The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

یک حا د ثه نا گو ار

هفته گذشته با خبر شدم که یکی از شکار چیان منطقه در میان دو نفر را بر اثراصابت چهار پاره کشته است که شرح ما وقع چنین است:
یک گاو از روستای در میان از ده فراری می شود و صاحب گاو و چند تن از اقوامش به دنبال گاو می گردند اما موفق نمی شوند اونو بگیرن. به پاسگاه مراجعه می کنند و از مامورین می خوان که گاو رو با گوله بزنن چون که گاو به آدمها حمله می کرده اما پاسگاه زیر بار نمی ره. ناچارا می روند و از یکی از دههای اطراف یک شکار چی قدیمی می آورند. و بعد با موتور گاو را در بیابان پیدا می کنند و شکار چی مذکور که نمی خواهم اسمش را بیاورم به گاو که کنار یک تپه بوده نزدیک می شه و با چهار پاره قصد داشته اونو از پا در بیاره. نشونه می بنده و در حالی که گاو به سمتش میومده شلیک می کنه که در همین حین دو تا دیگه که با موتور داشتند دنبال گاو می گشتن از پشت کوه بیرون میان و در راست تیر! متاسفانه هر دو در دم جان می دهند. گاو هم فرار کرده و بالاخره توسط مامورین پاسگاه کشته می شه!
واقعا ماجرای تکان دهنده ای بود گرچه اولیای دم رضایت می دهند اما آن شکار چی بیچاره که من می دانم انسان بسیار معتقدی هم هست نمی دانم با عذاب وجدان چه می خواهد بکند.
من کوچکتر از این هستم که کسی را نصیحت کنم اما عاجزانه از دوستان می خواهم که موقع تیر اندازی حواسشان را خوب جمع کنند !که تیری که از چله رفت دیگر بر نمی گردد.

بها نه

از ره اومد مهربونم،پر از غصه دو چشمانش
بدستش تیهوی زخمی،گل کوهی به دامانش
از ره اومد هوا ابری ، بیابونها مه آلوده
هزاران قلعه سنگی به پای خسته پیموده
از ره اومد شب تاریک ،غبار آلوده و خسته
به روی زخم شمشیرش غبار تیره بنشسته
بیابونها پر از دشمن ،چو خنجر تیر مژگانش
به چشمونش غبار غم ،گل کوهی به دامانش
تفنگ بی فشنگش را، فکنده جانب مرداب
شکسته قرص مه در آب
و...

با سلام خدمت دوستان عزیز
چند روز پیش به واسطه آبیاری کردن زمینهای زعفران به روستا رفتم و همین بهانه سبب شد که در این بحبوحه کار و مشغله مجالی برای تفنگ دست گرفتن دست دهد.
در گذشته نه چندان دور(زمانی که به دهقان آرد نمی دادند و تحت تکفل ساز مانهای حمایتی به اینصورت قرار نبودند) هنوز پا از توی ماشین به زمین نمی گذاشتم که کلی از همین سایه نشینها و آفتاب پرستهای امروزی جلویم سبیل اندر سبیل قد می کشیدند،که کاری هست که ما بکنیم؟ اما امروزه به لطف همانهایی که گفتم. اگر بخواهی یک کیسه مثلا گردو بندازی عقب ماشین کسی پیدا نمی شود که گوشه اش را بگیرد. و بد بختی اینکه حالا برای دیگران که کار نمی کنند به کنار ،دریغ از یک دانه گندم که برای خودشان در زمین بپاشند. و اصلا برای خودشان سوال است که وقتی دولت آرد علیه السلام را مفت می آورد در منزل تحویل می دهد خوب چه کاری است که ما برویم گندم بکاریم؟...به هر حال بگذریم. قدیمها می گفتند که انار ها بایستی باد عقرب (آبان) بخورند تا برسند و زعفرانها هم بایستی از ده روز مانده به این ماه تا ده روز پس از آن شروع به آبیاری شان کنند لکن امروزه از آنجایی که توجهی در هیچ زمینه ای به تجارب گذشته گان نمی شود در این مقوله نیز باغداران و کشاورزان بدعت کردند و در ماه مهر شما شاهد برداشت انار های کال و ترش هستید و هنوز به نیمه مهر نرسیده ایم که بر داشت زعفران ضعیف و بی رنگ و بو شروع می شود. بگذریم...
به ده رفتم و موتور را برداشته و بیل را هم در خورجینش گذاشتم و تفنگ را هم سر هم نموده و روی ترک موتور گذاشته و رویش نشستم و به سمت آبادی که بایستی به آنجا می رفتم حرکت کردم. در بین راه یک دسته تیهو از توی طریقه راه پریدند و در پای یک لاخ نشستند و شروع به بالا رفتن از آن کردند. موتور را به کنار لاخ برده و تفنگ را بیرون کشیدم. همینطور که تیهو ها داشتند جفت پا،جفت پا از یک سنگ به دیگری می پریدند و مسیر صعود پیش رو داشتند دو تا را هم تیر کرده وزدم. هر دو پر پر زنان تا نزدیکی موتور پایین آمدند . از موتور پایین آمده بر داشتمشان که هر دو نر بودند. مسیررا ادامه دادم تا به گز زار رسیدم و همین که واردش شدم چند دسته کبک و تیهو به چهار طرف پریدند. موتور را نگه داشتم و تفنگ را بیرون کشیدم و منتظر باز ماندگان شدم که رخ نشان دهند. یک تیهوی ماده که دامنش را بالا گرفته بود و به سرعت بین گزها می دوید توجهم را جلب کرد. مگسه را به پاهایش چسباندم و یاد این بیت که می گه :چنو که میروی هموار هموار نمی ترسی که در پایت خوره خار افتادم و ...چاپس... دامن از دستش رها شد... مسیر را ادامه دادم که به آبادی مد نظر رسیدم و یکی از دوستان که زحمت امورات کشاورزی زمینهای من را می کشند در کنار استخر منتظر من بود.گله ما هم آنجا بود. خربزه ای از خورجین بیرون آورده و به چوپان دادم و چون چندی می شد که مجال برای دیدن بز و گوسفندان فراهم نشده بود در توی گله چرخی زدم و چند تا را هم چاقاندم(گرفتن گردن یا بلند کردن مالها به منظور بررسی کردن چاقی و لاغری) . چند تا از میشها در بهار قوچ خورده بودند و این موقع سال زاییده بودند که عکس یکیشان را که اتفاقا جَمل(دو قلو) هم داشت را برایتان می گذارم. اصلا بره های این موقع سال مفت هم گرانند و رشد چشم گیری نمی کنند و اغلب در برابر بیماری ها هم ضعیف تر هستند.
به هر حال قَر (شیر تخلیه استخر) را کشیده و به سمت زمینهای زعفران رفتم که از اردیبهشت ماه دیگر آب نخورده بودند. تفنگ را خالی کردم و بین بوته ها انداختم و بیل را برداشته مشغول تمیز کردن جوی آب شدم . بالاخره آب رسید و تا حوالی غروب مشغول آبیاری بودیم. اما به خاطر خشک بودن بیش از حد زمینها و البت خراب کاری موشها که منجر به هدر رفت آبها شد حدود سه چهارم زمینها بیشتر آب نخورد. در حالی که هفت سهم(هفت شبانه روز) آب را بقول خودمان یله داده بودیم. به هر حال من سوار موتور شدم و به سمت استخر رفتم تا قَر را ببندم. که حدود 20 تا کبک از کنار مظهر قنات پریدند. حوصله رفتن دنبالشان را نداشتم. قَر را سر جایش گذاشتم و محکم کردم . که یک نر تیهوی کهنه که هیکلش به اندازه یک کبک دیده می شد . مغرورانه در مظهر قنات می خواند و خیال در رفتن نداشت. به سمت موتور رفته و تفنگ را بر داشتم و فشنگ گذاشتم. و به کنار استخر آمدم و تیر انداختم که به پر پر افتاد . خلاصه اینهم از تیهو زنی به بهانه آبیاری

نمی دانم چرا این عکسها وقتی توی فور شیر می روند چرا اینقدر تاریک می شن. امیدوارم به زودی فرجی بشه و ما بتونیم فی المجلس عکس بگذاریم.
شکار تیهو
http://www.4shared.com/photo/hKjXkoKC/autumn-parteridge-hunt2.html

تیهوی پیر
http://www.4shared.com/photo/wOpBZV-2/autumn-parteridge-hunt.html

بره های بد موقع
http://www.4shared.com/photo/rnz_eYhB/___.html

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

تفا ئل

همراه خسته...له وله وله ...لبها بسته
اسب زخمی، خدا دل شکسته
آی تفنگم ...تفنگ شکسته
ابر تیره به کوها نشسته
در کوههای سنگی
له و له وله
باد و بارون
خواب افتو به سرمای زمستون...والخ

با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز

اینهم از تابستان که باد خزان طومارش را برپیچید و برد تا سال دیگر بهار بر سر شاخسار باز برایمان تحفه بیاوردش. در اول کلام مهرگان را بایستی بر شما تبریک عرض کنم و این جشن در گذشته خصوص دهقانان بود که به پایان فصل برداشت خرمن می رسیدند و آسوده از خرده فرمایشات خوانین و ارباب ها دیگر محصولاتشان را در انبار ها می چپاندند و در ادامه می رسیدند به سرازیری کار و مشقت و تا ماه نوروز(اسفند) دیگر کار چندانی نداشتند و در شبها دور هم در اتاقی محقر که نور بی فروق پی سوزی که در منطقه ما تویش روغن مندو (منداب)می ریختند که در واقع مندو یک دانه روغنی است که می کاشتند و بعد آسیاب می کردند و روغنش را می گرفتند و از آن استفاده می کردند که شبیه روغن کرچک بود خلاصه کاری نداریم این ملت هر شب در چنین فضایی جمع می شدند و تماشا می داشتند و دو به دو و یا هردمبیل هم بیت می شدند و شعر می خواندند و با نوای نی و ضرب دایره ای شبهای بلند را با شادمانی سحر می کردند و تنها خرج این مهمانی ها یک خورجین زردک بود که از انبار زیر زمینی که روستائیان به آن کَن می گویند بیرون می آوردند و یا هم هندوانه دیمی که شیرینی اش لب می ترکاند و آن موقعها خیلی چایی هم توی بورس نبوده و ملت فارغ از مناسبات سیاسی ممالک خارجه و نرخ اجناس و غیره و غیره در آن پارتی های پست مدرنیستی خوش می گذرانیدند و عین خیالشان هم نبوده که ماشین همسایه چند کیلو از مال من بیشتر آهن و پلاستیک دارد و غیره و غیره.
در خصوص نظریات منجمان قدیمی حضور انورتان عارضم که عقیده داشتند مهر گان که در ماه میزان واقع است در حقیقت چون شاهین ترازویی است که سال را نصف می کند و هر چه در شش ماه و خورده گذشته اتفاق افتاده عکس آن در شش ماه بعدی اتفاق می افتد، چنانچه اگر گرمای زیادی در چله تابستان داشتیم عوضش در چله بزرگه با سرما تلافی می شود و ...(الله اعلم)
والبت این موسم برای شکار چیان هم بسیار موسم آشنایی هست چون در کثرت مناطق ایران آغاز فصل قوچ دو است و شکار ها پاوال عوض می کنند . و در گذر کوهها می دوند و قوچها و تکه ها مست هستند و از هر موقع دیگری خنگ تر و البت مغرور تر و در این موسم گزارشات شاخ زنی به شکار چیان و احیانا چوپانانی که هوس شکار می کنند بالا می رود که بنده هم در این خصوص تجاربی دارم.
دیروز توی باغی
( www.4shared.com/photo/asaTF0bc/garden.html خواستم پیوند کنم نشد)که در دل کوه دارم مشغول چیدن انگور های ریش بابا بودم که ما به اینها در اینجا می گوییم انگور مایه میشی که صدای بغ بغ تکه ها و قوچها و پرت پرتس گیسه ها و میشها با صدای کبکهایی که دیوانه وار ککر ککر می کردند و گاهی با پرواز عقابها خفه میشد در هم می آمیخت و مرا از کار وا می داشت و به قول ان شعری که می گوید:من آهوی زخمی تو سایه گیاهی... منم ابر شیطان تو فصل گناهی و الخ حسابی وسوسه ام می کرد.البت در همین چند روز پیش دو مرتبه با دوستان به سفر های ممنوعه رفتیم که بسیار خوش گذشت که ان شاء الله در وقت مقتضی برایتان ماوقع را خواهم گفت. جالب است در همین کوهی که ملاحظه نمودید که اصلا منطقه حفاظت شده نبوده و نیست بنده سالها شکار کردم و پدرم و پدر بزرگم هم اینچنین کردند و کلی هم شکار چیان قدیمی دیگر که ده تا شکار چی خوب این زمانه را بهم بزنی بند انگشت کوچکشان هم نمی شود اما همانطور که گفتم امروز نیز چنین حالی را دارد اما در عوض شکار گاههای معروف دیگری هم داریم که قرق هستند و از دست درازی شکار کشانی چون بنده در امان ! لکن تمام کوههایش را اگر اسکن کنی تعداد شکار ها به بیست تا هم نمی رسد. حالا بیابید پرتغال فروش را! می گویند کلاشها تفنگهای نقطه زن خوبی است،ما ندیدیم والا فقط شنیده ایم!!!
به هر حال برایتان از بین دفتر خاطراتم (به قول همسر جان دفتر محضر!) به تفا ئل خاطره ای انتخاب می کنم و می نگارم . امید دارم مقبول افتد.
بر حسب اعتبار دفتر چه خاطراتم در نیمه دوم آذر ماه سال 78 بود که به همراه محمد کل برای شکار به یکی از شکار گاههای اطراف ده رفته بودیم . یک قوچ خیلی خوب را سراغ داشتیم که دو بار شده بود که برای شکارش رفته بودیم اما در هر دو بار فراریش داده بودیم و یک قوچ بسیار هوشیار بود و از درشتی هیکل هر چه بگویم کم است و سنش 11 سال بود و کرکهایش را هم در آن فصل سال داده بود به همین سبب به رنگ زرد روشن و متمایل به سفید دیده میشد و هیبتی بی همتا داشت. چند تا شکار چی دیگر هم برای شکار او قطار فشنگ به کمر بسته بودند اما مثل ما نا امید بر گشته بودند .خلاصه نیمه های روز بود که قوچ و هیئت همراهش را که در حال استراحت و آفتاب گرفتن بود دیدیم. لعنتی اینقدر زرنگ بود که جاهایی می رفت که هر گز نمی شد بهش نزدیک شوی و اینبار در دره روبرویمان در مکانی بلند تر از ما بود و اصلا ته شیله ها نمی آمد و ما دو بار گولش را خورده بودیم به همین سبب شمع غیرت وجودمان را روشن کردیم و به سمت تِجار کوهی که ما فوق او بود رفتیم که همین رفتنمان دو ساعت طول کشید و مجبور شدیم چندین متر هم سخره (صخره)نوردی با آنهمه وسایل بکنیم و به هر بدبختی بود بالای تِجار کوه رفتیم و باد انگار از دست راست و اندکی هم از پشت سرمان می آمد . نیم ساعتی صبر کردیم که هم نفسمان جا آمد و هم مسیر قوچ را تشخیص دادیم و بعد جا عوض کردیم و صبر کردیم و کردیم و باز هم صبر کردیم و کردیم تا قوچ به فاصله پانصد متری ما آمد و اینبار حسابی با بر نامه آمده بودیم و دیگر قوچ را شکار شده می دانستیم که ناگهان یه باد پیچ ناجوری شد و همانطور که عرض کردم ما هم در آستانه چپ باد بودیم و باد از جای ما ته زد و چند ثانیه بعد قوچ صوتی کشید و گله را رم داد . آنهم چه رم دادنی ... گاهی که قوچها گله را رم می دند گله صد متری بیشتر نمی دود اما این قوچ پدر سوخته آنطور مست بود و جفت می زد که گله را برد و برد تا از نظر ما محو شد و من و محمد کل که جفتمان از
آن آدمهای سرسخت هستیم و به قول مادر خدا بیامرزم که می گفت وقتی دو آدم مثل هم با هم قرار بگیرند هیچ یک جلوی آن یکی را نمی گیرد و جفتشان خودشان را هلاک می کنند. و من و محمد کل به سمت شکار گاه بعدی که با خوش خیالی بیست کیلومتری با ما فاصله داشت آنهم از بین کوههای سر به فلک کشیده ای که مجبور بودیم هی از آنها بالا و پایین برویم حرکت کردیم و همینطور رفتیم و رفتیم که مادر شب می خواست چشمانش را ببندد و سر مای ماه عقرب و قوس هم در بیرجند زعفرانها را از خواب بیدار می کند و انار ها را می رساند و البت استخوان هم می تر کاند! ما هم هر دو با البسه متحد الشکل که به اعتبار اشارتی که در دفتر خاطرات به آنها داشتم از این قرار بود : کاپشن و شلوار های مارک مارشال آمریکایی و چکمه های سر بازی و توبره ها بر کول و من بر نو داشتم و محمد کل هم کمر شکن داشت و به مدل منطقه ما که تفنگها را عادت دارند چپه به دوش می کنند (قنداق سر بالا) که اگر بالای کوهی دیده شدند نشود با یک نگاه تشخیص داد که اینها چوپانند یا شکار چی! و در توبره من یک توبره خالی تا شده که فقط چهار گوشه اش بافته شده و مخصوص حمل لاشه شکار است در کف آن بود و بعد یک قابلمه مسی سه نفره که داخلش یک پاتیل (کاسه) و خورده ریزه های آشپزی بود و بعد یک ظرف آب و چند کیسه نایلون و یک قطیفه نازک نخی و بعد کیسه خواب باز مارک مارشال هم لوله شده روی توبره و در توبره محمد کل هم گدا جوش و الزامات چایی و سفره نان و چراغ قوه و ظرف آب و دوربینهای بپتس(ҴΠƂ )روسی هم بر گردنمان حمایل بود و قمقمه های نظامی که نمد دارند بر کمر و قطار فشنگ هم ایضا و البت یک چاقوی استا کار ساز بیرجندی که پدر این چاقو های سوئیسی به گردشان هم نمی رسد در جیب من.
با همین اوصاف داشتیم می رفتیم که در گرگ و میش غروب انگار از کوهستان روبرو یمان سو سوی نوری هر چند لحظه که با دقت نگاه می کردیم دیده می شد و از آنجایی که در آن کوه گله و دامداری هم نبود ملتفت شدم که باید این آتش شکار چی باشد و از آنجا که گذر خوبی را برای گذران شب انتخاب کرده بود معلوم بود که کهنه کار است اما باز چون در معرض دید آتش روشن کرده بود می شد حدس زد که نباید چندان خبره باشد... من و محمد کل به راهمان ادامه دادیم و دادیم تا به آستانه کوه رسیدیم و پا در مسیر ورودی که گذاشتیم و در جایی که پناه دید بود محمد کل چراغ قوه انداخت که رد ها را نگاه کنیم. خیلی خوب دیده نمی شد اما معلوم بود دو نفر هستند و ردها متعلق به کفشهای کار خانه ساز بود و می شد حدس زد از شکار چی های بومی نیستند چون بومی ها کفشهای اُرسی دست ساز پاشان می کنند. خلاصه رفتیم و رفتیم و به همان قراری که می خواهیم شکار کنیم در آن تاریکی شب که اتفاقا اوایل ماه قمری هم بود به راهپیمایی ادامه دادیم. ماه در برج ماهی (حوت) بود که به قول چو پانان تربت جام ماهی به حوض مهتاب بود! رفتیم و رفتیم که اززیر طاقی که آن دو شکار چی مجهول آنجا بودند سر در آوردیم. حسابی شب شده بود. صدای صحبتی می آمد که آشنا بود . بله صدای مر حوم حجار بود که شنیده میشد که مجال صحبت به همراهش را نمی داد تا ما بفهمیم او کیست. اینجا بود که محمد کل یک نقشه شیطانی کشید و من هم با طناب پوسیده اش توی چاه افتادم. محمد گفت بیا برویم حجار را بترسانیم ،به این ترتیب که از زیر پایشان بالا برویم و بعد من چراغ قوه را توی چشم حجار می اندازم و تو هم هو هو کن تا بترسد . من هم که چشمم آب نمی خورد بتوانیم از زیر طاق بی سر و صدا بالا برویم قبول کردم. و شروع به بالا رفتن از طاق کردیم و رسیدیم لبه طاق که هر دو مثل دو طفل در قنداق توی کیسه خوابهایشان چپیده بودند و حجار بی امان از هر دری وراجی می کرد که محمد کل چراغ قوه را توی چشمانش روشن کرد و من هم شروع به هو هو کردن نمودم که نبودید ببینید این حجار چه عربده هایی می زد. کوه داشت می لرزید این رفیقش هم نعره می زد . بعد دیدم نه ظاهرا اینها دارند قالب تهی می کنند که گفتم منم حجار اینم ممد است اما مگر این حجار ساکت می شد و من رفتم در دهنش را گرفتم و گفتم حجار خجالت بکش بابا هر چه شکار بود که تو فراری دادی! بالاخره به چه بد بختی آرامش کردم و از خجالت آب شدم که چرا عقلم را دادم دست این ممد کل ،هزار فکر و خیال به کله ام زد که اگر این حجار بلایی سرش در می آمد می خواستیم چه گلی به سر بگیرم و حسابی از حجار عذر خواهی کردم اما مگر حجار راضی میشد خصوص اینکه من و او هیچ وقت با هم خوب نبودیم. به هر حال آن شب این محمد کل آبرویمان را برد و دوست حجار ظاهرا کار مند بانک بود و از شکار هم چیزی نمی دانست . بیچاره کم مانده بود خودش را کثیف کند... سحر گاه با حجار و همسفرش در گذر مستقر شدیم و ساعتی از طلوع آفتاب نگذشت که یک شیشک نهیف و دو تا میش و دو تا تقلی هویدا شدند که به سمت پَتو (آفتاب گیر _رو به جنوب_ پاتو تلفظ شود بهتر است) می رفتند ساعتی صبر کردیم اما خبری از شکار مد نظر ما نشد. من چیزی در مورد آن به حجار نگفته بودم و نیم ساعت دیگر حجار را معطل کردیم اما خبری از او نشد و حجار رو به من کرد و گفت بیا این گوی و میدان برو ببینم چه می زنی! من که دنبال آن شکار بخصوص بودم و شکار ها هم بدرد خور نبودند و مضاف بر آن این رفیق حجار را نمی شناختم و نمی دانستم چطور آدمی هست به حجار گفتم برو فلان جا خودت بزن! و بعد مختصری تعارفات حجار رفت به همانجایی که من بهش نشان داده بودم و با پنج تیر ش نشانه رفت ( به گمانم شیشک) و شلیک کرد اما عوض اینکه شیشک بیفتد میش مافوق و دست راست شیشک افتاد و هنوز ده قدم شکار ها نرفته بودند که حجار تیر دیگری انداخت که یک تقلی زار و نزار افتاد و باز یه تیر دیگه انداخت که توی پاهای شیشک گرد و خاک کرد و دو بار در دو یه تیر دیگه به شیشک زد که گرفت توی گردنش و به زیر افتاد! حجار سر مست از جایش بلند شد و به سمت ته شیله رفت و. من و محمد کل هم رفتیم کمک و شیشک را آوردیم پای لاخ و پوستش کردیم و به دال کشیدیم . به زور 8 کیلو هم نبود و گوشتها لخ لخ بود. شقه نکرده رفتم و توبره و تفنگم را بر داشتم و به محمد هم اشاره کردم که بیا ...و راه افتاد م و حجار گفت حاجی کباب نخورده کجا می روی؟ گفتم دندان کباب خوری ندارم ! و بدون تعلل راهم را گرفتم و ممد هم چه از روی اراده و چه از روی معذوریت دنبالم آمد . این کار را کردم که حجار فکر نکند به خاطر اتفاق شب گذشته تما م اختلافات حل شده! البته بعدا شنیدم که رفته بود برای رفقا تعریف کرده بود که :«حاجی خواست ما رو جلوی دوستم ضایع کند و خودش تیر نینداخت به این خیال که من نمی توانم شکار کنم اما وقتی من سه تا شکار زدم حاجی ضایع شد و از روی عصبانیت کباب شکار هم نخورده رفت.» حالا این به گردن خود جناب حجار و خلاصه من ومحمد کل رفتیم و رفتیم تا کو هستان تمام شد و به ماهور ها رسیدیم ، گاهی در آن موقع سال آهو ها می آمدند آنجا پاوال می کردند و به قول تهرانی ها گدار. اما اثری از دم دراز ها نبود از گوشتها رانده و از طلب آهوان مانده بر گشتیم و در مسیر یک آبادی بدون سکنه بود که تعدا دی کبک آنجا می لولیدند به محمد گفتم فشنگ ساچمه داری؟ گفت فقط سه تا دارم . گفتم بیا پس یه توبره کبک لا اقل بزنیم که دست خالی بعد دو روز بر نگردیم و با قطیفه محمد کل که در واقع از این جنس چادر های ماشین بود و لاین آبی پر رنگی بر زمینه سفید داشت یک پرده کبکی درست کردیم و من به همان روال قدیم راست گرد شروع به نزدیک شدن به کبکها کردم و در ضمن بلند هم تقلید صدا می کردم که تعداد زیادی کبک در نهایت روی پل یک خید صف کشید ند و هی داشتند گردنهاشان را دراز می کردند و گوشه چشمی به محمد کل نگاه کردم که منتظر اشارت من بود که با دست آزادم اشاره کردم که درو کن... محمد زد و هشت تا افتادند! توقع تعداد بیشتری را داشتم چون این تعداد را با سر پر های ساچمه زنی قدیمی می زدیم و باز یه بار دیگه هم پرده گرداندم و اینبار دوازده سیزده تایی بیشتر جمع نشدند که محمد تیر انداخت که 11 تا افتادند و دیگر داشت روز زرد می شد و راه افتادیم . در داخل خید پیازی که بر داشت نکرده بودند دو تا کبک داشتند برگ پیاز می خوردند که محمد رفت و آخرین فشنگ را حواله شان کرد و هر دو به پر پر افتادند . رفتیم که بر شان داریم اما ساچمه ها چینه دانها شان را سوراخ کرده بود و اینقدر بوی پیاز می دادند که چشمانمان به سوزش آمد و آنها را ول کردیم که روباههایی که به مورچه خواری روی آورده بودند دلی از عزا در آورند. و به یه روستای کوچک مسکونی رفتیم و از ده موتوری قرض کردیم و رفتیم سراغ موتور خودمان و بعد باز برگشتیم و سپس عازم ده خودمان شدیم که دیگر نیمه شب شده بود.