The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پاچوک سفید



با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز
باز خیال سفر رفتن دارم و همین باعث شد که بر طبق روال گذشته قبل از سفر براتون خاطره ای جهت سردرد دادن به شما در وبلاگ قرار بدم.امسال در کل ،سال کم سفری برای من بود .الان هم کلاسها تموم شده و تا موسم امتحانات حاجتی به حضور ما نیست و الباقی کارهام که میشه گفت بیشتر دست خودمه و اونا رو هم تعطیل کردم و عیال هم ده روزی بیکار شدن و بیرجند اومدن و لذا تصمیم گرفتیم استخوانی سبک کنیم و یه دوری بزنیم. راستش را بخواهید دلم برای فیروز کوه پر می کشد اما صد افسوس که دیگر از آن رفقای قدیمی ما خبری نیست. یادش بخیر با داش اصغر و اسفندیار خان چه قوچهایی رو زدیم.یادش بخیر...الان خیلی ها می گویند که قوچ و میش در آن حوالی کیمیا شده اما حاضرم شرط ببندم که الان حداقل دو گله در دهنه چشمه غار باید باشند. به هر حال بگذریم به قول یه ضرب المثل منطقه ما که میگه:تو که از آسیاب بدر شدی! تو رو چه به سنگ یک من و نیم من! ما که به دلیل اینکه همسر جان تازه از تهران اومده خیال رفتن به اون حوالی رو نداریم و نقدا سر خر رو به سمت اصفهان می چرخونم تا ببینم چی پیش میاد.
برایتان یک خاطره شکار قدیمی می گذارم و البت از آنجایی که خوانندگان عزیز خیلی خیال پیر بودن ما در ذهنشان تجلی نبندد از ذکر تاریخ آن خود داری می کنم.
ابتدا مقدمه ای حضورتون در خصوص این پاچوک سفید عرض می کنم تا با آن مرحوم آشنایی مد نظر حاصل کنید.و ماجرا از آنجا شروع می شود که در یکی از شکارگاههای منطقه بیرجند شکار چیان از حضور قوچی خبر آوردن که با شکل و شمایل متفاوت از قوچهای منطقه هست و کلی هم هواخواه پیدا کرده بود ولکن همان حکایت :«در طلبش مدعیان بی خبرانند» برایشان مصداق حال شده بود. و حالا فرق مهم این قوچ با سایر قوچهای منطقه ریش سفید بلندتر و مهم تر از آن پاچه های دست و پای سفید با موهای بلند این قوچ بود که به خاطر همین هم این اسم پاچوک سفید رو براش انتخاب کرده بودند. و برای تصور بهتر این اسبهای مزرعه اروپایی رو متصور بشین که موهای پاچه هاشان چقدر بلند است. این پاچوک سفید هم این چنین پاچه هایی داشت. دو سالی از حضور این قوچ می گذشت و فقط در فصل قوچ دو در دور دست ها قابل دیدن بود و در فصل او خواه(آب خواه) رد پایش را در کنار چشمه ها و برکه های آب می شد پیدا کرد و در کل این قوچ شگردهای خاصی برای اختفا و فرار کردن به کار می برد به طوری که همیشه یک قدم جلوتر از شکار چی ها بود. بهترین شکار چی های منطقه هوس شکار اون به کله شون افتاده بود اما زهی خیال باطل. همه متفق القول به این نتیجه رسیده بودند که این قوچ را نمی شود شکار کرد. پدرم که در آن موقع دیگر مثل الان من کم به شکار میرفت هم هوس شکارش را کرده بود اما حاصل دو روز پیاده روی او و دوستانش تنها دیدن این قوچ باشکوه بود و پدرم می گفت اصلا این قوچ از بلندی ها پایین نمی آمد و جاهایی از کوهستان رو واسه استقرارش انتخاب می کرد که اصلا نمیشد به اون حوالی رفت و همیشه هم حواسش جمع بود و به همین دلایل پدرم هم گفت این قوچ حالا حالا ها کشتنی نیست. این قوچ به اعتبار رد پایش حدود 7 سال سنش رو تخمین میزدند ... و خلاصه هر کس طلب این قوچ کرد به در بسته خورد و تنها یکی دو تا از شکار چی های بیرجند تونسته بودند تا حوالی سر تیر بروند که باز هم پاچوک سفید یک قدم جلوتر از آنها در آن لحظه هم شانسش یار بود...






