگ دیدیم که به موا _زات هم که بینشان رد همان قوچ بود حرکت می کردند اما اثری از رد کشاله نبود و ما هم هر چه رد زدیم به خوردار یا چیزی که بتونه ثابت کنه گرگا کلک قوچ رو کندن بر نخوردیم و یه جا هم رد های فراوان قوچ بود که ظاهرا به گرگها حمله کرده بود و گرگها تار و مار شده بودنداما این احتمال رو می دادیم که گرگا قوچه رو دریده باشن چون رد تازه تری از اون رد های مذکور نبود و با همین احتمال بر گشتیم البت بره ها رو دیدیم اما گفتیم شماها باشین تا اجلتون(؟) برسه و بر گشتیم.
اوایل اردیبهشت که موقع مَستار(نوعی سبزی کوهی)هست وکوه شلوغ می شود یکی این قوچی که ما ردش رو دیده بودیم و فکر کردیم گرگا کارش رو ساختن رو می بینه و به یکی از شکار چی های منطقه اطلاع می ده و با هم میرن شکارش کنند اما از اونجایی که «عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد»قبل از اینکه بتوانند توفیقی حاصل کنند توسط مامورین محیط زیست دستگیر می شن و اسلحه هاشون ضبط میشه! من که بعداً از قضیه با خبر شدم پیغوم دادم که بگین حاجی گفته الکی پاهاتون رو دردنیارید و خودتون رو به بدبختی نندازید که این قوچ رو اول من ردش رو دیدم و بالا برین پایین برین شکار؛شکار منه!
و بازخلاصه گذشت تا یک هفته بعد این قضیه محمد کل آمد و گفت بیا بریم شکار! ساعت 7 صبح از بیرجند راه افتادیم و به روستا رفتیم و بعد با موتور محمد کل تا فیها خالدون کوهستان پیش رفتیم و باز دوربین کشی ها شروع شد. نمی دونم چرا اینجوری شدم؛ قدیما دو ساعت که دوربین می نداختم فقط مختصری چشم درد می شدم اما حالا خوابم هم می گیره... کوتاهی کلام دو باره رسیدیم به همون گذر سومی که اون روز با محمد خان اونجا رسیده بودیم و با این تفاوت که چون دیر راهی شده بودیم عصر به اونجا رسیدیم. این دفعه هیچ رد تازه ای نبود وحدس زدیم که قوچ از این کوهستان رفته والبت حدس هم میزدیم که به کدوم کوهستان رفته باشه. و گذر رو پاک کردیم و چیزی نبود. من دوربینم رو تازه سرویس کرده بودم و بی غبار بود و به محمد کل گفتم عجله کن که بریم پای فلان کوه رو هم دوربین بندازیم؛ محمد دوربینم رو بر داشت و گفت ببینم چقدر دوربینت رو تمیز کرده؟ و بعد گفت : بَه؛ با این که از همینجا می تونم اون کوه رو هم ببینم!من مشغول خودم بودم و محمد داشت از فاصله خیلی زیاد و اونهم در عصر گاه و نورخورشید به کوهی که ما حدس می زدیم که قوچ باید اونجا باشه نگاه می کرد و من هم خرت و پرت های عصرانه رو توی توبره می ریختم که محمد گفت بیا که صَنم رو پیداکردم! فکر کردم شوخی می کنه . که دور بین رو داد دستم و گفت ساعت11کوه رو بیا به سمت مرکز تا ببینی گرگه، یا همون قوچه هست؟ نگاه کردم ودیدم پشتش سفید می زنه و داره از رف کوه بالا می ره معلوم بود که خودشه. به محمد گفتم :معلومه که چشمای من رفته توی فاز آلبالو گیلاس !کاش از صبح این دور بین رو به تو می دادم... محمد گفت بریم. گفتم حالا با این وضع باد ،تا به موتور برسیم و باز بخوایم راست باد کنیم که شب شده و شب خر رو ول کنی تفنگ نمی زنه! بیا بریم کوله امشبه رو هم کن فیش بخوریم و فرداحالا که شکار رو دیدیم ان شاء الله یه کاری می کنیم. شب رو به کوله رفتیم و من به مسئول دفتر گروهمون تماس گرفتم که فردا رو برام مرخصی رد کنه. صبح به سمت دهنه ای رفتیم که فکر می کردیم شکار باید اونجا بیاد. به محل مذکور که پایین دست یک اَ لَنگ (نی زار)بود رسیدیم و هنوز به دنبال جایی برای استقرار می گشتیم که جای خسب شب گذشته شکار رو دیدیم که اتفاقا دو تا هم بود با خودم گفتم حتماً با یه میش بوده و محمد کل رد دومی رو که راست (تمیز دادن مسیر)کرد گفت ؛اونم قوچه که من هر دو تا جناب رو دیدیم که مختصری انگار بو برده بودند و در فاصله 300 متری روبرو و دست چپ دهنه کوه از زاویه دید ما بی حرکت ایستاده بودند وبه محمد نشانشان دادم و گفتم بیا بشینیم تا صبح دولتمان بدمد! و همانجا نشستیم و اتفاقا باد هم خوب می آمد و حسابی راست باد بود.صبر کردیم که آفتاب چادر سیاه سایه را از سر کوهستان پایین بکشد تا شکار ها در دامان آن مشغول چرا بشن و بفهمیم کجا می خوان برن... شکار ها به چرا مشغول شدند و همین که پشت تپه اول پنا ه شدند ما هم راهی شدیم... کلاً به این آسونی ها هیچوقت نباید نزدیک شد اما چون به بادی که توی دهنه کوه که از جنوب به شمال می وزه اعتماد هست ،می شه این کار رو کرد.به جلوی مسیری که حدس زدیم باید از اونجا بگذرند و پناه خوبی داشت رسیدیم و از لابلای یک درخت بید مشک قوچ دومی که چهار ساله بود رو دیدم و قوچ داشت میون گَرد(نوعی حالت چرا) می چرید و به سمت ما می آمد... تا 75 متری آمد محمد گفت بزن که از همین می افتی! بهانه کردم که تفنگ چهار پاره زنی ست، بزار نزدیک بشه؛ اما مقصودم قوچ پنج بود .خلاصه دقایقی درنگ کردم و منتظر بودم قوچ پنج رو هم ببینم که قوچ چهاردر حال خوردن بععه...کوتاهی کرد و صدای جواب قوچ پنج از ادامه تپه دست راستمان آمد که من به سرعت به اونجا رفتم. محمد کل سرک کشید و جایش را نشانم داد که در منتهی تپه بود که دیگر به بدنه سمت راست کوه می رسید. نمی دانم چطور به این سرعت به آنجا رفته بود؟، از جایی که محمد کل نشان داده بود بالا آمدم و تپه هم صاف بود اما خبری از قوچ نبود! بر گشتم و با اشاره به محمد کل حالی کردم که ندیدم و محمد راهنمایی کرد سرم را مختصری بالاتر اوردم و شاخهای قوچ را که داشت به سمت من می آمد را دیدم. آنقدر صبر کردم تا به 40 قدمی رسید و با نشانه بالا آمدم و بغل دستش را نشانه گرفتم و چاپس...از بس این فشنگهاروپر باروت می کنم بیشترچهار پاره ها سر کردو به مهره های سینه ای اش گرفت و همانجا نشست. محمد کل بلند شد که برود سراغش که گفتم صبر کن که اصل کاری مانده! و پوکه رو بیرون کشیدم و می دانستم قوچ چهار به هوای این قوچ حتما به این سمت می آید. هنوز مشغول خزاندن فشنگ درون لول بودم که قوچ پیدا شد اول خواستم صبر کنم که به کناره کوه برسد واحتمالاً اونجا که در تیر رس بود می ایستد. اما ترسیدم که لاشه قوچ اول غرق در خون و ناله رو ببینه و وانسته که سریع روی تپه آمدم و پای راست رو محور کردم و به یاد جوانی قراول کش نشانه رفتم و نرسیده به لاشه قوچ اول ماشه چکوندم که به شکمش گرفت و اونم افتاد... محمد کل گفت :«ماشاءالله خیال همه رو راحت کردی!»
قوچ بزرگه بد نبود نزدیک دو کیلو چربی داشت اما قوچ چهار ظاهرا در زمستان بیمار بوده و چندان چاق نبود!!!
پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد.