The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

به دنبال روز مرّگی





با سلام خدمت همراهان عزیز
آخر هفته (روز پنجشنبه) به اصرار دوستان بر نامه رفتن به شکار پرنده رو ریختیم و 3 تن از رفقا ساعت 6 صبح آمدند دنبالم و همگی با یه ماشین به سمت شکار گاه رفتیم . همین که توی خاکی پیچیدیم بارش بارون و تگرگ شروع شد و ظاهرا خیال واستادن هم نداشت.کم کم آب توی جاده داشت راه می افتاد. ساعتی رو توی ماشین بودیم تا از شدت بارون کم شد و تونستیم شیشه ها رو پایین بدیم . اما بارش کبک ها رو توی سوراخ سمبه ها چپونده بود و هر چی دید زدیم هیچی ندیدیم و بعد باز بارون گرفت و بیشتر وقتمون به صحبت کردن توی ماشین گذشت و بعد هم کوهنوردی ... با الکل جامد آتشی روشن کردیم و با خودمون گردن شکار و مختصری گوشت آورده بودیم که بار گذاشتیم . سردی هوا باعث شده بود که بهترین جا کنار آتیش باشه. گرچه هیچی نزده بودیم اما هوا بعد بارون لطیف بود وحسابی می چسبید. جالب اینجا بود که بیرجند آفتابی بود و توی کوه اونجایی که ما بودیم گاه و بی گاه بارون می گرفت . بعد نهار در مسیر برگشت یه دسته پَخته(فاخته) دیدیم و چون به پیسی خورده بودیم به سراغشون رفتیم . من تفنگ بیرون دادم و 4 تا رو همتیر کردم و دست به ماشه بردم ولی فقط صدای در رفتن سوزن اومد.فکر کردم تفنگ خالیه و سریع کمر تفنگ رو شکستم اما تفنگ پر بود . مجدد نشانه رفتم ولی باز هم گل کرد. تفنگ دیگه ای گرفتم اما تا خواستم تفنگ رو از شیشه اونور بدم دسته پَخته بلند شدن و پَخته آخری رو نشونه گرفتم و شلیک کردم و در کمال تعجب دو تا از دسته افتادن . و به قول خودم ظاهرا اون یکی که توی نشونه نبود خودشو به ساچمه ها زده بود. دنبال همون دسته رفتیم و چند تا دیگه هم ازشون زدیم و دوستم یکیشون رو که خارج از دسته می پرید با یه تیر اندازی بسیار زیبا در هوا زد که همه کیف کردیم . و دیگه اومدیم شهر...کلی کار برای انجام دادن در روز جمعه داشتم . ساعت 4 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نمی برد . سایت هواشناسی توی اینترنت یه جمعه برفی رو واسه بیرجند پیش بینی کرده بود. پرده اتاق خوابو کنار زدم که دیدم بهرام (مریخ) داره در آسمون چشمک می زنه. یهو به کله ام زد که برم به شکار... فلاسک رو آبجوش کردم و بقیه وسایل که همیشه توی ماشین هست. ساعت چهار و نیم از خونه زدم بیرون . خیابونهای شهر خالی از هر تنابنده ای بود و ماشین من حکم کیس ریپورت رو داشت. صد کیلومتری که رانندگی کردم مه غلیظی پیدا شد که مه شکنها هم کار چندانی ازشون بر نمی اومد. در منطقه ما در این وقت سال حدود ساعت شش و بیست دقیقه صبح میشه اما هنوز 15/5 بود . پس از 250 کیلومتر رانندگی (در مجموع)به شکار گاه رسیدم و هوا کاملا روشن شده بود. کوهها یک دست سفید بود. و تک و توک کلاهی از ابر های کومولوس به سر داشتن . از ماشین بیرون اومدم . باد سردی از روی برف ها می اومد . چندی دامنه ها رو دوربین کشیدم اما چیزی ندیدم. ساعتی که گذشت به سمت دشت رفتم . برفهای دشت آب شده بودند و فقط در کنار بوته های هیزم و شزگ گُله گُله برفها مونده بود. یه دسته سیاه سینه روی یه کازه(راحت ترین توصیفش اینکه:تپه هایی که ارتفاع کمی دارن اما در عوض طول زیادی دارند) دیدم . به موازات اونها به کنار شون رفتم و از پنجره شاگرد سر تفنگ رو بیرون دادم . با اینکه دسته بزرگی بود و مطمئنا بیشتر از 100 تا بود اما خیلی تنک بود و تنها چهار تا رو همتیر کردم و پام رو از روی ترمز برداشتم که کمی ماشین جلوتر بره تا بتونم پنجمی رو هم همتیر کنم که دسته بلند شد. در همون لحظه من هم تیر انداختم . دو تا افتادند. چندی که با نگاهم دسته رو فالو کردم سه تای دیگه هم از دسته افتادن . دسته همینطور که مثل ابر روی دشت پرواز میکرد دسته های دیگه رو هم بلند میکرد و تعداد زیادی سیاه سینه به پرواز در اومده بودن. سیاه سینه ها رو که اول جاشون رو نشون کرده بودم یکی یکی برداشتم و زدم به وسط دشت و چند تا دیگه هم شکار کردم و بعد تفنگ رو انداختم روی صندلی عقب. جای دوستان خالی صبحانه ای روی کاپوت ماشین خوردم و بعدش رفتم روی سقف ماشین و مشغول دوربین کردن دشت شدم تا ببینم به جز سیاه سینه ها چه چیز دیگه ای توی اون هست. در گذشته ای نچندان دور زمانی که در کوهستان مجاور دشت(تصویر فوق) که در پگاه برای یافتن قوچها دوربین کشی می کردیم . با نگاهی به دشت ،دسته های آهو رو که پشتهای سفیدشون به ما بود و در حال جست و خیز با دمهای بلند با موهای سیاه در نوک بودند رو میدیدم . اما الان بیشتر از 15 سال است که سینه دشت با صدای سم آهوان بیگانه شده. در دهه 60 در این منطقه مثل خیلی از مناطق دیگر مجوز حفر چندین حلقه چاه داده شد و در پی اون ایجاد زمین های کشاورزی و شکل گیری اجتماع های انسانی و گله های دام اهلی و ... و باز بدتر از همه بی شرف هایی که با موتو ر و ماشین در شب و روز دنبال زبان بسته ها افتادند و تا ریشه شان را نکندند آرام نگرفتند. اما حالا عامل انقراض آهو شکار قاچاق عنوان می شود و دست اتهام به سوی من و توی شکار چی دراز است. بگذریم این حرفها فایده ای ندارد . اینقدر از این حرفها شنیدم و این محیط زیست ایران دایه عزیز تر از مادر دارد و اینقدر در این وبلاگها ی زیست محیطی اشک تمساح نثارش کرده اند و می کنند که واقعا عق آدم می گیرد این مسائل را بگوید. به هر حال در حال دوربین کشی بودم که در فاصله دور یه چیزی رو دیدم که روی زمین حرکت کرد مختصری که دوربین کردم مطمئن شدم حتما یه چیزی هست و اشتباه نکردم. جایش رو نشون کردم و با ماشین به سمتش رفتم و از فاصله نزدیکتر مجدد دوربین کردم که متوجه شدم یه سیاه سینه تک هست به سمتش رفتم و دیدم یه سیاه سینه ماده که بالش شکسته و ملتفت شدم این باید از همان تیر اول صبحی بوده باشد. کمی توی دشت پرسه زدم و یک گرگ هم دیدم . خواستم عکس بگیرم که گرگ پا به فرار گذاشت و عکس بدرد خوری نشد . به هر حال این بود طبیعت گردی آخر هفته ما به بهانه پیدا کردن روزمرگی و فرار ازکار ها و مشغله های ریز و درشت فراوان!
شاد باشید