این ماجرا با فراغت از تحصیل من و برگشتنم به ایران هم زمان بود.یک تفنگ آرژل تک لول ساچمه زن مدل چخماقی از انگلیس وارد کرده بودم که به دلیل بی تجربگی و غرور جوانی و زیر بار نرفتن برای دادن صد تومن باج سبیل کار به گمرکات کشید و در آن موقع آن تفنگ برایم حدود پنج هزار تومن تموم شد و این در حالی بود که در همون زمان از سمت زابل و افغانستان تفنگ چاپتول آنهم از مدل لول سیاهش را در جعبه های چوبی ده تایی که داخل گریس بود و لاک و مهر شده، می آوردن به قیمت هفت هزار تومن یعنی هر تفنگ تنها هفتصد تومن آنهم با یک سوزن اضافی که در داخل همان جعبه ده تایی ،سوزن ها هم در گوشه ای ردیف شده بودند. تازه بهترین تفنگ های ساچمه زنی اون موقع که با برند کروپ عرضه می شد و اگر اشتباه نکنم ساخت آلمان شرقی بود را می دادند چیزی در حدود سه هزار تومن ! در آن زمان ایران هم فشنگ می ساخت . که اصطلاحا به خاطر یک نشان تاج در ته پوکه به فشنگ تاج نشان معروف بود اما ما از اونا نمی خریدیم. از زابل فشنگهای برند بلوت می آوردن دونه ای یک پانزده قران! هزار تا می خریدیم هزارو پونصد تومن،آنهم چه فشنگهایی!تازه نوع پر نشده اش هم بود که فقط باروت داشت و به سلیقه آنها رو پر می کردیم . که قیمت هر کدوم از اونها یک تک تومنی بود! اما چهار پاره های فابریک رو از نوع روسی می خریدیم که در بسته های ده تایی با بسته بندی بسیار شیک عرضه می شد و ده تا میشد بیست و پنج تومن!یعنی دانه ای بیست و پنج قران!...بله آن دوران چون جوانی ما مثل پر کاهی در باد تقدیر پیچید و در حلقوم تاریخ گم شد...
داشتم می گفتم ؛من هم چهار پنج مرتبه به هوس این پاچوک سفید به کوه رفتم که تنها دومرتبه از دور تونستم ببینمش و اصلا نتونستم به سر تیر برسونمش. اون موقع برنو رو هم داشتم اما این شکارچی های بیرجندی گلوله زنی غیر از سرپر رو قبول نداشتند و می گفتن شکار با این گلوله زنی ها که از دور میزنه نامردیه! و خلاصه اونایی رو که گوله زنی میاوردن رو یه جورایی مسخره می کردن. حتی این امر طوری محکم بود که اگر عکس های شکار شاه در شکار گاههای بیرجند رو دیده باشید در هیچ کدام از موارد تفنگ گلوله زنی دور برد نداشتن!
به هر حال این قوچ حال منو هم گرفته بود و در اون زمان شمار قوچهای بزرگ هم کم نبود یک جورایی بی خیالش شده بودم. تا گذشت و در اواسط پاییز و شروع قوچ دو به همراه غلامحسین و عبدالله خیال رفتن به شکار در ذهنمان به قل قل آمد.بر خلاف همیشه که قبل از روشن شدن هوا وارد شکار گاه میشدیم این بار دیرتر به شکار گاه رفتیم. در همان ورودی به غلامحسین گفتم. غلام! من اگر امروز گوشت شکار نخورم تا شب لب به هیچ غذایی نمیزنم. عبدالله گفت:«اُه...یکی نداند فکر میکند کهنه اشکاری هستی. نه بابا پسر جان از این خبرا نیست،اگر قسمت باشد می زنیم و اگر نباشد توبره خالی بر می گردیم» گفتم حالا هر جور می خوای حساب کنی حساب کن. من اینجا جز گوشت شکار چیز دیگه ای نمی خورم...خلاصه کل کل کنان وارد دهنه کوهستان شدیم. در ابتدای دهنه کوه یک چشمه آب بود که یک گله دام اهلی به همراه یک چوپان کنارش بودن. با چوپان سلام و علیکی کردیم و احوال شکار ها رو جویا شدیم که چوپان مذکور گفت همین ساعتی پیش یک دسته حدود پانزده تایی بزینه(کل و بز) در نوک فلان کوه دیده و با دستش اون کوه رو هم به ما نشون داد.
و خلاصه ما هم راهی شدیم . تا شاید همونها رو پیدا کنیم. هنوز خیلی مانده به گذر رد همان بزینه ها رو دیدیم و بهمین خاطر چند متری را در سر بالایی سینه خیز رفتیم. در خصوص رد شکار ها و عقاید بومی مطلبی به یادم آمد که شاید ذکر اون در اینجا خالی از لطف نباشه. همونطور که می دونید شکار و دهقانی و چوپانی به وضعیت آبسالی و خشک سالی وابسته هستند و در منطقه بیرجند هم که همیشه در طلب باران بوده ، دقت شکار چیان و دهقانان به علایم و نشانه هایی بوده که یک جورایی برای اونها نشونه هایی از وضعیت سال پیش رو بوده... دم خور بودن چندین و چند ساله با این جور قماش آدم ها باعث شده که من هم به برخی از این نشانه ها توجه کنم و به برخی ها هم اعتقاد پیدا کنم. از جمله پیشگویی سال آبی جدید بر اساس رد قوچها. و به قول انگلیسی ها این تجربه ها اویدنس بیس هستند و بسیار ارزشمند و حیف است که فراموش شوند. روش تشخیص از این قرار است که در وقت قوچ دو شکار چیان و چوپانان به رد شکار ها توجه میکنند که آیا اونها روی نوک کوهها بیشتر تردد می کنند یا از ته شیله ها و دامنه کوهها و بر این اساس اگر قوچها در اون فصل بیشتر ترددشون از نوک کوهها و تِجار ها باشد. سال آینده پر باران و اوضاع روبراهه و کشاورزان و دیم کاران می تونن قبل از فصل زمستون تا می تونن کشت کنن و اما اگر خدای نکرده شکار ها در اون فصل رمق نوک کوه دویدن نداشته باشن و ردی از اونها در نوک تِجار ها نباشد سال کم بارانی پیش رو خواهد بود(الله اعلم) البت از روی رنگ شکار ها ،جای دفع فضولات،محل پاوال،صدای کبکها درتابستان و پاییز و خواندن شبانه َبک ها(وزغ ها) در تابستان و غیره و غیره هم پیشگویی هایی می کنند که بنده به همین رد قوچها و جای خسب شکار ها اعتقاد بیشتری دارم. به هر حال اگر شاسی زمین تکان نخورده بود با توجه به اینکه امسال بیشتر شکار ها به نوک کوهها اومدن می تونستم بگم که ان شاءالله زمستان و خصوصا بهارتلافی پاییز رو در خواهد آورد.(الله رحمن الرحیم) خلاصه داشتم می گفتم هنوز من دوربیم رو آماده می کردم که عبد الله که رسم نداشت دوربین با خودش ببره گفت : سه تا قوچ فلان جای کوه هستن! نگاه کردم و تقریبا در فاصله یک و نیم کیلومتری یک قوچ رو دیدم که بدون دوربین به واسطه داشتن شاخهای بزرگ و قرار گرفتن روی یک دماغه مثل یک درخت دیده میشد. باد از پشت سر ما می آمد. ما در طرف دیگر دهنه کوهستان بودیم و شکار ها در دامنه دهنه روبرویمان بر روی یکی از دماغه ها بودند. عبدالله گفت بیایید چند قدمی به چپ برویم و بعد از این دهنه پایین بریم و بعد از اون دهنه روبرو بریم بالا تا برسیم به بالای کمر اصلی رشته کوه روبرو تا اینجوری هم از مافوق شکار ها در بیایم و هم در راست بادی بیفتیم. و ما هم چنان کردیم و به ته دره رفتیم ، ما به دره ها می گوییم تگ ،که شاید تنگه هم بشود به آنها گفت. مسیر بسیار بدی رو واسه بالا رفتن انتخاب کرده بودیم که علاوه بر شیب زیاد بیشترش خاکی بود و مرتب ُسر می خوردیم. عبدالله و غلامحسین عقب افتاده بودند. صبر کردم تا به من رسیدن. من همان آرژل رو برده بودم و عبدالله هم گوله زنی سر پر داشت. تفنگش را گرفتم تا راحت تر بالا بیاید و باز هم جلو افتادم و خلاصه به هزار بدبختی به کوه صعود کردیم. در کنار تخته سنگی تفنگها رو زمین گذاشتم و از توی توبره قمقمه آب رو بیرون آوردم و با جرعه آبی گلویم رو تازه کردم. عبدالله با وسواس چند تا تخته سنگ دراز روی کنگره تخته سنگ بزرگی که پشتش بودیم گذاشت و اینجوری چند تا تیر کش درست شد. کله ها رو بالا آوردیم و کلی دماغه ها رو نگاه کردیم اما خبری از قوچها نبود. این کوهستان یک کوهستان عریض و طویل هست به طوری که بر خلاف ارتفاع بالای اون در نوکش ما یک رشته کوه نازک نداریم بلکه کلی تپه و شیله روی اون قرار داره که اگر مثلا به یک وسیله ای مثل هلی کوپتر بشه یه ماشین رو آورد بالای کوهستان به راحتی میشه با اون بین شیله های نوک کوهستان حرکت کرد. به همین دلیل هم قوچ و میشها و هم بزینه ها در اون کوهستان زندگی می کنن. ما هم فکر کردیم که اون قوچها باید بین همین شیله ها باشن . پس با وسواس دو گروه شده و عبدالله و غلامحسین یک مسیر و پیش گرفتن و من هم یک مسیر! رد زیادی وجود داشت و من بیچاره کل مسیر رو به حالت دزده کشی- یک و پا و یک دست غیر هم جهت بالا (عموما دست آزاد تفنگ رو داره) و دست و پای دیگه روی زمین و به کمک یک پا و یک دست حرکت کردن و دید زدن همزمان انجام میشه – رفتم اما هیچی نبود که نبود. هر لحظه منتظر صدای تفنگ عبدالله بودم اما خبری نشد که نشد. اونا هم مثل من چیزی رو ندیده بودند. برای نهار بیتوته کردیم و چای محیا کردیم و غلامحسین سفره پهن کرد. دو فنجان چایی خوردم اما علی رغم گرسنگی نمی خواستم زیر حرفم بزنم و چیزی نمی خوردم. غلامحسین گفت: این چه ادایی هست؟ اگر چیزی نخوری چطور می خوای بقیه کوه رو بری؟ که من گفتم نه، مرد است و حرفش! عبدالله به غلامحسین گفت: ولش کن مگه نمی دونی این پسر کیه؟ حرف هیچکی تو کله شون فرو نمیره! من که می دونستم عبدالله می خواد منو اینجوری ترغیب کنه که چیزی بخورم اعتنایی نکردم. خلاصه بعد از کمی استراحت راهی شدیم و همان مسیر یال کوهستان را پیش گرفتیم و من لبه تجار کوهها میرفتم و ته دره ها رو نگاه میکردم و در همین حال صدای فیشی که عبدالله گفت صدای فیش میش بود به گوش رسید و از ته یکی از دره ها تعدادی در حدود 15 تا قوچ و میش از پای یک درخت انجیر که تقریبا برگهایش ریخته بود گریختند. با اینکه آغاز فصل قوچ دو بود اما قوچ و میشها قاطی پاتی بودند و ظاهرا قوچها در تقسیمات به نتیجه نرسیده بودند. اینجور که شد عبدالله گفت : بچه ها برویم امروز دیگر از شکار خبری نیست! و خودش سر ته کرد و من هم حسابی نا امید شده بودم. من گفتم می خوام برم از ته دره ها تا جایی رو که بیشتر بودن رو پبدا کنم تا دفعه بعد جاشون رو بلد باشیم و از همون ته دره ها میام و عبدالله هم گفت: خوبه برو. اتفاقا غلامحسین هم دنبالم اومد و یک راست رفتم پایین سر وقت همون درخت انجیر که شکار چی های بیرجندی به اونها میگن چمند انجیر. رد شکار ها زیاد بود و یک پاوال هم در آنسوی دره و روبروی درخت انجیر بود و خلاصه ما هم مسیر برگشت را از ته دره ادامه دادیم . کم کم زیر پایمان فقط سنگ خاره یک تکه آبی رنگی بود که فرسایش آب اونو صیقل داده بود و هر چند متری جای یک آبشار بود و ما از یک یک اونا پایین اومدیم و اومدیم و مسیر پر پیچ و خم دره رو طی طریق می کردیم تا رسیدیم پای یکی از این آبشار های فصلی. حدود پنج متری ارتفاعش بود و کوچکترین جای پایی رو نداشت. تفنگم رو از جلو انداختم گردنم و توبره رو گذاشتم لبه محل آبشار که غلامحسین وقتی رفتم پایین برام پرت کنه.دستامو گذاشتم لبه اون محل آبشار و پاهام رو آویزون کردم و وزن بدنم رو انداختم روی دستام. اما جا پایی نبود که پاهام رو جای اون قرار بدم. یک بر جستگی نزدیک یک متر پایین تر پام بود که گفتم الی الله هر چه بادا باد خودم رو ول می کنم . دستامو ول کردم و به محض اینکه پام روی اون برجستگی رفت از روی اون هم سُر خورد و افتادم روی خورده سنگهایی که آب زیر آبشار جمع کرده بود و کلی سر و صدا شد و در همین حال انگار یک صدای اضافی از جلو هم اومد. غلامحسین گفت : من که از اینجا نمی تونم بیام پایین. که باز یک صدای دیگر شد که مطمئن شدم یک چیزی حتما هست. جلو رفتم و دره در مقابلم یک پیچ می خورد . بر حسب بی تجربگی عوض اینکه آماده فنگ توی دهنه بروم تفنگ رو فقط توی یه دستم در امتداد طول بدن داشتم. به محض اینکه وارد فضای بعد از پیچ دره شدم . یک قوچ گنده دیدم که مختصری نگاهم کرد و بدون اینکه بترسد . یا بخواهد فرار کند آرام و مغرورانه راه افتاد و خواست وارد پیچ بعدی بشود. به خودم آمدم و فی الفور تفنگ رو مسلح کردم اما بسیار بی دفت به تنها جایی که از قوچ در دامنه دیدم باقی مانده بود(پشت قوچ) تیر انداختم و قوچ پنهان شد. سریع شروع به دویدن کردم و کمر تفنگ رو شکستم اما فشنگ عوض نکردم. تا رسیدم دم پیچ... قوچ کله اش را پایین گرفت و به سمت من حمله کرد. منم تجربه اینجور واکنشها رو تا اون موقع نداشتم و هول کردم و احمقانه ترین کار ممکن رو کردم و تفنگ رو به سمت قوچ پرت کردم! چند قدمی قوچ عقب دوید. ران راستش خونی شده بود. دوباره حمله کرد و باز هم من عوض اینکه از این کار استقبال کنم پا گذاشتم به فرار و پشت یک درختچه بیدمشک رفتم و هنوز اون صحنه پیش نظرم هست که قوچ از یک قدمی درخت جفت زد و اومد توی درختچه و صدای در هم شکستن شاخه های نهیف درخت بلند شد. غلامحسین که صدای تیر کنجکاوش کرده بود از سمت بدنه ای که من پشت بیدمشک بودم اومده بود بالای سر من!قوچ واستاده بود و بر و بر داشت منو نگاه می کرد و در این موقع صدای غلامحسین بلند شد و گفت: خاک بر سرت کنن...پسر فلانی که از شاخ قوچ بترسه!؟ و خلاصه به قول این شعر که(آنچه زخم زبان کند با من...زخم شمشیر جان ستان نکند...) منم خیلی بدم آمدم و بیرون پریدم و حسابی جو گیر شده بودم و اینبار شده بودم هماورد این قوچ و اونهم نامردی نکرد وبا یک جفت زدن جانانه صاف اومد سمت من!شاخهایش رو گرفتم اما بی تجربه بودم و فقط جلو عقب می بردمش. موقعی که شاخ شکار تودستتون باشه کافیه با یه حرکت سریع به سمت راست یا چپ بچرخونیدش ،اون موقع هر چه قدر هم که شکار بزرگ باشه زمین گیر و آچه میشه. اما من اون دوران اینو نمی دونستم و همین شد که قوچ شاخهاشو از دستم رها کرد و یک شاخ درست و حسابی هم به جلوی رانهام زد و منم به هر بدبختی بود با قوچ گلاویز شدم اما زورش زیاد بود نمی تونستم زمینش بزنم. غلامحسین هم مثل این مربی های کشتی کنار تشک دائم داشت داد و بیداد می کرد...کفرم در اومده بود صدام رو بلند کردم و فریاد میزدم:تو اونجا چه غلطی می کنی... گمشو بیا پایین ... الان در میره...اگه در بره چنین میکنم و چنان می کنم... بیچاره غلامحسین به هر بدبختی خودش را پایین انداخت و اومد . گفتم کله اش رو بکن...دیگه نمی تونم نگهش دارم... غلامحسین چاقو دستش بود و گفت رویش را به قبله کن! فریاد زدم : من می گم نمی تونم نگهش دارم تو میگی رو به قبله کن؟ یالا کله اش را بکن وگر نه این منو رو به قبله می کنه... و غلامحسین چاقو زیر گلوی قو چ کشید و ولش کردم...دیگه چیزی یادم نمیاد تا اینکه چشم باز کردم و دیدم غلامحسین و عبدالله بالای سرم واستادن و قاه قاه دارند می خندند. منم گفتم: کوفت... به چی می خندین...داشتم می مردم...من دیگه غلط بکنم شکار بیام...و کلی هذیان دیگر گفتم...تازه ازقوچ یادم افتادم. روی زمین نشستم و قوچ رو که دراز به دراز در خون تپیده بود رو دیدم. اِاِاِ این که پاچوک سفید است! عبدالله پاچوک سفید نیس؟ عبدالله گفت : چرا پاچوک سفید است. حالا تازه عقلم اومد سر جاش و شروع به کل کل کردن با عبدالله کردم. خلاصه چکار دارید آقا که در همان غروب یک کیلویی گوشت ازش جدا کردیم و بار گذاشتیم که البت لامصب ها خیلی بد پز بود اما وقتی محیا شد حسابی چسبید. یادش بخیر. به قول یکی از دوستان اون روزگار چون برفی بود که آب شد. این شکار چندان قرب و منزلتی برام درست کرده بود که هرگز فکرش رو هم نمی کردم. چنانچه شکار چی های بزرگی که تا قبل از اون ماجرا فکرشم نمیکردم حتی واسه کوله کشی هم منو با خودشون ببرن می اومدن سراغم که بیا بریم شکار!
تا مهر درخشنده و مه تابان باد
عمر تو چون گلهای تو جاویدان باد
چون آنهمه شاخه های گل از تو شکفت
پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد