با همکاری اعضای میتینگ آبشخور آب یکی از شکار گاههای بیرجند که بر اثر ریزش کانال چشمه مسدود شده بود باز گشایی شد . تصاویر فوق حاصل زحمات مهندس حاجیان و دوربین دست سازش هست . (از تاندوم کردن یک چشم دزدگیر و یک دوربین نایکون معمولی یک دوربین حساس به حرکت ساخته! همه جور نبوغ پیدا میشه دیگه...)
در تصویر دوم یک گله نه تایی از قوچ و میش رو میبینید که با یک قوچ سه ساله که امسال رفته توی چهار سال داره رهبری میشه . لازم به ذکر است این نوع قوچ یکی از سه نوع قوچ منطقه بیرجند هست که البته از دو نوع دیگه بیشتر دیده میشه . محل آبشخور هم در جنوب غرب بیرجند واقع شده... تاریخ عکس برداری مر بوط به اواخر آذر ماه هست ...
و البت در پایان خاطره شکار رو هم فراموش نکردم ... انشا ء الله که مقبول بیفته
خاطره این شکار مربوط به دوران قبل از انقلاب است .آن دورانی که خون جوانی در وجودم می جوشید و هنوز گرد پیری بر چهره ام ننشسته بود.
مدتی بود که یک بر نوی رضا خانی خریده بودم و ذوق و شوق رفتن به شکار با آن دست از سرم بر نمی داشت .به هر ترتیبی که بود در اواسط بهمن ماه مجال آمدن به بیرجند فراهم شد ...هنوز یک روز از رسیدنم به بیرجند نگذشته بود و خستگی راه نگرفته بودم که به روستا رفتم و با عبدالله و غلامحسین که حالا دیگه جفتشان از شکار کردن افتاده اند قرار رفتن به شکار را گذاشتم . و صبح یک روز سرد زمستانی عازم یکی از کوههای معروف منطقه شدیم که خوشبختانه هنوز هم جزء محدود شکار گاههایی هست که خالی از شکار نشده...خلاصه سه نفری از لابلای دره ها حرکت می کردیم و بسیار مواظب بودیم که سنگهای که قدم روی آنها می گذاریم از جا در نروند و صدایی تولید نکنند .عبدالله جلو می رفت و من و غلامحسین از پشت سر او با احتیاط از کمر کش کوه بالا می رفتیم و باد از دست چپمان می آمد . هوا بسیار سرد بود و لکه های ابر در آسمان جلوی نور خورشید را که گه گداری نوازشی بر صورت و دستانمان می داد را می پو شاند. عبدالله همینطور که خمیده خمیده جلو می رفت آرام سر جایش نشست و ما فهمیدیم که یحتمل چیزی دیده... ما در انتظار بودیم که عبدالله رو بر گرداند و ما را از احوال دره مقابلش مطلع کند اما او با وسواس داشت به یک نقطه با دوربین نگاه می کرد. بالاخره ما نزدیکتر رفتیم و عبدالله گفت یازده تا توی شیله هستند اما قوچی توی اونها نیست ...فقط یک شیشک (بره نر یک ساله)توشون هست . گله در مسیر پایین اومدن آفتاب از کمر کوه داشتند پایین می اومدن و ما هم در کمر کش کوه در یک جای بدون پناهی بودیم و سنگهای متعدد کمر کوه مانع از این می شد که بتوانی از کوه بدون سر و صدا بالا بری و ما هم حاضر نبودیم همچین ریسکی بکنیم . همونجا به اصطلاح خف کردیم و گله به زیر دستمون رسید . موقع ظهر بود ... عبد الله که استاد من محسوب میشد با همون وسواس و احتیاط افراطی اش که حسابی لج شکارچی جوانی چون آن ایام مرا در می آورد خودش را جمع و جور کرد و آن تفنگ سر پر استاسنی خودش را چاشنی گذاشت و خودش را صد و هشتاد درجه چرخاندو طوری که پاهایش به سمت نوک کوه باشد و جلویش به دامنه کوه به صورت دراز کش سر تفنگش رو به سمت گله کرد .(اینطور نشانه رفتن واقعا سخته و کار هر کسی نیست) عبدالله با آن تفنگ گرفتن مخصوص به خودش آنهم در آن پوزیشن واقعاَ قابل ستایش بود. خودم را برای یک انتظار حد اقل یک ساعته آماده می کردم که صدای تفنگ بلند شد و شیشک همونطور که دست و پا میزد به ته دره مقابلمان افتاد ... انتظار اینکه در آن فاصله به نسبت دور عبدالله تیر بیندازد را نداشتم ...
شیشک را پوست کردیم و از ته دره ها شروع به راهپیمایی کردیم تا به موتورها برسیم . لاش روی دوش غلامحسین بود و من که هنوز تفنگم را امتحان نکرده بودم جلو می رفتم که حتی اگه شده به کبکی یا رو باهی هم که شده امتحانش کنم ... دم یک شیله یکهو یک قوچ ما رو دید و پا به فرار گذاشت . با مختصر تجربه ای که در اون دوران داشتم می دونستم که باید یه جایی که معمولا یک بلندی هست قوچ باید واسته و به عقبش نگاه کنه... یک جا در ابتدای دامنه کوه قوچ بَر دار واستاد و من هم با عجله و کم دقت به سمتش شلیک کردم . قوچ پا به فرار گذاشت و من با حسرت این شکار از دم کارد گریخته رو نظاره می کردم که از کوه بلند بالا رفت و رفت تا رو سوی آنسوی کوه کرد . در همان لحظه انگار به سمت چپش مایل شده بود... بلندی کوه نتونست همت منو کوتاه کنه و به سمت کوه شروع به دویدن کردم . صدای عبدالله می اومد که می گفت بیا بهش نمیرسی ؛برگرد . اما جوانی بود و بدهکار نبودن گوش من... از کوه به اون بلندی یک نفس با دویدن بالا رفتم و نفس زنان روی نوک کوه نشستم . دوربین انداختم و دیدم در دامنه دو کوه روبرو قوچ در حال حرکت است اما حرکتش عادی نیست ....و انگار تیری شده ...هر چند قدمی که می رفت می خسبید و باز بلند می شد و می رفت...با سرعت از کوه پایین اومدم و به دنبال قوچ در دامنه های کوهستان و در ته دره ها می دویدم به جایی که قوچ رو از بالای کوه دیده بودم رسیدم ... رد قوچ بود که از ته دره عبور کرده بود و به شیب کوهستان راهش رو ادامه داده بود ... اگه سالم می بود به بلندی می رفت اما چون تیری شده بود به شیب می رفت . هوا نزدیک غروب بود و خیلی هم سرد بود. نفس زنان به دنبال قوچ می رفتم و در کنار یک تپه قوچ رو دیدم که داره از اون پایین می ره ،خودم رو بدون سر و صدا به پشت سر قوچ رسوندم و از خودم صدایی مثل میو میو گربه در آوردم که قوچ خودش رو جمع و جور کنه...قوچ همین که صدا رو شنید گردنش رو راست کرد و من هم که نمی خواستم گوشتاشو نفله کنم روی دست با برنوی بدون دوربین گردنش رو نشونه رفتم و شلیک کردم . اما نخورد و باز پا به فرار گذاشت ...مقداری دنبالش رفتم اما دیگه چشمام جایی رو نمی دید . کم کم حالیم شد که خیلی از کوهستان اصلی دور شدم وکوهها به نظرم غریبه بودند . سرمای شب از یک سو و ترس پیدا نکردن مسیر از سوی دیگر حس بدی در درونم بوجود آورده بود . صدای پارس سگی از دور می آمد که در آن موقع بارقه امیدی رو در دلم روشن کرد . رد صدا رو گرفتم ...می دونستم که حتما این صدا مربوط به سگ گله ای هست و هر جا که گله باشه حتما یک لان(آغل زمستانی که مثل سوله ای در دل تپه ها حفر می کنند و گله شبهای زمستان را در آن می گذراند) و یک کوله گرم چوپان هم هست . من هم گرسنه و تشنه بودم و به جز تفنگ و دوربینم هیچی نداشتم.صدای سگ گاهی می آمد و گاهی قطع می شد . دنبالش رو گرفتم و یک جا سگ به استقبالم اومد و چند تا نهیب بهش زدم که افاقه کرد ... چوپون از کوله در اومده بود و فریاد می زد :کیستی و اینجا چی می خوای؟ گفتم شکار چی هستم و به شب خوردم و نان و آبی ندارم . گفت تو کی هستی که اینجا واسه شکار می آی ؟ اسم پدر بزرگم رو که بردم منو شناخت و حسابی خوشوقت شد . خالو رضا بود قبلا موقعی که پدر بزرگم از حج آمده بود در خانه پدر بزرگ دیده بودمش.خدایش رحمت کند ،ده سالی میشود که به رحمت خدا رفته. تمام عمرش را در کوه دنبال گوسفندها بود . به قول خودش از هفت سالگی دنبال گله بوده...از اینکه همصحبتی مثل من پس از مدتها تنهایی پیدا کرده بود خوشحال شده بود و تا اواسط شب بیدار بودیم در زیر نور کم سوی گرد سوز دود گرفته اش صحبت می کردیم .صدای سگ دو باره بلند شد ...اینبار غلامحسین و عبد الله بودند . کارد می زدی خونشان در نمی آمد !چند کوله را دنبالم گشته بودند . گفتم :من فکر کردم شما دیگه به روستا رفتین. غلامحسین گفت اگه بدون تو به ده می رفتیم جواب بابا بزرگت رو چی می دادیم ؟ چه بچه لج بازی هستی ...گفتیم نرو یعنی نرو ... صبح آفتاب نزده از کوله زدم بیرون و نوک کوه روبروی لان رفتم که در بین شکار چیان منطقه به قله سینما معروف هست . پاره ای در نوک کوه با دوربین دید زدم . دنبال رد گرفتن هم منتفی بود چون زمین یخ زده بود . عبدالله و غلامحسین هم آمدند و از من جایی که دیروز قوچ رو دیده بودم رو پرسیدن ....نشونشون دادم . عبدالله گفت باید بریم به اون کوه دیگه . رفتیم سر اون قله دیگه . یک گله بز در آنسوی کوهستان تازه از آغل در آمده بودند و داشتند از یک دامنه کوه بالا می رفتند . در جلوی گله یک سیاهی دیدم . اول فکر کردم سگی گرگی چیزی هست اما دیدم که نه خیر همون قوچه هست که داره لنگ لنگ می زنه . توبرمو انداختم و از همون نوک قله شروع به دویدن کردم و به سمت قله ای که قوچ در دامنه آن داشت راه می رفت یورش بردم (جوانی هم بهاری بود و بگذشت)یک جا بغل یک قله واستادم و دوربین انداختم و قوچ رو به وضوح دیدم . واسه خودش داشت می چرید... دنبالش رفتم و بنا کردم به سرو صدا کردن و قوچ رو به سمت کوه پیش می کردم . چون می دونستم نمی تونه از کوه و بلندی بالا بره . دست بردار نبودم . سر و صدایی راه انداخته بودم که معرکه بود . چند شیله ای قوچ رو دوندم و بالاخره اون رو به سمت یک کوه بلند هدایت کردم . هنوز به وسط کوه نرسیده بود که دیگه برید... هر چی جفت می زد دو باره همو نجای اول به زمین می اومد .آنقدر پهلو هایم درد گرفته بود که حد نداشت ...قوچ رو گرفتم ... حسابی گردنش و پشت گوشهاش عرق کرده بود . پای چپش از ناحیه گردن فمور شکسته بود و خونها بر رانش لخته بسته بود .چاقو با خودم نداشتم . دستهای قوچ رو از جلو خوابوندم و توی قوسهای شاخهای ستبر قوچ انداختم.(این روش رو از پدر بزرگم شنیده بودم)و با تسمه دوربینم اونها رو بستم .آنقدر تشنه بودم که حد نداشت . یک سنگ آب (آب باران که در تعقر سنگهای کوهستان جمع می شود) در مسیری که دنبال قوچ بودم رو دیده بودم . قوچ رو به همون حال رها کردم و به سمت سنگ آب بر گشتم اما جرئت آب خوردن نداشتم چون سر تا پا عرق کرده بودم . اما گرفتگی صدام باعث شد که چند جرئه از آن آب رو بخورم ... بعد شروع به نر مش کردن کردم که بدنم نبنده . و هر چند لحظه عبدالله و غلامحسین رو صدا می زدم . خیلی راه آمده بودم از روز قبل تا حالا نزدیک چهار فرسنگ(قریب سی کیلومتر) دنبال این قوچ رفته بودم . صدایی شنیدم و به نوک کوه رفتم تا مرا ببینند . عبدالله و غلامحسین بالاخره رسیدند و سراغ قوچ رو گرفتند . گفتم تا پای همین کوه دنبالش اومدم و دیگه نفسم بند اومد و ولش کردم . حرفم رو باور نمی کردن و اطراف رو نگاه می کردن . بالاخره غلامحسین قوچ رو دیده که با سرش که به زمین رسیده بود داشت خر و خر می کرد . بهشون گفتم نکشیمش و زنده به ده ببریم اما به خر جشون نرفت و سر بریدنش ...