The taste of hunting in BIRJAND (or brigand) with my remembrances

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

صد بار كني بيگار،يك بار كني اشكار!

گر که آن آهوی وحشی در بیا بان می چمد
غم نباشد گر که عمری در بیابان طی کنم
گر که آن زیبای مه رو در خیمه ما پا نهد
بره سرخ جلو قربان پای وی کنم
و...

با سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز
الاظاهر همه چیز دست بدست هم داده تا ما را خلع سلاح کند و حالا کاری هم از این سایتهایی که فضا جهت گذاشتن عکس وغیره در اختیار می نهند هم بر نمی آید و ناچارا باید از خیر ذکر خاطرات و ماجراهای تر و تازه بگذریم و همان خاطرات دوره پارینه سنگی که مع الاسف فاقد عکس نیز می باشند را برایتان بگذارم.
صد بار کنی بیگار،یکبار کنی اشکار!
این جمله ای است که به گوش شکار چیان بسیار آشناست و لااقل به گوش شکار چی های بیرجندی و منطقه ما که حسابی آشناست و بار ها و بارها که دست خالی از شکار برگشته ایم جهت دلداری دادن به خود و توجیه این امر این جمله را به همراهانمان گفته ایم و همه سری هم تکان داده ایم که بله رسم همین است و ا لخ...
متاسفانه یا خوشبختانه ما خاطرات ناکامی ها را نمی گذاریم و قرار نیست هم بگذاریم و این یک مشکلی که دارد این است که شاید آنهایی که آشنایی کافی با این مقوله شکار ندارند و برخی از جوانتر ها که گاهگداری سری بر کشکول ما می زنند این تفکر در ذهنشان شکل بگیرد که چقدر این شکار کردن راحت است و بعد تفنگ بدست بروند با رفقاشان به کوه آنهم در مناطق حفاظت شده _که در بعضی هاشان اگر شکار چی قدیمی ببری با دست خالی برایت شکار میکند _ و حتی یک شکار هم نبینند و تفاوت یک شکارچی آینده را از یک آدمی که هوسی تنها در وجودش به قلیان آمده اینجا آشکار می شود که به قول معروف کسی که می خواهد شکار چی شود نباید در قاموسش عقب گرد معنی داشته باشد و آنقدر به این کوههای به دید عوام خشک و خالی می رود و می رود تا بالاخره فوت وفن دستش می آید و آنقدر طلب مطلوب می کند که در فرجام این مراد حاصلش می شود و آن لحضه حلاوتی دارد که تمام آن مشقات بر باد فراموشی سپرده میشود. الاخصوص که رفقایش هم چون خودش باشند که این امر کم محقق می شود.
خاطره ای که می خواهم برایتان بگویم مربوط به حوالی بیست سال گذشته است . که در فروردین ماه به همراه عبدالله(یکی از شکار چی های قدیمی و هم ولایتی ما که از او چیز های زیادی یاد گرفتم و حالا که در شرف 90 سالگی است دیگر از شکار کردن باز مانده البت همین عید امسال که دیدمش گفت هوس دارم یک بار دیگر با تو بیایم شکار ،اگر شکاری جایی سراغ داری که خیلی دنبالش چرخ_جستجو_نزنیم بگو تا عصایم را بردارم و با هم برویم.) و پسرم کامران که آنموقع سیزده چهارده سالش بیشتر نبود و او را با خود شکار می بردم که به واسطه یکی یکدانگی اش دست و پا چلفتی از آب در نیاید و خودش هم خیلی علاقه داشت لکن از آنجایی که شانس فرزند هم نداشتیم دست تقدیر اونو گذاشت توی اون سر عالم _ساندزوال_ که سالی یه بار بیشتر نتونه بیاد بیرجند ! وگرنه شکار چی خوبی میشد. بگذریم خلاصه یادم هست که عصر گاه پنج شنبه بود که در ولایت بودیم که برنامه رفتن به شکار را با عبدالله ریختیم و من چون باروت جدید گرفته بودم رفتم با کامران ته کشمان(مزارع و باغات) ده تا تفنگ سر پر رخ دارم را به تیر برسونم. برای آنهایی که آشنایی با این امر ندارند باید بگویم که تفنگهای سر پر را وقتی باروت عوض می کردی یا مدتی باهاش تیر نمی زدی باید به تیر می رسوندی به این ترتیب که تفنگ رو پر می کردیم و بسته به نوع تفنگ از 40 قدم یا 60 قدم نشانه می زدیم و بعد با کم و زیاد کردن کیله (پیمانه) باروت سر زنی و ته زنی را میزان می کردیم . من خودم این سر پر رخ دار را چنان به تیر می رسوندم که یک سنگ شوشکی(یک نوع جنس سنگ که توضیحش مفصل است) در 60 قدمی می گذاشتم و بهش نشانه می زدم و بعد گلوله نیمه پرچ شده رو با نوک چاقو بیرون می آوردم و مجدد تفنگ رو پر می کردم و همون نشانه رو از همون فاصله می زدم که گلوله دوم درست مینشست جای گلوله اول. این گلوله زنی های سر پر آنقدر دقیق بود که از 80 قدم قوطی کبریت را به شرط باهاش می زدیم. خلاصه تفنگ رو میزون کردیم و آمدیم ده و عبدالله هم یک تفنگ کمر شکن روسی که در بین دوستان شکار چی به نوع شغال کش معروف است از سید خلیل که برادر مر حوم سید رضا بود که قبلا در پستی در خصوص وی مطلبی برایتان گذاشته بودم گرفته بود که مثلا یک تفنگ فشنگی هم با خودمان داشته باشیم.
شب را همه با هم در خانه باغ خوابیدیم و سحر بعد از اذان پاشدم که دیدم کامران در ایوان دارد بند های کفشش را می بندد گفتم با با جان هنوز زود است اما تو تا بار ها رو توی موتور ها بگذاری من و عبدالله هم نمازکی بخوانیم ، راهی می شویم . چون شکار گاه نزدیک به ده بود لازم نبود خیلی به قول گفتنی شب گیر کنیم و کوتاهی کلام پس از نماز سه نفری با دو فروند موتور ایژ علیه السلام راهی شدیم. به روبروی شکار گاه رسیدیم و شکار گاه یک جا یه گداری دارد که بین دو تا قله سنگی قوی هست و ما همیشه از آن گدار بالا می رویم و بر حسب وضعیت باد جهت حرکت را تعیین می کنیم.به بالای گدار و پای لاخ کوه سمت چپی که رسیدیم مجمعه خورشید که چون دیگ مسی گداخته بود از بند افق آزاد شد و پشت به ما بود و باد هم از قبله می آمد. ما در بیرجند و منطقه خراسان جنوبی از روز نوروز به بعد را به 6 روزه های مساوی تقسیم می کنیم و به آنها شیشه می گوییم ،به این ترتیب که اول فروردین سر شیشه است و 6 فروردین شیشه اول یا شیشه شش و همینطور الخ... و معتقدیم که در این روز ها و حتی یک روز پس و پیش آن احتمال بارندگی که عموما از نوع رگباری شدید است و برای بند داران و قنوات نافع هست بسیار زیاد است وقدیمها که شاسی زمین تکان نخورده بود در کثرت شیشه ها باران می آمد و ما هم روز 17 فروردین بود برای شکار رفته بودیم که با این اوصاف که عرض کردم سر شیشه 18 بود. البت آسمان کاملا صاف بود و به جز چند تِژ ابر در جانب قبله(ابر سیروس) تن آسمان لُخت لُخت بود.اما باز از آنجایی که بیرجندی ها می گویند ابر بهار یک گوش خر را خیس می کند و گوش دیگر خبر هم نمی شود(یعنی خشک هست) احتمال اینکه آنروز بارانی شود بسیار بود. خلاصه در کنار یک دیواره سنگی بلند بساط چای محیا کردیم و در جلوی ما گلهای لاله قرمز و زردی بود که در آغوش باد اسپانیش می رقصیدند. و کم کمک انواع پرندگان داشتند ساز های سمفونی که قرار بود تا ساعتی دیگر برگذار شود را کوک می کردند. خلاصه چای محیا شده بود که نگاهی به بالای سرم کردم که یک لانه قدیمی عقاب در شکاف باریک سخره سنگی بود و به نظرم یک شنبل(مثل سنبل تلفظ کنید با فتحه اول، به معنی سم و متعلقات آن) وحش انگار در بین چوبهای لانه عقاب دیده می شد. به عبدالله گفتم ببین این شنبل وحش نیست که با دوربین نگاه کردیم و دیدیم بله. همینجوری مثل سه تا خنگ داشتیم به بالا نگاه می کردیم که شنبل رفت توی لانه و باز ما فکر کردیم که حتما باقی مانده لاشه وحشی هست که گرگها و دد ها در هم دریده اند و عقاب آورده به قالش(همان لانه) و چون در منطقه ما گاهی در همان اول بها ر عقابها لانه نو می کنند اما وقت اصلی اش سر 60 ام است. اما در همین افکار احمقانه بودیم که یک تکه از توی لانه عقاب بلند شد و بوی دود چایی و 6 تا چشم ما رو که دید ده در رو... و متعاقب اون یکی دیگه هم بیرون اومد و از همان سخره ای که حتی رویش سوراخ انگشتی هم نبود بالا رفتند و رفتند و ما هم با نگاههامان تنها بدرقه شان کردیم. قبلا دیده بودم تکه ها جاهای ناجور می روند اما هر چه می کردم این مشاهدات برایم قابل هضم نبود که این تکه ها _البت هنوز تکه نبودند یکی شان به چاری (بز نر 2 تا 4 سال)و دیگری بخته (بز نر 4 تا آخر 5 سال) می نمود_ چطور آنجا رفته اند! ماهم چای و مختصر صبحانه مان که فکر کنم شیره انگور با روغن زرد بود را جایتان خالی خوردیم . و چون عرض کردم باد از جانب قبله می آمد از دست راست مسیر گذر ها رو گرفتیم و دوربین کشی ها شروع شد و گذر اول و دوم به سرعت پاک شدند و چیزی ندیدیم و بعد به گذر سوم رسیدیم که بدون دوربین نیم کله که از کنگره سنگهای دیده بان سر بالا آوردیم در روبروی گذر یک گله 14 ، 15 تایی دیدیم با تعداد مکفی بره زمستانی که بین بقیه اعضای گله می لولیدند و سر و صدا می کردند در حال چرا بودند. و عبد الله وضعیت را بررسی کرد و گفت تعلل جایز نیست چون اگر دیر بجنبیم شکار ها توی چپ باد می افتند و همه شان را باد می گیرد .خودش کمر شکن بدست از گذر پایین دوید و کوه اززاویه ای که ما بودیم پلکانی بود یعنی ما در یک پله مانده به تاج کوه بودیم و شکار ها در بین کرتها و شیله های روبرویمان بودند و چندین پله در زیر دستمان بود که عبدالله که خود کوهی از تجربه بود به هر رف که میرسید چند لحظه ای شکار ها و جلو دنبالشان را می پایید و باز پایین می رفت و خلاصه رفت و رفت تا آخرین پله کوه و در واقع اولین پله از سمت پایین که روی سر شکار ها بود که من به کامران گفتم قوچ در توبره افتاد. عبدالله از 50 متری با نظر بالا آمد و به سمت قوچ سر گله که از 7 سال بیشتر دیده میشد شلیک کرد و گله قلوطه شدند و جای تیر انداختن بعدی بود اما عبدالله رغبتی به این کار نداشت و کمی که گله را بدرقه کردیم چیزی معلوم نشد که قوچ بیفتد. پایین آمدیم و ردها رو نگاه کردیم. هیچ اثری از خون یا رد ناجوری که بفهمیم قوچ تیری شده ندیدیم. عبدالله که خود بیشتر از موهای سرش در آن کوه شکار کرده بود می دانست که اگر شکار ها این فصل سال اینجای کوه تیر بخورند کجا می روند که خلاصه به همان جا راهی شدیم و به جایی که عبدالله می گفت رسیدیم و به توصیه او من و کامران از یک دماغه پایین آمدیم که گودالهای مجاورش را نگاه کنیم و او هم از کنگره کوه مسیرش را ادامه داد. نیمه یال دماغه رسیدیم که جای خوبی برای بالا امدن و دوربین کشیدن بود که توقف کردیم و توبره ها رو زمین گذاشتیم و هنوز من می خواستم دوربین بندازم که کامران گفت بابا یک قوچ ته کال (گودال یا دره) داره میچره. فورا سرش را عقب کشیدم و گفتم بابا جان چون بار اولت هست اشکال ندارد اما به خاطرت بسپار که همیشه وقتی می خواهی از بلندی دهنه ای را نگاه کنی باید از کنگره ها شروع به دوربین کشی کنی و بعد بروی پایین چون گوسفندان کوهی مثل گوسفندان اهلی عادتهای مختلفی در چرا دارند و بعضی ها اصطلاحا قلب هستند یعنی بلندی ها رو برای چرا ترجیح می دهند و اگر تو بی هواهمان اول ته دره رو نگاه کنی و شکاری در کمر کش یا کنگره کوه باشه تو رو که سر بالا آوردی میبینه و نه تنها اونو از دست میدی بلکه شکار های دیگه رو هم از دست خواهی داد . خلاصه گذر رو دوربین کشیدیم که خوشبختانه در کمر کش کوه هیچپی نبود و در ته کوه 8 تا قوچ بدون هیچ میشی در جوار هم می چریدند. آنموقع عبدالله من را به عنوان شکارچی قبول داشت و خودش می گفت دیگر من و تویی نداریم جایی اگر دیدی بزن لازم نیست منتظر من شوی و من از گذر پایین آمدم و در راست باد از پشت سر شکار ها آرام پایین آمدم اما چون سنگها خیلی سر و صدا میکردند کفشها رو در آوردم و پا برهنه ته کال رفتم و از بین تکه سنگهای پر هیکلی که بر اثر هوازدگی از کوه افتاده بودند راه افتادم تا رسیدم به گله که داشتند بَر مال َبرمال از دامنه کوه روبرویی جایی که عبدالله در مافوقش بود بالا می رفتند. یک قوچ تویشان بود که دیگر داشت دور دوم شاخهایش تمام می شد _در واقع يك دايره_و حدس می زدم بایستی 8 یا 9 سالش باشد. در کنارش یک قوچ 5 یا 6 بر هم دیده می شد. جایی برای دوشاخه زدن نبود همونطور لول رو روی سنگی که پشتش بودم گذاشتم و قوچ بزرگ رو نشانه رفتم . لعنتی خلاف گله که بر مال میرفتند صاف داشت بالا می رفت و بغل نمی داد اما قوچ کوچکتر که در جوارش بود دائم ژست می گرفت و وسوسه ام می کرد پپش(ریه) را سرخ کنم! دیدم دست دست کردن بی فایده است و خیلی دارند دور می شوند آخرین امیدم یک قُپه کوه بود که ناهنجار از کمر کوه بیرون جسته بود و جلوی راه قوچ بود که با خودم گفتم حتما به آنجا که برسد مجبور میشود بغل بگرداند اما این قوچ خر صاف شروع با بالا رفتن از قپه کرد که خیلی هم دور شده بود شاید 120 متر از من دور شده بود. به تفنگ اطمینان داشتم اما این قوچ نه خیال بغل دادن داشت و نه واستادن ناچارا از همان فاصله دور در حالی که قوچ بالا میرفت دست روی ماشه بردم که لحظه ای قوچ سکندری خورد و با بقیه گله از دهنه رفتند آنور و باز از کمر کش روبرویی بالا آمدند که 7 تا قوچ بودند و آن قوچ بزرگ نبود. و گله هم صاف همانجا واستاده بودند و به ته شیله نگاه می کردند. کامران بی هوا بیرون آمد که اشاره کردم قایم شود . عبدالله که ناظر ماجرا بود فی الفور خودش رو بر سر شکار ها رسوند و از زاویه دید من دیده میشد که در مافوق و دست چپ شکار ها با نظر بالا آمد و اما... شلیک نکرد و نکرد تا همه در رفتند وحالا قوچ بزرگ هم هویدا شد که در منتهی علیه دست راست من از سنگلاخ کوه بالا می رفت و عبدالله با دوربین داشت سیاحتش می کرد . و قوچ به گرگ نشین قله رسید و سری اینور چر خاند و چون هم قطارانش را ندید مسیر را ادامه داد و رفت آنسوی کوه. عبدالله پایین آمد و گفتم چرا نزدی؟ گفت این لعنتی آتش نخورد! ماشه را فشار دادم دیدم بله اصلا تفنگ مسلح نیست. آخر می دانید این کمر شکنهای قدیمی ضامن نداشتند و وقتی فشنگ می گذاشتیم توی آن ماشه را فشار می دادیم و آرام لول را توی کوپ جا می زدیم و لحظه ای که می خواستیم تیر اندازی کنیم فی الفور یک بار کمر تفنگ را میشکستیم و تفنگ مسلح میشد و ظاهرا عبدالله وقتی خواسته تفنگ را مسلح کند کمر تفنگ را کم شکسته و چون آن تفنگها در آخرین زاویه شکست مسلح میشدند تفنگ لعنتی مسلح نشده و عبدالله هم در آن موقعیت دست پاچه شده و به عقلش نرسیده مسلح کردن را مجدد انجام دهد. یادم رفت بگویم که عبدالله گفت قوچ تیری شده بود و پای چپش را موقع حرکت روی زمین نمی گذاشت و پشتش خونی بود. هوا دیگر بانگ غروب سر می داد . ابر ها داشت از قبله یکی یکی بالا می آمد و باد شدیدی در کمر کوه می آمد که داشت ما را از جا می کند. به قول یه شعر قدیمی بیرجندی که می گوید: ( ابر اگر از قبله خیزد سخت باران می شود...شاه اگر عادل نباشد ملک ویران می شود و الخ) معلوم بود که باران سختی در راه است و از طرفی هم من و هم عبدالله کسانی نبوده و نیستیم که تا تکلیف شکار مان معلوم نشده از شکار گاه بیرون بزنیم و هم از اوصاف هوا معلوم بود که تا ما به موتور ها برسیم ما را آب با خودش هزار بار می برد. پس به اولین کوله ای که در کوهستان بود فکر مان رفت و به سرعت در حالی که بغلهایمان را پر از چوب و امثالهم کرده بودیم تا برای آتش شب ببریم راهی به سمت کوله شدیم و ساعتی از غروب گذشته به کوله رسیدیم و باد داشت غوغا می کرد و به همین دلیل قطیفه را از سر در کوله آویزان کردم و کلی سنگ هم رویش گذاشتم تا زور باد که توی کوله می آمد کم شود. به کامران گفتم از مدرسه رفتن فردا خلاص شدی!
چندی نگذشت که رعد و برق شدیدی شروع شد و یک کرومپ و گرومپی راه افتاده بود که دل آدم را پاره پاره می کرد. آن شب باران سیل آسایی آمد که تا حوالی سحر ادامه داشت و سحر گاه وقتی چشم ها را گشودیم صدای شششششلق و شلق زلال آبها که در آبراهه ها جریان داشت و سنگها رو جابجا می کرد به گوش می رسید عبدالله گفت تا روشن شدن هوا در کوله بمانیم. که ما هم چنان کردیم و بعد بیرون آمدیم که برویم به یک کوه دیگر که از محلی که ما بودیم دو ساعتی پیاده روی می طلبید . چون آن کوه جان پناه زیادی داشت و از آنجا که شکار ها شعورشان خیلی در این موارد از آدمهای ناشی بیشتر است احتمال می دادیم این شکار زخمی به آنجا رفته باشد. رفتیم و رفتیم تا به آن کوه رسیدیم . انگار روی ملات کاه گل راه می رفتیم. زمین خیس خیس بود و شالاپ شالاپ قدمهایمان صدا می داد و کفشها هر چند قدم که می رفتیم آنقدر گل می گرفت که باز می ایستادیم و به خار و خاشاک می کشیدیم که گلهایشان کم شود.
کوه چند دهنه داشت که یک دهنه خیلی بد مسیر بود عبدالله و کامران از مسیر اصلی رفتند و من چون هوا مرطوب بود و احتمال داشت سر پر آتش نخورد تفنگ کمر شکن را با خودم بردم تا سری به آن دهنه بزنم و از بالای کوه باز به عبدالله و کامران ملحق شوم و از دهنه بالا رفتم و تمامش را نگاه کردم. در کنار تاقچه آخری کوه رد تازه قوچ زخمی که کلی خون ازش رفته بود تازه تازه بود که معلوم بود شب گذشته را آنجا بوده و هنوز ساعتی از حرکتش نگذشته به بالای دهنه رفتم و دوربین انداختم. هوا صاف صاف بود و مختصر باقی مانده ابری هم که در اوایل صبح بود دیگر در آسمان دیده نمی شد. چند شیله را دوربین کشیدم و کشیدم و چیزی نبود. مسیر پر پیچ و خم بودو بسیار صعب العبور. چندی مجبور شدم رد ببرم تا بفهمم این قوچ کجا رفته. نیمه کمر کش آنسوی کوه مجدد دوربین انداختم که دیدم جناب پایین کوه در کنار یک دیواره دومتری که در پیچ رود که بر اثر فرسایش ایجاد شده رو به کوه ایستاده و حسابی سیمو (نگران و مضطرب . انگار وجود چیزی را حس کرده)هست. اول فکر کردم حتما عبدالله و کامران هستند که در نوک کوه آمده اند و اما زود به ذهنم آمد که آنها اگر هم رسیده باشند که در این مدت کوتاه محال بود از دهنه بعدی کوه باید بیرون بیایند. و خلاصه با وسواس بیشتر پایین آمدم و در حین پایین آمدن بودم که دیدم رد چند تا شغال درشت هست و فهمیدم چرا این قوچ ما انکچس هستش. آمدم وآمدم تا باز رسیدم بالای سر این قوچ . لعنتی مثل گاو صاف واستاده بود و خیال نداشت باز هم بغل بگرداند و همانطور که پایش مثل این بچه هایی که قدیمها در مدارس تنبیه می کرد ند که بروند کنار دیوار پایشان را بالا نگه دارند بالا بود و زمین نمی گذاشت. منتظر نشدم قوچ تغییر پوزیشن دهد و خودم جایم را عوض کردم و از پشت یک سنگ بانظر بالا آمدم و شلیک کردم. خاکهای دیوار پشت سر قوچ پایین ریخت وفهمیدم بهش نخورده . سریع پایین پریدم و در دو یک تیر دیگر هم زدم اما نیفتاد. می دانستم اگر دست دست کنم این قوچ فرار می کند. توبره ام رابه زمین انداختم و بی توجه به جهت باد از بغل کوه شروع به دویدن کردم که در مسیر رود قرار بگیرم و در آن زمین گلی چند بار هم زمین خوردم اما بی توجه باز ادامه دادم و دادم تا به جای مد نظرم رسیدم. اصلا فکر نمی کردم هنوز قوچ لنگ به آنجا رسیده باشد اما تا نگاهی به ته رود کردم دیدم قوچ خلش و خلش دارد می رود و حسابی هم دور شده با نا امیدی همانطور روی دست نشانه رفتم و شلیک کردم که دست راست قوچ شل شد و چند قدم بعد افتاد و دست و پا می زد. اگر تفنگ امانت مردم نمی بود آنطور به سنگ می کوبیدمش که دیگر به تفنگ شبیه نباشد. حالا رفته ام سراغ قوچ که می بینم چاقویم توی توبره هست که عرض کردم آن جای اول گذاشته بودم و رمق رفت و بر گشت هم نداشتم و خبری هم از عبدالله و کامران نبود نا چارا با تکه سنگی آنهم به چه بد بختی قوچ رو راحت کردم. تیر دیروزی صاف خورده بود به قول ما توی حفره استابولم مفصل ران و سر فمور مثل گردوی نرسیده بیرون زده بود و گلوله از منطقه هولوگرام قوچ !بیرون رفته بود و به قول معروف قوچ اشکمی شده بود و تیری که صبح زده بودم تنها یک چهار پاره خورده بود به گردن بازویش و آنرا شکسته بود! حالا تمام انرژی ا م با آن دویدن تمام شده بود حتی نمی توانستم قوچ رو بلند کنم . به چه بدبختی قوچ رو روی کول انداختم و تا پای کالی که تیر آخری را زده بودم رفتم که عبدالله و کامران آنموقع سر و کله شان پیدا شد. قوچ را زمین نهادم و صبر کردم آنها بیایند و بعد با کمک آنها قوچ را تا بالای دهنه و پای یک سخره بردیم و پوستش کردیم و بنای گوشت پزی نهادیم و ما به همان روش قدیم که گوشتها رو آب پز و روغن پز همزمان می کنیم قابلمه را بار گذاشتیم که چوبهای بید مشک و بنه خیس بد می سوخت و دود فراوانی می کرد آنقدر که انگار شاخ شکار داری می سوزی! کامران از تر که های بید مشکها که در شکار گاه کم هم نبودند سیخ کباب درست کرد و از گوشتهای جلوی سینه و دستها تکه هایی جدا کرد که گوشت کبابی درست کند. گفتم: بابا تو همینها رو بخور اگر سیر نشدی کباب درست کن! که گفت آنقدر گرسنه و خسته ام که اگر تمامش را هم کباب کنم سیر نمی شوم. انصافا کبابهایش خیلی خوشمزه شده بود و عبدالله همیشه از آنها تعریف می کند. خلاصه فی الفور و به تعجیل وسایل را جمع کردیم و از خیر چرت بعد نهار که حسابی هم داشت در وجودمان تکاپو می کرد گذشتیم .چون فاصله ما تا مو تور ها زیاد بود و بایستی سریع می جنبیدیم که غروب به موتور ها برسیم . مسیر برگشت را میا نبر می آمدیم و از ته شیله ها به سرعت حرکت می کردیم و اینجوری مسیر خیلی کوتاه میشد و بر خلاف مسیر حرکت که از یال کوهها آمده بودیم و حرکت بسیار کند بود حالا از مسیر نسبتا هموار به سرعت بر می گشتیم . نصفه راه را رفته بودیم که چند تا قوچ و میش را در دامنه کوهی که آفتاب چنگ به سینه اش میزد دیدیم که عبدالله گفت برویم شانسمان را روی اینها امتحان کنیم . بار و بنه را با کامران گذاشتیم و از همان ته شیله رفتیم زیر دست شکار ها که در آنجا یک گله عریض و طویل ته شیله تنک بودند که نمیشد بشماریشان. چند تا شیشک و تقلی جلو می آمدند و هر چه بدنبال قوچ سره گشتیم چیزی ندیدیم. با عبدالله جا عوض کردیم و از چپ باد با هزار کلک و وسواس که عبدالله بلد بود رد شدیم و آمدیم باز از میانه گله و مافوقشان که قوچ 7 یا 8 بری تویشان بود و باز دوباره جا عوض کردیم و جلویش گشتیم و قوچ از جلو به همراه دو تا میش در آمد که میشها معلوم بود که سال گذشته استاق (آبستن نبودند) بوده اند و حسابی چاق به نظر می رسیدند. دو میش کله هاشان و گردنهاشان میرفت توی هم و عبدالله تفنگ رخ دار را داشت و نگاهشان می کرد اما جایی که قوچ باشد که میش میزند آنهم عبدالله که به قوچ چهار بر می گفت بره پارسالی ؟ قوچ آمد و رد شد و یک جا خوب در تیر رس بود اما نمی دانم چرا نزد . شاید فکر می کرد موقعیت بهتری هم نصیبمان خواهد شد . قوچ رفت و رفت تا دست چپمان از یک زمند(مثل کمند تلفظ شود و به رشته لاخ یا تپه ای که بر خلاف جهت بقیه کوه و تپه ها امتداد داشته باشد می گویند) بالا رفت که دیدم عبدالله چکش کشید . خیلی دور بود . به عبدالله گفتم نمی خورد خیلی دور است باز امشبم مجبوریم اینجا بمانیم!که او گفت: پدر قوچ رو سوختم ! و به محض اینکه قوچ بغل گرداند رخ دار هم گفت :دنگگ! و قوچ هم مثل موقعی که روی پاهايش بلند می شود که شاخ بزند همانجوری بلند شد و شالاپ به گل نشست، که عبدالله این جمله را با تنی آکنده از غرور و سرمستانه و با لحنی امرانه به من گفت: برو سرش را ببر !قوچ زفتی بود پدر مان در آمد تا این دو لاشه را به موتور ها رساندیم.
پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد